تا کوربر گاسه راهى نیست
به ساعتش نگاه مىکند. یک ربع از هفت گذشته است. اتاقک تلفن عمومى را مىبیند. وارد اتاقک مىشود و شماره تلفن محل کارش را مىگیرد: چند بوق مقطع و صداى کارولین. سرپرستار کارولین.بخش مارین بفرمایید. صدایش عشوهگر است. هر کس نشناسدش فریفتهاش مىشود. دیگر خبر ندارد که چقدر احمق است. از شهوت بیمار شده. از خودپرستى و خودبینىاش هم خودش رنج مىبرد و هم دیگران را عذاب مىدهد. "امشب یک خرده دیر سر کار مىآم." لحن دوستانهاش بلافاصله تغییر مىکند. خواب موندى؟چه بگوید؟چه بگویم؟ بگویم که فقط چهار ساعت در روز مىخوابم؟ بگویم که کابوسزدهام؟ بگویم که از دیدن او و از شنیدن ترهاتش حالم به هم مىخورد؟ این حرفها را نمىشود گفت. از کجا معلوم که من اشتباه نمىکنم. الو؟ اومردد است. نکند کارم را از دست بدهم؟ الو؟ مریضى؟ به جهنم که کارم را از دست مىدهم. مگر بیمارى فقط این است که جسم آدم ناخوش باشد؟ ناخوشى روح عذابآورتر است. اگر جسم تب کند، مىتوان درمانش کرد. تب روح اما درمان ندارد. "زیاد حالم خوش نیست. سرم درد مىکنه. حالت تهوع دارم. اما چیزى نیست. تا یکى دو ساعت دیگه بهتر مىشم." کارولین صدایش را بلند مىکند. حتماً روى صندلى لمیده. حتماً پاهاى چاقش را زیر میز دراز کرده. سعى کن زودتر بیایى. من که نمىتونم دست تنها به همه کارها برسم. مىدانم. مىشنوم. مىدانم که حضور مرد آرامت مىکند. مىشنوم که چطور دورت را گرفتهاند. کارولین گوشى را مىگذارد. حتى خداحافظى هم نمىکند. صداى بوق ممتد مىآید. او به این صداى بىمعنى گوش مىدهد. مىخندد. گوشى را مىگذارد و از اتاقک تلفن بیرون مىآید.
تا ساعت ده شب آزاد است.در کوربرگاسه کافهاىست با دیوارهاى آینهکارى. آبجو سفارش مىدهد. مىنشیند روبروى آینهها و به تنهایى خودش نگاه مىکند....
از اینجا تا کوربرگاسه راهى نیست.
کابوس
خانم گوزل در سال 1962 به آلمان آمد. بیست سال آزگار در شرکت فیلیپس پاى نوار نقاله کار کرد. در سال 1982 دیوانه شد و حالا ده سالى مىشود که در بخش زنان یکى از بیمارستانهاى روانى وابسته به کلیساى کاتولیک بسترى است. خانم گوزل سه تا پسر دارد: شانزده ساله، هجدهساله و بیست و پنج ساله. شوهرش از کار افتاده است و پسر بزرگش در شرکت فیلیپس پاى نوار نقاله کار مىکند. من پسرهاى خانم گوزل را مىشناسم و گاهى به ملاقات او مىروم. خانم گوزل در یک اتاق چهار تخته مىخوابد.
شبها خواب مارى را مىبیند که به طرف تختخوابش مىخزد. بعد مردى در را باز مىکند، به اتاق مىآید، بالاى سر او مىایستد، روى صورتش خم مىشود و با دندان او را تکه تکه مىکند. آنوقت خانم گوزل جیغزنان از خواب مىپرد. جرعهاى آب مىنوشد و تا صبح به سقف بلند اتاق خیره مىماند. وقتى مرا مىبیند، از شادى مىخندد. درباره پسر بزرگش صحبت مىکنیم که در تیم فوتبال شرکت فیلیپس بازى مىکند و چشمهاى او از افتخار مىدرخشد. خانم گوزل، شرافت مادرى است. حال شوهرش را مىپرسم. چشمهایش بىفروغ مىشود، رنگش مىپرد و دستهایش مىلرزد. دستش را مىگیرم. با هم توى حیاط مىرویم، روى یکى از نیمکتها مىنشینیم و او ساعتها از پسرهایش برایم مىگوید و از خانهاى که قرار بوده در ترکیه بسازند و هنوز نساختهاند. موقع رفتن، پرستار در را برایم باز مىکند. یک لحظه برمىگردم و او را مىبینم که با شانههایى آویخته به طرف اتاقش مىرود.
