سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47082 | بازدیدهای امروز: 6
Just About
یه تیکه سنگ - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تاملی بر تنهایی-دو گونه پایان

پایان اول

 

نشسته‏ام اینجا و چشم دوخته‏ام به تلویزیون. چیزى به صبح نمانده. چشم‏هایم را که از خواب سنگین شده‏ است مى‏بندم و در جایى، بین خواب و بیدارى کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده را مى‏بینم. عمارتى است پنج طبقه از سنگ سیاه و با نماى گوتیک. باران مى‏بارد ومن ناگزیر از درى گردان که از ازل همی نگونه بر پایه خود مى‏گردیده است داخل عمارت‏مى‏شوم. از پله‏هاى سنگى بالا مى‏روم و در نیم‏طبقه پایینى‏آخرین‏طبقه‏کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده، یک لحظه از پنجره به خواب خیسم نگاه مى‏کنم. کسانى که زمانى شاید مى‏شناختماشان خوابم را لگدمال مى‏کنند. چشم‏هایم را باز مى‏کنم و مى‏بینم که در جعبه تلویزیون برف مى‏بارد.

 

پایان دوم

 

نشسته‏ام اینجا و خیال مى‏کنم در کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده نشسته‏ام. شب از نیمه گذشته است و من دیگر حرفى ندارم که بگویم. مى‏توانم از پله‏ها پایین بروم. اما یادم مى‏آید که کسى منتظرم نیست. روى پله مى‏نشینم، زانوهایم را بغل مى‏گیرم و مى‏لرزم. نه از سرما که از تصور پیرى. (درآغوش شهرو که مانند زادگاه آدمى آشنا بود، حتى تصور پیرى هم لذتبخش بود.) صداى پاهاى زنى را مى‏شنوم که از پله پایین مى‏آید. گمانم راه گم کرده است. به او نگاه مى‏کنم که خسته است. دگمه آسانسور را مى‏زند و مى‏آید کنارم مى‏نشیند. سرش را روى زانوهایش گذاشته و من با دیدن او که به طبیعتى قطبى مى‏ماند سردم مى‏شود. نمى‏دانم چقدر وقت است که منتظر آسانسور بودیم. آسانسور ایستاده است. یک لحظه شک برم مى‏دارد که شاید زن، جنازه‏اى‏ست مومیایى که به خوابم آمده است. دست بر شانه‏اش مى‏گذارم که حتى از پشت پیراهن سرداست. یکه مى‏خورد. سر بلند مى‏کند و لبخند مى‏زند. لبخند او شبیه لبخند کتابدار کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده است. لبخند او مانند ده کلمه‏اى است که پریروز نوشته بودم. در را باز مى‏کند و وارد آسانسور مى‏شود. یک لحظه تردید مى‏کنم. از او مى‏ترسم. اما مثل کسى که به دنبال خوابش مى‏رود، به دنبال او وارد آسانسور مى‏شوم.کنارش که مى‏ایستم سرماى بدنش را حس مى‏کنم. سرماى بدن او چله زمستان را به یادم مى‏آورد. آسانسور راه مى‏افتد و من مانند اسبى که به انتظار وقوع زلزله بى‏تاب است، نگاه او را بر تنم حس مى‏کنم. نگاه او سنگین است. اگر مى‏توانستم به او اعتماد کنم به انتظار صبح مى‏رفتیم جایى مى‏نشستیم و من برایش از شهرو مى‏گفتم که مانند زادگاهم آشنا بود. او چشم‏هایش را مى‏بندد و بارى سنگین را از روى دوشم برمى‏دارد. مى‏خواهم کمر راست کنم که ناگهان آسانسور در جایى توقف مى‏کند. نمى‏دانم کجا هستیم. به سرم مى‏زند که شاید بین دیروز و فردا متوقف مانده‏ایم. زن انگار انتظار این واقعه را داشته است. حتى چشم‏هایش را باز نمى‏کند. گمانم یخ زده است. دستم را روى زنگ خطر مى‏گذارم. صداى زنگ در جایى که شاید بین تنهایى و ابدیت باشد طنین مى‏اندازد و بعد سکوتى قطبى همه جا را فرامى‏گیرد. با مشت به دیوار آلومینیمى آسانسور مى‏کوبم. صدایى فلزى با صداى خنده زن یکى مى‏شود. مى‏نشینم و تکیه به دیوار مى‏دهم. حالا دیگر مى‏دانم که سرنوشتم با سرنوشت همسفر بیگانه‏ام یکى شده است. در جایى‏بین دیروز و فردا، به انتظار فردایى که نمى‏دانم چه وقت و چگونه است‏مانند او یخ مى‏زنم.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی-قسمت بیست و چارم

چرا مى نویسم؟

 

حضور من در کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده ظاهراً به خاطر این است که مى‏خواهم بیوگرافى ساعت‏هاى خالى زندگیم را بنویسم. از خودم مى‏پرسم‏آیا حقیقت دارد که این‏ها همه بر من گذشته است؟ گذشته من که شهرو هم جزوى از آن است به نظرم شبیه جامى شکسته است، جامى هزار تکه و من به اجبار سعى مى‏کنم هر تکه‏اش را از جایى که نمى‏دانم کجاست و در وقتى که نمى‏دانم چه وقت است جمع کنم. از خودم مى‏پرسم، آیا این کارى بیهوده نیست؟ آیا هرگز مى‏توانم آخرین تکه این جام هزار تکه را از اعماق مارپیچ‏زمان پیدا کنم که شاید باطل‏السحر تنهاییم باشد،که شاید آخر سر با دیدن این جام بدانم که در اینجا چه مى‏کنم؟ از خودم مى‏پرسم، اگر روزى تکه‏هاى این جام را بیابم، با آن چه مى‏کنم؟ نمى‏شکنمش‏ که دوباره به دنبال تکه‏هایش بگردم؟ گمانم هرمس هرگز در آینه خود را ندیده است. اگر روزى مقابل آینه مى‏ایستاد، شاید آینه با دیدن دوچهرگى اساطیریش تیره مى‏شد. من هر روز خود را در آینه مى‏بینم، اما هرگز به شفافیت آینه توجه نکرده‏ام. بهرام گوروقتى که در قصر خورنق با در بسته حجره‏اى مواجه شد، اینقدر شهامت داشت که از خازن قصر کلید حجره را بخواهد و تقدیر خود را نقش در نقش، نگاشته بر گنبد حجره ببیند. ما اگر چه از یک ریشه‏ایم، اما فرق من با او این است که من اینجا در حاشیه نشسته‏ام و حتى شهامت این را ندارم که از اعماق مارپیچ زمان تکه‏هاى جام هزار تکه گذشته‏ام را بیابیم. مى‏نشینم همین جا و چیزهایى را به یاد مى‏آورم که معلوم نیست بر من گذشته باشند و سعى مى‏کنم در این میان از شهرو چیزى بسازم که شاید زمانى آرزو مى‏کرده‏ام اینچنین باشد و چه بسا که هرگز اینچنین نبوده است.

