پایان اول
نشستهام اینجا و چشم دوختهام به تلویزیون. چیزى به صبح نمانده. چشمهایم را که از خواب سنگین شده است مىبندم و در جایى، بین خواب و بیدارى کتابخانه کتابهاى فراموش شده را مىبینم. عمارتى است پنج طبقه از سنگ سیاه و با نماى گوتیک. باران مىبارد ومن ناگزیر از درى گردان که از ازل همی نگونه بر پایه خود مىگردیده است داخل عمارتمىشوم. از پلههاى سنگى بالا مىروم و در نیمطبقه پایینىآخرینطبقهکتابخانه کتابهاى فراموش شده، یک لحظه از پنجره به خواب خیسم نگاه مىکنم. کسانى که زمانى شاید مىشناختماشان خوابم را لگدمال مىکنند. چشمهایم را باز مىکنم و مىبینم که در جعبه تلویزیون برف مىبارد.
پایان دوم
نشستهام اینجا و خیال مىکنم در کتابخانه کتابهاى فراموش شده نشستهام. شب از نیمه گذشته است و من دیگر حرفى ندارم که بگویم. مىتوانم از پلهها پایین بروم. اما یادم مىآید که کسى منتظرم نیست. روى پله مىنشینم، زانوهایم را بغل مىگیرم و مىلرزم. نه از سرما که از تصور پیرى. (درآغوش شهرو که مانند زادگاه آدمى آشنا بود، حتى تصور پیرى هم لذتبخش بود.) صداى پاهاى زنى را مىشنوم که از پله پایین مىآید. گمانم راه گم کرده است. به او نگاه مىکنم که خسته است. دگمه آسانسور را مىزند و مىآید کنارم مىنشیند. سرش را روى زانوهایش گذاشته و من با دیدن او که به طبیعتى قطبى مىماند سردم مىشود. نمىدانم چقدر وقت است که منتظر آسانسور بودیم. آسانسور ایستاده است. یک لحظه شک برم مىدارد که شاید زن، جنازهاىست مومیایى که به خوابم آمده است. دست بر شانهاش مىگذارم که حتى از پشت پیراهن سرداست. یکه مىخورد. سر بلند مىکند و لبخند مىزند. لبخند او شبیه لبخند کتابدار کتابخانه کتابهاى فراموش شده است. لبخند او مانند ده کلمهاى است که پریروز نوشته بودم. در را باز مىکند و وارد آسانسور مىشود. یک لحظه تردید مىکنم. از او مىترسم. اما مثل کسى که به دنبال خوابش مىرود، به دنبال او وارد آسانسور مىشوم.کنارش که مىایستم سرماى بدنش را حس مىکنم. سرماى بدن او چله زمستان را به یادم مىآورد. آسانسور راه مىافتد و من مانند اسبى که به انتظار وقوع زلزله بىتاب است، نگاه او را بر تنم حس مىکنم. نگاه او سنگین است. اگر مىتوانستم به او اعتماد کنم به انتظار صبح مىرفتیم جایى مىنشستیم و من برایش از شهرو مىگفتم که مانند زادگاهم آشنا بود. او چشمهایش را مىبندد و بارى سنگین را از روى دوشم برمىدارد. مىخواهم کمر راست کنم که ناگهان آسانسور در جایى توقف مىکند. نمىدانم کجا هستیم. به سرم مىزند که شاید بین دیروز و فردا متوقف ماندهایم. زن انگار انتظار این واقعه را داشته است. حتى چشمهایش را باز نمىکند. گمانم یخ زده است. دستم را روى زنگ خطر مىگذارم. صداى زنگ در جایى که شاید بین تنهایى و ابدیت باشد طنین مىاندازد و بعد سکوتى قطبى همه جا را فرامىگیرد. با مشت به دیوار آلومینیمى آسانسور مىکوبم. صدایى فلزى با صداى خنده زن یکى مىشود. مىنشینم و تکیه به دیوار مىدهم. حالا دیگر مىدانم که سرنوشتم با سرنوشت همسفر بیگانهام یکى شده است. در جایىبین دیروز و فردا، به انتظار فردایى که نمىدانم چه وقت و چگونه استمانند او یخ مىزنم.
چرا مى نویسم؟
حضور من در کتابخانه کتابهاى فراموش شده ظاهراً به خاطر این است که مىخواهم بیوگرافى ساعتهاى خالى زندگیم را بنویسم. از خودم مىپرسمآیا حقیقت دارد که اینها همه بر من گذشته است؟ گذشته من که شهرو هم جزوى از آن است به نظرم شبیه جامى شکسته است، جامى هزار تکه و من به اجبار سعى مىکنم هر تکهاش را از جایى که نمىدانم کجاست و در وقتى که نمىدانم چه وقت است جمع کنم. از خودم مىپرسم، آیا این کارى بیهوده نیست؟ آیا هرگز مىتوانم آخرین تکه این جام هزار تکه را از اعماق مارپیچزمان پیدا کنم که شاید باطلالسحر تنهاییم باشد،که شاید آخر سر با دیدن این جام بدانم که در اینجا چه مىکنم؟ از خودم مىپرسم، اگر روزى تکههاى این جام را بیابم، با آن چه مىکنم؟ نمىشکنمش که دوباره به دنبال تکههایش بگردم؟ گمانم هرمس هرگز در آینه خود را ندیده است. اگر روزى مقابل آینه مىایستاد، شاید آینه با دیدن دوچهرگى اساطیریش تیره مىشد. من هر روز خود را در آینه مىبینم، اما هرگز به شفافیت آینه توجه نکردهام. بهرام گوروقتى که در قصر خورنق با در بسته حجرهاى مواجه شد، اینقدر شهامت داشت که از خازن قصر کلید حجره را بخواهد و تقدیر خود را نقش در نقش، نگاشته بر گنبد حجره ببیند. ما اگر چه از یک ریشهایم، اما فرق من با او این است که من اینجا در حاشیه نشستهام و حتى شهامت این را ندارم که از اعماق مارپیچ زمان تکههاى جام هزار تکه گذشتهام را بیابیم. مىنشینم همین جا و چیزهایى را به یاد مىآورم که معلوم نیست بر من گذشته باشند و سعى مىکنم در این میان از شهرو چیزى بسازم که شاید زمانى آرزو مىکردهام اینچنین باشد و چه بسا که هرگز اینچنین نبوده است.
گریزگاه
کتابدار در انتهاى تالار حضورى سایهوار دارد. مهتابىها مانند خرمگس وزوز مىکنند. من به این فضاى بسته گریختهام که به حقیقت تنهاییم پىببرم. از صبح باران بىوقفه مىبارد. امروز شاهد به پایان رسیدن یکى از روزهاى مالیخولیایى نوامبرم. آسمان سیاه است. درختها برهنهاند و آخن، قفس کبوترى است که خیس از باران به خواب رفته است.