مطب دکتر کالیگارى
این روزها زیاد باران مىبارد. با این وجود هر روز به عکاسى مىروم که عکس تنهاییم را بگیرم. گمانم همین روزها عکاسم، آقاى یوآخیم اشمیت مثل پزشکى که هیچ امیدى به بیمارش ندارد، جوابم کند. مىنشینم در آتلیه نیمه تاریکى که واقعاً شبیه مطب دکتر کالیگارى است. قیافه تنهاییم را مانند گوشت لخمى که زیر چاقوى قصاب تا دمى دیگر تکه تکه مىشود جلو دوربین مىگذارم و تق... تمام. عکس تنهایى روز قبل را از آقاى اشمیت مىگیرم، به خانه مىروم و مدتى عکسم را نگاه مىکنم. آن را کنار عکسهاى دیگرم مىگذارم و از مقایسه حالتهاى تنهاییم با هم لذت مىبرم. (شاید هم اینها همه جزوى از یک جور مراسم خودپرستىست.)
آبگرمکن(2)
یا واقعهاى که صد و هفده سال پیش اتفاق افتاد
وقتى که شهرو به حمام مىرفت، آبگرمکن مانند اژدهایى خشمگین مىغرید. بعضى چیزها اینقدر منحصر به فردند که آنها را نمىشود به چیزى یا به کسى تشبیه کرد. آبگرمکن هم یکى از این چیزهاى کمیاب بود. هر موقع که به ظاهر این موجود ناشناس دقیق مىشدم، مىدیدم که از هر نظر به آدمى عبوس شباهت دارد. گمانم دستکم بیست سالى از عمرش مىگذشت. براى همین همیشه با خستگى مىغرید. در حمام را به آرامى بازمىکردم، و از لاى پرده به قطرههاى آب نگاه مىکردم که مثل دانههاى تسبیحى به طول ابدیت بر برهنگى شهرو مىغلتید....
آبگرمکن مدتهاست که از کار افتاده. نگاهش که مىکنم، واقعهاى را به یاد مىآورم که صد و هفده سال پیش اتفاق افتاده: برهنگى شهرو.
هندسه شیروانىهاى سفالى
کتابخانه کتابهاى فراموش شده پنج طبقه است. هر طبقه از دو نیم طبقه تشکیل شده و من از سر عادت، در نیمطبقه پایینى آخرین طبقه نشستهام که همیشه خلوت است. در فاصله میان تنهایى و ابدیت گاهى صداى پاهاى بانویى سالخورده خیالاتم را لگدمال مىکند. نمىدانم واقعاً چند سالش است. لباس سیاهى مىپوشد که از سادگى به شبى بىستاره مىماند. وقتى که از کنارم مىگذرد، صداى استخوانهایش را مىشنوم. از اینجا مىتوانم به خوبى او را ببینم که از پلهها بالا مىرود. هنوز به پاگرد اول نرسیده در نقطه کورى ناپدید مىشود و دقیقهاى بعد دامنکشان وارد نظرگاهم مىشود. در همه این مدت به این فکر مىکنم که او شبیه اسکلتى استکه ردایى به سیاهى شب بر دوشش انداخته باشد. از او که حضور ذهنم را برهمزده است باید انتقام بگیرم. از پلهها بالا مىروم و چند قدم مانده به او حس مىکنم خیالاتش را لگدمال کردهام. سرش را از روى کتاب بلند کرده است. حالا من در نظرگاه او قرار دارم. قلبم تند مىزند، و کف دستم عرق کرده است. وقتى به او مىرسم نمىدانم چقدر در راه بودهام. اگر در فاصله میان تنهایى و ابدیت، خورشید یک بار در ساعت هفت و سى و دو دقیقه طلوع کرده باشد که در ساعت هفت و سى و پنج دقیقه غروب کند، من یک روز در راه بودهام. به هر تقدیر هوا مثل چشمهاى او تاریک است. پیرزن لبخندى مىزند که تقریباً یک و یک سومش مرگ، و باقى، هر چه مىماند شگفتى است. خطش را که مىبینم، هماندم مىفهمم که او هم نویسنده کتاب فراموش شده زندگیش است. خطش را نمىتوانم بخوانم. اماکلمههاى سیاهپوش به من مىگویند که تندرستند. پیش زن مىنشینم، دستهاى استخوانیش را در دستم مىگیرم و او، به آرامى خورشیدى که در فاصله میان تنهایى و ابدیت غروب کند به من مىگوید که ازبیست و هفت سال و پنج ماه و شش روز قبل سرگرم نوشتن کتابى درباره هندسه شیروانىهاى سفالى است.