 

گریزگاه

 

کتابدار در انتهاى تالار حضورى سایه‏وار دارد. مهتابى‏ها مانند خرمگس وزوز مى‏کنند. من به این فضاى بسته گریخته‏ام که به حقیقت تنهاییم پى‏ببرم. از صبح باران بى‏وقفه مى‏بارد. امروز شاهد به پایان رسیدن یکى از روزهاى مالیخولیایى نوامبرم. آسمان سیاه است. درخت‏ها برهنه‏اند و آخن، قفس کبوترى است که خیس از باران به خواب رفته است.

 

فهرست کتاب‏هاى فراموش شده

 

حرفى ندارم که بگویم. پیش کتابدار مى‏روم و فهرست کتاب‏هاى فراموش شده را از او مى‏گیرم. در اینجا چهار جلد اول را مى‏نویسم که‏به اندازه چهار خط تنهاییم را فراموش کنم:

ـ زمستان شمعدانى‏ها را در گلخانه نگه دارید

ـ در هر نظمى که ایجاد مى‏کنید،جایى هم براى بى‏نظمى بگذارید.

ـ دویدن در پى ماه

ـ اگر ارسطو در چین متولد مى‏شد

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی-قسمت بیست و سوم

ملاقات یکى از پیروان آیین گنوسى

 

مرد میانسال روى کتاب قطورى که جلو رویش باز است از خواب بیدار مى‏شود. انگار که با دمیدن صور اسرافیل از خواب مرگ برخاسته باشد خمیازه مى‏کشد. سیاهى حفره دهانش یادآور غارى است در بابل، در ایران، در مصر. او کتابش را مى‏بندد، به اطراف با تحقیر نگاهى مى‏کند و مى‏رود. من به دنبال او مى‏روم. در پاگرد ایستاده است و دارد سیگار مى‏کشد. چشم‏هایش خمارآلود است. او به کسى مى‏ماند که پیش از مرگ حشیش کشیده باشد. من به او نگاه مى‏کنم که انگار کور است،که انگار فقط خودش را مى‏بیند. او زیر نور چراغى ایستاده که مایل مى‏تابد. من در نیمه تاریک ایستاده‏ام. پیکر او به گور مى‏ماند. جسم او مدفن روحش است. از این نظر او مرا به یاد پیروان آیین گنوسى مى‏اندازد. احساس مى‏کنم او که حتماً خود را ابرانسان مى‏پندارد از میان کتاب‏هاى فراموش شده آیین گنوسى به جهان تبعید شده و حال گریزگاهى مى‏جوید. او ظاهرا مأیوس و کابوس زده است. هستى او نمایانگر یک جور بیمارى است. از چهره منقبضش معلوم است که حسرت انتقام دارد. او چندین چهره دارد. هر چهره نقابى است بر چهره

دیگرش تا هزارمین چهره که هرگز آشکار نشده. در وجود این مرد، من اکنون حقیقت هزار چهره پیرآندللو را مى‏بینم. در کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده، در وجود این مرد از گور برخاسته ارتدادى را مى‏بینم که از آغاز تاریخ تا امروز ادامه داشته و همواره شکل‏هاى گوناگون به خود گرفته.گاهى اسلاف این مرد بر ضد جزمیت اربابان کلیسا و کنیسا جنگیده‏اند، گاهى در عزلتکده‏هاشان خود را جرقه‏اى از حریق خداوندى پنداشته‏اند که اگر به منشأ خود مى‏پیوسته نور بر ظلمت پیروز مى‏شده است.گاهى نیز شاعرانى خرقه بر دوش بوده‏اند که در شب‏هاى مهتابى در حسرت معشوقه‏اى شعر مى‏گفتند و گاهى شاعرانى بنگى بوده‏اند که سرگردان در کوچه‏هاى پر گل و لاى متروپل‏هاى تازه متولد شده اروپا در جستجوى پرى الهامشان بودند که نیم قرن بعد در قالب روزن‏برگ، هیتلر،گوبلز و دوچه در جشن‏هاى خون‏آلود با سمفونى واگنر برقصند.

از چشم‏هاى نیمه‏مرده‏اش معلوم است که زندگى را تحقیر مى‏کند. در زیر نور مایل چراغ مى‏بینم که سیگارش را مانند آینده بشریت زیر پا له مى‏کند. از کنارم که مى‏گذرد، صداى پایش را مى‏شنوم. صداى پاى او به صداى پاى روحى سرگردان مى‏ماند که در راهى پرپیچ و خم گم شده است. چشم‏هایم حالا از وحشت یخ زده‏اند.

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی-قسمت بیست و دوم

آدمک برفى

 

حالا من اینجام. شهرو اینجاست. خودش را در آینه بخارگرفته مى‏بیند. خودم را مى‏بینم. موهاى خیسم را که روى شانه ریخته‏ مى‏بینم. از وقتى که اینجام از دیدن خودم لذت مى‏برم. تازه یادم آمده که زنده‏ام. یک هفته است که دارم زندگى مى‏کنم. این‏ها را باید براى آدمک برفى بنویسم. آدمک برفى با قلب یخچالیش که دارد از غصه ذوب مى‏شود. زن‏ها محکومند که محبت کنند. ماها به خودآزارى عادت کرده‏ایم. من عادت کرده‏ام با خیال آدمک برفى که حالا حتماً تنهاست خودم را آزار بدهم. جواد نیست. جواد رفته است خرید. من در غیاب او تازه فهمیدم که چقدر به این خانه، به این فضاى دلگیر خو گرفته‏ام. حتى غیاب یک‏ساله‏ام این عادت را از بین نبرده. خوبیش این است که احساس غربت نمى‏کنم. انگار که این یک سال کابوسى بوده است. بخار روى آینه را با سر انگشت‏هایم پاک مى‏کنم و چشم‏هایم را مى‏بینم که

