تک پردهاى دکتر کپریوا
"... مىدانم. مىدانم که امروز مىمیرم. دلم نمىخواهد به خودم ترحم کنم. من از ترحم بیزارم. زندگى مثل مادرمان هر چه مىتوانست به من داد. بیش از این سهم من نبود. باید به تو بگویم. باید بگویم که مادرمان سخاوتمند بود. زنها سخاوتمندند. زنها به دنیا مىآیند که محبت کنند. آخرین آرزویم این است که یک بار دیگر با هم چهار دستى سمفونى هفتم بتهوون را بزنیم. غیر از این هیچ چیز نمىخواهم، مارکتا. مرا ببخش که زندگى را به ریشخند گرفتم. خواهرک بیچارهام "
یادداشتهاى دکتر کپریوا با این جمله ناتمام مىماند: "مرا ببخش که زندگى را به ریشخند گرفتم."
او در ماه اکتبر یکى از سال هاى مهاجرتش به آلمان این جمله را مثل زندگى خود ناتمام گذاشت. از مارکتا چیزى نمىدانیم. ظاهراً اهل موسیقى بوده. دکتر کپریوا با خطى ناخوانا نوشته: این یادداشتها را به مارکتا برسانید. از خط او معلوم است که این جمله را با همان خونسردى نوشته که یک داروى خواب آور تجویز مىکرده است. کسى نمىداند مارکتا کجا زندگى مىکند. آیا مارکتا وجود دارد، یا ساخته ذهن دکتر کپریوا است؟
سرگذشت این پزشک چک، مرغ دریایى چخوف را به یادم مىآورد. عذاب او همان عذابى است که ترپلف را مجبور مىکند بنویسد:"ولى من نمىتوانم خودم را از نواى دور پیانو که در هواى معطر گم مىشود خلاص کنم..."
او در زمانهاى که تلویزیون تخیل آدمى را نابود کرده هنوز اینقدر تخیل داشت که خود را در اتاقش دار بزند و با تدارک صحنهاى دراماتیک دن کیشوت وار زندگى روزمره را به ریشخند بگیرد. نعش او چهار روز روى زمین مانده بود. از گذشته دکتر کپریوا سه خط به یاد مانده:
1941 تولد در پراگ
1960 مهاجرت به آلمان
1989 مرگ در آخن
در حاشیه زندگینامه او جز اینها مىشود نوشت که در خیابان هارتمن، شماره 42 سکونت مىکرده است. در سال 1960 در زندگى او چه اتفاقى افتاد که تصمیم به مهاجرت گرفت؟ در سال 1989 چه اتفاقى افتاد که تصمیم گرفت خودش را دار بزند؟ هیچکس نیست که به این سؤالها پاسخ بدهد. تنهایى دکتر کپریوا واقعاً ترسناک است. من هر وقت که شبها خوابم نمىبرد به مطب او مىرفتم. او با خونسردى برایم یک داروى خواب آور تجویز مىکرد. بلندقد، منزوى و خجالتى بود. او شاید تنها پزشک آخن بود که احتیاج به وقت قبلى نداشت. در روز حداکثر چهار یا پنج مریض داشت. هر بار که دکتر کپریوا را دیدم، شلوارش برایش کوتاه بود. براى هممین شلوارهاى کوتاه قیافه او را به یادم مىآورد. او به لک لکى تنها مىمانست که بالهایش را کندهاند و به جاى آن به او کت و شلوارى نیمدار پوشاندهاند. هر موقع که همدیگر را در خیابان مىدیدیم، در جواب سلامم یک لحظه نگاهم مىکرد، سرش را تکان مىداد و با عجله مىرفت. شک دارم که در آن لحظه مىشناختم. شاید او را به یاد یکى از کابوسهایش مىانداختم. در دفتر تلفنم شماره تلفن دکتر کپریوا را نوشتهام. دفتر تلفن من شاید یکى از غمانگیزترین دفتر تلفنهاى جهان باشد. در این دفتر شماره تلفن کسانى هست که اصلا نمىشناسمشان. آنها را هم که مىشناسم اغلب جایى دیدهام و احتمالا بعد از گپ و گفتى دوستانه شماره تلفنشان را در دفترم نوشتهام. حتى شک دارم که خیلىهاشان مرا به یاد بیاورند. چند وقت پیش که شب خوابم نمىبرد، دفتر تلفنم را باز کردم. زیر فهرست کاف به اسم دکتر کپریوا رسیدم. شماره تلفنش را گرفتم. بوقهاى مقطع: یک...دو ... سه... چهار...پنج...شش... هفت... هشت...نه... صداى او از آن طرف خط مىآمد که با لهجه مهاجران چک مىگفت: "من نیستم. پیام بگذارید."