او را با هندسه شیروانىهاى سفالى تنها مىگذارم و به خودم مىگویم، چقدر خوب است که گاهى صداى استخوانهایش را مىشنوم.
آبگرمکن(1)
از کودکى به آبگرمکن علاقه داشتم. پنج سالم بود که عاشق زن سى و هفت هشت سالهاى شدم که در همسایگى ما زندگى مىکرد. از این زن تصورى مبهم در ذهن من هست. از این نظر مثل کسى هستم که در حادثهاى کور شده باشد و با این حال هنوز رنگ آفتاب را به یاد داشته باشد. شوهر معشوق کودک پنج ساله اى که من بودم در آن سالها، راننده کامیون بود. هرموقع که ماک دماغدار او مثل غولى خفته سایهاش را بر حیاط خانهمان مىافکند، زیر چشمهاى معشوقم کبود مىشد. گمانم خال بزرگى روى بازوى راست شوهر معشوقم کوبیده شده بود. تا آنجا که یادم است هر غروب به قهوهخانه مىرفت، و در آن سال ها در قهوه خانه مى شد تریاک کشید. شوهر معشوقم وافورى بود.
معشوقم از هر لحاظ به کسى شباهت داشت که به او شلخته مىگویند. چاق و بىبندو بار بود. به کسى اعتنا نمىکرد و با کسى معاشرت نداشت. در بعد از ظهرهاى تابستان مانند گربهاى وحشى از روى دیواربه او نگاه مىکردم. پاچه شلوارش را بالا مىزد، پاهاى چاقش را توى حوض مىگذاشت و با سر انگشتهایش به باغچه آب مىپاشید. باغچه خانه او بیشتر شبیه بود به جنگل انبوهى از علفهاى هرز و گلهاى خودرو. در این میان گاهى به من نگاه مىکرد و با صداى بلند مىخندید. از خودم مىپرسیدم چرا یکى از دندانهاى او طلا است؟ شاید اصلا براى همین عاشقش بودم.
اجاقش کور بود و دلم مىخواست روزى کسى از راه برسد و بچهاى به او هدیه دهد. با آمدن آبگرمکن به خانهمان، زن مانند حادثهاى که صد و هفده سال پیش اتفاق افتاده فراموش شد. سر ظهر که همه مىخوابیدند، صورتم را رنگ مىکردم و همچون سرخپوستان غرب وحشى، هلهلهکنان پیشپاى آبگرمکن در مراسم رقص جنگ قبیله کودکیم شرکت مىکردم.
گشایش
سرانجام روز گشایش فرارسید: بیست و سوم اوت، ساعت شش بعد از ظهر. چند تا بادکنک به سردر کافه نوگشودهاش آویخته بود. تنها مشتریش بودم. نشسته بودم بر چارپایهاى، جلوى پیشخان به بادکنکها نگاه مىکردم و به سرم زده بود که آنها به رختهاى ژندهاى مىمانند که روى طنابى خیالى، در بیابان، زیر آفتاب سوزان آویختهاند. از این فکر گرمم شد. روز گرمى بود. مردم به خیابانها ریخته بودند، و من با دیدن آنها به یاد کابوسى مىافتادم که در پنج سالگى دیده بودم.