مى‏درخشند. حس مى‏کنم تازه به دنیا آمده‏ام. حالا برف‏ها آب شده‏اند، و من از خواب زمستانى بیدار شده‏ام. بیدار شده‏ام که از زندگى لذت ببرم.جواد نیست. وگرنه به آغوشش مى‏رفتم. یعنى معنى تازگى و طراوت را مى‏فهمد؟ دلم مى‏خواهد مثل هواى کوهستان باطراوت باشم. تنها چیزى که در این خانه تغییر کرده، همین ننویى‏است که در نشیمن آویخته است. من روى ننو دراز کشیده بودم و به آدمک برفى فکر مى‏کردم‏که رؤیاهایم را منجمد مى‏کرد. جوادازآغوشم‏بیرون‏آمده بود. مى‏دیدمش. مثل خواب سر شب بود. من سر شب شیرین مى‏خوابم. اما همین که آدمک برفى به خوابم مى‏آید، سردم مى‏شود. یخ مى‏زنم. منجمد مى‏شوم. بعد حتى جواد هم نمى‏تواند یخ‏هایم را ذوب کند. بخار آینه را با سرانگشت‏هایم پاک مى‏کنم و خودم را مى‏بینم. حتى در آینه بخارگرفته هم معلوم است که باطراوتم. پیش خودم فکر مى‏کنم که همین حالا حتماً خیلى‏ها دارند خواب مى‏بینند. من خوابى را که سر شب مى‏بینم، زود فراموش مى‏کنم. الان تازه شب شده. جواد نیست. این نزدیکى‏ها پمپ بنزینى هست که همیشه خدا باز است. جواد رفته سیگار بخرد. اتاق بوى نفس دود گرفته او را مى‏دهد. شاید بوى اتاق، آدمک برفى را به یادم مى‏آورد. یعنى هنوز هم دوستش دارم؟ از این فکر وحشت مى‏کنم. این‏ها همه را برایش مى‏نویسم. همین فردا. تا فردا وقتى نمانده. تا چشم به هم بزنم، فردا مى‏آید و من به اندازه یک روز دیگر پیر مى‏شوم. آدمک برفى از پیرى مى‏ترسید. مى‏ترسید ذوب بشود. من اما پیرى را دوست دارم. در آینه نگاه مى‏کنم و مى‏بینم که هنوز هزار روز دیگر وقت دارم. هزار روز دیگر هم مى‏توانم به آدمک برفى بنویسم که قلبش یخ بسته است. بنویسم که حتى قلب منجمدش را دوست مى‏داشتم. اما دیگر نمى‏توانستم. هر چه باشد جواد هم بود. جواد هم هست. جواد گذشته من است. دست‏هاى او براى اولین بار تنم را لمس کرد. هنوز خوب یادم است. اما این حرف‏ها را نمى‏شود همه جا گفت. این چیزها رازهاى شیرین زندگى است. خوبى راز در این است که به زندگى معنى مى‏دهد. من رازها را دوست دارم. دلم مى‏خواهد همه رازهایشان را به من بگویند که من برایشان تا هزار روز دیگر نگه دارم. اما آدمک برفى رازهایم را دزدید. رازهایم حتماً الان دارند ذوب مى‏شوند. مثل قلب او. مثل تن او که هر شب به کابوس‏هایم مى‏آید. ایکاش کابوس‏هاى آدمى در داشت. اگر اینجور بود، در کابوس‏هایم را قفل مى‏کردم که او نتواند وارد بشود. اما مى‏ترسم. مى‏ترسم که او کلید قفل کابوس‏هایم را بدزدد. موهایم را خشک مى‏کنم و لذت مى‏برم. جواد اگر برگردد، به آغوشش مى‏روم. مى‏دانم که هزار روز دیگر من و او به هزار روز قبل برمى‏گردیم. هزار روز قبل آدمک برفى را شناختم. جواد تلخ نیست. سنگ است. مثل کوه. ذوب نمى‏شود. هزار سال وقت مى‏خواهد که تغییر کند. اما من فقط هزار روز دیگر وقت دارم. یعنى تا آن موقع چیزى عوض مى‏شود؟ فرقى هم نمى‏کند. من دیگر عادت کرده‏ام. از بچگى به ما یاد مى‏دهند که زود عادت کنیم. من حالا هم به سرما عادت دارم و هم به صخره. از حمام بیرون مى‏آیم. خرت و خورت‏هایم همه جا پخش و پلا هستند. آشفتگى زیباست. دلم مى‏خواهد تا وقت دارم، چیزهاى خوب دنیا را جمع کنم. چیزهاى خوب دنیا مثل شادى‏هاى کوچک هستند. شادى‏هاى کوچک براى من کافى‏اند. اما آدمک برفى دنبال شادى‏هاى بزرگ مى‏گشت که دستمالیشان کند. دورشان بیندازد. خرابشان کند. تباه مى‏کرد. مثل شب تاریک بود. من اما از روشنایى روز لذت مى‏برم. هواى ابرى هم مى‏تواند زیبا باشد. حتماً که نباید همیشه خدا آفتاب بتابد. در هواى نیمه تاریک راحت تر مى‏شود شادى‏هاى کوچک را پنهان کرد. این چیزها را نمى‏فهمید. جواد هم همینجور است. اما هر چه باشد گذشته مشترکى هست که فقط مال من و اوست. جدایى سخت است. اول سختم بود که همه چیز را بگذارم و بروم. اما دیگر نمى‏توانستم. مثل کوه سنگین بود. حس مى‏کردم با همه پیکر سنگى‏اش روى سرم دارد خراب مى‏شود. اما هر چه بود، چند سالى با هم بودیم. پونزده سال. شاید هم بیشتر یا کمتر. فرقى نمى‏کند. من دلم نمى‏خواهد سال‏هاى زندگیم را بشمارم. مى‏گویم هزار روز دیگر. انگار که هزار سال یا هزار ساعت دیگر. اینجور راحت تر است. وقتى که این روزها، همه شبیه همند واقعاً فرقى نمى‏کند. عجیب این است که گاهى حوصله‏ام سر مى‏رود. حالا اگر بچه داشتم شاید با بچه‏دارى سرگرم مى‏شدم. حتماً زایمان حادثه بزرگى است. نمى‏دانم. مى‏ترسم. حتى فکرش را که مى‏کنم‏ ترس برم مى‏دارد. بعضى وقت‏ها خیال مى‏کنم که اگر بچه‏دار مى‏شدم، یک مجسمه سنگى به دنیا مى‏آوردم. هر چه باشد، بهتر از آدمک برفى است که هیچ اطمینانى به او نیست. معلوم نیست یک ساعت دیگر یا هزار روز دیگر ذوب مى‏شود. آدمک‏هاى برفى در زمستان‏هاى قطبى حتى بیشتر از هزار روز عمر مى‏کنند. لباس‏هایم را یکى یکى جمع مى‏کنم. به دقت. دسته‏شان مى‏کنم. توى کمد مى‏چینمشان. به دقت. یکى‏ یکى. هنوز هم هر وقت در کمد لباس را باز مى‏کنم، مى‏ترسم. مثل آن روز که کمد لباس فروریخت و من جیغ کشیدم. مگر آدم چقدر مى‏تواند باسمه‏اى زندگى کند؟ خوب، من هم آدمم. سنگ صبور که نیستم. آخرسر تارهاى عنکبوت همه جا را گرفته بود. دستم نمى‏رفت. غبار بدتر از تارهاى عنکبوت بود. انگار که نبودیم. آدم وقتى که نباشد، غبار جایش را مى‏گیرد. هر موقع که خودم را در آینه مى‏دیدم، حس مى‏کردم غبار بر شانه‏هایم نشسته است. این‏ها را همین فردا براى آدمک برفى مى‏نویسم. ایکاش جواد زودتر برگردد. همین که صداى پاهایش را مى‏شنوم، خیالم راحت مى‏شود. مطمئن مى‏شوم که هنوز هست. همیشه که نمى‏شود از اول شروع کرد. هزار سال پیش مى‏شد، اما الان دیگر دیروقت است. این وقت شب من هیچوقت از خانه بیرون نمى‏روم. حالا دیگر عادت کرده‏ام. اوایل سخت بود. از ترس، روزها هم از خانه بیرون نمى‏رفتم. آدم حتى به غربت هم عادت مى‏کند. رادیو را روشن مى‏کنم. من صدا را دوست دارم. معنى صداهاى اینجا را خوب نمى‏فهمم. هنوز بیگانه‏اند. اما اگر از شوق بلرزند، لذت مى‏برم. آدمک برفى از صدا نفرت داشت. جواد هم همینطور است. فقط از شنیدن صداى خودش لذت مى‏برد. صداى پاهایش را مى‏شنوم. حتماً الان در را باز مى‏کند. مثل صخره سخت است. به ندرت دیده‏ام لبخند بزند. مى‏آید تو. مى‏خواهم به آغوشش بروم. اما همیشه چیزى را بهانه مى‏کند. مى‏دانم. این را دیگر خوب حس مى‏کنم.حتماً گمان مى‏کند دستمالى شده‏ام. گاهى در حمام هزار بار خودم را مى‏شویم. انگار که آلوده‏ام. جواد راضى که مى‏شود، از کابوس‏هایم بیرون مى‏رود. مثل غبار است. اگر صداى پایش را نمى‏شنیدم شک مى‏کردم که هنوز هست. اما الان صداى پایش را مى‏شنوم. حتماً در را باز مى‏کند. من به فردا فکر مى‏کنم و به آدمک برفى که دارد ذوب مى‏شود. فردا این‏ها همه را برایش مى‏نویسم. سایه جواد مثل سایه کوه سنگین است. رادیو را خاموش مى‏کنم، روى ننو کنارش مى‏نشینم و سرم را به شانه‏اش تکیه مى‏دهم.