فهرست کتابهاى فراموش شده
حرفى ندارم که بگویم. پیش کتابدار مىروم و فهرست کتابهاى فراموش شده را از او مىگیرم. در اینجا چهار جلد اول را مىنویسم کهبه اندازه چهار خط تنهاییم را فراموش کنم:
ـ زمستان شمعدانىها را در گلخانه نگه دارید
ـ در هر نظمى که ایجاد مىکنید،جایى هم براى بىنظمى بگذارید.
ـ دویدن در پى ماه
ـ اگر ارسطو در چین متولد مىشد
ملاقات یکى از پیروان آیین گنوسى
مرد میانسال روى کتاب قطورى که جلو رویش باز است از خواب بیدار مىشود. انگار که با دمیدن صور اسرافیل از خواب مرگ برخاسته باشد خمیازه مىکشد. سیاهى حفره دهانش یادآور غارى است در بابل، در ایران، در مصر. او کتابش را مىبندد، به اطراف با تحقیر نگاهى مىکند و مىرود. من به دنبال او مىروم. در پاگرد ایستاده است و دارد سیگار مىکشد. چشمهایش خمارآلود است. او به کسى مىماند که پیش از مرگ حشیش کشیده باشد. من به او نگاه مىکنم که انگار کور است،که انگار فقط خودش را مىبیند. او زیر نور چراغى ایستاده که مایل مىتابد. من در نیمه تاریک ایستادهام. پیکر او به گور مىماند. جسم او مدفن روحش است. از این نظر او مرا به یاد پیروان آیین گنوسى مىاندازد. احساس مىکنم او که حتماً خود را ابرانسان مىپندارد از میان کتابهاى فراموش شده آیین گنوسى به جهان تبعید شده و حال گریزگاهى مىجوید. او ظاهرا مأیوس و کابوس زده است. هستى او نمایانگر یک جور بیمارى است. از چهره منقبضش معلوم است که حسرت انتقام دارد. او چندین چهره دارد. هر چهره نقابى است بر چهره
دیگرش تا هزارمین چهره که هرگز آشکار نشده. در وجود این مرد، من اکنون حقیقت هزار چهره پیرآندللو را مىبینم. در کتابخانه کتابهاى فراموش شده، در وجود این مرد از گور برخاسته ارتدادى را مىبینم که از آغاز تاریخ تا امروز ادامه داشته و همواره شکلهاى گوناگون به خود گرفته.گاهى اسلاف این مرد بر ضد جزمیت اربابان کلیسا و کنیسا جنگیدهاند، گاهى در عزلتکدههاشان خود را جرقهاى از حریق خداوندى پنداشتهاند که اگر به منشأ خود مىپیوسته نور بر ظلمت پیروز مىشده است.گاهى نیز شاعرانى خرقه بر دوش بودهاند که در شبهاى مهتابى در حسرت معشوقهاى شعر مىگفتند و گاهى شاعرانى بنگى بودهاند که سرگردان در کوچههاى پر گل و لاى متروپلهاى تازه متولد شده اروپا در جستجوى پرى الهامشان بودند که نیم قرن بعد در قالب روزنبرگ، هیتلر،گوبلز و دوچه در جشنهاى خونآلود با سمفونى واگنر برقصند.
از چشمهاى نیمهمردهاش معلوم است که زندگى را تحقیر مىکند. در زیر نور مایل چراغ مىبینم که سیگارش را مانند آینده بشریت زیر پا له مىکند. از کنارم که مىگذرد، صداى پایش را مىشنوم. صداى پاى او به صداى پاى روحى سرگردان مىماند که در راهى پرپیچ و خم گم شده است. چشمهایم حالا از وحشت یخ زدهاند.
آدمک برفى
حالا من اینجام. شهرو اینجاست. خودش را در آینه بخارگرفته مىبیند. خودم را مىبینم. موهاى خیسم را که روى شانه ریخته مىبینم. از وقتى که اینجام از دیدن خودم لذت مىبرم. تازه یادم آمده که زندهام. یک هفته است که دارم زندگى مىکنم. اینها را باید براى آدمک برفى بنویسم. آدمک برفى با قلب یخچالیش که دارد از غصه ذوب مىشود. زنها محکومند که محبت کنند. ماها به خودآزارى عادت کردهایم. من عادت کردهام با خیال آدمک برفى که حالا حتماً تنهاست خودم را آزار بدهم. جواد نیست. جواد رفته است خرید. من در غیاب او تازه فهمیدم که چقدر به این خانه، به این فضاى دلگیر خو گرفتهام. حتى غیاب یکسالهام این عادت را از بین نبرده. خوبیش این است که احساس غربت نمىکنم. انگار که این یک سال کابوسى بوده است. بخار روى آینه را با سر انگشتهایم پاک مىکنم و چشمهایم را مىبینم که
مىدرخشند. حس مىکنم تازه به دنیا آمدهام. حالا برفها آب شدهاند، و من از خواب زمستانى بیدار شدهام. بیدار شدهام که از زندگى لذت ببرم.جواد نیست. وگرنه به آغوشش مىرفتم. یعنى معنى تازگى و طراوت را مىفهمد؟ دلم مىخواهد مثل هواى کوهستان باطراوت باشم. تنها چیزى که در این خانه تغییر کرده، همین ننویىاست که در نشیمن آویخته است. من روى ننو دراز کشیده بودم و به آدمک برفى فکر مىکردمکه رؤیاهایم را منجمد مىکرد. جوادازآغوشمبیرونآمده بود. مىدیدمش. مثل خواب سر شب بود. من سر شب شیرین مىخوابم. اما همین که آدمک برفى به خوابم مىآید، سردم مىشود. یخ مىزنم. منجمد مىشوم. بعد حتى جواد هم نمىتواند یخهایم را ذوب کند. بخار آینه را با سرانگشتهایم پاک مىکنم و خودم را مىبینم. حتى در آینه بخارگرفته هم معلوم است که باطراوتم. پیش خودم فکر مىکنم که همین حالا حتماً خیلىها دارند خواب مىبینند. من خوابى را که سر شب مىبینم، زود فراموش مىکنم. الان تازه شب شده. جواد نیست. این نزدیکىها پمپ بنزینى هست که همیشه خدا باز است. جواد رفته سیگار بخرد. اتاق بوى نفس دود گرفته او را مىدهد. شاید بوى اتاق، آدمک برفى را به یادم مىآورد. یعنى هنوز هم دوستش دارم؟ از این فکر وحشت مىکنم. اینها همه را برایش مىنویسم. همین فردا. تا فردا وقتى نمانده. تا چشم به هم بزنم، فردا مىآید و من به اندازه یک روز دیگر پیر مىشوم. آدمک برفى از پیرى مىترسید. مىترسید ذوب بشود. من اما پیرى را دوست دارم. در آینه نگاه مىکنم و مىبینم که هنوز هزار روز دیگر وقت دارم. هزار روز دیگر هم مىتوانم به آدمک برفى بنویسم که قلبش یخ بسته است. بنویسم که حتى قلب منجمدش را دوست مىداشتم. اما دیگر نمىتوانستم. هر چه باشد جواد هم بود. جواد هم هست. جواد گذشته من است. دستهاى او براى اولین بار تنم را لمس کرد. هنوز خوب یادم است. اما این حرفها را نمىشود همه جا گفت. این چیزها رازهاى شیرین زندگى است. خوبى راز در این است که به زندگى معنى مىدهد. من رازها را دوست دارم. دلم مىخواهد همه رازهایشان را به من بگویند که من برایشان تا هزار روز دیگر نگه دارم. اما آدمک برفى رازهایم را دزدید. رازهایم حتماً الان دارند ذوب مىشوند. مثل قلب او. مثل تن او که هر شب به کابوسهایم مىآید. ایکاش کابوسهاى آدمى در داشت. اگر اینجور بود، در کابوسهایم را قفل مىکردم که او نتواند وارد بشود. اما مىترسم. مىترسم که او کلید قفل کابوسهایم را بدزدد. موهایم را خشک مىکنم و لذت مىبرم. جواد اگر برگردد، به آغوشش مىروم. مىدانم که هزار روز دیگر من و او به هزار روز قبل برمىگردیم. هزار روز قبل آدمک برفى را شناختم. جواد تلخ نیست. سنگ است. مثل کوه. ذوب نمىشود. هزار سال وقت مىخواهد که تغییر کند. اما من فقط هزار روز دیگر وقت دارم. یعنى تا آن موقع چیزى عوض مىشود؟ فرقى هم نمىکند. من دیگر عادت کردهام. از بچگى به ما یاد مىدهند که زود عادت کنیم. من حالا هم به سرما عادت دارم و هم به صخره. از حمام بیرون مىآیم. خرت و خورتهایم همه جا پخش و پلا هستند. آشفتگى زیباست. دلم مىخواهد تا وقت دارم، چیزهاى خوب دنیا را جمع کنم. چیزهاى خوب دنیا مثل شادىهاى کوچک هستند. شادىهاى کوچک براى من کافىاند. اما آدمک برفى دنبال شادىهاى بزرگ مىگشت که دستمالیشان کند. دورشان بیندازد. خرابشان کند. تباه مىکرد. مثل شب تاریک بود. من اما از روشنایى روز لذت مىبرم. هواى ابرى هم مىتواند زیبا باشد. حتماً که نباید همیشه خدا آفتاب بتابد. در هواى نیمه تاریک راحت تر مىشود شادىهاى کوچک را پنهان کرد. این چیزها را نمىفهمید. جواد هم همینجور است. اما هر چه باشد گذشته مشترکى هست که فقط مال من و اوست. جدایى سخت است. اول سختم بود که همه چیز را بگذارم و بروم. اما دیگر نمىتوانستم. مثل کوه سنگین بود. حس مىکردم با همه پیکر سنگىاش روى سرم دارد خراب مىشود. اما هر چه بود، چند سالى با هم بودیم. پونزده سال. شاید هم بیشتر یا کمتر. فرقى نمىکند. من دلم نمىخواهد سالهاى زندگیم را بشمارم. مىگویم هزار روز دیگر. انگار که هزار سال یا هزار ساعت دیگر. اینجور راحت تر است. وقتى که این روزها، همه شبیه همند واقعاً فرقى نمىکند. عجیب این است که گاهى حوصلهام سر مىرود. حالا اگر بچه داشتم شاید با بچهدارى سرگرم مىشدم. حتماً زایمان حادثه بزرگى است. نمىدانم. مىترسم. حتى فکرش را که مىکنم ترس برم مىدارد. بعضى وقتها خیال مىکنم که اگر بچهدار مىشدم، یک مجسمه سنگى به دنیا مىآوردم. هر چه باشد، بهتر از آدمک برفى است که هیچ اطمینانى به او نیست. معلوم نیست یک ساعت دیگر یا هزار روز دیگر ذوب مىشود. آدمکهاى برفى در زمستانهاى قطبى حتى بیشتر از هزار روز عمر مىکنند. لباسهایم را یکى یکى جمع مىکنم. به دقت. دستهشان مىکنم. توى کمد مىچینمشان. به دقت. یکى یکى. هنوز هم هر وقت در کمد لباس را باز مىکنم، مىترسم. مثل آن روز که کمد لباس فروریخت و من جیغ کشیدم. مگر آدم چقدر مىتواند باسمهاى زندگى کند؟ خوب، من هم آدمم. سنگ صبور که نیستم. آخرسر تارهاى عنکبوت همه جا را گرفته بود. دستم نمىرفت. غبار بدتر از تارهاى عنکبوت بود. انگار که نبودیم. آدم وقتى که نباشد، غبار جایش را مىگیرد. هر موقع که خودم را در آینه مىدیدم، حس مىکردم غبار بر شانههایم نشسته است. اینها را همین فردا براى آدمک برفى مىنویسم. ایکاش جواد زودتر برگردد. همین که صداى پاهایش را مىشنوم، خیالم راحت مىشود. مطمئن مىشوم که هنوز هست. همیشه که نمىشود از اول شروع کرد. هزار سال پیش مىشد، اما الان دیگر دیروقت است. این وقت شب من هیچوقت از خانه بیرون نمىروم. حالا دیگر عادت کردهام. اوایل سخت بود. از ترس، روزها هم از خانه بیرون نمىرفتم. آدم حتى به غربت هم عادت مىکند. رادیو را روشن مىکنم. من صدا را دوست دارم. معنى صداهاى اینجا را خوب نمىفهمم. هنوز بیگانهاند. اما اگر از شوق بلرزند، لذت مىبرم. آدمک برفى از صدا نفرت داشت. جواد هم همینطور است. فقط از شنیدن صداى خودش لذت مىبرد. صداى پاهایش را مىشنوم. حتماً الان در را باز مىکند. مثل صخره سخت است. به ندرت دیدهام لبخند بزند. مىآید تو. مىخواهم به آغوشش بروم. اما همیشه چیزى را بهانه مىکند. مىدانم. این را دیگر خوب حس مىکنم.حتماً گمان مىکند دستمالى شدهام. گاهى در حمام هزار بار خودم را مىشویم. انگار که آلودهام. جواد راضى که مىشود، از کابوسهایم بیرون مىرود. مثل غبار است. اگر صداى پایش را نمىشنیدم شک مىکردم که هنوز هست. اما الان صداى پایش را مىشنوم. حتماً در را باز مىکند. من به فردا فکر مىکنم و به آدمک برفى که دارد ذوب مىشود. فردا اینها همه را برایش مىنویسم. سایه جواد مثل سایه کوه سنگین است. رادیو را خاموش مىکنم، روى ننو کنارش مىنشینم و سرم را به شانهاش تکیه مىدهم.
