فکرای بد ،تصورات تلخ و بیاساس،هراس و غصههای بیدلیل تمومی ندارند...هرچی بهت قول میدم باز یکی تو مخم وسوسه می کنه...هی عینک سیاه رو میذاره جلوی چشمای نازم... خواهش می کنم اخم نکن،نگو من تنها پناه دلتم...اونم تو این روزای سخت...من چه پناه و مأمنیام که تو روزای نیاز در دسترس نیستم ؟...دورم، از همیشه دورترم...
بخدا دارم کم میارم؛ از خودم... از غصهها، تنهاییا، فکرای بد: اگه نیای...اگه چشمام بمونه به راهی که رفتی ازش اون روز آخر... دیگه نمی تونم... میخوام ،اما نمیشه...
پ.ن
دفترچهی ممنوع من ،اینا رو به تومیگم میدونم اون نمیاد ترو بخونه...اگه حتی یه درصد ممکن بود...نمی شد حتی واسه تو درد دل کنم...
از فرداباز برات قصهمیگم.یه قصهی تازه... چهکنم...حرفای تلخ،فکرای بد، روزای دق مرگی من تمومی ندارن که... بذار خودمو ،ترو ببرم تو یه قصهی دیگه چند وقتی گم بشیم شاید بیاد...
نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط:
از هر دری سخنی
I"m writing my self this letter to cherish memories of you,
I don’t know how I will be a year from now,If I read this letter then...
I would like to confess my love for you,Which I couldn’t before.
I don’t want to lose memories of you ,I"d like to tell you now;
I love you.
I truly love you.
I disappear,
If nobody looks for me ,Or remembers me...
Something in me takes away memories of love
It makes your scent dull ,And slowdown my steps
To follow you
These days but things get worse, and I forget about you completely some times...
But my heart will always feel and love you
When the warm sunshine embraced the world, I ran in to you
Hoping that very moment would last forever.
I"m now freezing memories of you inside me,Like the sand that doesn’t fall down in hour glass...
I know it"s completely imposible you become aware of my sensation,but I hope
someday...I will tell you every thing as you hold me in your arms...hah such a beautiful imagination...
نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط:
از هر دری سخنی
گاهی وقتا با خوندن یه داستان حس می کنم خودمم شخصیت اصلی یک داستانم، داستانی که هنوز به آخر نرسیده با اینکه نویسنده تصمیمش رو در مورد آخر و عاقبت شخصیت اول گرفته از اول اول...
اما کسالت پیاپی و همیشه ی این فصولِ بی پایانِ تنهایی داره دی وونه م می کنه. کاش راهی به بیرون ازین داستان داشتم...یا می شد این فصلها حذف بشن تا من زودتر به فصل پایانی برسم...کاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااش
نویسندهی عزیز قصه ی من گوشِت با منه ننه؟!! یهکاری بکن قربونت بشم...تو که آخرشو همون اول لو دادی دیگه لطفی ندارهداستانم باور کن. مزهش به این بود که نمیگفتی آخرش می میرم...اما گفتی و مزهشو بردی...
نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط:
از هر دری سخنی
من افسردهم بخدا باور کنید...نبودما تا همین چند لحظه پیش داشتم می گفتم که افسرده نیستم اما این اینترنت کثافت که هر بار یه کلیک می کنی میرهرو cannot find server حالمو بد می کنه . کلی نوشتهرو باد هوا کرد، ای...
ولی با تمام این احوال من از رو نمی رم از رو می برمش.
امروز حس super girl داشتم،کلی با علفای ناز توی مسیرم تا استخر دوست شدهم. براشون آب ریختم... نازشون کردم...بابا من افسرده نیستم...دیوونه م.
آخه دیروز که خودمو آزمایش می کردم نتیجهی آزمون ابتدایی افسردگی نشون داد که افسردگی متوسط دارم...(اینجام نمی تونم انگار از حد متوسط بالاتر برم...شانس منه دیگه با اون آفتابهی کون(ته) سوراخ سرنوشتم...) ولی تقصیر من چیه اگه غمگینم ،اگه زود گریه می افتم،اگه تنهام،اگه اینروزا دست و دلم پی هیچ کاری نمی ره،اگه به خودکشی کم فکر نکردهم،اگه...اگه...وتمام جوابام به آزمون باعث میشه بهم مراجعه به روانپزشک توصیه بشه...
در حالی که باید مرجعه به تیمارستان پیشنهاد میشد...هه هه هه
دیوونهم دیگه ...اگه نیای دیوونهترم می شم...
نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط:
تصاویر
ملول از ناله ی بلبل مباش ای باغبان...رفتم...
سلام
دلم نمی خواست با نوشتن این نامه شما را ناراحت کنم یا خاطره ی فراموش شده ای را به یادتان بیاورم اما ناگزیر بودم ؛ ناگزیر از خداحافظی...برای آنکه بدانم همه چیز تمام شده...