در کابوس پنج سالگیم تهران یکپارچه آتش گرفته بود. در همان حال مادرم در آشپزخانه کوکوسبزى مىپخت.
کافه چى سعى مىکرد به من نگاه نکند. شاید خجالت مىکشید که من تنها مشتریش هستم. موهایش را از پشت بسته بود و به هر انگشتش انگشترى کرده بود، همه از نقره. او با انگشتهاى نقرهایش شبیه فالبینها بود. لیوان آبجویم، دست نخورده جلو رویم بود. مىترسیدم آبجویم را بخورم. مىترسیدم با خالى شدن لیوان، عمر آرزوهاى او به سر برسد. تنها مشتریش بودم و نمىخواستم مست کنم.
کافه چى قهوه آسیاب مىکرد. آسیاب شبیه آلتى قرون وسطایى بود. ترانه هایى از دههء شصت در فضاى نیمهتاریک پخش مىشد و من احساس مىکردم به گذشته سفر مىکنم. سفر مهیجى بود. صداى آوازهخان از سى سال پیش مىآمد، و مرا به لحظه تولدم مىبرد. پیش از آن که ترانه به پایان برسد، پول آبجویم را دادم و خودم را تقریباً به خیابان انداختم.
یک روز یا یک سال بعد، در همان جا مغازه عتیقهفروشى گشوده شد. اما هنوز هر بار که از آنجا مىگذرم سفرم را به سى سال پیش به یاد مىآورم.
لبهاى سرخ جادوگر نامیبیایى
هر وقت که رنگ قرمز را مىبینم، به یاد لبهاى او مىافتم. لبهایش را جورى سرخ مىکرد که انگار کاسهاى خون نوشیده بود. بالابلند بود و رنگ پوستش به رنگ کفش نجیب زادگان انگلیسى در نیمه دوم سده نوزده مىمانست. چشمهایش مال خودش نبود. چشمهایش را از جادوگرى سالخورده قرض گرفته بود که هنوز در جنگلهاى نامیبیا آواز مىخواند. هر روز صبح، ساعت هفت و نیم مىآمد و هیچکس چیزى از سرگذشت او نمىدانست. فقط یک جمله به آلمانى مىگفت: در مستراح رو باز کن.
مستراح را که مىشست، آوازى ساحرانه مىخواند که بوى جنگلهاى نامیبیا را مىداد. جادوگر، ساعت ده مثل سایهاى که زیر پا لگدمال مىشود مىرفت و هیچکس نمىخواست چیزى از سرگذشت او بداند.
دوچرخهها پارس مىکنند
در آخن در یک عمارت نیمهویران که پیش از جنگ جهانى دوم ساخته شده بود اتاقى اجاره کردم. این عمارت حیاط کوچکى داشت که زمینش سنگفرش بود و از میان سنگها علفهاى هرز روییده بود. در نظر اول دوچرخه زنگزدهاى توجهم را جلب کرد. (دوچرخه جورى به دیوار تکیه داده بود که انگار جزوى از آن است.)
چمدانم را زمین گذاشتم و با احتیاط سوارش شدم. هنوز یک سوم حیاط را نرفته بودم که سگها بناى پارس کردن گذاشتند، و من از ترس به زمین افتادم. به زحمت ایستادم و پیرمرد را دیدم که در قاب درى چوبى ایستاده بود و از خنده ریسه مىرفت.
آقاى مولر زندگیش را از راه جمعآورى بطرىهاى آبجو مىگذراند. ما همسایه بودیم. آقاى مولر با سگهایش در اتاقى زندگى مىکرد که بوى سیرابى مىداد. تختخواب زهواردررفتهاى گوشه اتاقش قرار داشت و هر موقع که از لاى در نگاه کردم سگهایش را دیدم که روى تخت غلت مىزدند. دار و ندارش را در کیسههاى پلاستیکى ریخته بود که گوشهاتاق روى هم انباشته شده بودند.گمانم تنها شى باارزش در زندگى او همین دوچرخهاى بود که هیچکس از ترس سوارش نمىشد. شاید براى همین دوچرخه قفل نداشت. من یک ماهى ناچار در این اتاق زندگى کردم. اما هنوز بعد از شش سال، هر وقت که دوچرخه زنگزدهاى را مىبینم که به دیوار تکیه داده است، صداى پارس سگهاى آقاى مولر را مىشنوم.