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی-قسمت بیست و یکم

داستانگویى: محکومیت یا تقدیر؟

 

قهرمان یکى از داستان‏هاى بوریس ویان ناخواسته وارد میدان مین مى‏شود. (البته در این مورد ناخواستگى تقدیرى است که با منطق ارسطویى نمى‏توان توجیه‏اش کرد) پایش که روى مین مى‏رود، صداى ضامن را مى‏شنود. در این لحظه او به خوبى مى‏داند که اگر پایش را از روى مین بردارد تکه تکه مى‏شود. در این حال تنها چاره‏اش این است که بر کاغذى‏داستانى بنویسد که قهرمانش خودش است: سربازى که ناخواسته به میدان مین مى‏رود و صداى ضامن را مى‏شنود. کاغذ را تا آنجا که مى‏تواند پرت مى‏کند و پایش را از روى مین برمى‏دارد. داستان به پایان مى‏رسد.

گفته‏اند که امروزه روز ما یک دوره بحرانى را مى‏گذرانیم، و فراموش کرده‏اند که بحران اگر پایدار باشد، خاصیت خود را از دست مى‏دهد. در این صورت بحران نه بحران که برزخ است.گمانم برزخ یا بحران یا هر چه اسمش را مى‏گذارید به میدان مینى مى‏ماند که ما ناخواسته واردش شده‏ایم و حالا دست‏کم این چند نفرى که هنوز مى‏نویسند از هر نظر به سرباز داستان بوریس ویان شباهت دارند. تولستوى وقتى که یکى از رمان‏هاى تورگنیف را خواند، نوشت: نویسندگى کارى بیهوده است. خصوصاً براى کسانى که غمگینند و نمى‏دانند از زندگى چه مى‏خواهند. همو در سال 1905 پیشگویى مى‏کرد که زمانى نویسندگان خجالت مى‏کشند که شخصیت‏هاى تخیلى مثل ایوان ایوانویچ یا ماریا پتروونا خلق کنند. روزى خواهد رسید که هر کس جالبترین واقعه زندگیش را روى کاغذ بیاورد. تصور کنید اگر چنین روزى برسد، به تعداد ساکنین کره زمین نویسنده خواهیم داشت. به نظرم در میدان مین زندگى ماپیشگویى تولستوى دست‏کم از یک لحاظ تحقق یافته است. اما راستش شک دارم که هرکس خواندنى‏ترین واقعه زندگیش را بنویسد. بعضى‏ها نزیسته‏زندگیشان را مى‏نویسند. انگار من بخواهم عمه‏جانم را که از قضا بدترکیب است به جاى کلودیا شیفر جا بزنم. این کار البته یک جور پااندازى محترمانه است. اما مگر نویسنده‏اى که مى‏خواهد نویسنده بماند، کارى جز این مى‏کند؟ من و تو و شما نیز که پایمان روى مین لغزیده است، مى‏نویسیم که بمانیم. نه فرصت زندگى به ما داده‏اند و نه مى‏توانیم نزیسته، در این وضع بحرانى ننویسیم. تنها راه این است که شخصى‏ترین وقایع زندگیم را و زندگیت را و زندگى او را بنویسیم. من اگر دیروز شهرو را در آغوش گرفته بودم مى‏نوشتم که آغوش او چه جور بود. بعد اگر تو آغوش شهروى خودت را به یاد مى‏آوردى یا خیال مى‏کردى که آغوش او مى‏بایست مثل آغوش شهروى من باشد، من کارم را به انجام رسانده بودم. یعنى شماها مى‏فهمیدید که من هم هستم، و ما احساس مى‏کردیم با این زبان که تنها دستمایه‏مان است هنوز مى‏توانیم با هم حرف بزنیم. دیشب نادر تلفن کرد. همین چیزها را به او گفتم.گفت نویسنده به گوسفندى مى‏ماند که باید خوب بچرد، وگرنه پشم نمى‏دهد. حس مى‏کنم نچریده پشم مى دهم. خب‏که چى؟این البته سؤال خوبى است. اما اگر پاى من روى مین نرفته بود، شاید مى‏توانستم به راه خودم بروم؛ شاید به چراگاهى مى‏رسیدم. بعضى وقت‏ها فکر مى‏کنم وضع ما به یکى از صحنه‏هاى فیلم‏هاى چارلى چاپلین مى‏ماند. تصور کن که در میدان مین پایمان روى مین رفته و مى‏نویسیم که پایمان روى مین رفته و نوشته‏مان را دست به دست مى‏دهیم. البته صرفنظر از این‏ها من نادر را واقعاً دوست دارم. اما این دلیل نمى‏شود که بیایم و داستان دوستى‏مان را تعریف کنم. گوته در نمایشنامه تاسو سرانجام نویسنده‏اى را که شخصى‏ترین وقایع زندگیش را تعریف مى کند نشان مى‏دهد. او محکوم است در نقش بازیگرى اندوهگین به روى صحنه برود و اندوهش را روى صحنه بیاورد. در این تراژدى، خنده‏دار این است که او نه ناخواسته که به دلخواه خودش به میدان مین مى رود. تاسو از یک سو قربانى جامعه‏اى است که او را طرد مى‏کند و از سوى دیگر شهیدى است که تقدیس مى‏شود. در واقعه کربلا، امام حسین هر دو سویه این شخصیت را نشان مى دهد. فقط بدى اینجور وقایع تراژیک این است که جنازه بازیگران نقش اول روى دست تماشاگران مى‏ماند. تصور کنید به تآتر رفته‏اید و برگشتن با جنازه بازیگر نقش اول به خانه‏تان برمى‏گردید

 

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی-قسمت بیستم

بیمه‏فروش

 

ساعت: شش و سى و دو دقیقه بعد از ظهر

رضا بعد از شش سال تلفن مى‏کند، و من اینقدر احمقم که خیس، از زیر دوش بیرون مى‏آیم، گوشى را برمى‏دارم و صدایش را مى‏شنوم که مى‏گوید هواى دیدار مرا دارد، و من احمق، اینقدر خوش‏باورم که گمانم در خراب‏آباد ایرانیان این شهر او واقعاً به سرش زده مرا ببیند، و اینقدر تنها هستم که به شوق مى‏آیم.