نگران نباشید این نامه همان "پایان" آخر قصه ها، همان The End آخر فیلمهاست.چرا می نویسم؟نمی دانم شاید برای اینکه دارم می روم هرچند هفته ها پا به پای نرفتن صبوری کردم...اما زمان رفتن ناگریز فرارسید،رفتنی که شاید بازگشتش از پی نباشد. پس بهتر است پیش از عزیمت آتشی لای خاکسترها نماند مبادا جایی را به آتش بکشد. و به تر آنکه هیچ رد و نشانی به جا نماند. شاید گفتن این حرفها برای شما حالا دیگر بیهوده ترین کار باشد ولی در هر صورت من از به عقب بازگشتن و پشت سر را نگریستن دلگیرم. از جاماندن در گذشته بیزارم.دوست تر دارم آدمی باشم بدون گذشته (چه یک قرن چه یک آن). زیباتراست که آدمی هر روز صبح در رویای خداوند بیدار شود /آغاز کند و شب هنگام در همان رویا به پایان برسد، هر صبح تولدی تازه و هر شب مرگی نو... و به این ترتیب نه گذشته و نه آینده هیچکدام مفهومی نخواهند داشت.
با اینهمه می دانم مرا آدمهایی احاطه کرده اند که تنها حقیقت وجودشان گذشته است...آثار باستانی کشف ناشده... که ملاک قضاوتها و تصمیماتشان نیز گذشته ی درونشان است...و شما هم چنین بودید.البته قصد من قضاوت میان این دو طرز تفکر نیست شما گذشته را حقیقی می دانید و من این آن را. و گمان نکنم هیچکدام ما بر حق یا بر خطا باشیم به تمامی. برای همین به احترام شما بابت روزها و حرفهایی که میانمان گذشت و دیواری بزرگ و ضخیم میان ما کشید از شما عذر بسیار می خواهم. متاسفم بخاطر دیرفهمی ام؛ بخاطر سکوت و فراموشی؛ بخاطر ...همه چیز...مرا ببخشید و فراموش کنید خواهش می کنم. فراموشم کنید تا فراموش کنم...چون درین دنیا هرکس باید فقط خودش را دریابد و نجات دهد. اینجا جای اندیشیدن به دیگری نیست...کسی به فکر کسی نیست...و عشق ناجوانمردانه ترین فریب است؛فریبکارانه ترین هدیه ی ابلیس به آدمی. و افسوس که آدمی همیشه این هدیه را می پذیرد حتی آنزمان که می بیند و می داند که فریبی بیش نیست...و باخت از همینجا آغاز می شود... اما برنده کیست؟برنده کسی ست که فقط و فقط به خودش فکر کند و خودش را دوست بدارد...برنده شما هستید که می گویید من کسی را دوست دارم که مرا دوست داشته باشد، خوشا به حال شما و آنکه شما دوستش می دارید...هه هه هه
اینها که گفتم یا حتی نگفتم و در خودم فرو خوردم درسهای ظالمانه ای بود که بعد از سه دهه زندگی فرا گرفتم و می دانم که ظالمانه تر از اینها را پیش رو خواهم داشت اگر زنده ماندنم طول بکشد بیش از این...و با آنکه به هیچکدام عمل نخواهم کرد و عبرتم نخواهند شد نوشتمشان تا فراموشم نشود؛هرچند نوشتن برای فراموش کردن است نه به خاطر سپردن...
جوابی از شما نگرفتم و دیگر هم نخواهم گرفت و عیبی هم ندارد...چه زیبا جوابم کردید که گفته اند جواب ابلهان خاموشی ست. خوب جوابم را دادید می دانم.
بهتر است این نامه به احترام سکوت زیرکانه ی شما در همینجا تمام شود. برایتان بهترینها را آرزو می کنم و برای باقی دنیا هم.ای کاش که کسی همچون من از آرزوهایش باز نماند...و بافه های آرزو را به دست باد نسپرد.باد میانه بهم زن و پرهیاهو...
دعا کنید اگر بناست زنده ماندن بیهوده ام بیش از این طول بکشد چیزی عوض شود... و بعد بلافاصله فراموشم کنید...اگر تا الان نکرده اید!!!
خیلی منصفانه تر بود جوابی از شما می شنیدم اما نه امکانپذیر بود و نه هست...(نفسی از سر آسودگی به ریه های محترمتان فرستادید می دانم).کسی چه می داند شاید روزی دوباره در رویای خداوند با یکدیگر دیدار کردیم و شاید...شاید دوباره دوستی از سر گرفتیم...نگران نشوید گفتم که شاید!
حالا دیگر خداحافظ...
خداحافظ
همین و تمام.
نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط:
از هر دری سخنی
اینو از توی ایمیلام پیدا کردم هرچند از خدا بعیده همچین ایمیلی رو اونم واسه من که از 24ساعت 48ساعتش دارم صداش میکنم(بماند که همش شکوهو شکایت و نقزدنه) بفرسته؛ به من اگرم بخواد ایمیل بزنه محتواش زمین تا آسمون با این فرق داره... الاااااااااهی قربونش برم...
امروز صبح که از خواب بیدار شدی،نگاهت می کردم؛و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه،نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی.اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.
وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛اما تو خیلی مشغول بودی.
یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی.خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات باخبر شوی. تمام روز با صبوری منتظر بودم.با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.متوجه شدم
قبل از ناهار هی دور و برت را نگاه می کنی،شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی،سرت را به سوی من خم نکردی. تو بهخانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.
بعد از انجام دادن چند کار،تلویزیون را روشن کردی. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی کهدرباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی.
موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.
اشکالی ندارد.احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم،بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.
من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.منتظر یک سر تکان دادن،دعا،فکر،یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمهیک طرفه داشته باشی. خوب،من باز هم منتظرت هستم؛سراسر پر از عشق تو...به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.
آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه،عیبی ندارد،می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی...
دوست و دوستدارت:خدا
نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط:
از هر دری سخنی
۱۶
غروب است. صدای اذان از پنجره توی اتاق می پیچد. سایه چادر سفید گل داری به سر کرده و رو به جنوب نماز می خواند. من تلویزیون تماشا می کنم. مادر سایه بشقاب میوه ای روی میز می گذارد و از اتاق بیرون می رود. تلویزیون برنامه ی مستندی درباره ی نحوه ی از بین بردن علفهای هرز پخش می کند. سایه نمازش را تمام می کند و می آید و روبه روی من روی کاناپه می نشیند. سیبی از توی بشقاب برمی دارم و با چاقو آن را پوست می گیرم.
می گویم قبول باشه.
گره چادرش را از زیر چانه اش باز می کند و می گوید خدا قبول کنه.
سیب را با کارد چهار قارچ می کنم و می گویم توی چادر نماز قشنگ تری.
چادرش را دور پاهاش می پیچاند و می گوید نمی خواد مثل بچه ها با من رفتار کنی. نباید به علی زنگ می زدم. راست اش چاره ی دیگه ای نداشتم. خیلی ترسیده بودم.
می گویم هنوز هم می ترسی؟
نه نمی ترسم . علی گفت دلیلی برای ترسیدن وجود نداره. گفت شک کردن مرحله خوبی در زندگیه اما ایستگاه خیلی بدی است.
چنگال را توی یکی از قاچ های سیب فرو می کنم اگه من برای همیشه توی این ایستگاه پیاده شده باشم چی؟
روسری اش را برمی دارد و موهاش روی شانه هاش می ریزد.
علی می گه چنین چیزی امکان نداره چون شک فقط یک توهمه. خداوند هست و بودنش هم ربطی به ما، تردیدهای ما و دانایی ما نداره. گفت آن طرف این شک چیزی نیست تا تو توی اون سقوط کنی. علی گفت شک توهم حفره است.
به هر حال به خاطر اون روز متاسفم. واقعا متاسفم.
چند لحظه نگاهم می کند و بعد می گوید هر چه باشد شوهر آینده ی من هستی. عزیز می گه مردها هر قدر هم که بزرگ بشن و با سواد بشن و پول دار بشن، اما باز هم مثل بچه ها هستند. زود هر می کنند، زود پشیمان می شن و زود هم آشتی می کنند. ممکنه جلو زن ها چیزی نگن اما تنها که شدند شروع می کنند به بغض کردن. می گه به همین خاطره که کسی گریه ی مرها رو نمی بینه. عزیزی میگه زن ها هر قدر هم که کوچیک باشند اما مادرند. پناه مردها هستند. حتی دختر کوچولوها پناه باباشون هستند. عزیز گفت که برمی گردی.
از روی مبل بلند می شوم و می روم روی زمین جلو او زانو می زنم. نگاهم به دست هاش می افتد و همان جا ثابت می ماند. چند لکه سفید که لابد به خاطر شستن زیاد ظرف هاست پشت دست هاش پیدا شده است.
می گویم عزیز راست میگه.