تناسخ
از دیسکوتک که برمىگشت، سر راه یخچال را گوشه خیابان دید. باران مىبارید. یخچال از باران خیس بود و قیافه اش غمانگیزبود، چنان که تصمیم گرفت هر طور شده آن را به خانهاش ببرد.
اوت 1986 ...اوت 1987...اوت 1988...اوت 1989...اوت 1990 ...اوت 25...1991 مارس 1992
نفسزنان به این فکر مىکرد که هفت سال است در آخن زندگى مىکند. چهل و پنج ساله بود و زندگى یکنواختى داشت: تا ظهر مىخوابید، هر شب به دیسکوتک مىرفت.
نمىرقصید. آبجو نمىخورد. سیگار نمىکشید. تنها در جعبهاى زندگى مىکرد که او را به یاد قبر مرحوم پدرش مىانداخت. به هر مخافتى بود رسید. دستى به سر و روى یخچال کشید، دو شاخه را به پریز وصل کرد و مانند کسى که منتظر است معشوقهاش برهنه شود به یخچال نگاه کرد. معشوقه خیالى لرزید، نفسنفس زد، نالهاى کرد و در ذهن او مرد. دو و هفت دهم درصد از ماهانهاش را خرج یک گونى سیب زمینى کرده بود که گوشه اتاق افتاده بود. همان دم یخچال تبدیل شد به گنجه آشپزخانه.
دیر وقت بود، اما تصمیم گرفت بعد از یک هفته ریشش را اصلاح کند. خودش را به دقت در آینه دید. زشت بود و یادش آمد که تا امروز با هیچ زنى نخوابیده است. در جعبهآینه را بازکرد. این چیزها در جعبهآینه او وجود داشت: تیغ ریشتراشى کهنه، سه عدد.
شانه،یک عدد.
ادکلن،چند قطره.
قرص آسپرین، یک بسته.
قیچى،یک عدد.(زنگ زده)
ناخن گیر، یک عدد.
لامپ شمعى 30 وات، یک عدد.
خمیر دندان، مقدارى.
مسواک، یک عدد.
نمکدان، یک عدد.
فرچه اصلاح، یک عدد.
یک برگ کاغذ کاهى و یک شیشه قطره بینى.
چیزهایى که در جعبهآینه او وجود نداشت: مقدارى خمیر ریش و چند عدد چسب زخم.
با دیدن چیزهایى که در جعبه آینهاش وجود نداشت، احساس گرسنگى کرد. سه بار دندانش را به دقت مسواک زد. بعد به اتاقشبرگشت، در یخچال را باز کرد و دقیقهاى به گونى سیب زمینى خیره ماند. در این مدت به غذاهایى فکر مىکرد که مىشد با سیب زمینى درست کرد:
پوره سیبزمینى
سیبزمینى پخته
سیبزمینى سرخشده
سالاد سیبزمینى
سیبزمینىکباب
کوکوىسیبزمینى
احساس کرد مزرعه سیبزمینى شده است. واقعاً حس نامطبوعى بود. در یخچال را بست و پیش خودش حساب کرد که تا امروز هفت هزار و دویست و پنجاه و دو مارک پسانداز کرده است.
آشنایان ناشناس
چشم دوخته بودم به تلویزیون. یکى از سریالهاى آلمانى را نگاه مىکردم. دیالوگها و بازىها تصنعى بود؛ و داستان، اینقدر لوس بود که حس مىکردم در جایخى یخچالم نشستهام. در همان حال ذهن برفک گرفتهام را مثل دفتر تلفنى خیالى ورق مىزدم. اگرچه شماره تلفن بعضى از آشنایان ناشناسم را مىیافتم، اما حال کسى را داشتم که به مراسم گردنزنى ناباکوف دعوت شده است. بعضى از آشنایان ناشناسم را در ذهن دار زده بودم و بعضىها من را در ذهن دار زده بودند. یکى دو نفر مانده بودند که آنها هم معلوم نبود در کجاى دنیا زندگى مىکنند.