ساعت:هفت و بیست و پنج دقیقه بعداز ظهر

رضا زنگ مى‏زند، و من خوش‏باور هنوز فکر مى‏کنم که او تنهاست. در را باز مى‏کنم و با تعجب آن‏ها را مى‏بینم. هردو را مى‏شناسم. سال‏هاى اول دانشجوییم مدتى همکلاس بودیم. حالا هردو تغییر کرده‏اند. بیشتر به دلال‏هاى محبت مى‏مانند. ساعت رولکس طلا، کت و شلوار بوس و کراوات. مردک انگار که کسر شأنش است کفش‏هایش را دربیاورد. نمى‏گویم به احترام خانه من. دست‏کم به حرمت این گلیمى که با نقش‏هاى معصومانه‏اش توقع دارد لگدمالش نکنیم. با کفش‏هاى ورنى گه‏اندودش حرمت خانه‏ام را مى‏شکند. مى‏نشیند و با چشم‏هاى آبیش‏ آرامش ازلى کتاب‏هایم را برهم‏مى‏زند. یک جور صمیمیت ریاکارانه دارد. همان دم از او بدم مى‏آید. دلم مى‏خواهد از خانه‏ام بیرونش کنم. اما به خاطر آن دیگرى، رضا که مدتى با هم نیمه‏شبها در این شهر، مست گشته‏ایم، با هم بر این خاک اشک ریخته‏ایم، تحملش مى‏کنم. اینقدر احمقم که باور دارم او هم بر آن مستى‏ها ارج مى‏گذارد.

ساعت: هفت و سى و یک دقیقه بعد از ظهر

چاى دم کرده‏ام. حضرت آقا چاى میل ندارند. مى‏گویند چاى مال مریضهاست. قهوه مى‏نوشند. برایشان قهوه دم مى‏کنم. باب میلشان نیست. حضرت اجل مثل دست راست مشتوزن‏ها عادت کرده است؛ عادت کرده است به قهوه نمى‏دانم چى که هر هفته از فلان مغازه قهوه‏فروشى تهیه مى‏کنند. حالا دیگر مردک فقط قهوه نیکاراگوئه زهرمار مى‏کند.

ساعت: هفت و سى و پنج دقیقه بعد از ظهر

مردک که بالاى منبر مى‏رود، مى‏فهمم که رضا سایه‏وار، انگل‏وار در کنار او زندگى مى‏کند. دلم مى‏خواهد با رضا گپ بزنم، دلم مى‏خواهد از این شش سال برایم بگوید؛ از خاطراتش، از سرگردانى‏ها، شادى‏ها و غم‏هایش، دلم مى‏خواهد از مستى‏هایمان بگویم و از شبى که تا صبح کافه‏هاى این شهر را با هم زیر پا گذاشتیم و از سحر آن روز که مست و خراب دست در گردن هم انداختیم و او آواز مى‏خواند و من نمى‏دانم چرا مى‏گریستم. اما مردک مجال نمى‏دهد. مى‏خواهد بداند که من چه کاره‏ام.گیر داده است. مى‏خواهد بداند که چه برنامه‏اى براى آینده‏ام دارم. مثل خررنگ کن ها حرف مى‏زند.کارت ویزیتش را نشانم مى‏دهد: جهانگیر دارقوزآبادى نمى‏دانم چى که کارچاق‏کن فلان شرکت بیمه است که در صدر نمى‏دانم کدامین جدول قرار دارد. چشم‏هاى رضا پوزشخواهانه ‏از من مى‏گریزد. مى‏خندم. مى‏گویم غصه آینده مرا نخور. مى‏گویم بیخود خونت را کثیف نکن. وقتت را هدر نده. از این نمد پاره کلاهى نصیبت نخواهد شد. مردک سمج است. سماجتش چیزى از وقاحت کم ندارد. مى‏گوید علاقمند است که با من کار کند. منتهى شرطش این است که در سمینار مادرقحبگى شرکت کنم. مى‏گویم من از وقتى که خودم را شناخته‏ام اینجور گشته‏ام. با یک شلوار جین، ژاکت دست بافى که برایم عزیز است و آن کتى که مى‏بینى، آن کتى که حالا مثل پوست تنم است. من نمى‏توانم مثل خانم‏بیارها با مچاچنگ مردم بروم دنبال التذاذ. من عادت کرده‏ام گوشت بدنم را بخورم. مردک اینقدر زرنگ است که زود مى‏فهمد من آدم‏بشو نیستم. دفتر و دستکش راروى میز پهن مى‏کند. تلفن موبایل هم دارد. اول به جایى تلفن مى‏کند. این هم حتماً جزوى از بازى است. من کم‏کم از این بازى خوشم مى‏آید. دلم مى‏خواهد رضا هم حرف بزند. دلم مى‏خواهد خودش باشد، با همه شلختگى افسانه‏اى، شوخ‏وشنگى و لاقیدى دوست‏داشتنیش. اما بدبخت به دنبال صنار پول مفت، روحش را به این مردک مزلف فروخته است. سرانجام تلفن‏بازى تمام مى‏شود. قلم و کاغذ برمى‏دارد. مى‏پرسد چند سالم است. مى‏گویم سى و یک سال و او منحنى زندگیم را مى‏کشد. مى‏گوید اگر ماهى صد مارک بپردازم در شصد سالگى بیست و نه هزار و پانصد و هشتاد و پنج مارک به من خواهند پرداخت. مى‏گوید اینقدر مهربانند که اگر در چهل و پنج سالگى بمیرم، به بازماندگانم، پانزده سال بعد از مرگم بیست و نه هزار و پانصد و هشتاد و پنج مارک مى‏پردازند، انگار که من نمرده باشم، انگار که شصت ساله باشم. مى‏گوید اگر از کار بیفتم، اینقدر مهربانند که خودشان ماهانه صد مارک به حساب بیمه‏ام واریز خواهند کرد و در شصت سالگى، اگر نمرده باشم بیست و نه هزار و پانصد و هشتاد و پنج مارک به من خواهند پرداخت. مى‏گویم جواد را مى‏شناختید؟ مى‏گوید او که خودش را از طبقه هفدهم پرت کرد پایین؟ مى‏پرسم، راستى چرا؟ مى‏گوید، حیف که پیش ما بیمه بود. حالا باید بیست و نه هزار و پانصد و هشتاد و پنج مارک به بازماندگانش بدهیم. مى‏گویم، غصه مرا نخور. من هنوز چشم‏آویزى را که مادرم وقت تولد به گردنم انداخت دارم. مى‏گوید این‏ها خرافات است. مى‏گویم قبول. اما این مزرعه که من باشم آفت ندارد. خیالت جمع. مردک پوزخند مى‏زند که اعصابم را خرد کند.

ساعت:هشت و ده دقیقه بعد از ظهر

دارند مى‏روند. مى‏گویم شما واقعاً مهربانید حضرت اجل. اما گمانم زیادى روى من قیمت گذاشتید. من نه بازمانده‏اى دارم و نه در کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده خطرى تهدیدم مى‏کند. چندرغاز هم نمى‏ارزم که یک صدم این مقدار ناقابل را به تو بدهم، و به رضا نگاه مى‏کنم که در لباس میرزا قشمشم‏ها مسخ شده است. به او مى‏خندم.

ساعت: هشت و پانزده دقیقه بعد از ظهر

آن‏ها رفته‏اند پنجره را باز مى‏کنم که هواى ناپاک تصفیه شود.

 

 

مدتى‏ست که شهرورفته است. اما هنوز چیزى ازگرماى بدن او مانند ردپایى بر راهى برف‏گرفته روى ملافه باقى مانده است. مى‏غلتم و این گرما را که به بوى بدن او آغشته است حس مى‏کنم. این حس گنگ که انگار از سال‏هاى اول کودکیم به جا مانده شناسنامه ایرانى ام را به یادم مى‏آورد که باطل شده است. شهرو در را پشت سرش نبسته است. نور چراغ راهرو که از لاى درز در به اتاق خواب نفوذ مى‏کند، چشمم را مى‏زند. پشت به در، رو به دیوار مى‏غلتم و متوجه صداى شرشر آب مى‏شوم. شهرو حتماً در دستشویى خودش را مى‏شوید؛ شاید هم دارد حمام مى‏کند، و من در این روز شرجى اوت به پرده‏ها فکر مى‏کنم که در این اتاق کوچک انگار که با همه وزنشان‏بر ذهنم آویخته باشند سنگینى مى‏کنند. چشم‏هایم از خستگى مثل پرده‏ها سنگین مى‏شود و هزاران خیال کوچک همچون جرقه‏هاى تاریکى ذهنم را روشن مى‏کند. دلم مى‏خواهد به شهرو فکر کنم که در این روز داغ، مأیوس از یک همآغوشى سرد، عرق‏هاى تنهامان را که حالا با هم یکى شده‏اند با آب سرد مى‏شوید. اما این فقط یکى از جرقه‏هاى کوچکى است که در تاریکى ذهنم مى‏درخشد. بقیه، هر چه هست، چیزهایى‏ست مبهم، ولى آشنا که نمى‏دانم کى و چگونه اتفاق افتاده‏اند. حس مى‏کنم هزاران سطح موازى مانند کاغذى بر آب در ذهنم شناورند، و من میان این سطوح، مرزهاى زمان و مکان را درمى‏نوردم.اما خیلى زود، پیش از آن که شهرو از در وارد شود، و با سخاوت و بخشنده به رویم لبخند بزند، و خیس مانند ماهى از آب گرفته کنارم دراز بکشد که سرماى تنش حس کنم، صدایى از لایه‏هاى تاریک میان این سطح‏هاى ذهنى‏به من مى‏گوید که حالا در آستانه سى‏سالگى مرزهایت معلوم است و هرگز از این مرزها نگذشته‏اى و هر چقدر هم که در دوردست‏ها سرگردان شوى، هرگز از مرزهایت نخواهى گذشت.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی-قسمت نوزدهم

بهرام گور و ازاله بکارت دخترى در سده‏هاى میانه

 

وقتى که بهرام گور در پى صید، در خرابستانى وارد غارى که گورش است مى‏شود، نمى‏داند که راه بازگشتى نیست. توالى زمان خطى در آثار کلاسیک تقلیدى است از این قانونمندى ظالمانه که آب از جوى رفته را نمى‏توان بازگرداند. ظاهراً همراهان بهرام گور از جبر زمان بى‏خبر بودند که در جستجوى او تا چهل روز خاک مى‏کندند.

چند وقت پیش تب کرده بودم. از عرق خیس بودم و در رختخواب غلت مى‏زدم که تلفن زنگ زد. صدا آشنا بود. اما هر چه فکر مى‏کردم، صاحب صدا را به یاد نمى‏آوردم. آنچه که او گفت، مهم نیست. مهم این است که احساس مى‏کردم، این واقعه توالى زمان خطى را به هم ریخته است. انگار که بهرام گور به سبک فیلم‏هاى هندى از غار بیرون بیاید و از آغوش مادر خاک به آغوش مادر خود برگردد. (لابد به خاطر همین چیزها بود که توماس داکن، حکیم الهى کاتولیک در سده‏هاى میانه از خودش پرسیده بود: آیا خدا مى‏تواند بکارت دخترى را که از او ازاله بکارت کرده‏اند، به او برگرداند؟)

گمانم هذیان گفته بودم و صاحب صدا که پشیمان شده بود، آخر سر با تردید شماره تلفنش را داد که سر فرصت با او تماس بگیرم. روز بعد از این واقعه که حالم کمى بهتر شده بود، شماره تلفنش را به دقت گرفتم. بعد از دو بوق پیاپى مردى گوشى را برداشت. با لهجه فارسى، به آلمانى به من گفت که صدایم را نمى‏شناسد و هیچوقت مرا ندیده است و پیش از آن که فرصت کنم از بهرام گور براى او بگویم و از ازاله بکارت دخترى که به گمان حکیم کاتولیک خدا او را بخشیده بود و از گذشته بسیار دورى که ذهنم را آشفته کرده بود، و از زبان فارسى، که در اینجا، در این خاک چاک‏چاک، در آستانه گور بهرام گور هنوز کوره راهى است به این گذشته مشترک، گوشى را گذاشت، و من به زمان حال پرت شدم که خالى بود. در این حال بهرام گور از آغوش مادرش به آغوش خاک برمى‏گشت، و حتى خدا هم دیگر نمى‏توانست بکارت دخترى را در سده‏هاى میانه به او برگرداند.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی- قسمت هیژدهم

بازمانده

 

زن ایستاده بود جلو آینه بزک مى‏کرد. او نشسته بود بر لبه تختخواب حصیرى و به پرده باسمه‏اى "لانه" کار انده خیره مانده بود. نگاهش روى دهان به فریاد گشوده مترسک متوفف مانده بود. انگار که نگاهش همان دو پرنده بال‏گشوده‏اى باشد که در چشمخانه مترسک لانه کرده‏بودند. بوى عطر زن را مى‏شنید. به یادش مى‏آورد که زن هم هست، که باید بروند. نه الان که شاید دقیقه‏اى دیگر. کجا مى‏رفتند؟ براى او که فرقى نمى‏کرد. گاهى به سرش مى‏زد که نیست،که شاید حتى این‏ها همه که او در قالب آدمى مى‏بیند عروسکند. مثل زن که عروسک بود، با بوى شیرین عطرش و با دهانى که اگر به خنده باز نمى‏شد، گمانت غنچه‏اى‏ست ناگشوده، مانند میوه‏اى نارس‏و به همان تلخى. تلخ؟ زن گفته بود تلخ فکر مى‏کنى‏ و او مانده بود که چه بگوید. مثل لاشه‏اى که از سلاخ‏خانه برگشته باشد، برهنه دراز کشیده بود بر تخت. نفسش هنوز تنگ بود. به برهنگى زن نگاه کرده بود که بیگانه به نظر مى رسید. یعنى حقیقت داشت که تا همین چند لحظه پیش او را تنگ در آغوش مى‏فشرد؟ اگر این چیزها را مى‏گفت، با صداى بلند و شاید حتى فریادکنان، حتماً گمان مى‏بردند که هذیان مى‏گوید. زن نمى‏گفت هذیان مى‏گویى. مى‏گفت تلخ فکر مى‏کنى. شاید حق با او بود که حالا با وسواس سرمه بر چشم مى‏کشید.