نمیدانم چه مرگ ام شده است. توی کله ام هیاهوست. احساس می کنم مثل بچه های دبستانی هیچ چیز نمی دانم . ساده ترین سئوال ها برای من معمای پیچیده شده اند. همه جا تاریک شده است. انگار کور شده ام. سرم را روی زانوهای سایه و لای چادر سفیدش می پوشانم و دست هاش را توی دست هام می گیرم. انگار بغض چند ساله ای در ن می ترکد. بوی عطر یاس از چادر نماز سایه توی ریه هام می پیچد. سایه دست هاش را از لابه لای انگشتان ام بیرون می آورد و آنها را لای موهام فرو می کند و شروع می کند به خواندن شعری که عجیب برای من آشناست
من خواب دیده ام که کسی می آید / من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام / و پلک چشم ام هی می پرد / و کفش هایم هی جفت می شوند / و کور شوم / اگر دروغ بگویم / کسی می آید / کسی دیگر / کسی بهتر / کسی که مثل هیچ کس نیست / و مثل آن کسی است که باید باشد / و قدش از درخت های خانه معمار هم بلند تر است / و صورت اش / از صورت امام زمان هم روشن تر و اسم اش آن چنان که مادر / در اول نماز و در آخر نماز صداش می کند / یا قاضی الحاجات است / و می تواند / تمام حرف های سخت کتاب کلاس سوم را / با چشم های بسته بخواند / من پله های پشت بام را جارو کرده ام / و شیشه های پنجره را هم شسته ام / کسی می آید / و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند / و نمره ی مریض خانه را قسمت می کند / و سهم ما را می دهد / من خواب دیده ام .....
سایه انگشت هاش را از توی موهام بیرون می آورد و برای لحظه ای توی انگشتانم گره می زند. بعد دست اش را روی پیشانی ام می گذارد، بعد روی چشم هام که حالا می سوزند و ناگهان پر از آب شور می شوند.
نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط:
داستان امروز
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل
۱۵
توی ماشین، پشت چراغ قرمز تقاطع گاندی و جهان کودک نشسته ام و به مهرداد فکر می کنم. چند روز است او را ندیده ام. دنبال گرفتن ویزای آمریکا برای مادرش است. روزهای آخر بهمن ماه است و هوا بی اندازه سرد شده است. نسیم سردی از پنجره ی ماشین تو می زند. قرار است امشب، من و مهرداد و علیرضا، توی یکی از رستوران های دنج تجریش شام را با هم بخوریم. با پرواز فردا صبح به اصفهان می روم تا با شهره بنیادی که این ترم به اصفهان منتقل شده ، حرف بزنم. از اصفهان که برگشتم باید مهتاب کرانه را پیدا کنم. خیلی دلم می خواهد پرونده ی پارسا را هرچه زودتر ببندم و خود را از این آوارگی خلاص کنم. از این وضع خسته شده ام. بیش از ده سال است که مثل کولی ها توی دانشگاه های تهران پرسه می زنم. از این دانشگاه به آن دانشگاه. دیگر از کلاس و ترم و واحد و این جور مزخرفات حال ام به هم می خورد. فردا صبح هم علیرضا می رود سراغ کامپیوتر پارسا تا این چند روزی که تهران نیستم فایل های آن را وارسی کند.
هنوز چراغ قرمز است و ماشین ها پشت سر هم قطار شده اند. مدتی است که از سایه بی خبرم. از مادرم و مونس هم بی خبرم. پارسا و پارسا و پارسا و پارسا. همه چیزم شده است پارسا. مادرم، خواهرم، زن ام، زندگی ام. حتی خودم هم شده ام پارسا. لعنت به پارسا. لعنت به من که این پایان نامه را انتخاب کردم. این تز لعنتی دارد همه زندگی ام را می سوزاند. حتی ذره ای هم پیشرفت نکرده ام. یک اسپیروی زرشکی 2000 کنارم می ایستد و شروع می کند به بوق زدن. از پشت شیشه ی دودی آن لحظه ای به راننده اش، که حالا برایم دست تکان می دهد، نگاه می کنم. پرویز است. برادر یکی از هم کلاسی های سال های دانشگاه. از آن جانور های خوشگل و پول دار و حقه باز. دختری که عینک آفتابی به چشم زده، کنارش نشسته است. شیشه ماشین را که پایین می آورد ، صدای موزیک راک اند رول از لای پنجره ماشین اش می زند بیرون.
می گوید سلام یونس، کجایی پسر؟
لبخندی می زنم و شیشه ی ماشین را پایین می آورم. به چراغ راهنمایی اشاره می کنم و می گویم پشت چراغ قرمز . بعد یکی از بی خاصیت ترین سئوال های تمام عمرم را از او می پرسم چه خبر؟
بوی تند ادکلن از توی ماشین اش زیر دماغ ام می پیچد . پرویز لب هاش را غنچه می کند و با شیطنت به دختری که بغل دست اش نشسته اشاره م یکند و می گوید
بوی بنفشه بشنو و زلف نگار گیر
بنگر به رنگ لاله و عزم شراب کن
بعد می زند زیر خنده. دختر بغل دست اش هم شروع می کند به خندیدن. با خودم فکر می کنم پرویز سه جمله است پرویز فکر نمی کند، پرویز شاد است، پرویز راحت است.