شما هم اگر بخواهید مىتوانید در وقت تنهایىتان صداى او را بشنوید.
تراژدى دستهاى خالى
کریسمس بود. من به یک قنادى رفته بودم. از پشت ویترین به آدمکهاى بادامى، به بابانوئلهاى شکلاتى و به نانهاى خامهاى نگاه مىکردم. (کى کریسمس بود، و کدام کریسمس در کدامیک از سال هاى زودرفته؟ زمان در اینجا که من زندگى مى کنم یک حرف پرت بى ربط است)
اول تردید داشتم.اما با دیدن یکى از نانهاى خامهاى آلبالودار تصمیم گرفتم وارد قنادى بشوم. (در بعضى ساعتهاى خالى زندگى مردى که من باشم یک دانه آلبالو مثل یک جمله معترضه حرف دیگرى مىزند.)
قنادى شلوغ بود. خواستم برگردم که دوباره چشمم به نانهاى خامهاى آلبالودار افتاد. ناچار ایستادم. نوبتم که شد، قناد یک دوازدهم لبخندش را نشانم داد. من در عوض همه نان خامهاى آلبالودار را نشانش دادم.
پرسید: "این؟"
و یکى از شیرینىهاى شکلاتیش را نشانم داد. به شیرینى شکلاتى نگاه کردم که لال بود. یک بیست و پنجم لبخند قناد را مىدیدم.
گفتم: "نه. خانم. اون یکى." و با انگشت اشاره به شیشه ویترین زدم. اثر انگشتم روى شیشه ماند. کسرى از لبخند او را دیدم که بیشتر به یک دوم اخمش مىمانست.
پرسید: "این؟"
و به یکى از شیرینىهاى گردوییش اشاره کرد. شیرینى گردویى او هم کر بود و هم لال.
گفتم: "نه. خانم جون، اون یکى."
زن چهار پنجم اخمش را نشانم داد. صدایش را که بلند کرد، صداى بىحوصلگیش را شنیدم.
گفت:"این؟"
و با انگشت اشاره نان خامهاى آلبالودار را نشانم داد که حتى به اندازه یک جمله معترضه حرفى براى گفتن نداشت.
من وقت تنهایى از نانهاى خامهاى لال خوشم نمىآید. گفتم: "نه. اون یکى."
و همه اخم زن را دیدم.گونههایش ازخشم به رنگ خود آلبالو بود. چشمهاى آبیش از نفرت بىرنگ مىشدند. دستم را دراز کردم که با سر انگشت گونههایش را نوازش کنم. صداى خنده مردى را شنیدم و دستم میانه راه ماند. به زن، به نانهاى خامهاى که دیگرحتى درخالىترین ساعتهاى زندگى هم لال شده بودند و به مرد که خندهاش را فرومىخورد و سینهاش را صاف مىکرد نگاه کردم و از قنادى بیرون آمدم.
(لحظه همآغوشى با زن مثل لحظه ورود به قنادى است. گاهى کشش تن اینقدر شدید است که عشق دیگر حرف بزرگى نیست.آلبالو و بیمارى شش حرفند. شهرو اما چهار حرف بود. یک حرف بیشتر از عشق مىزد. اما من جز سه حرف مفت حرفى نداشتم که به او بگویم. گمانم زندگى یعنى این. یعنى ورود به قنادى و با دست خالى برگشتن.)
صداى پاى موریانه
شهرو هیچوقت نتوانست سیر گریه کند. سرش را گذاشته بود روى سینهام. پردهها را کشیده بودیم. تابستان بود و برهنه به آغوش هم رفته بودیم.
گفت: "مجسم کن روزى خودم را به دنیا بیاورم."