 

چهره مترسک بر زمینه آبى‏ ـ نه آبیى به آبى‏بودن رنگ آبى که آبیى به رنگ مالیخولیا ـ ترک برداشته بود. مى‏ترسید. انده مى‏ترساندش. مى‏ترسید که او نیز مانند مترسک ترک برداشته باشد. مگر پیرى جز این بود که آدمى مثل عروسکى چوبى ترک بردارد،که بشکند؛خرد بشود؛ از میان برود و سرانجام فراموش بشود؟

و این آبى، این مالیخولیایى که بر ذهن او سنگینى مى‏کرد، مثل بارى کمرشکن بر دوش، این کابوس، این دو پرنده پر و بال‏گشوده بر زمینه آبى که‏در سطح مالیخولیا ایستاده بودند؟ بدیش این بود که پرنمى‏کشیدند. از حفره چشمخانه مترسک به او نگاه مى‏کردند؛ به او که دیگر نبود.

زن به چین‏هاى دامنش دست مى‏کشید. حتماً حالا موهایش را بر شانه مى‏ریخت، شلال شلال، و او به عادت مى‏رفت تارهاى موى او را نوازش بدهد و ببویدشان، انگار که مى‏خواهد بوى وانیل شلال‏ها حضور زن را به یادش بیاورد؛ به یادش بیاورد که او هم هنوز هست، که بازمانده است در میانه راه، خیره مانده به دو پرنده‏اى که بر چشمخانه مترسک بال گشوده‏اند و به دهانى که فریادکنان در سطح مالیخولیا گشوده مانده است؛ براى همیشه.

 

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی- قسمت هفدهم

در امجدیه باد در دروازه‏هاى خالى مى‏وزید

 

همین‏جا بود، میدان سپه. دسته‏اى از مردم زنده باد شاه مى‏گفتند و شعارهایى بر ضد دولت مى‏دادند. عده‏اى پاسبان که سوار دو کامیون شهربانى بودند، براى‏شان دست تکان مى‏دادند. همین‏جا بود، خیابان باب همایون. سیصد نفرى از اینجا به طرف دادگسترى رفتند و از آنجا به بازار آمدند. عده‏اى در سه چهار تا کامیون نشسته بودند، شعار مى دادند و عده‏اى مردم سر و پا برهنه دنبال کامیون‏ها مى‏دویدند. یک کامیون پاسبان هم با آن‏ها بود که سر پیچ خیابان جلو وزارت کشور به طرف استاندارى پیچید.

از بیست و هشت مرداد سى و دو تا آبان‏پنجاه و هفت اینقدر هست که‏پدر و پسرى، دوشادوش هم در خیابان‏هاى دودگرفته و غبارآلود تهران بگردند. پدر، عکس دکتر مصدق را لاى قرآن نگه مى‏دارد و پسر، کاپیتال مى‏خواند. مردم در پیاده‏روها تنه‏زنان به مقصد نامعلومى مى‏روند. لاله‏زار شلوغتر از جاهاى دیگر است. پدر در را باز مى‏کند و از پله‏ها پایین مى‏رود. آن‏ها وارد تالار بزرگى مى‏شوند که بوى صابون و ادکلن مى‏دهد. مشترى‏ها مانند عروسک‏هاى مؤدبى که ناشیانه ساخته شده باشند، به انتظارنشسته‏اند. آرایشگرها مثل دیوارى نیمه‏ویران روى سر مشترى‏هاشان خم‏شده‏اند و نجواکنان‏چیزى نامفهوم مى‏گویند. پسر در آینه روبرو مردى را مى‏بیند که به تأیید سر تکان مى‏دهد. سر او به جنگل تنکى مى‏ماند که رو به انقراض است. آرایشگر همچون شوالیه بى‏زرهى در جنگل سرگردان است. قیچى او مانند شمشیرى است که شاخ و برگ درخت‏ها را بیرحمانه قطع مى‏کند. پسر به پدرش نگاه مى‏کند که با وقار روى صندلى زهواردررفته‏اى نشسته است. پدر به عکسى مى‏ماند که چهل و سه‏سال پیش، موقع کشف حجاب در مراسم گشایش دبیرستان دخترانه‏اى که احتمالا شادمان نام دارد گرفته باشند. پدر با وجود اعتیاد به تریاک هنوز سعى مى‏کند راست بایستد. او آراسته لباس مى‏پوشد و لفظ قلم حرف مى‏زند. او از آخرین کسانى است که نامه‏ها و مدارکشان را در کیف چرمى اسرارآمیزى نگه مى‏دارند. در کیف چرمى پدر، بعد از مرگ او، پسر این چیزها را خواهد یافت:

قباله‏ى ازدواج

سند خانه‏اى هفتاد مترى

عینک پنسى

نامه‏هاى ادارى (از بدو استخدام تا بیست و یکم بهمن پنجاه و نه)

اوراق قرضه ملى (به ارزش تاریخى پنجاه و شش تومان)

یک مثقال تریاک (براى روز مبادا)

یک حقه وافور با نقش باسمه‏اى ناصرالدینشاه

چند جلد مجله سپید و سیاه عکس کلودیاکاردینانلى (هنرپیشه جنجالى سال‏هاى چهل که نیمه برهنه در سواحل دریاى مدیترانه حمام آفتاب مى‏گیرد)

یک جلد کتاب فراموش شده (با عنوان تاریخى: مبارزات ملى نفت و مرحوم دکتر مصدق)

یک جلد تقویم سال چهل و سه

یک جلد حل‏المسائل(تألیف آیت‏الله بروجردى)

وقتى که آرایشگر موى پدر را به دقت شانه مى‏کند، پسر پیش خودش فکر مى کند این مرد به حقیقتى معتقد بوده و عمرى در سایه آن با نشئه افیون به آسودگى زندگى کرده است. پسر به تصویر پدر در آینه روبرو نگاه مى‏کند و حس مى‏کند پدرش سایه نسلى است رو به زوال که روزگارى مى‏دانسته چه مى‏خواهد و چه مى‏گوید. پسر با پدر بیش از سه متر فاصله ندارد. بااین وجود او پدرش را در آن سوى ابدیت، آرمیده در سایه دیوارى نیمه‏ویران مى‏بیند که چشم به دست‏هاى او دوخته است. انگار مى‏پرسد: این دست‏ها از جهان چه مى‏خواهند؟

پدر و پسر، پاى پیاده به طرف میدان بیست و پنج شهریور مى‏روند. چیز گنگ تهدیدآمیزى در تهران وجود دارد. در میدان بیست و پنج شهریور مردم اجتماع کرده‏اند. تانک‏ها و کامیون‏هاى ارتش به حالت آماده ایستاده‏اند. پدر با دیدن اینان جلو دروازه امجدیه مى‏ایستد. یک لحظه مردد مى‏ماند. بعد دست پسر را مى‏فشارد و وارد ورزشگاه مى‏شود. در امجدیه هیچکس نیست. پدر و پسر از سکوهاى سیمانى بالا مى‏روند. پدر گاهى مى‏ایستد که نفس تازه کند. پسر به همهمه مردم گوش مى‏دهد که انگار خرناسه هیولایى خوابگرد است که میان لحظه خواب و بیدارى نسل‏ها سرگردان شده باشد. پدر و پسر در آخرین ردیف، روى سکوى سیمانى مى‏نشینند. پدر گره کراواتش را باز مى‏کند و با دستمال عرق پیشانیش را پاک مى‏کند. زمین چمن از دور یک دست سبز به نظر مى رسد. موقع غروب است. گل‏هاى قاصدک خبر از پاییز مى‏آورند و باد در دروازه‏هاى خالى مى‏وزد. صداى مردم حسى ناشناخته را در وجود آدمى برمى‏انگیزد. صداى گلوله مى‏آید و چند لحظه بعد، پسر به صداى تانک‏ها فکر مى‏کند که شبیه به نعره هیولایى خوابگرد است. پدر سر بر زانوى خود مى‏گذارد و بى‏صدا مى‏گرید. پسر بلند مى‏شود. یک لحظه به پدرش نگاه مى‏کند. او مانند کسى است که از قافله عزاداران مجلس عزایى که در صد و یازده سال پیش برگزار مى‏شده جا مانده و حالا بعد از این سالها به عزاى عزاداران نشسته است. پسر از سکوهاى سیمانى پایین مى‏آید. به طرف خط میانى مى‏رود. مى‏ایستد و به پدرش نگاه مى‏کند که حالا دیگر نقطه کوچکى در آن سوى ابدیت است.