می گوید هستیم دیگه. یا قاطی پایت افتادیم تو پارتی. یاداغ دود یا عشق و حال. خلاصه جور جوریم. یا با شوری جون یا با شیرین جون. وقتی هم هیچ کدوم نبود جمال ثریا رو عشق است......
نور خورشید صاف توی چشم ام می تابد. آفتاب گیر بالای شیشه را که پایین می آورم، چشم ام می افتد به عکس سایه که آن را پشت افتاب گیر چسبانده ام. سایه توی عکس زیر یک تابلوی آگهی تجاری بزرگ که ساعت اماکس را تبلیغ می کند ایستاده و رو به نقطه نامعلومی لبخند می زند. پرویز هنوز دارد حرف می زند اسی خان به سیا گفت خفه شو! گفت خودش شنیدم کثافت! سیا گفت اشتباه شنیدی اسی خان! اسی گفت می کشمت! می کشمش! به خدا هر دوی شما رو می کشم. گفتم اسی خان آروم باش! گقتم سیا تو کوتاه بیا و بگو غلط کردم ، بگو نفهمیدم . بگو نوکرت ام. اسی گفت بی معرفت! بی غیرت! خون خون ش رو می خورد. حق داشت. به سیاوش گفتم آخه این همه دختر تو شهر ریخته اون وقت همه رو ول کرده ای رفتی سراغ سوسن؟
سوسن دیگه کیه؟
پرویز به چراغ راهنمای مقابل که حالا چراغ زرد آن روشن شده است نگاهی می اندازد و می گوید آبجی اسی خان دیگه فدات شم.
چراغ سبز می شود و ناگهان اسپیروی زرشکی لای صدها اتومبیلی که به سمت شمال بالا می روند گم می شود. بعد انگار چیزی گنگ و نامفهوم مثل بیرون آمدن غوکی از لا به لای باتلاقی لزج و سیاه از اعماق ذهن ام بالا می آید و بالا می آید و من را وسط تقاطع گاندی، وسط ماشین هایی که دیوانه وار به اطراف پراکنده می شوند بی چاره می کند. کلافه و درمانده به دو طرف خیابان نگاه می کنم و بعد مثل بچه ای که توی خیابان مادرش را گم کرده باشد ترس برم می دارد. دو دستی فرمان ماشین را می چسبم و لحظه ای چشم هام را روی هم می گذارم تا آن چیز نامفهوم شفاف شود و من از خودم بپرسم خداوندی هست؟
...
نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط:
داستان امروز
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل
۱۴
چند بار به مادرم تلفن زده ام اما کسی گوشی را برنداشته است. کمی نگران شده ام. روی تخت خواب دراز می کشم و چزوه ی دست نویس پارسا را ورق می زنم. پارسا در مقدمه ی جزوه اش نوشته است علی رغم این که در تکمیل این پروژه از دوستان اش که همگی از تحجصیلات عالی در زمینه های ریاضیات، علوم سیاسی، جامعه شناسی، فلسفه و روان شناسی برخوردارند استفاده کرده است. با این حال بررسی های او مطلقا علمی نیستند و باید تنها به عنوان مقدمات و طرح اولیه ی چنین مباحثی تلقی شوند.
روی بیشتر صفحات جزوه که از کاغذهای شطرنجی اند، منحنی هایی در دستگاههای مختصات دو بعدی و سه بعدی رسم شده است. منحنی ها شکل هندسی توابعی هستند که به گمان پارسا روابط بین مفاهیم انسانی را به زبان ریاضی نشان می دهند. مجموعه ای از این منحنی ها رابطه ی خوش بختی را به تفکیک با مفاهیمی مثل شغل، نفوذ اجتماعی، تحصیلات، شهرت و درآمد نشان می دهند. گروه دیگری از گراف ها کوششی هستند برای بررسی کمی و کیفی یک جامعه ی ایده آل. در بررسی کمی، نقش پارامترهایی نظیر وسعت خاک، میزان جمعیت ، نسبت جوانان و زنان از کل جمعیت ، اشتغال ، تولید ناخالص ملی، امنیت و نظم اجتماعی، ثبات سیاسی و قدرت نظامی در اعتلا و سرعت رشد یک جامعه مورد مطالعه قرار گرفته است. در بررسی کیفی وزن مفاهیمی مثل اقتصاد، فرهنگ، آزادی، تکنولوژی ، مذهب، هنر، بهداشت ، آموزش و صنعت نسبت به وزن کل یک جامعه ی مطلوب برآورد شده است. بخش دیگر جزوه به عناصر مخربی که جوامع را دچار رکود و یا پس روی می کنند می پردازد. به همراه این بخش آمار مفصلی از ناهنجاریهای اجتماعی یکی از ایالات آمریکا در زمینه سرقت، کلاهبرداری، تجاوز به عنف، قتل، آدم ربایی و جعل اسناد پیوست شده است.