دفتر تلفنم را بستم. آفتاب زیبایى مىتابید. اما در ذهن من باران، سیلآسا مىبارید.
مراسم عشاى ربانى سرباز گمنام
در اتاق تاریکم دنبال پیرهنم مىگشتم. پرده را که کنار زدم چشمم به اجارهنشینى افتاد که از پشت پنجره به خیابان نگاه مىکرد. زیر پیرهن رکابى پوشیده بود و یک دست نداشت. مطمئن بودم که او هر هفته در بختآزمایى شرکت مىکند. شنبه هر هفته قرعهکشى است و در آن سالهایى که در همسایگى او زندگى مىکردم، هر یکشنبه او را مىدیدم که مثل کوزه شکستهاى از پشت پنجره به خیابان نگاه مىکرد. خیابان خلوت بود، صداى ناقوس مىآمد و من به این فکر مىکردم که ناخواسته هر یکشنبه در مراسم عشاى ربانى کوزه شکستهاى شرکت مىکنم. اتاق از نور اکتبر روشن شده بود.
با تعجب به آشفتگى اتاق خیره ماندم که بوى من را مىداد. پیرهنم را از روى ساعت آونگدارى که مانند سربازى گمنام گوشه اتاق ایستاده بود برداشتم. (شهرو ساعت آونگدار را در یکى از یکشنبههاى آفتابى ماه مه از بازار مکاره خریده بود. دستفروش، راست یا دروغ به او گفته بود در جنگ دوم ساعت را که دوازده بار زنگ مىزده در ویرانههاى خانه پدریش یافته است.) پیرهنم را که مىپوشیدم به تنهایى ساعت فکر مىکردم که انگار به خواب زمستانى رفته بود. در اینجا او هیچ تعلق خاطرى نداشت. به خودم گفتم همین امروز او را به همسایهام هدیه مىدهم. بعد مىتوانستم با کوزهاى شکسته در مراسم عشاى ربانى سربازى گمنام شرکت کنم.
. ....
شب هول و تنهایى گرازى که گمان مى کرد ملکه زنبورهاست
آقاى جلالتمآب را حتماً مىشناسید. او یکى از سه هزار ایرانیى است که در آخن زندگى مىکنند. آقاى جلالتمآب وقت ندارد زنش را طلاق بدهد. موقع جنگ جلسه تشکیل داده بود و مىخواست بداند آینده ایران چه مىشود. من در این جلسه شرکت کرده بودم و همه مدت به این فکر مىکردم که کى او زنش را طلاق مىدهد. زن آقاى جلالتمآب را حتماً مىشناسید. یک سر و گردن از شوهرش بلندتر است و گمان مىکند اسلاف او همه از نوابغ ایران بودهاند. احتمالا در رؤیاهایش ملکه کندوى آتش گرفتهایست که به اینجا پرکشیده. اما در واقع به گرازى مىماند که از متضاد عقده خودکمبینى رنج مىبرد.
آقاى جلالتمآب وقتى مىخواهد لب گرازش را ببوسد، صندلى زیر پایش مىگذارد. شاید براى همین قصد دارد هر چه زودتر او را طلاق بدهد. آقاى جلالتمآب بعد از پایان جنگ دکان آینده ایران را تخته کرد و به جاى آن یک دهنه بقالى دو نبش باز کرد. من در مراسم افتتاح مغازه او شرکت کردم. در کنار زرشک، زعفران و چند گونى برنج باسماتى چشمم افتاد به چند جلد کتاب که در قفسهاى به قاعده چیده شده بودند: - معصوم پنجم از حضرت هوشنگ خان گلشیرى
شب هول از هرمز شهدادى که مفقود است به کل
سفر شب از بهمن شعلهور که او هم مفقودالاثر است به کل
مد و مه از جناب ابراهیم گلستان
سنگ صبور از مرحوم صادق چوبک
و.....
با دیدن کتاب ها پیش خودم فکر کردم لابد مغازه آقاى جلالتمآب از شب هول خجالت مىکشد که دو نبش است. براى همین یک خرده نگرانش شدم.
یک ماه گذشت و....
دو سال گذشت و....
آقاى جلالتمآب هنوز وقت نکرده زنش را طلاق بدهد. کتاب ها را در پستوى مغازهاش روى هم ریخته و بهقاعده کلم، خیارشور، سبزى، کشک، میوهاى سردسیرى و گرمسیرى را در قفسهها چیده است. من در کتابخانه کتابهاى فراموش شده نشستهام، به تنهایى کتابها فکر مىکنم و به تنهایى گرازى که گمان مىکرد ملکه زنبورهاست.
داستان کوتاهى که قهرمانش پیرمردى گربهباز است
در رختخواب دراز کشیده بودم. هرچه سعى مىکردم خوابم نمىبرد. چشمهایم را بسته بودم که تاریک شوم. بىفایده بود. سعى کردم چیزى را به یاد بیاورم. یادم آمد زمانى در خانهاى بودهام که از آن خانه و از چیزهایى که در آن بود چیز زیادى یادم نمانده است. بعد یادم آمد اتاقم به جعبهاى با ابعاد فراواقعى مىماند. در رختخواب غلت زدم و حس کردم به تله افتادهام. به سرم زد که اتاقم بیشتر شبیه تلهموشى است با ابعاد فراواقعى. این فکر خندهدار گربههاى آقاى اخوان را یادم آورد. به خودم گفتم آقاى اخوان موضوع خوبى براى یک داستان کوتاه است. من تا حالا داستانى ننوشتهام که قهرمانش پیرمردى گربهباز باشد.
این واقعاً موضوع خوبى بود. اما اول مىبایست آقاى اخوان را به یاد مىآوردم. یادم آمد که او در نارمک مىنشست. از نارمک فقط میدان هفتحوض و خانه آقاى اخوان را به یاد دارم. روبروى خانهشان یک گرمابه بود. از چیزهایى که در خانهآقاى اخوان بودچیز زیادى یادم نمانده. یادم است که چاه مستراح نشست کرده بود. در میهمانى خستهکنندهاى دختر چاقى را دیدم که دکلتهاى از مخمل سبز پوشیده بود. یادم مىآید که او مبلهاى اتاقنشیمن خانه آقاى اخوان را یادم آورد. خانه آقاى اخوان همیشه بوى سیرترشى مىداد. گربههاى نارمک، همه به اینجا پناه مىآوردند. با این حال آقاى اخوان گربه چاقى را دوست مىداشت که پشمهایش از فرط پیرى مىریخت. پیرمرد در بهارخواب مىنشست،گربه را روى زانوهایش مىنشاند و سر ظهر که زن همسایه رختهایش را روى طناب پهن مىکرد، از زیر چشم با شیطنت پیرانهسرانهاى برجستگىهاى بدن او را مىپایید. زن همیشه پیرهن گلدار مىپوشید. مرداد هر سال، من برجستگىهاى بدن او را به یاد مىآورم. زن هنوز در خاطره من اوج تابستان است. شاید از فکر تابستان بود که در رختخواب عرق مىریختم. عرق مىریختم و به یاد مىآوردم که آقاى اخوان معشوقهاى هم داشت که ناخنهایش شکسته بود و وقتى که مىخندید و تقریباً همیشه مىخندید جاى خالى دو تا از دندانهایش معلوم مىشد.
در چوبى خانه آقاى اخوان را باز کردم و وارد خوابم شدم. به خودم گفتم بهتر است برگردم و داستانى بنویسم که قهرمانش پیرمردى تنها است. این واقعاً موضوع خوبى بود. اما به پشت سرم که نگاه کردم، دیدم در خانه پیرمرد بسته است و یادم آمد که زمانى در خانهاى بودهام که از آن خانه و از چیزهایى که در آن بودچیز زیادى یادم نمانده است.
تاریک شده بودم