بازى شروع مى‏شود: باد، باد پاییز در دروازه‏هاى خالى مى‏وزد و پدر مثل واقعه پیش‏پاافتاده‏اى که در زمان قاجار اتفاق افتاده باشد فراموش مى‏شود.

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی- قسمت شانزدهم

نوستالژى‏گفت‏و گوهاى درونى

 

تو هم با بقیه فرقى ندارى. تو هم ببخشید، ها! مثل بقیه شاشت کف کرده. من سى و هفت سالمه. تو اما هنوز سى سالت نشده. من یه تجربه تلخ توى زندگى داشته‏م و حالا در سى و هفت سالگى احساس مى‏کنم سبکبارم. احساس مى‏کنم مى‏تونم براى خودم زندگى کنم. من موسیقى رو دوست دارم. تآتر و سینما رو دوست دارم. آزادى رو دوست دارم. دلم مى‏خواد هر روز صبح خودمو توى آینه نگاه کنم. چین و چروک‏هاى گوشه چشممو که مى‏بینم خوشحال مى‏شم. اگر موى سفیدى ببینم لبخند مى‏زنم. من در سى و هفت سالگى با زندگى آشتى کردم. من زندگى رو همین جور که هست دوست دارم. اما شماها زندگى رو جور دیگه‏اى مى‏خواهید. سخت‏گیر و کمال‏طلبید. تو هم مثل رفقات توى سوراخى خزیدى و فقط بلدى نق بزنى. خوب معلومه که به پوچى مى‏رسى. روزى نیست که از خودت نپرسى اینجا چه کار مى‏کنى. روزى نیست که احساس نکنى سربار خودت و جامعه هستى. مى‏خواهى هر جور شده دلیلى براى زندگیت پیدا کنى. همه‏تون اخته و بى‏شهامتید. وقتى به بن‏بست مى‏رسید دنبال آغوش زنى مى‏گردید که عقده‏هاتون رو تسکین بده. ذلیل و بى‏عرضه‏یید. در آغوش زنهاتون اما مردانگیتونوخوب نشون مى‏دید. مردانگیتونو خوب ارضا مى‏کنید. بعد از مدتى از همین هم خسته مى‏شید. بعد از مدتى همین یه کار ساده رو هم نمى‏تونید به انجام برسونید. نفس‏زنان وسط راه مى‏مونید. عرقریزان در خیالاتتون با زن دیگه‏اى همبستر مى‏شید که احتمالا زن رفیقتونه. در رختخواب هم به خودتون دروغ مى‏گید.

-شهرو بیرحمانه قضاوت مى‏کنى. تلخ حرف مى‏زنى. من چطور بگم که ذهنم انباشته از حضور اساطیرى توئه؟ من چطور بگم که تاریخ وطنمو در پیچ و تاب موهات مى بینم؟ من چطور بگم که در نگاه تو چیزى هست که منو به همه اونایى که دوستشون دارم....

اینا همه یاوه‏گویى‏هاى رمانتیکه. هذیان مى‏گى که من خودمو بهت عرضه کنم. بیا قدم بزنیم. بیا در این راه سنگفرش قدم بزنیم. زمین زیر پاتو حس کن. ازخودت بپرس که با بقیه چه فرقى دارى. تو هم جسم منو مى‏پسندى. تو هم دلت مى‏خواد جسممو دستمالى کنى. شهوتت که ارضا شد منو با روحى مجروح مى‏ذارى و مى‏رى. همیشه شماها دنبال هوسهاتون دویده‏یید. نقاب روشنفکرى مى‏زنید که نگن کهنه‏پرستید. حرف‏هاتونو از زبون دیگران قاپیده‏یید. احساساتتون مال دیگرانه. از خودتون چى دارید؟ صادقانه فکر کن از خودت چى دارى؟ در واقع مراسم منسوخ آبا و اجدادیتونو به جا مى‏آرید. به محض این که کمبودهاتون تسکین پیدا کرد آغوش زن رو با چاه مستراح یکى مى‏گیرید....

-چى بگم، چطور بگم که من جسم و روحتو با هم مى‏خوام؟ چطور بگم که من همین شوریدگیتو دوست دارم؟ چطور بگم که من همین سبکباریتو مى‏پسندم؟ مگر نمى‏بینى که چطور با عشق نگات مى‏کنم؟

من نمى‏خوام. من دیگه نمى‏تونم چندى به چند از اول شروع کنم. تو جوونى. من اما پیرم. خسته‏ام من. هیچ فکر کردى دیگران چى مى‏گن؟ هیچ به آدماى عشیره‏اى فکر کردى که پشت نقاب خیرخواهى به ریشت مى‏خندن؟ چرا اینطور نگام مى‏کنى؟ این چه غمیه که تو چشمهات مى‏بینم؟ این چه رازیه که سرنوشت مارو ...

-ما ایستاده‏ییم شهرو ما وسط راه ایستاده‏ییم شهرو.

من از گرمى دستهات لذت مى‏برم. من از حضور تو در کنارم لذت مى‏برم. من هم تنهام. من هم دلم مى‏خواد از خواب که بیدار مى‏شم تو رو کنارم ببینم. من هم دلم مى‏خواد صداى نفسهاتو بشنوم. گرمى نفسهاتو...

 

میخک

 

بعدها فهمیدم که همینگوى، تواین و فاکنر را خوانده است. تلویزیون نگاه نمى‏کرد، ساده لباس مى‏پوشید، آرایش نمى‏کرد و در زندگى آرزویى نداشت. مانند برکه آرام بود و کلمه‏ها در ذهن او به سادگى نیلوفرهاى آبى متولد مى‏شدند. از شوهر اولش سباستین را داشت که حالا دیگر باید دوازده‏ساله باشد. از سال هشتاد و دو با مردش زندگى مى‏کرد و عاشق‏گربه‏اش بود. در یکى از روزهاى زمستان نود و یک، بدون هیچ دلیلى چند شاخه گل میخک به من هدیه داد. میخک‏ها را در گلدانى گذاشتم و به خودم گفتم چقدر خوب است که کسى بیاید و مثل طبیعتى پرشکوه ، تنهایى آدمى را تسکین بدهد !




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

<   <<   6   7   8   9      >