صدای زنگ در می آید. جزوه را روی میز می گذارم و به طرف در می روم. ساعت ده صبح است. در را باز می کنم. علیرضاست. آمده است تا کلید ماشین ام را بدهد. توی پذیرایی می نشینم و من جزوه پارسا را به او نشان می دهم. می گویم آن را بخواند و اگر چیزی در آن دید که به خودکشی اش مربوط می شود به من هم بگوید.
علی به جزوه من نگاه می کند و با لبخند می گوید هنوز هم مشغول نبش قبر پارسا هستی؟
این پارسا مرده ای است که تا مرا توی گور نذاره نمی گه چرا توی گور رفته. پارسا در خانه اش کامپیوتری داره که شاید اطلاعات با ارزشی توی اون باشه. بالاخره ترکش های این پروژه به تو هم خورد، کمکم می کنی؟
چند لحظه چیزی نمی گوید. بعد می گوید کمکت می کنم اما گاهی پرسش هایی است که از چرا پارسا خودکشی کرد؟ دشوارترند. پاسخ های این سئوال چیزهایی هستند که از سطح ادراک ما فراترند.
لحنش مثل همیشه پر از کنایه است.
موضوع خاصی هست که می خوای بگی؟
انگار صدام را نشنیده باشد ادامه می دهد.
این چیزها رو نمیشه فهمید یا درک کرد یا حتی توضیح داد . به این چیزها میشه نزدیک شد یا اون ها رو حس کرد و حتی در اون ها حل شد اما هرگز نمی شه اون ها رو حتی به اندازه ی ذره ای درک کرد و فهمید.
تو مجبوری با کنایه حرف بزنی؟
حرفی نمی زند. جعبه ی دستمال کاغذی را روی گل میز شیشه ای سر می دهد. جعبه ی دستمال تا لبه ی میز جلو می آید. می گوید تا اون جا که خاطرم هست سایه تو رو به خاطر ایمانت دوست داشت نه به خاطر عقلت.
سایه گفت که تو در خیلی چیزها تردید کرده ای. من از تردیدهای تو نگران نیستم چون تردید حق انسانه اما نگران چیز دیگه ای هستم.
نگران چی؟
سکوت می کند دوباره می پرسم نگران چی هستی؟
انگار که توی ذهن اش دنبال کلمات بگردد، چند لحظه مکث می کند و بعد می گوید
نگران این که ناگهان از خودت شکست بخوری. این که اون قدر نزدیک بشی که دیگه چیزی دیده نشه. پارسا خودکشی کرد و تو هنوز نمیدونی چرا. پاسخ ش هرچه که باشد حقیقت کوچیکیه اما حقایق بزرگتری هم هست. آیا موسی در وادی مقدس کلام خداوند را شنید؟ کسی نمیدونه . هیچ کس نمیتونه با منطق علمی ثابت کنه که موسی در آن شب سرد و تاریک صدای خداوند را از میان درخت شنید یا نشنید. آیا خداوند بر کوه طور تجلی کرد؟ کسی نمیدونه. هیچ ابزار علمی برا ی اثبات و یا نفی تجلی خداوند بر کوه وجود نداره. آیا خداوند وجود داره؟ کسی نمی دونه. کسی نمیتونه به پاسخ های این پرسش ها که هر کدام حقیقتی بزرگ ند نزدیک بشه، اما ندانستن به همان اندازه که چیزی رو اثبات نمی کنه نفی هم نمی کنه. ما به این چیزها می تونیم ایمان داشته باشیم یا ایمان نداشته باشیم. همین.
کنترل از راه دور را از روی میز عسلی برمی دارم و تلویزیون را روشن می کنم. علی پشت به تلویزیون نشسته است.
من به چیزهایی ایمان می آرم که اون ها رو بفهمم. منظورم از فهمیدن تجربه و عقل است.
خرس عروسکی کوچکی را که به کلیدهای ماشین حلقه شده توی دست اش می گیرد و می گوید این حرف درستیه.
تو خداوند رو تجربه می کنی؟
کلیدها را روی میز رها می کند آدم هایی رو می شناسم که نه تنها وجود خداوند، بلکه ویژگی های او رو هم با نوعی بازی درک می کنند و لذت می برند. منظور من از بازی دقیقا تجربه کردن خداونده.
از حرف هاش کمی عصبی شده ام اما سعی می کنم خونسرد باشم.