داستانگویى: محکومیت یا تقدیر؟
قهرمان یکى از داستانهاى بوریس ویان ناخواسته وارد میدان مین مىشود. (البته در این مورد ناخواستگى تقدیرى است که با منطق ارسطویى نمىتوان توجیهاش کرد) پایش که روى مین مىرود، صداى ضامن را مىشنود. در این لحظه او به خوبى مىداند که اگر پایش را از روى مین بردارد تکه تکه مىشود. در این حال تنها چارهاش این است که بر کاغذىداستانى بنویسد که قهرمانش خودش است: سربازى که ناخواسته به میدان مین مىرود و صداى ضامن را مىشنود. کاغذ را تا آنجا که مىتواند پرت مىکند و پایش را از روى مین برمىدارد. داستان به پایان مىرسد.
گفتهاند که امروزه روز ما یک دوره بحرانى را مىگذرانیم، و فراموش کردهاند که بحران اگر پایدار باشد، خاصیت خود را از دست مىدهد. در این صورت بحران نه بحران که برزخ است.گمانم برزخ یا بحران یا هر چه اسمش را مىگذارید به میدان مینى مىماند که ما ناخواسته واردش شدهایم و حالا دستکم این چند نفرى که هنوز مىنویسند از هر نظر به سرباز داستان بوریس ویان شباهت دارند. تولستوى وقتى که یکى از رمانهاى تورگنیف را خواند، نوشت: نویسندگى کارى بیهوده است. خصوصاً براى کسانى که غمگینند و نمىدانند از زندگى چه مىخواهند. همو در سال 1905 پیشگویى مىکرد که زمانى نویسندگان خجالت مىکشند که شخصیتهاى تخیلى مثل ایوان ایوانویچ یا ماریا پتروونا خلق کنند. روزى خواهد رسید که هر کس جالبترین واقعه زندگیش را روى کاغذ بیاورد. تصور کنید اگر چنین روزى برسد، به تعداد ساکنین کره زمین نویسنده خواهیم داشت. به نظرم در میدان مین زندگى ماپیشگویى تولستوى دستکم از یک لحاظ تحقق یافته است. اما راستش شک دارم که هرکس خواندنىترین واقعه زندگیش را بنویسد. بعضىها نزیستهزندگیشان را مىنویسند. انگار من بخواهم عمهجانم را که از قضا بدترکیب است به جاى کلودیا شیفر جا بزنم. این کار البته یک جور پااندازى محترمانه است. اما مگر نویسندهاى که مىخواهد نویسنده بماند، کارى جز این مىکند؟ من و تو و شما نیز که پایمان روى مین لغزیده است، مىنویسیم که بمانیم. نه فرصت زندگى به ما دادهاند و نه مىتوانیم نزیسته، در این وضع بحرانى ننویسیم. تنها راه این است که شخصىترین وقایع زندگیم را و زندگیت را و زندگى او را بنویسیم. من اگر دیروز شهرو را در آغوش گرفته بودم مىنوشتم که آغوش او چه جور بود. بعد اگر تو آغوش شهروى خودت را به یاد مىآوردى یا خیال مىکردى که آغوش او مىبایست مثل آغوش شهروى من باشد، من کارم را به انجام رسانده بودم. یعنى شماها مىفهمیدید که من هم هستم، و ما احساس مىکردیم با این زبان که تنها دستمایهمان است هنوز مىتوانیم با هم حرف بزنیم. دیشب نادر تلفن کرد. همین چیزها را به او گفتم.گفت نویسنده به گوسفندى مىماند که باید خوب بچرد، وگرنه پشم نمىدهد. حس مىکنم نچریده پشم مى دهم. خبکه چى؟این البته سؤال خوبى است. اما اگر پاى من روى مین نرفته بود، شاید مىتوانستم به راه خودم بروم؛ شاید به چراگاهى مىرسیدم. بعضى وقتها فکر مىکنم وضع ما به یکى از صحنههاى فیلمهاى چارلى چاپلین مىماند. تصور کن که در میدان مین پایمان روى مین رفته و مىنویسیم که پایمان روى مین رفته و نوشتهمان را دست به دست مىدهیم. البته صرفنظر از اینها من نادر را واقعاً دوست دارم. اما این دلیل نمىشود که بیایم و داستان دوستىمان را تعریف کنم. گوته در نمایشنامه تاسو سرانجام نویسندهاى را که شخصىترین وقایع زندگیش را تعریف مى کند نشان مىدهد. او محکوم است در نقش بازیگرى اندوهگین به روى صحنه برود و اندوهش را روى صحنه بیاورد. در این تراژدى، خندهدار این است که او نه ناخواسته که به دلخواه خودش به میدان مین مى رود. تاسو از یک سو قربانى جامعهاى است که او را طرد مىکند و از سوى دیگر شهیدى است که تقدیس مىشود. در واقعه کربلا، امام حسین هر دو سویه این شخصیت را نشان مى دهد. فقط بدى اینجور وقایع تراژیک این است که جنازه بازیگران نقش اول روى دست تماشاگران مىماند. تصور کنید به تآتر رفتهاید و برگشتن با جنازه بازیگر نقش اول به خانهتان برمىگردید
بیمهفروش
ساعت: شش و سى و دو دقیقه بعد از ظهر
رضا بعد از شش سال تلفن مىکند، و من اینقدر احمقم که خیس، از زیر دوش بیرون مىآیم، گوشى را برمىدارم و صدایش را مىشنوم که مىگوید هواى دیدار مرا دارد، و من احمق، اینقدر خوشباورم که گمانم در خرابآباد ایرانیان این شهر او واقعاً به سرش زده مرا ببیند، و اینقدر تنها هستم که به شوق مىآیم.
