سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47081 | بازدیدهای امروز: 5
Just About
یه تیکه سنگ - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تاملی بر تنهایی -قسمت پنجم

تک پرده‏اى دکتر کپریوا

 

"... مى‏دانم. مى‏دانم که امروز مى‏میرم. دلم نمى‏خواهد به خودم ترحم کنم. من از ترحم بیزارم. زندگى مثل مادرمان هر چه مى‏توانست به من داد. بیش از این سهم من نبود. باید به تو بگویم. باید بگویم که مادرمان سخاوتمند بود. زن‏ها سخاوتمندند. زن‏ها به دنیا مى‏آیند که محبت کنند. آخرین آرزویم این است که یک بار دیگر با هم چهار دستى سمفونى هفتم بتهوون را بزنیم. غیر از این هیچ چیز نمى‏خواهم، مارکتا. مرا ببخش که زندگى را به ریشخند گرفتم. خواهرک بیچاره‏ام "

یادداشت‏هاى دکتر کپریوا با این جمله ناتمام مى‏ماند: "مرا ببخش که زندگى را به ریشخند گرفتم."

او در ماه اکتبر یکى از سال هاى مهاجرتش به آلمان این جمله را مثل زندگى خود ناتمام گذاشت. از مارکتا چیزى نمى‏دانیم. ظاهراً اهل موسیقى بوده. دکتر کپریوا با خطى ناخوانا نوشته: این یادداشت‏ها را به مارکتا برسانید. از خط او معلوم است که این جمله را با همان خونسردى نوشته که یک داروى خواب آور تجویز مى‏کرده است. کسى نمى‏داند مارکتا کجا زندگى مى‏کند. آیا مارکتا وجود دارد، یا ساخته ذهن دکتر کپریوا است؟

سرگذشت این پزشک چک، مرغ دریایى چخوف را به یادم مى‏آورد. عذاب او همان عذابى است که ترپلف را مجبور مى‏کند بنویسد:"ولى من نمى‏توانم خودم را از نواى دور پیانو که در هواى معطر گم مى‏شود خلاص کنم..."

او در زمانه‏اى که تلویزیون تخیل آدمى را نابود کرده هنوز اینقدر تخیل داشت که خود را در اتاقش دار بزند و با تدارک صحنه‏اى دراماتیک دن کیشوت وار زندگى روزمره را به ریشخند بگیرد. نعش او چهار روز روى زمین مانده بود. از گذشته دکتر کپریوا سه خط به یاد مانده:

1941 تولد در پراگ

1960 مهاجرت به آلمان

1989 مرگ در آخن

در حاشیه زندگینامه او جز این‏ها مى‏شود نوشت که در خیابان هارتمن، شماره 42 سکونت مى‏کرده است. در سال 1960 در زندگى او چه اتفاقى افتاد که تصمیم به مهاجرت گرفت؟ در سال 1989 چه اتفاقى افتاد که تصمیم گرفت خودش را دار بزند؟ هیچکس نیست که به این سؤال‏ها پاسخ بدهد. تنهایى دکتر کپریوا واقعاً ترسناک است. من هر وقت که شب‏ها خوابم نمى‏برد به مطب او مى‏رفتم. او با خونسردى برایم یک داروى خواب آور تجویز مى‏کرد. بلندقد، منزوى و خجالتى بود. او شاید تنها پزشک آخن بود که احتیاج به وقت قبلى نداشت. در روز حداکثر چهار یا پنج مریض داشت. هر بار که دکتر کپریوا را دیدم، شلوارش برایش کوتاه بود. براى هممین شلوارهاى کوتاه قیافه او را به یادم مى‏آورد. او به لک لکى تنها مى‏مانست که بالهایش را کنده‏اند و به جاى آن به او کت و شلوارى نیمدار پوشانده‏اند. هر موقع که همدیگر را در خیابان مى‏دیدیم، در جواب سلامم یک لحظه نگاهم مى‏کرد، سرش را تکان مى‏داد و با عجله مى‏رفت. شک دارم که در آن لحظه مى‏شناختم. شاید او را به یاد یکى از کابوسهایش مى‏انداختم. در دفتر تلفنم شماره تلفن دکتر کپریوا را نوشته‏ام. دفتر تلفن من شاید یکى از غم‏انگیزترین دفتر تلفن‏هاى جهان باشد. در این دفتر شماره تلفن کسانى هست که اصلا نمى‏شناسمشان. آن‏ها را هم که مى‏شناسم اغلب جایى دیده‏ام و احتمالا بعد از گپ و گفتى دوستانه شماره تلفنشان را در دفترم نوشته‏ام. حتى شک دارم که خیلى‏هاشان مرا به یاد بیاورند. چند وقت پیش که شب خوابم نمى‏برد، دفتر تلفنم را باز کردم. زیر فهرست کاف به اسم دکتر کپریوا رسیدم. شماره تلفنش را گرفتم. بوق‏هاى مقطع: یک...دو ... سه... چهار...پنج...شش... هفت... هشت...نه... صداى او از آن طرف خط مى‏آمد که با لهجه مهاجران چک مى‏گفت: "من نیستم. پیام بگذارید."

شما هم اگر بخواهید مى‏توانید در وقت تنهایى‏تان صداى او را بشنوید.

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی -قسمت چهارم

تراژدى دست‏هاى خالى

 

کریسمس بود. من به یک قنادى رفته بودم. از پشت ویترین به آدمک‏هاى بادامى، به بابانوئلهاى شکلاتى و به نان‏هاى خامه‏اى نگاه مى‏کردم. (کى کریسمس بود، و کدام کریسمس در کدامیک از سال هاى زودرفته؟ زمان در اینجا که من زندگى مى کنم یک حرف پرت بى ربط است)

اول تردید داشتم.اما با دیدن یکى از نان‏هاى خامه‏اى آلبالودار تصمیم گرفتم وارد قنادى بشوم. (در بعضى ساعت‏هاى خالى زندگى مردى که من باشم یک دانه آلبالو مثل یک جمله معترضه حرف دیگرى مى‏زند.)

 

قنادى شلوغ بود. خواستم برگردم که دوباره چشمم به نان‏هاى خامه‏اى آلبالودار افتاد. ناچار ایستادم. نوبتم که شد، قناد یک دوازدهم لبخندش را نشانم داد. من در عوض همه نان خامه‏اى آلبالودار را نشانش دادم.

پرسید: "این؟"

و یکى از شیرینى‏هاى شکلاتیش را نشانم داد. به شیرینى شکلاتى نگاه کردم که لال بود. یک بیست و پنجم لبخند قناد را مى‏دیدم.

گفتم: "نه. خانم. اون یکى." و با انگشت اشاره به شیشه ویترین زدم. اثر انگشتم روى شیشه ماند. کسرى از لبخند او را دیدم که بیشتر به یک دوم اخمش مى‏مانست.

پرسید: "این؟"

و به یکى از شیرینى‏هاى گردوییش اشاره کرد. شیرینى گردویى او هم کر بود و هم لال.

گفتم: "نه. خانم جون، اون یکى."

زن چهار پنجم اخمش را نشانم داد. صدایش را که بلند کرد، صداى بى‏حوصلگیش را شنیدم.

گفت:"این؟"

و با انگشت اشاره نان خامه‏اى آلبالودار را نشانم داد که حتى به اندازه یک جمله معترضه حرفى براى گفتن نداشت.

من وقت تنهایى از نانهاى خامه‏اى لال خوشم نمى‏آید. گفتم: "نه. اون یکى."

و همه اخم زن را دیدم.گونه‏هایش ازخشم به رنگ خود آلبالو بود. چشم‏هاى آبیش از نفرت بى‏رنگ مى‏شدند. دستم را دراز کردم که با سر انگشت گونه‏هایش را نوازش کنم. صداى خنده مردى را شنیدم و دستم میانه راه ماند. به زن، به نان‏هاى خامه‏اى که دیگرحتى درخالى‏ترین ساعتهاى زندگى هم لال شده بودند و به مرد که خنده‏اش را فرومى‏خورد و سینه‏اش را صاف مى‏کرد نگاه کردم و از قنادى بیرون آمدم.

(لحظه همآغوشى با زن مثل لحظه ورود به قنادى است. گاهى کشش تن اینقدر شدید است که عشق دیگر حرف بزرگى نیست.آلبالو و بیمارى شش حرفند. شهرو اما چهار حرف بود. یک حرف بیشتر از عشق مى‏زد. اما من جز سه حرف مفت حرفى نداشتم که به او بگویم. گمانم ‏زندگى یعنى این. یعنى ورود به قنادى و با دست خالى برگشتن.)

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی -قسمت سوم

صداى پاى موریانه

 

شهرو هیچوقت نتوانست سیر گریه کند. سرش را گذاشته بود روى سینه‏ام. پرده‏ها را کشیده بودیم. تابستان بود و برهنه به آغوش هم رفته بودیم.

گفت: "مجسم کن روزى خودم را به دنیا بیاورم."

موهایش را بوییدم و به این فکر کردم که اگر او روزى مى‏توانست خودش را به دنیا بیاورد، مرگ معنى خود را از دست مى‏داد. (موهاى او بوى وانیل مى‏داد و حالا به خوبى مى‏دانم که او در آغوش من متولد نشد.) زنان اگر مى‏توانستند از خودشان باردار شوند، در تاریکخانه زندگى خود را مدام ظاهر مى‏کردند. آنوقت مرگ دیگر معنى نداشت و زندگى اینقدر خسته‏کننده مى‏شد که من مى‏توانستم صداى پاى موریانه را بشنوم.

 

رؤیاى سقراطى

 

رؤیاى سقراطى سایه‏وار زیر پایم مى‏غلتید. سقراط گاهى قد مى‏کشید و گاهى ناپدید مى‏شد. در شمال میدان مارکت، عمارت لوون اشتاین با نماى گوتیک در شب مى‏درخشید. من به طرف جنوب میدان مى‏رفتم. باد، شلاق‏وار باران را به صورتم مى‏کوبید. مردى یک بطرى شراب به دست داشت و در همان حال پاى تک درخت نارون تنومندى مى‏شاشید. او مردى زشت بود که سقراط را در لحظه مرگ به یادم مى‏آورد.

هنوز آفتاب روى تپه‏هاى آتن غروب نکرده بود که سقراط به من دستور داد تفنگ وینچسترش را بیاورم. افلاطون در این لحظه زیباترین متن ادبیات جهان را مى‏نوشت، و تپه‏هاى آتن موقع غروب به رنگ رؤیاهاى پیرمردى بودند که با جهان به صلح رسیده است. سقراط بدون کوچکترین اضطرابى لوله تفنگ را روى شقیقه‏اش گذاشت و پیش از آن که ماشه را فشار دهد گفت: "باید خروسى به اسقلابیوس بدهیم. اداى این دین را فراموش نکنید."

ملیطوس گفته بود: "بهتر است که سقراط بمیرد."

 

فراموشى

 

خانه‏ام در مرکز شهر است. من هر جاى این شهر که زندگى کنم، در خانه هاى شیشه اى زندگى مى کنم. دیوار شیشه اى اتاقم رو به خیابان است و ناچار از پشت آن هر روزآدمهاى جورواجورى را مى‏بینم. آمد و شد اینان و باران که تقریبا هر روز مى‏بارد، دست‏کم از یک نظر شبیه همند: هر دو نمایانگر یک جور تکرار پوچند.

روزى زنى باردار از پیاده‏روى مقابل مى‏گذشت. با دیدن او ناگهان یادم آمد که سى‏ساله‏ام.

به خودم‏گفتم: "فردا سى و یک ساله مى‏شوم، و او متولد خواهد شد و پس فردا من مى‏میرم و صد سال دیگر نه کسى او را به یاد مى‏آورد و نه مرا."

 

بشقاب چینى

 

روزى که شهرو رفت، به گلهاى سرخ بشقاب چینى نگاه مى‏کردم که در دستم پژمرده مى‏شدند. اوایل اوت بود و حتى کلمات هم تب کرده بودند. از کنار هر اتاقک تلفن که مى‏گذشتم، صداى شهرو را مى‏شنیدم. انگار او در لباسى زرد آنجا ایستاده بود و با من حرف مى‏زد. کافى بود گوشى را بردارم و صداى نفس‏هایش را بشنوم. وارد اتاقک شدم. سه تا سکه ده فنیگى درون تلفن انداختم و به صداى بوق ممتد گوش دادم.

وقتى که کلمه‏ها تب مى‏کنند، اتاقک تلفن دروغ مى‏گوید.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی -قسمت دوم

 

کتاب‏هاى فراموش‏شده

 

اینجا که من نشسته ام ـ در کتابخانه ـ کتاب‏هاى فراموش شده را نگه مى‏دارند. روى صفحه سفیدى ده کلمه نوشتم و به کتابدار دادم. او دختر بیست و هفت ساله‏اى است با شلوار جین و یک تا پیرهن. ده کلمه را به نامم ثبت کرد و آن را در قفسه کتاب‏هاى فراموش شده گذاشت. لبخند او مثل ده کلمه‏اى است که دیروز نوشتم.

 

شهوت خمیازه مى‏کشد         

 

کتابدار در انتهاى تالار درندشت کتابخانه حضورى سایه‏وار دارد. مهتابى‏ها مانند خرمگس وزوز مى‏کنند. مردى میانسال روى کتاب قطورى که جلو رویش باز است چرت مى‏زند. دخترى پا روى پا مى‏اندازد و رانهاى هوس‏انگیزش از چاک دامن تنگش بیرون مى‏افتد. گمانم بیست و دو و سه سالش باید باشد. در این فضاى بسته، میان انبوه کتاب‏هاى فراموش شده، شهوت مثل یک پلنگ خسته خمیازه مى‏کشد. من در این میان خفه مى‏شوم. حروف سیاه در تدفینم شرکت مى‏کنند. از درون گور با چشم‏هاى یخ‏زده‏ام ران‏هاى او را مى‏بینم.

 

کابوس یک کبوتر

 

امروز: روزى از روزهاى نوامبر. آسمان سیاه است. هوا آبى است. درختها برهنه اند، و آخن به قفس کبوترى مى‏ماند که از باران خیس است و در همان حال به خوابى آشفته مى‏رود.

از صبح باران بى‏وقفه مى‏بارد.

 

یک حرف بیش از ابدیت

 

سیصد و بیست و پنج...سیصد و بیست و شش... سیصد و بیست و هفت...

در انتهاى خط نگاه پیرمرد، روى سکوى سیمانى نشسته بودم و با تعجب نگاهش مى‏کردم که با چه جدیتى سیصد و بیست و هفتمین طول استخر را شناکنان مى‏رفت. پنج ثانیه طول کشید تا سرش از آب بیرون بیاید و پانزده ثانیه طول کشید که یک هفتم از سیصد و بیست و هشتمین طول استخر را برود که هشتاد و دو ثانیه بعد یک دوازدهم از سیصد و بیست و نهمین طول استخر را نفس زنان بیاید، و در این مدت حتى به اندازه یک هفدهم ثانیه به من نگاه نکرد. در اینجا هیچکس با کسى صحبت نمى‏کند. شهرو فقط چهار حرف بود. تنهایى اما یک حرف بیشتر از ابدیت است.در اینجا گاهى ابدیت یک هفدهم ثانیه است. من در میان کتاب‏هاى فراموش شده‏، در فاصله میان تنهایى و ابدیت زندگى مى‏کنم.

 

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملى بر تنهایى - داستان بلند - حسین نوش آذر

داستانى که در این صفحات مى خوانید یک داستان بلند است. حسین نوش آذر این داستان بلند را در بیست و پنج سالگى نوشت و چند سال بعد، نشر باران در سوئد آن را در کتابچه اى در قطع جیبى در 91 صفحه به تعداد پانصد جلد منتشر کرد. فصل هایى از این رمان به انگلیسى و به آلمانى ترجمه شد و ترجمهء انگلیسى اش در مجموعه اى به نامWEST COAST LINE در کانادا انتشار یافت.

این داستان یک داستان عشقى است که به شکل حکایت هاى کوتاه روایت مى شود. روایتگر جوان داستان در کتابخانه اى نشسته است و تلاش مى کند داستان رابطهء عاشقانه اش با شهرو ـ که زنى ست میانسال و سرخورده از زناشویى با یک مرد سیاسى ـ را روایت کند. در این کتابخانه هر کس داستان به ظاهر بى اهمیت زندگى خود را تعریف مى کند. چنین است که به بهانهء بازروایى یک داستان عاشقانه، هم آن داستان عاشقانه از نو روایت مى شود و هم ما با زندگى راوى و تنهایى او که تنهایى همهء ماست آشنا مى شویم.

قسمت اول:

 

چند دانه برف و ده کلمه

 

یک سال مى شود که شهرو در زندگى ام نیست. روزها و شب ها در این یک سال شبیه هم بوده اند ـ بى هیچ تغییرى، مگر همان تغییر فصل ها و رنگ ها و آمد و شد مردم در شهرى که شهر من و زادگاه من نیست. فصل ها در آلمان زود تغییر مى کنند. چنان که در آستانهء زمستان از رنگ و بوى پاییز چیزى یادم نمانده است. امروز هم مثل دیروز خاکسترى است. دیروز چند دانه برف بارید. من در کتابخانه نشسته ام، به شهرو فکر مى کنم و به چند دانه برفى که دیروز بارید.

شهرو؟

بودن با او و زندگى کردن با او به زندگى ام معنى مى داد. من تنها در آن یک سالى که با شهرو بودم، زندگى کردم؛ و دیروز که چند دانه برف بارید. دیروز به این فکر مى‏کردم که چند دانه برف را در بطرى در بسته‏اى نگه دارم. اما هنوز به آخر فکرم نرسیده بودم که چند دانه برف آب شد. همآغوشى با شهرو مثل چند دانه برف بود که در پاییز مى‏بارد و به اندازه ده کلمه عمر مى‏کند. من به اندازه ده کلمه زندگى کرده‏ام.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط:
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

<   <<   6   7   8   9