ممکنه برای این ملحد توضیح بدی که با چه ابزاری و در چه آزمایشگاهی میشه خداوند رو تجربه کرد؟
تلویزیون فیلم مستندی درباره ی تاریخچه ی ساخت تلسکوپ نشان می دهد. علی با دقت توی چشم هام نگاه می کند و با صدای گرفته و آهسته چیزی می گوید که برای شنیدن اش مجبور می شوم سرم را به طرف او خم کنم. با لحنی پر از اندوه می گوید متاسف م من واقعا از این که ملحدها نمی توانند خداوند رو تجربه کنند متاسف م . در تجربه ی خداوند، بر خلاف تجربه ی طبیعت که قانون هاش بعد از آزمایش به دست می آد، اول باید به قانونی ایمان بیاری و بعد اون رو آزمایش کنی. حتی باید بگم هر چه که ایمانت به اون قانون نیرومند تر باشه احتمال موفقیت آزمون ها بیشتره. یعنی هر اندازه که به خداوند باور داشته باشی خداوند همان اندازه برای تو وجود داره. هر چه بیشتر به او ایمان بیاوری، وجود و حضور او برای تو بیشتر می شه.
دست هاش رو توی هم گره می زند و چند لحظه سکوت می کند. دو قطره اشک گوشه ی چشم هاش جمع شده اند اما نمی ریزند. چیز زیادی از حرف هاش سر در نمی آورم اما مثل همیشه حس می کنم انسجام و منطق شیرینی در کلام اش وجود دارد. منطقی که یا باید تمام گزاره هاش را بپذیری یا هیچ کدم شان را . یک برگ دستمال کاغذی بیرون می آورد و رطوبت چشم هاش را می گیرد. می گوید گرچه هستی خداوند ربطی به ایمان ما نداره اما احساس این هستی کاملا به میزان ایمان ما مربوطه.
علی دوباره به جعبه ی دستمال کاغذی روی میز خیره می شود و این بار با شدت بیشتری به آن تلنگر می زند. جعبه مقوایی دستمال کاغذی می لغزد تا از کنار خرس عروسکی جاکلیدی می گذرد و به گوشه ی فنجان برخورد می کند و اندکی مایل می شود و بعد به سرعت به لبه ی میز نزدیک می شود. برای لحظه ای دست ام را جلو می برم تا مانع افتادن جعبه از روی میز شوم اما دستمال نمی افتد. جعبه های دستمال در حالت ناپایداری متوقف می شود. تنها جزء کوچکی از آن روی میز است و بقیه اش در هوا معلق مانده است! من، حیرت زده محو جعبه دستمال شده ام. با آمیزه ای از شگفتی و هیجان و تردید و پرسش و ترس به علی نگاه می کنم. علی با دست هاش صورت اش را پوشانده است و تکان نمی خورد.
نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط:
داستان امروز
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل
۱۳
ساعت نه صبح که دکتر میر نصر را با وقت قبلی ملاقات می کنم. نشانی اش را در دادگستری و از روی تکه کاغذی که وقت خودکشی در جیب پارسا بوده، یادداشت کرده ام. مطب دکتر میر نصر در طبقه ی هفتم یک برج بیست و یک طبقه است. با این که حدود هجده ماه قبل و فقط برای یک بار پارسا را دیده است اما بر خلاف بازپرس فیضی خیلی خوب او را به خاطر می آورد. چیزی از خودکشی پارسا نمی داند. وقتی موضوع را به او می گویم بیش از آن که متاسف شود، تعجب می کند. تلفنی به منشی اش می گوید که پرونده ی پارسا را برای او بیاورد.
می گویم چطور نمی دونید؟ حتی روزنامه ها خبرش رو منتشر کردند.
توی دو تا فنجان آرکوروک فرانسوی قهوه می ریزد و می گوید من روزنامه نمی خوانم . به کسانی که این جا می آیند هم می گویم روزنمه نخونند. یکی از فنجان ها را جلو من می گذارد نه فقط روزنامه، بلکه معتقدم هر چیز دیگه ای که بخواد اطلاعات پراکنده و دسته بندی نشده رو یک جا به مخاطب ش منتقل کنه، مضره، مضره. رادیو، تلویزیون، روزنامه و ماهواره تنها کارشون اینه که اگه نه بمب باران، اما مثل باران اطلاعات پراکنده اغلب و بی خاصیت رو بر سر شما بریزند. این که در بازار بورس فلان جا چه تغییری رخ داده یا تلسکوپ هابل اخیرا از دورترین نقاط فضا چی شکار کرده یا این که در اثر سقوط هواپیمایی در نبراسکا شصت و پنج نفر کشته شده اند یا حتی زارعی دانمارکی گربه ی عجیبی رو توی اصطبل مزرعه ش پیدا کرده که در برابر نور خورشید سبز و در سایه به رنگ خاکستری درمی آد، چه فایده ای برای ما داره؟ واقعا دانستن این که زنی سه قلو زاییده یا مردی دو کودک ش رو توی وان حمام خفه کرده چه اهمیتی داره؟
قهوه ام را هم می زنم و به شوخی می گویم بالاخره باران خبر از خشک سالی جهل که بهتره.