موهایش را بوییدم و به این فکر کردم که اگر او روزى مىتوانست خودش را به دنیا بیاورد، مرگ معنى خود را از دست مىداد. (موهاى او بوى وانیل مىداد و حالا به خوبى مىدانم که او در آغوش من متولد نشد.) زنان اگر مىتوانستند از خودشان باردار شوند، در تاریکخانه زندگى خود را مدام ظاهر مىکردند. آنوقت مرگ دیگر معنى نداشت و زندگى اینقدر خستهکننده مىشد که من مىتوانستم صداى پاى موریانه را بشنوم.
رؤیاى سقراطى
رؤیاى سقراطى سایهوار زیر پایم مىغلتید. سقراط گاهى قد مىکشید و گاهى ناپدید مىشد. در شمال میدان مارکت، عمارت لوون اشتاین با نماى گوتیک در شب مىدرخشید. من به طرف جنوب میدان مىرفتم. باد، شلاقوار باران را به صورتم مىکوبید. مردى یک بطرى شراب به دست داشت و در همان حال پاى تک درخت نارون تنومندى مىشاشید. او مردى زشت بود که سقراط را در لحظه مرگ به یادم مىآورد.
هنوز آفتاب روى تپههاى آتن غروب نکرده بود که سقراط به من دستور داد تفنگ وینچسترش را بیاورم. افلاطون در این لحظه زیباترین متن ادبیات جهان را مىنوشت، و تپههاى آتن موقع غروب به رنگ رؤیاهاى پیرمردى بودند که با جهان به صلح رسیده است. سقراط بدون کوچکترین اضطرابى لوله تفنگ را روى شقیقهاش گذاشت و پیش از آن که ماشه را فشار دهد گفت: "باید خروسى به اسقلابیوس بدهیم. اداى این دین را فراموش نکنید."
ملیطوس گفته بود: "بهتر است که سقراط بمیرد."
فراموشى
خانهام در مرکز شهر است. من هر جاى این شهر که زندگى کنم، در خانه هاى شیشه اى زندگى مى کنم. دیوار شیشه اى اتاقم رو به خیابان است و ناچار از پشت آن هر روزآدمهاى جورواجورى را مىبینم. آمد و شد اینان و باران که تقریبا هر روز مىبارد، دستکم از یک نظر شبیه همند: هر دو نمایانگر یک جور تکرار پوچند.
روزى زنى باردار از پیادهروى مقابل مىگذشت. با دیدن او ناگهان یادم آمد که سىسالهام.
به خودمگفتم: "فردا سى و یک ساله مىشوم، و او متولد خواهد شد و پس فردا من مىمیرم و صد سال دیگر نه کسى او را به یاد مىآورد و نه مرا."
بشقاب چینى
روزى که شهرو رفت، به گلهاى سرخ بشقاب چینى نگاه مىکردم که در دستم پژمرده مىشدند. اوایل اوت بود و حتى کلمات هم تب کرده بودند. از کنار هر اتاقک تلفن که مىگذشتم، صداى شهرو را مىشنیدم. انگار او در لباسى زرد آنجا ایستاده بود و با من حرف مىزد. کافى بود گوشى را بردارم و صداى نفسهایش را بشنوم. وارد اتاقک شدم. سه تا سکه ده فنیگى درون تلفن انداختم و به صداى بوق ممتد گوش دادم.
وقتى که کلمهها تب مىکنند، اتاقک تلفن دروغ مىگوید.
کتابهاى فراموششده
اینجا که من نشسته ام ـ در کتابخانه ـ کتابهاى فراموش شده را نگه مىدارند. روى صفحه سفیدى ده کلمه نوشتم و به کتابدار دادم. او دختر بیست و هفت سالهاى است با شلوار جین و یک تا پیرهن. ده کلمه را به نامم ثبت کرد و آن را در قفسه کتابهاى فراموش شده گذاشت. لبخند او مثل ده کلمهاى است که دیروز نوشتم.
شهوت خمیازه مىکشد
کتابدار در انتهاى تالار درندشت کتابخانه حضورى سایهوار دارد. مهتابىها مانند خرمگس وزوز مىکنند. مردى میانسال روى کتاب قطورى که جلو رویش باز است چرت مىزند. دخترى پا روى پا مىاندازد و رانهاى هوسانگیزش از چاک دامن تنگش بیرون مىافتد. گمانم بیست و دو و سه سالش باید باشد. در این فضاى بسته، میان انبوه کتابهاى فراموش شده، شهوت مثل یک پلنگ خسته خمیازه مىکشد. من در این میان خفه مىشوم. حروف سیاه در تدفینم شرکت مىکنند. از درون گور با چشمهاى یخزدهام رانهاى او را مىبینم.
کابوس یک کبوتر
امروز: روزى از روزهاى نوامبر. آسمان سیاه است. هوا آبى است. درختها برهنه اند، و آخن به قفس کبوترى مىماند که از باران خیس است و در همان حال به خوابى آشفته مىرود.
از صبح باران بىوقفه مىبارد.
یک حرف بیش از ابدیت
سیصد و بیست و پنج...سیصد و بیست و شش... سیصد و بیست و هفت...
در انتهاى خط نگاه پیرمرد، روى سکوى سیمانى نشسته بودم و با تعجب نگاهش مىکردم که با چه جدیتى سیصد و بیست و هفتمین طول استخر را شناکنان مىرفت. پنج ثانیه طول کشید تا سرش از آب بیرون بیاید و پانزده ثانیه طول کشید که یک هفتم از سیصد و بیست و هشتمین طول استخر را برود که هشتاد و دو ثانیه بعد یک دوازدهم از سیصد و بیست و نهمین طول استخر را نفس زنان بیاید، و در این مدت حتى به اندازه یک هفدهم ثانیه به من نگاه نکرد. در اینجا هیچکس با کسى صحبت نمىکند. شهرو فقط چهار حرف بود. تنهایى اما یک حرف بیشتر از ابدیت است.در اینجا گاهى ابدیت یک هفدهم ثانیه است. من در میان کتابهاى فراموش شده، در فاصله میان تنهایى و ابدیت زندگى مىکنم.
داستانى که در این صفحات مى خوانید یک داستان بلند است. حسین نوش آذر این داستان بلند را در بیست و پنج سالگى نوشت و چند سال بعد، نشر باران در سوئد آن را در کتابچه اى در قطع جیبى در 91 صفحه به تعداد پانصد جلد منتشر کرد. فصل هایى از این رمان به انگلیسى و به آلمانى ترجمه شد و ترجمهء انگلیسى اش در مجموعه اى به نامWEST COAST LINE در کانادا انتشار یافت.
این داستان یک داستان عشقى است که به شکل حکایت هاى کوتاه روایت مى شود. روایتگر جوان داستان در کتابخانه اى نشسته است و تلاش مى کند داستان رابطهء عاشقانه اش با شهرو ـ که زنى ست میانسال و سرخورده از زناشویى با یک مرد سیاسى ـ را روایت کند. در این کتابخانه هر کس داستان به ظاهر بى اهمیت زندگى خود را تعریف مى کند. چنین است که به بهانهء بازروایى یک داستان عاشقانه، هم آن داستان عاشقانه از نو روایت مى شود و هم ما با زندگى راوى و تنهایى او که تنهایى همهء ماست آشنا مى شویم.
قسمت اول:
چند دانه برف و ده کلمه
یک سال مى شود که شهرو در زندگى ام نیست. روزها و شب ها در این یک سال شبیه هم بوده اند ـ بى هیچ تغییرى، مگر همان تغییر فصل ها و رنگ ها و آمد و شد مردم در شهرى که شهر من و زادگاه من نیست. فصل ها در آلمان زود تغییر مى کنند. چنان که در آستانهء زمستان از رنگ و بوى پاییز چیزى یادم نمانده است. امروز هم مثل دیروز خاکسترى است. دیروز چند دانه برف بارید. من در کتابخانه نشسته ام، به شهرو فکر مى کنم و به چند دانه برفى که دیروز بارید.
شهرو؟
بودن با او و زندگى کردن با او به زندگى ام معنى مى داد. من تنها در آن یک سالى که با شهرو بودم، زندگى کردم؛ و دیروز که چند دانه برف بارید. دیروز به این فکر مىکردم که چند دانه برف را در بطرى در بستهاى نگه دارم. اما هنوز به آخر فکرم نرسیده بودم که چند دانه برف آب شد. همآغوشى با شهرو مثل چند دانه برف بود که در پاییز مىبارد و به اندازه ده کلمه عمر مىکند. من به اندازه ده کلمه زندگى کردهام.