ساعت:هفت و بیست و پنج دقیقه بعداز ظهر
رضا زنگ مىزند، و من خوشباور هنوز فکر مىکنم که او تنهاست. در را باز مىکنم و با تعجب آنها را مىبینم. هردو را مىشناسم. سالهاى اول دانشجوییم مدتى همکلاس بودیم. حالا هردو تغییر کردهاند. بیشتر به دلالهاى محبت مىمانند. ساعت رولکس طلا، کت و شلوار بوس و کراوات. مردک انگار که کسر شأنش است کفشهایش را دربیاورد. نمىگویم به احترام خانه من. دستکم به حرمت این گلیمى که با نقشهاى معصومانهاش توقع دارد لگدمالش نکنیم. با کفشهاى ورنى گهاندودش حرمت خانهام را مىشکند. مىنشیند و با چشمهاى آبیش آرامش ازلى کتابهایم را برهممىزند. یک جور صمیمیت ریاکارانه دارد. همان دم از او بدم مىآید. دلم مىخواهد از خانهام بیرونش کنم. اما به خاطر آن دیگرى، رضا که مدتى با هم نیمهشبها در این شهر، مست گشتهایم، با هم بر این خاک اشک ریختهایم، تحملش مىکنم. اینقدر احمقم که باور دارم او هم بر آن مستىها ارج مىگذارد.
ساعت: هفت و سى و یک دقیقه بعد از ظهر
چاى دم کردهام. حضرت آقا چاى میل ندارند. مىگویند چاى مال مریضهاست. قهوه مىنوشند. برایشان قهوه دم مىکنم. باب میلشان نیست. حضرت اجل مثل دست راست مشتوزنها عادت کرده است؛ عادت کرده است به قهوه نمىدانم چى که هر هفته از فلان مغازه قهوهفروشى تهیه مىکنند. حالا دیگر مردک فقط قهوه نیکاراگوئه زهرمار مىکند.
ساعت: هفت و سى و پنج دقیقه بعد از ظهر
مردک که بالاى منبر مىرود، مىفهمم که رضا سایهوار، انگلوار در کنار او زندگى مىکند. دلم مىخواهد با رضا گپ بزنم، دلم مىخواهد از این شش سال برایم بگوید؛ از خاطراتش، از سرگردانىها، شادىها و غمهایش، دلم مىخواهد از مستىهایمان بگویم و از شبى که تا صبح کافههاى این شهر را با هم زیر پا گذاشتیم و از سحر آن روز که مست و خراب دست در گردن هم انداختیم و او آواز مىخواند و من نمىدانم چرا مىگریستم. اما مردک مجال نمىدهد. مىخواهد بداند که من چه کارهام.گیر داده است. مىخواهد بداند که چه برنامهاى براى آیندهام دارم. مثل خررنگ کن ها حرف مىزند.کارت ویزیتش را نشانم مىدهد: جهانگیر دارقوزآبادى نمىدانم چى که کارچاقکن فلان شرکت بیمه است که در صدر نمىدانم کدامین جدول قرار دارد. چشمهاى رضا پوزشخواهانه از من مىگریزد. مىخندم. مىگویم غصه آینده مرا نخور. مىگویم بیخود خونت را کثیف نکن. وقتت را هدر نده. از این نمد پاره کلاهى نصیبت نخواهد شد. مردک سمج است. سماجتش چیزى از وقاحت کم ندارد. مىگوید علاقمند است که با من کار کند. منتهى شرطش این است که در سمینار مادرقحبگى شرکت کنم. مىگویم من از وقتى که خودم را شناختهام اینجور گشتهام. با یک شلوار جین، ژاکت دست بافى که برایم عزیز است و آن کتى که مىبینى، آن کتى که حالا مثل پوست تنم است. من نمىتوانم مثل خانمبیارها با مچاچنگ مردم بروم دنبال التذاذ. من عادت کردهام گوشت بدنم را بخورم. مردک اینقدر زرنگ است که زود مىفهمد من آدمبشو نیستم. دفتر و دستکش راروى میز پهن مىکند. تلفن موبایل هم دارد. اول به جایى تلفن مىکند. این هم حتماً جزوى از بازى است. من کمکم از این بازى خوشم مىآید. دلم مىخواهد رضا هم حرف بزند. دلم مىخواهد خودش باشد، با همه شلختگى افسانهاى، شوخوشنگى و لاقیدى دوستداشتنیش. اما بدبخت به دنبال صنار پول مفت، روحش را به این مردک مزلف فروخته است. سرانجام تلفنبازى تمام مىشود. قلم و کاغذ برمىدارد. مىپرسد چند سالم است. مىگویم سى و یک سال و او منحنى زندگیم را مىکشد. مىگوید اگر ماهى صد مارک بپردازم در شصد سالگى بیست و نه هزار و پانصد و هشتاد و پنج مارک به من خواهند پرداخت. مىگوید اینقدر مهربانند که اگر در چهل و پنج سالگى بمیرم، به بازماندگانم، پانزده سال بعد از مرگم بیست و نه هزار و پانصد و هشتاد و پنج مارک مىپردازند، انگار که من نمرده باشم، انگار که شصت ساله باشم. مىگوید اگر از کار بیفتم، اینقدر مهربانند که خودشان ماهانه صد مارک به حساب بیمهام واریز خواهند کرد و در شصت سالگى، اگر نمرده باشم بیست و نه هزار و پانصد و هشتاد و پنج مارک به من خواهند پرداخت. مىگویم جواد را مىشناختید؟ مىگوید او که خودش را از طبقه هفدهم پرت کرد پایین؟ مىپرسم، راستى چرا؟ مىگوید، حیف که پیش ما بیمه بود. حالا باید بیست و نه هزار و پانصد و هشتاد و پنج مارک به بازماندگانش بدهیم. مىگویم، غصه مرا نخور. من هنوز چشمآویزى را که مادرم وقت تولد به گردنم انداخت دارم. مىگوید اینها خرافات است. مىگویم قبول. اما این مزرعه که من باشم آفت ندارد. خیالت جمع. مردک پوزخند مىزند که اعصابم را خرد کند.
ساعت:هشت و ده دقیقه بعد از ظهر
دارند مىروند. مىگویم شما واقعاً مهربانید حضرت اجل. اما گمانم زیادى روى من قیمت گذاشتید. من نه بازماندهاى دارم و نه در کتابخانه کتابهاى فراموش شده خطرى تهدیدم مىکند. چندرغاز هم نمىارزم که یک صدم این مقدار ناقابل را به تو بدهم، و به رضا نگاه مىکنم که در لباس میرزا قشمشمها مسخ شده است. به او مىخندم.
ساعت: هشت و پانزده دقیقه بعد از ظهر
آنها رفتهاند پنجره را باز مىکنم که هواى ناپاک تصفیه شود.
مدتىست که شهرورفته است. اما هنوز چیزى ازگرماى بدن او مانند ردپایى بر راهى برفگرفته روى ملافه باقى مانده است. مىغلتم و این گرما را که به بوى بدن او آغشته است حس مىکنم. این حس گنگ که انگار از سالهاى اول کودکیم به جا مانده شناسنامه ایرانى ام را به یادم مىآورد که باطل شده است. شهرو در را پشت سرش نبسته است. نور چراغ راهرو که از لاى درز در به اتاق خواب نفوذ مىکند، چشمم را مىزند. پشت به در، رو به دیوار مىغلتم و متوجه صداى شرشر آب مىشوم. شهرو حتماً در دستشویى خودش را مىشوید؛ شاید هم دارد حمام مىکند، و من در این روز شرجى اوت به پردهها فکر مىکنم که در این اتاق کوچک انگار که با همه وزنشانبر ذهنم آویخته باشند سنگینى مىکنند. چشمهایم از خستگى مثل پردهها سنگین مىشود و هزاران خیال کوچک همچون جرقههاى تاریکى ذهنم را روشن مىکند. دلم مىخواهد به شهرو فکر کنم که در این روز داغ، مأیوس از یک همآغوشى سرد، عرقهاى تنهامان را که حالا با هم یکى شدهاند با آب سرد مىشوید. اما این فقط یکى از جرقههاى کوچکى است که در تاریکى ذهنم مىدرخشد. بقیه، هر چه هست، چیزهایىست مبهم، ولى آشنا که نمىدانم کى و چگونه اتفاق افتادهاند. حس مىکنم هزاران سطح موازى مانند کاغذى بر آب در ذهنم شناورند، و من میان این سطوح، مرزهاى زمان و مکان را درمىنوردم.اما خیلى زود، پیش از آن که شهرو از در وارد شود، و با سخاوت و بخشنده به رویم لبخند بزند، و خیس مانند ماهى از آب گرفته کنارم دراز بکشد که سرماى تنش حس کنم، صدایى از لایههاى تاریک میان این سطحهاى ذهنىبه من مىگوید که حالا در آستانه سىسالگى مرزهایت معلوم است و هرگز از این مرزها نگذشتهاى و هر چقدر هم که در دوردستها سرگردان شوى، هرگز از مرزهایت نخواهى گذشت.
بهرام گور و ازاله بکارت دخترى در سدههاى میانه
وقتى که بهرام گور در پى صید، در خرابستانى وارد غارى که گورش است مىشود، نمىداند که راه بازگشتى نیست. توالى زمان خطى در آثار کلاسیک تقلیدى است از این قانونمندى ظالمانه که آب از جوى رفته را نمىتوان بازگرداند. ظاهراً همراهان بهرام گور از جبر زمان بىخبر بودند که در جستجوى او تا چهل روز خاک مىکندند.
چند وقت پیش تب کرده بودم. از عرق خیس بودم و در رختخواب غلت مىزدم که تلفن زنگ زد. صدا آشنا بود. اما هر چه فکر مىکردم، صاحب صدا را به یاد نمىآوردم. آنچه که او گفت، مهم نیست. مهم این است که احساس مىکردم، این واقعه توالى زمان خطى را به هم ریخته است. انگار که بهرام گور به سبک فیلمهاى هندى از غار بیرون بیاید و از آغوش مادر خاک به آغوش مادر خود برگردد. (لابد به خاطر همین چیزها بود که توماس داکن، حکیم الهى کاتولیک در سدههاى میانه از خودش پرسیده بود: آیا خدا مىتواند بکارت دخترى را که از او ازاله بکارت کردهاند، به او برگرداند؟)
گمانم هذیان گفته بودم و صاحب صدا که پشیمان شده بود، آخر سر با تردید شماره تلفنش را داد که سر فرصت با او تماس بگیرم. روز بعد از این واقعه که حالم کمى بهتر شده بود، شماره تلفنش را به دقت گرفتم. بعد از دو بوق پیاپى مردى گوشى را برداشت. با لهجه فارسى، به آلمانى به من گفت که صدایم را نمىشناسد و هیچوقت مرا ندیده است و پیش از آن که فرصت کنم از بهرام گور براى او بگویم و از ازاله بکارت دخترى که به گمان حکیم کاتولیک خدا او را بخشیده بود و از گذشته بسیار دورى که ذهنم را آشفته کرده بود، و از زبان فارسى، که در اینجا، در این خاک چاکچاک، در آستانه گور بهرام گور هنوز کوره راهى است به این گذشته مشترک، گوشى را گذاشت، و من به زمان حال پرت شدم که خالى بود. در این حال بهرام گور از آغوش مادرش به آغوش خاک برمىگشت، و حتى خدا هم دیگر نمىتوانست بکارت دخترى را در سدههاى میانه به او برگرداند.
بازمانده
زن ایستاده بود جلو آینه بزک مىکرد. او نشسته بود بر لبه تختخواب حصیرى و به پرده باسمهاى "لانه" کار انده خیره مانده بود. نگاهش روى دهان به فریاد گشوده مترسک متوفف مانده بود. انگار که نگاهش همان دو پرنده بالگشودهاى باشد که در چشمخانه مترسک لانه کردهبودند. بوى عطر زن را مىشنید. به یادش مىآورد که زن هم هست، که باید بروند. نه الان که شاید دقیقهاى دیگر. کجا مىرفتند؟ براى او که فرقى نمىکرد. گاهى به سرش مىزد که نیست،که شاید حتى اینها همه که او در قالب آدمى مىبیند عروسکند. مثل زن که عروسک بود، با بوى شیرین عطرش و با دهانى که اگر به خنده باز نمىشد، گمانت غنچهاىست ناگشوده، مانند میوهاى نارسو به همان تلخى. تلخ؟ زن گفته بود تلخ فکر مىکنى و او مانده بود که چه بگوید. مثل لاشهاى که از سلاخخانه برگشته باشد، برهنه دراز کشیده بود بر تخت. نفسش هنوز تنگ بود. به برهنگى زن نگاه کرده بود که بیگانه به نظر مى رسید. یعنى حقیقت داشت که تا همین چند لحظه پیش او را تنگ در آغوش مىفشرد؟ اگر این چیزها را مىگفت، با صداى بلند و شاید حتى فریادکنان، حتماً گمان مىبردند که هذیان مىگوید. زن نمىگفت هذیان مىگویى. مىگفت تلخ فکر مىکنى. شاید حق با او بود که حالا با وسواس سرمه بر چشم مىکشید.
چهره مترسک بر زمینه آبى ـ نه آبیى به آبىبودن رنگ آبى که آبیى به رنگ مالیخولیا ـ ترک برداشته بود. مىترسید. انده مىترساندش. مىترسید که او نیز مانند مترسک ترک برداشته باشد. مگر پیرى جز این بود که آدمى مثل عروسکى چوبى ترک بردارد،که بشکند؛خرد بشود؛ از میان برود و سرانجام فراموش بشود؟
و این آبى، این مالیخولیایى که بر ذهن او سنگینى مىکرد، مثل بارى کمرشکن بر دوش، این کابوس، این دو پرنده پر و بالگشوده بر زمینه آبى کهدر سطح مالیخولیا ایستاده بودند؟ بدیش این بود که پرنمىکشیدند. از حفره چشمخانه مترسک به او نگاه مىکردند؛ به او که دیگر نبود.
زن به چینهاى دامنش دست مىکشید. حتماً حالا موهایش را بر شانه مىریخت، شلال شلال، و او به عادت مىرفت تارهاى موى او را نوازش بدهد و ببویدشان، انگار که مىخواهد بوى وانیل شلالها حضور زن را به یادش بیاورد؛ به یادش بیاورد که او هم هنوز هست، که بازمانده است در میانه راه، خیره مانده به دو پرندهاى که بر چشمخانه مترسک بال گشودهاند و به دهانى که فریادکنان در سطح مالیخولیا گشوده مانده است؛ براى همیشه.
در امجدیه باد در دروازههاى خالى مىوزید
همینجا بود، میدان سپه. دستهاى از مردم زنده باد شاه مىگفتند و شعارهایى بر ضد دولت مىدادند. عدهاى پاسبان که سوار دو کامیون شهربانى بودند، براىشان دست تکان مىدادند. همینجا بود، خیابان باب همایون. سیصد نفرى از اینجا به طرف دادگسترى رفتند و از آنجا به بازار آمدند. عدهاى در سه چهار تا کامیون نشسته بودند، شعار مى دادند و عدهاى مردم سر و پا برهنه دنبال کامیونها مىدویدند. یک کامیون پاسبان هم با آنها بود که سر پیچ خیابان جلو وزارت کشور به طرف استاندارى پیچید.
از بیست و هشت مرداد سى و دو تا آبانپنجاه و هفت اینقدر هست کهپدر و پسرى، دوشادوش هم در خیابانهاى دودگرفته و غبارآلود تهران بگردند. پدر، عکس دکتر مصدق را لاى قرآن نگه مىدارد و پسر، کاپیتال مىخواند. مردم در پیادهروها تنهزنان به مقصد نامعلومى مىروند. لالهزار شلوغتر از جاهاى دیگر است. پدر در را باز مىکند و از پلهها پایین مىرود. آنها وارد تالار بزرگى مىشوند که بوى صابون و ادکلن مىدهد. مشترىها مانند عروسکهاى مؤدبى که ناشیانه ساخته شده باشند، به انتظارنشستهاند. آرایشگرها مثل دیوارى نیمهویران روى سر مشترىهاشان خمشدهاند و نجواکنانچیزى نامفهوم مىگویند. پسر در آینه روبرو مردى را مىبیند که به تأیید سر تکان مىدهد. سر او به جنگل تنکى مىماند که رو به انقراض است. آرایشگر همچون شوالیه بىزرهى در جنگل سرگردان است. قیچى او مانند شمشیرى است که شاخ و برگ درختها را بیرحمانه قطع مىکند. پسر به پدرش نگاه مىکند که با وقار روى صندلى زهواردررفتهاى نشسته است. پدر به عکسى مىماند که چهل و سهسال پیش، موقع کشف حجاب در مراسم گشایش دبیرستان دخترانهاى که احتمالا شادمان نام دارد گرفته باشند. پدر با وجود اعتیاد به تریاک هنوز سعى مىکند راست بایستد. او آراسته لباس مىپوشد و لفظ قلم حرف مىزند. او از آخرین کسانى است که نامهها و مدارکشان را در کیف چرمى اسرارآمیزى نگه مىدارند. در کیف چرمى پدر، بعد از مرگ او، پسر این چیزها را خواهد یافت:
قبالهى ازدواج
سند خانهاى هفتاد مترى
عینک پنسى
نامههاى ادارى (از بدو استخدام تا بیست و یکم بهمن پنجاه و نه)
اوراق قرضه ملى (به ارزش تاریخى پنجاه و شش تومان)
یک مثقال تریاک (براى روز مبادا)
یک حقه وافور با نقش باسمهاى ناصرالدینشاه
چند جلد مجله سپید و سیاه عکس کلودیاکاردینانلى (هنرپیشه جنجالى سالهاى چهل که نیمه برهنه در سواحل دریاى مدیترانه حمام آفتاب مىگیرد)
یک جلد کتاب فراموش شده (با عنوان تاریخى: مبارزات ملى نفت و مرحوم دکتر مصدق)
یک جلد تقویم سال چهل و سه
یک جلد حلالمسائل(تألیف آیتالله بروجردى)
وقتى که آرایشگر موى پدر را به دقت شانه مىکند، پسر پیش خودش فکر مى کند این مرد به حقیقتى معتقد بوده و عمرى در سایه آن با نشئه افیون به آسودگى زندگى کرده است. پسر به تصویر پدر در آینه روبرو نگاه مىکند و حس مىکند پدرش سایه نسلى است رو به زوال که روزگارى مىدانسته چه مىخواهد و چه مىگوید. پسر با پدر بیش از سه متر فاصله ندارد. بااین وجود او پدرش را در آن سوى ابدیت، آرمیده در سایه دیوارى نیمهویران مىبیند که چشم به دستهاى او دوخته است. انگار مىپرسد: این دستها از جهان چه مىخواهند؟
پدر و پسر، پاى پیاده به طرف میدان بیست و پنج شهریور مىروند. چیز گنگ تهدیدآمیزى در تهران وجود دارد. در میدان بیست و پنج شهریور مردم اجتماع کردهاند. تانکها و کامیونهاى ارتش به حالت آماده ایستادهاند. پدر با دیدن اینان جلو دروازه امجدیه مىایستد. یک لحظه مردد مىماند. بعد دست پسر را مىفشارد و وارد ورزشگاه مىشود. در امجدیه هیچکس نیست. پدر و پسر از سکوهاى سیمانى بالا مىروند. پدر گاهى مىایستد که نفس تازه کند. پسر به همهمه مردم گوش مىدهد که انگار خرناسه هیولایى خوابگرد است که میان لحظه خواب و بیدارى نسلها سرگردان شده باشد. پدر و پسر در آخرین ردیف، روى سکوى سیمانى مىنشینند. پدر گره کراواتش را باز مىکند و با دستمال عرق پیشانیش را پاک مىکند. زمین چمن از دور یک دست سبز به نظر مى رسد. موقع غروب است. گلهاى قاصدک خبر از پاییز مىآورند و باد در دروازههاى خالى مىوزد. صداى مردم حسى ناشناخته را در وجود آدمى برمىانگیزد. صداى گلوله مىآید و چند لحظه بعد، پسر به صداى تانکها فکر مىکند که شبیه به نعره هیولایى خوابگرد است. پدر سر بر زانوى خود مىگذارد و بىصدا مىگرید. پسر بلند مىشود. یک لحظه به پدرش نگاه مىکند. او مانند کسى است که از قافله عزاداران مجلس عزایى که در صد و یازده سال پیش برگزار مىشده جا مانده و حالا بعد از این سالها به عزاى عزاداران نشسته است. پسر از سکوهاى سیمانى پایین مىآید. به طرف خط میانى مىرود. مىایستد و به پدرش نگاه مىکند که حالا دیگر نقطه کوچکى در آن سوى ابدیت است.
بازى شروع مىشود: باد، باد پاییز در دروازههاى خالى مىوزد و پدر مثل واقعه پیشپاافتادهاى که در زمان قاجار اتفاق افتاده باشد فراموش مىشود.
نوستالژىگفتو گوهاى درونى
تو هم با بقیه فرقى ندارى. تو هم ببخشید، ها! مثل بقیه شاشت کف کرده. من سى و هفت سالمه. تو اما هنوز سى سالت نشده. من یه تجربه تلخ توى زندگى داشتهم و حالا در سى و هفت سالگى احساس مىکنم سبکبارم. احساس مىکنم مىتونم براى خودم زندگى کنم. من موسیقى رو دوست دارم. تآتر و سینما رو دوست دارم. آزادى رو دوست دارم. دلم مىخواد هر روز صبح خودمو توى آینه نگاه کنم. چین و چروکهاى گوشه چشممو که مىبینم خوشحال مىشم. اگر موى سفیدى ببینم لبخند مىزنم. من در سى و هفت سالگى با زندگى آشتى کردم. من زندگى رو همین جور که هست دوست دارم. اما شماها زندگى رو جور دیگهاى مىخواهید. سختگیر و کمالطلبید. تو هم مثل رفقات توى سوراخى خزیدى و فقط بلدى نق بزنى. خوب معلومه که به پوچى مىرسى. روزى نیست که از خودت نپرسى اینجا چه کار مىکنى. روزى نیست که احساس نکنى سربار خودت و جامعه هستى. مىخواهى هر جور شده دلیلى براى زندگیت پیدا کنى. همهتون اخته و بىشهامتید. وقتى به بنبست مىرسید دنبال آغوش زنى مىگردید که عقدههاتون رو تسکین بده. ذلیل و بىعرضهیید. در آغوش زنهاتون اما مردانگیتونوخوب نشون مىدید. مردانگیتونو خوب ارضا مىکنید. بعد از مدتى از همین هم خسته مىشید. بعد از مدتى همین یه کار ساده رو هم نمىتونید به انجام برسونید. نفسزنان وسط راه مىمونید. عرقریزان در خیالاتتون با زن دیگهاى همبستر مىشید که احتمالا زن رفیقتونه. در رختخواب هم به خودتون دروغ مىگید.
-شهرو بیرحمانه قضاوت مىکنى. تلخ حرف مىزنى. من چطور بگم که ذهنم انباشته از حضور اساطیرى توئه؟ من چطور بگم که تاریخ وطنمو در پیچ و تاب موهات مى بینم؟ من چطور بگم که در نگاه تو چیزى هست که منو به همه اونایى که دوستشون دارم....
اینا همه یاوهگویىهاى رمانتیکه. هذیان مىگى که من خودمو بهت عرضه کنم. بیا قدم بزنیم. بیا در این راه سنگفرش قدم بزنیم. زمین زیر پاتو حس کن. ازخودت بپرس که با بقیه چه فرقى دارى. تو هم جسم منو مىپسندى. تو هم دلت مىخواد جسممو دستمالى کنى. شهوتت که ارضا شد منو با روحى مجروح مىذارى و مىرى. همیشه شماها دنبال هوسهاتون دویدهیید. نقاب روشنفکرى مىزنید که نگن کهنهپرستید. حرفهاتونو از زبون دیگران قاپیدهیید. احساساتتون مال دیگرانه. از خودتون چى دارید؟ صادقانه فکر کن از خودت چى دارى؟ در واقع مراسم منسوخ آبا و اجدادیتونو به جا مىآرید. به محض این که کمبودهاتون تسکین پیدا کرد آغوش زن رو با چاه مستراح یکى مىگیرید....
-چى بگم، چطور بگم که من جسم و روحتو با هم مىخوام؟ چطور بگم که من همین شوریدگیتو دوست دارم؟ چطور بگم که من همین سبکباریتو مىپسندم؟ مگر نمىبینى که چطور با عشق نگات مىکنم؟
من نمىخوام. من دیگه نمىتونم چندى به چند از اول شروع کنم. تو جوونى. من اما پیرم. خستهام من. هیچ فکر کردى دیگران چى مىگن؟ هیچ به آدماى عشیرهاى فکر کردى که پشت نقاب خیرخواهى به ریشت مىخندن؟ چرا اینطور نگام مىکنى؟ این چه غمیه که تو چشمهات مىبینم؟ این چه رازیه که سرنوشت مارو ...
-ما ایستادهییم شهرو ما وسط راه ایستادهییم شهرو.
من از گرمى دستهات لذت مىبرم. من از حضور تو در کنارم لذت مىبرم. من هم تنهام. من هم دلم مىخواد از خواب که بیدار مىشم تو رو کنارم ببینم. من هم دلم مىخواد صداى نفسهاتو بشنوم. گرمى نفسهاتو...
میخک
بعدها فهمیدم که همینگوى، تواین و فاکنر را خوانده است. تلویزیون نگاه نمىکرد، ساده لباس مىپوشید، آرایش نمىکرد و در زندگى آرزویى نداشت. مانند برکه آرام بود و کلمهها در ذهن او به سادگى نیلوفرهاى آبى متولد مىشدند. از شوهر اولش سباستین را داشت که حالا دیگر باید دوازدهساله باشد. از سال هشتاد و دو با مردش زندگى مىکرد و عاشقگربهاش بود. در یکى از روزهاى زمستان نود و یک، بدون هیچ دلیلى چند شاخه گل میخک به من هدیه داد. میخکها را در گلدانى گذاشتم و به خودم گفتم چقدر خوب است که کسى بیاید و مثل طبیعتى پرشکوه ، تنهایى آدمى را تسکین بدهد !