وافق نیستم. باران خبر دانایی انسان رو آشفته می کنه و وقتی آگاهی کسی آشفته شد خود او هم درمانده می شه. دانایی پریشان از جهل بدتره چون به هر حال در ندانستن آرامشی هست که در دانستن نیست. مثلا اگه بدونید دچار نوعی بیماری هستید که تا چند ماه دیگه می میرید، چه احساسی خواهید داشت؟ حتی کسانی احتمالا مایل اند پولی پرداخت کنند که چیزهایی رو ندونند.
به سوال اش جوابی نمی دهم اما برای این که حرفی زده باشم می گویم به هر حال در دنیای امروز فرار کردن از این به تعبیر شما باران اطلاعات کار ساده ای نیست.
کمی از قهوه اش می نوشد و می گوید موافق م، کار دشواریه اما به هر حال من ترجیح می دم به جای روزنامه خوندن یا تماشای تلویزیون، موزیک گوش کنم یا غزلی از حافظ بخونم.
توی چشم هاش زل می زنم و با شیطنت و لحن معنا داری می گویم موافق ام.
نشی دکتر وارد اتاق می شود و پرونده ی پارسا را روی میز او می گذارد . دکتر میر نصر با شیطنت به منشی اش که از اتاق بیرون می رود نگاه می کند و می گوید در دنیای به این بزرگی خیلی چیزها هست که از روزنامه و تلویزیون بهترند. موافق اید؟
با لبخند می گویم در حال حاضر آن چه که از همه ی چیزها برای من مهم تره محتویات پوشه ایه که جلو شماست.
پوشه را ورق می زند و خیلی جدی می گوید ما روان کاوها مثل سنگ صبور، کشیش کلیسا و یا کارمندان بانک هستیم. راز دیگران رو هرگز نباید فاش کنیم.
مطمئنا با هر تلاشی که حتی ذره ای باعث کاهش چنین رفتارهای ناهنجاری در اجتماع بشه که نباید مخالف باشید. نامه ی دانشگاه را جلوش روی میز می گذارم و بار دیگر قصدم را از این تحقیقات به او بادآوری می کنم. می گویم دکتر پارسا دیگه وجود نداره. خواندن این پرونده چه ضرری می تونه برای او داشته باشه؟
کمی فکر می کند و بعد می گوید پرونده را فقط با مجوز کتبی از خانواده اش می تواند در اختیارم بگذارد.
ز مطب دکتر میر نصر یکراست به دفتر کارم در سازمان پژوهش ها می روم. یادداشتی از رئیس سازمان روی میزم است. گزارشی از پیشرفت کار می خواهد. چه پیشرفتی داشته ام؟ به پشتی صندلی تکیه می دهم و چشم هام را می بندم. به اطلاعاتی که از دانشجویان پارسا، مادرش، پرونده قضایی و کیوان بایرام به دست آورده ام فکر می کنم. چیزی دستگیرم نمی شود. به طرف پنجره می روم و به پایین نگاه می کنم. دو اتومبیل به هم کوبیده اند و خیابان را بسته اند. ماشین های زیادی پشت سر آن ها توی ترافیک گیر کرده اند. ماشین هایی که دورترند و از تصادف بی خبرند کلافه شده اند و دائم بوق می زنند. کمی پایین تر، پلیس برگ جریمه ای را زیر برف پاک کن اتومبیلی می گذارد که جای ممنوعی پارک کرده است. تلفن زنگ می زند و من با عجله از کنار پنجره به طرف میز کارم می روم و گوشی را برمی دارم. صدای گرفته ای از آن طرف سیم می آید. اول خیال می کنم سایه است اما صدای سایه نیست
همه چیز ناگهان به هم ریخت . وقتی بازی شروع شد من به سرعت فرار کردم و او دنبال من دوید. من گفتم من توی بازی نیستم. اما او همه ش می گفت آهسته تر آهسته تر. دور استخری می چرخیدیم. بعد تندتر دویدیم و او هم مجبور شد سریع تر بدود. به خدا تقصیر من نبود. من رفتم روی لبه ی استخر. او گفت اون جا نرو! من اهمیت ندادم. بعد او هم آمد روی لبه. آن قدر چرخیدم تا گیج شد. اما من گیج نشدم. به خدا تقصیر من نبود. من به پشت سرم نگاه نمی کردم. خیلی ترسیده بودم. بعد شنیدم که تالاپی افتاد توی آب. آب به سر و روی من پاشید.
چند لحظه ساکت می شود. قبل از این که بگویم شماره را عوضی گرفته است و گوشی را بگذارم، از روی کنجکاوی می پرسم بعد چی شد؟
Nothing. Then I gradually stoped and stared at the water. But he never surfaced.
هیچی. بعد من به آرامی ایستادم و به سطح آب خیره شدم. اما او هرگز بالا نیامد.
نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط:
داستان امروز
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل