سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47087 | بازدیدهای امروز: 11
Just About
یه تیکه سنگ - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تاملی بر تنهایی- قسمت پانزدهم

تا کوربر گاسه راهى نیست

 

به ساعتش نگاه مى‏کند. یک ربع از هفت گذشته است. اتاقک تلفن عمومى را مى‏بیند. وارد اتاقک مى‏شود و شماره تلفن محل کارش را مى‏گیرد: چند بوق مقطع و صداى کارولین. سرپرستار کارولین.بخش مارین بفرمایید. صدایش عشوه‏گر است. هر کس نشناسدش فریفته‏اش مى‏شود. دیگر خبر ندارد که چقدر احمق است. از شهوت بیمار شده. از خودپرستى و خودبینى‏اش هم خودش رنج مى‏برد و هم دیگران را عذاب مى‏دهد. "امشب یک خرده دیر سر کار مى‏آم." لحن دوستانه‏اش بلافاصله تغییر مى‏کند. خواب موندى؟چه بگوید؟چه بگویم؟ بگویم که فقط چهار ساعت در روز مى‏خوابم؟ بگویم که کابوس‏زده‏ام؟ بگویم که از دیدن او و از شنیدن ترهاتش حالم به هم مى‏خورد؟ این حرف‏ها را نمى‏شود گفت. از کجا معلوم که من اشتباه نمى‏کنم. الو؟ اومردد است. نکند کارم را از دست بدهم؟ الو؟ مریضى؟ به جهنم که کارم را از دست مى‏دهم. مگر بیمارى فقط این است که جسم آدم ناخوش باشد؟ ناخوشى روح عذاب‏آورتر است. اگر جسم تب کند، مى‏توان درمانش کرد. تب روح اما درمان ندارد. "زیاد حالم خوش نیست. سرم درد مى‏کنه. حالت تهوع دارم. اما چیزى نیست. تا یکى دو ساعت دیگه بهتر مى‏شم." کارولین صدایش را بلند مى‏کند. حتماً روى صندلى لمیده. حتماً پاهاى چاقش را زیر میز دراز کرده. سعى کن زودتر بیایى. من که نمى‏تونم دست تنها به همه کارها برسم. مى‏دانم. مى‏شنوم. مى‏دانم که حضور مرد آرامت مى‏کند. مى‏شنوم که چطور دورت را گرفته‏اند. کارولین گوشى را مى‏گذارد. حتى خداحافظى هم نمى‏کند. صداى بوق ممتد مى‏آید. او به این صداى بى‏معنى گوش مى‏دهد. مى‏خندد. گوشى را مى‏گذارد و از اتاقک تلفن بیرون مى‏آید.

تا ساعت ده شب آزاد است.در کوربرگاسه کافه‏اى‏ست با دیوارهاى آینه‏کارى. آبجو سفارش مى‏دهد. مى‏نشیند روبروى آینه‏ها و به تنهایى خودش نگاه مى‏کند....

از اینجا تا کوربرگاسه راهى نیست.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی- قسمت چاردهم

کابوس

 

خانم گوزل در سال 1962 به آلمان آمد. بیست سال آزگار در شرکت فیلیپس پاى نوار نقاله کار کرد. در سال 1982 دیوانه شد و حالا ده سالى مى‏شود که در بخش زنان یکى از بیمارستان‏هاى روانى وابسته به کلیساى کاتولیک بسترى است. خانم گوزل سه تا پسر دارد: شانزده ساله، هجده‏ساله و بیست و پنج ساله. شوهرش از کار افتاده است و پسر بزرگش در شرکت فیلیپس پاى نوار نقاله کار مى‏کند. من پسرهاى خانم گوزل را مى‏شناسم و گاهى به ملاقات او مى‏روم. خانم گوزل در یک اتاق چهار تخته مى‏خوابد.

شب‏ها خواب مارى را مى‏بیند که به طرف تخت‏خوابش مى‏خزد. بعد مردى در را باز مى‏کند، به اتاق مى‏آید، بالاى سر او مى‏ایستد، روى صورتش خم مى‏شود و با دندان او را تکه تکه مى‏کند. آن‏وقت خانم گوزل جیغ‏زنان از خواب مى‏پرد. جرعه‏اى آب مى‏نوشد و تا صبح به سقف بلند اتاق خیره مى‏ماند. وقتى مرا مى‏بیند، از شادى مى‏خندد. درباره پسر بزرگش صحبت مى‏کنیم که در تیم فوتبال شرکت فیلیپس بازى مى‏کند و چشم‏هاى او از افتخار مى‏درخشد. خانم گوزل، شرافت مادرى است. حال شوهرش را مى‏پرسم. چشم‏هایش بى‏فروغ مى‏شود، رنگش مى‏پرد و دست‏هایش مى‏لرزد. دستش را مى‏گیرم. با هم توى حیاط مى‏رویم، روى یکى از نیمکت‏ها مى‏نشینیم و او ساعت‏ها از پسرهایش برایم مى‏گوید و از خانه‏اى که قرار بوده در ترکیه بسازند و هنوز نساخته‏اند. موقع رفتن، پرستار در را برایم باز مى‏کند. یک لحظه برمى‏گردم و او را مى‏بینم که با شانه‏هایى آویخته به طرف اتاقش مى‏رود.

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی- قسمت سیزدهم

مطب دکتر کالیگارى

 

این روزها زیاد باران مى‏بارد. با این وجود هر روز به عکاسى مى‏روم که عکس تنهاییم را بگیرم. گمانم همین روزها عکاسم، آقاى یوآخیم اشمیت مثل پزشکى که هیچ امیدى به بیمارش ندارد، جوابم کند. مى‏نشینم در آتلیه نیمه تاریکى که واقعاً شبیه مطب دکتر کالیگارى است. قیافه تنهاییم را مانند گوشت لخمى که زیر چاقوى قصاب تا دمى دیگر تکه تکه مى‏شود جلو دوربین مى‏گذارم و تق... تمام. عکس تنهایى روز قبل را از آقاى اشمیت مى‏گیرم، به خانه مى‏روم‏ و مدتى عکسم را نگاه مى‏کنم. آن را کنار عکس‏هاى دیگرم مى‏گذارم و از مقایسه حالت‏هاى تنهاییم با هم لذت مى‏برم. (شاید هم این‏ها همه جزوى از یک جور مراسم خودپرستى‏ست.)

 

آبگرمکن(2)

یا واقعه‏اى که صد و هفده سال پیش اتفاق افتاد  

وقتى که شهرو به حمام مى‏رفت، آبگرمکن مانند اژدهایى خشمگین مى‏غرید. بعضى چیزها اینقدر منحصر به فردند که آن‏ها را نمى‏شود به چیزى یا به کسى تشبیه کرد. آبگرمکن هم یکى از این چیزهاى کمیاب بود. هر موقع که به ظاهر این موجود ناشناس دقیق مى‏شدم، مى‏دیدم که از هر نظر به آدمى عبوس شباهت دارد. گمانم دست‏کم بیست سالى از عمرش مى‏گذشت. براى همین همیشه با خستگى مى‏غرید. در حمام را به آرامى بازمى‏کردم، و از لاى پرده به قطره‏هاى آب نگاه مى‏کردم که مثل دانه‏هاى تسبیحى به طول ابدیت بر برهنگى شهرو مى‏غلتید....

آبگرمکن مدتهاست که از کار افتاده. نگاهش که مى‏کنم، واقعه‏اى را به یاد مى‏آورم که صد و هفده سال پیش اتفاق افتاده: برهنگى شهرو.

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی- قسمت دوازدهم

هندسه شیروانى‏هاى سفالى

 

کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده پنج طبقه است. هر طبقه از دو نیم طبقه تشکیل شده و من از سر عادت، در نیم‏طبقه پایینى آخرین طبقه نشسته‏ام که همیشه خلوت است. در فاصله میان تنهایى و ابدیت گاهى صداى پاهاى بانویى سالخورده خیالاتم را لگدمال مى‏کند. نمى‏دانم واقعاً چند سالش است. لباس سیاهى مى‏پوشد که از سادگى به شبى بى‏ستاره مى‏ماند. وقتى که از کنارم مى‏گذرد، صداى استخوان‏هایش را مى‏شنوم. از اینجا مى‏توانم به خوبى او را ببینم که از پله‏ها بالا مى‏رود. هنوز به پاگرد اول نرسیده در نقطه کورى ناپدید مى‏شود و دقیقه‏اى بعد دامن‏کشان وارد نظرگاهم مى‏شود. در همه این مدت به این فکر مى‏کنم که او شبیه اسکلتى است‏که ردایى به سیاهى شب بر دوشش انداخته باشد. از او که حضور ذهنم را برهم‏زده است باید انتقام بگیرم. از پله‏ها بالا مى‏روم و چند قدم مانده به او حس مى‏کنم خیالاتش را لگدمال کرده‏ام. سرش را از روى کتاب بلند کرده است. حالا من در نظرگاه او قرار دارم. قلبم تند مى‏زند، و کف دستم عرق کرده‏ است. وقتى به او مى‏رسم نمى‏دانم چقدر در راه بوده‏ام. اگر در فاصله میان تنهایى و ابدیت، خورشید یک بار در ساعت هفت و سى و دو دقیقه طلوع کرده باشد که در ساعت هفت و سى و پنج دقیقه غروب کند، من یک روز در راه بوده‏ام. به هر تقدیر هوا مثل چشم‏هاى او تاریک است. پیرزن لبخندى مى‏زند که تقریباً یک و یک سومش مرگ، و باقى، هر چه مى‏ماند شگفتى است. خطش را که مى‏بینم، هماندم مى‏فهمم که او هم نویسنده کتاب فراموش شده زندگیش است. خطش را نمى‏توانم بخوانم. اماکلمه‏هاى سیاهپوش به من مى‏گویند که تندرستند. پیش زن مى‏نشینم، دست‏هاى استخوانیش را در دستم مى‏گیرم و او، به آرامى خورشیدى که در فاصله میان تنهایى و ابدیت غروب کند به من مى‏گوید که ازبیست و هفت سال و پنج ماه و شش روز قبل سرگرم نوشتن کتابى درباره هندسه شیروانى‏هاى سفالى است.

او را با هندسه شیروانى‏هاى سفالى تنها مى‏گذارم و به خودم مى‏گویم، چقدر خوب است که گاهى صداى استخوان‏هایش را مى‏شنوم.

 

آبگرمکن(1)

 

از کودکى به آبگرمکن علاقه داشتم. پنج سالم بود که عاشق زن سى و هفت هشت ساله‏اى شدم که در همسایگى ما زندگى مى‏کرد. از این زن تصورى مبهم در ذهن من هست. از این نظر مثل کسى هستم که در حادثه‏اى کور شده باشد و با این حال هنوز رنگ آفتاب را به یاد داشته باشد. شوهر معشوق کودک پنج ساله اى که من بودم در آن سالها، راننده کامیون بود. هرموقع که ماک دماغ‏دار او مثل غولى خفته سایه‏اش را بر حیاط خانه‏مان مى‏افکند، زیر چشم‏هاى معشوقم کبود مى‏شد. گمانم خال بزرگى روى بازوى راست شوهر معشوقم کوبیده شده بود. تا آنجا که یادم است هر غروب به قهوه‏خانه مى‏رفت، و در آن سال ها در قهوه خانه مى شد تریاک کشید. شوهر معشوقم وافورى بود.

معشوقم از هر لحاظ به کسى شباهت داشت که به او شلخته مى‏گویند. چاق و بى‏بندو بار بود. به کسى اعتنا نمى‏کرد و با کسى معاشرت نداشت. در بعد از ظهرهاى تابستان مانند گربه‏اى‏ وحشى از روى دیواربه او نگاه مى‏کردم. پاچه شلوارش را بالا مى‏زد، پاهاى چاقش را توى حوض مى‏گذاشت و با سر انگشت‏هایش به باغچه آب مى‏پاشید. باغچه خانه او بیشتر شبیه بود به جنگل انبوهى از علف‏هاى هرز و گل‏هاى خودرو. در این میان گاهى به من نگاه مى‏کرد و با صداى بلند مى‏خندید. از خودم مى‏پرسیدم چرا یکى از دندان‏هاى او طلا است؟ شاید اصلا براى همین عاشقش بودم.

اجاقش کور بود و دلم مى‏خواست روزى کسى از راه برسد و بچه‏اى به او هدیه دهد. با آمدن آبگرمکن به خانه‏مان، زن مانند حادثه‏اى که صد و هفده سال پیش اتفاق افتاده فراموش شد. سر ظهر که همه مى‏خوابیدند، صورتم را رنگ مى‏کردم و همچون سرخپوستان غرب وحشى، هلهله‏کنان پیش‏پاى آبگرمکن در مراسم رقص جنگ قبیله کودکیم شرکت مى‏کردم.

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی -قسمت یازدهم

 

گشایش 

سرانجام روز گشایش فرارسید: بیست و سوم اوت، ساعت شش بعد از ظهر. چند تا بادکنک به سردر کافه نوگشوده‏اش آویخته بود. تنها مشتریش بودم. نشسته بودم بر چارپایه‏اى، جلوى پیشخان به بادکنک‏ها نگاه مى‏کردم و به سرم زده بود که آن‏ها به رخت‏هاى ژنده‏اى مى‏مانند که روى طنابى خیالى، در بیابان، زیر آفتاب سوزان آویخته‏اند. از این فکر گرمم شد. روز گرمى بود. مردم به خیابان‏ها ریخته بودند، و من با دیدن آن‏ها به یاد کابوسى مى‏افتادم که در پنج سالگى دیده بودم. 

در کابوس پنج سالگیم تهران یکپارچه آتش گرفته بود. در همان حال مادرم در آشپزخانه کوکوسبزى مى‏پخت.

کافه چى سعى مى‏کرد به من نگاه نکند. شاید خجالت مى‏کشید که من تنها مشتریش هستم. موهایش را از پشت بسته بود و به هر انگشتش انگشترى کرده بود، همه از نقره. او با انگشت‏هاى نقره‏ایش شبیه فالبین‏ها بود. لیوان آبجویم، دست نخورده جلو رویم بود. مى‏ترسیدم آبجویم را بخورم. مى‏ترسیدم با خالى شدن لیوان، عمر آرزوهاى او به سر برسد. تنها مشتریش بودم و نمى‏خواستم مست کنم.
کافه چى قهوه آسیاب مى‏کرد. آسیاب شبیه آلتى قرون وسطایى بود. ترانه‏ هایى از دههء شصت در فضاى نیمه‏تاریک پخش مى‏شد و من احساس مى‏کردم به گذشته سفر مى‏کنم. سفر مهیجى بود. صداى آوازه‏خان از سى سال پیش مى‏آمد، و مرا به لحظه تولدم مى‏برد. پیش از آن که ترانه به پایان برسد، پول آبجویم را دادم و خودم را تقریباً به خیابان انداختم.
یک روز یا یک سال بعد، در همان جا مغازه عتیقه‏فروشى گشوده شد. اما هنوز هر بار که از آنجا مى‏گذرم سفرم را به سى سال پیش به یاد مى‏آورم.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی -قسمت دهم

 

لب‏هاى سرخ جادوگر نامیبیایى

 

هر وقت که رنگ قرمز را مى‏بینم، به یاد لب‏هاى او مى‏افتم. لب‏هایش را جورى سرخ مى‏کرد که انگار کاسه‏اى خون نوشیده بود. بالابلند بود و رنگ پوستش به رنگ کفش نجیب زادگان انگلیسى در نیمه دوم سده نوزده مى‏مانست. چشم‏هایش مال خودش نبود. چشم‏هایش را از جادوگرى سالخورده قرض گرفته بود که هنوز در جنگلهاى نامیبیا آواز مى‏خواند. هر روز صبح، ساعت هفت و نیم مى‏آمد و هیچکس چیزى از سرگذشت او نمى‏دانست. فقط یک جمله به آلمانى مى‏گفت: در مستراح رو باز کن.

مستراح را که مى‏شست، آوازى ساحرانه مى‏خواند که بوى جنگل‏هاى نامیبیا را مى‏داد. جادوگر، ساعت ده مثل سایه‏اى که زیر پا لگدمال مى‏شود مى‏رفت و هیچکس نمى‏خواست چیزى از سرگذشت او بداند.

 

دوچرخه‏ها پارس مى‏کنند

 

در آخن در یک عمارت نیمه‏ویران که پیش از جنگ جهانى دوم ساخته شده بود اتاقى اجاره کردم. این عمارت حیاط کوچکى داشت که زمینش سنگفرش بود و از میان سنگ‏ها علف‏هاى هرز روییده بود. در نظر اول دوچرخه زنگ‏زده‏اى توجهم را جلب کرد. (دوچرخه جورى به دیوار تکیه داده بود که انگار جزوى از آن است.)

چمدانم را زمین گذاشتم و با احتیاط سوارش شدم. هنوز یک سوم حیاط را نرفته بودم که سگ‏ها بناى پارس کردن گذاشتند، و من از ترس به زمین افتادم. به زحمت ایستادم و پیرمرد را دیدم که در قاب درى چوبى ایستاده بود و از خنده ریسه مى‏رفت.

آقاى مولر زندگیش را از راه جمع‏آورى بطرى‏هاى آبجو مى‏گذراند. ما همسایه بودیم. آقاى مولر با سگ‏هایش در اتاقى زندگى مى‏کرد که بوى سیرابى مى‏داد. تخت‏خواب زهواردررفته‏اى گوشه اتاقش قرار داشت و هر موقع که از لاى در نگاه کردم سگ‏هایش را دیدم که روى تخت غلت مى‏زدند. دار و ندارش را در کیسه‏هاى پلاستیکى ریخته بود که گوشه‏اتاق روى هم انباشته شده بودند.گمانم تنها شى باارزش در زندگى او همین دوچرخه‏اى بود که هیچکس از ترس سوارش نمى‏شد. شاید براى همین دوچرخه قفل نداشت. من یک ماهى ناچار در این اتاق زندگى کردم. اما هنوز بعد از شش سال، هر وقت که دوچرخه زنگ‏زده‏اى را مى‏بینم که به دیوار تکیه داده است، صداى پارس سگ‏هاى آقاى مولر را مى‏شنوم.

 

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی -قسمت نهم

تناسخ

 

از دیسکوتک که برمى‏گشت، سر راه یخچال را گوشه خیابان دید. باران مى‏بارید. یخچال از باران خیس بود و قیافه اش غم‏انگیزبود، چنان که تصمیم گرفت هر طور شده آن را به خانه‏اش ببرد.

اوت 1986 ...اوت 1987...اوت 1988...اوت 1989...اوت 1990 ...اوت 25...1991 مارس 1992

نفس‏زنان به این فکر مى‏کرد که هفت سال است در آخن زندگى مى‏کند. چهل و پنج ساله بود و زندگى یکنواختى داشت: تا ظهر مى‏خوابید، هر شب به دیسکوتک مى‏رفت.

نمى‏رقصید. آبجو نمى‏خورد. سیگار نمى‏کشید. تنها در جعبه‏اى زندگى مى‏کرد که او را به یاد قبر مرحوم پدرش مى‏انداخت. به هر مخافتى بود رسید. دستى به سر و روى یخچال کشید، دو شاخه ‏را به پریز وصل کرد و مانند کسى که منتظر است معشوقه‏اش برهنه شود به یخچال نگاه کرد. معشوقه خیالى لرزید، نفس‏نفس زد، ناله‏اى کرد و در ذهن او مرد. دو و هفت دهم درصد از ماهانه‏اش را خرج یک گونى سیب زمینى کرده بود که گوشه اتاق افتاده بود. همان دم یخچال تبدیل شد به گنجه آشپزخانه.

دیر وقت بود، اما تصمیم گرفت بعد از یک هفته ریشش را اصلاح کند. خودش را به دقت در آینه دید. زشت بود و یادش آمد که تا امروز با هیچ زنى نخوابیده است. در جعبه‏آینه را بازکرد. این چیزها در جعبه‏آینه او وجود داشت: تیغ ریش‏تراشى کهنه، سه عدد.

شانه،یک عدد.

ادکلن،چند قطره.

قرص آسپرین، یک بسته.

قیچى،یک عدد.(زنگ زده)

ناخن گیر، یک عدد.

لامپ شمعى 30 وات، یک عدد.

خمیر دندان، مقدارى.

مسواک، یک عدد.

نمکدان، یک عدد.

فرچه اصلاح، یک عدد.

یک برگ کاغذ کاهى و یک شیشه قطره بینى.

چیزهایى که در جعبه‏آینه او وجود نداشت: مقدارى خمیر ریش و چند عدد چسب زخم.

با دیدن چیزهایى که در جعبه آینه‏اش وجود نداشت، احساس گرسنگى کرد. سه بار دندانش را به دقت مسواک زد. بعد به ‏اتاقش‏برگشت، در یخچال را باز کرد و دقیقه‏اى به گونى سیب زمینى خیره ماند. در این مدت به غذاهایى فکر مى‏کرد که مى‏شد با سیب زمینى درست کرد:

پوره سیب‏زمینى

سیب‏زمینى پخته

سیب‏زمینى سرخ‏شده

سالاد سیب‏زمینى

سیب‏زمینى‏کباب

کوکوى‏سیب‏زمینى

احساس کرد مزرعه سیب‏زمینى شده است. واقعاً حس نامطبوعى بود. در یخچال را بست و پیش خودش حساب کرد که تا امروز هفت هزار و دویست و پنجاه و دو مارک پس‏انداز کرده است.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی -قسمت هشتم

 

آشنایان ناشناس

 

چشم دوخته بودم به تلویزیون. یکى از سریال‏هاى آلمانى را نگاه مى‏کردم. دیالوگ‏ها و بازى‏ها تصنعى ‏بود؛ و داستان، اینقدر لوس بود که حس مى‏کردم در جایخى یخچالم نشسته‏ام. در همان حال ذهن برفک گرفته‏ام را مثل دفتر تلفنى خیالى ورق مى‏زدم. اگرچه ‏شماره تلفن بعضى از آشنایان ناشناسم را مى‏یافتم، اما حال کسى را داشتم که به مراسم گردن‏زنى ناباکوف دعوت شده است. بعضى از آشنایان ناشناسم را در ذهن دار زده بودم و بعضى‏ها من را در ذهن دار زده بودند. یکى دو نفر مانده‏ بودند که آن‏ها هم معلوم نبود در کجاى دنیا زندگى مى‏کنند.

دفتر تلفنم را بستم. آفتاب زیبایى مى‏تابید. اما در ذهن من‏ باران، سیل‏آسا مى‏بارید.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی -قسمت هفتم

مراسم عشاى ربانى سرباز گمنام

 

در اتاق تاریکم دنبال پیرهنم مى‏گشتم. پرده را که ‏کنار زدم چشمم به اجاره‏نشینى افتاد که از پشت پنجره به خیابان نگاه مى‏کرد. زیر پیرهن رکابى پوشیده بود و یک دست نداشت. مطمئن بودم که او هر هفته در بخت‏آزمایى شرکت مى‏کند. شنبه هر هفته قرعه‏کشى است و در آن سالهایى که در همسایگى او زندگى مى‏کردم، هر یکشنبه او را مى‏دیدم که مثل کوزه شکسته‏اى از پشت پنجره به خیابان نگاه مى‏کرد. خیابان خلوت بود، صداى ناقوس مى‏آمد و من به این فکر مى‏کردم که ناخواسته هر یکشنبه در مراسم عشاى ربانى کوزه شکسته‏اى شرکت مى‏کنم. اتاق از نور اکتبر روشن شده بود.

با تعجب به آشفتگى اتاق خیره ماندم که بوى من را مى‏داد. پیرهنم را از روى ساعت آونگ‏دارى که مانند سربازى گمنام گوشه اتاق ایستاده بود برداشتم. (شهرو ساعت آونگ‏دار را در یکى از یکشنبه‏هاى آفتابى ماه مه از بازار مکاره خریده بود. دستفروش، راست یا دروغ به او گفته بود در جنگ دوم ساعت را که دوازده بار زنگ مى‏زده در ویرانه‏هاى خانه پدریش یافته است.) پیرهنم را که مى‏پوشیدم به تنهایى ساعت فکر مى‏کردم که انگار به خواب زمستانى رفته بود. در اینجا او هیچ تعلق خاطرى نداشت. به خودم گفتم همین امروز او را به همسایه‏ام هدیه مى‏دهم. بعد مى‏توانستم با کوزه‏اى شکسته در مراسم عشاى ربانى سربازى گمنام شرکت کنم.

. ....

 

شب هول و تنهایى گرازى که گمان مى کرد ملکه زنبورهاست

 

آقاى جلالت‏مآب را حتماً مى‏شناسید. او یکى از سه هزار ایرانیى است که در آخن زندگى مى‏کنند. آقاى جلالت‏مآب وقت ندارد زنش را طلاق بدهد. موقع جنگ جلسه تشکیل داده بود و مى‏خواست بداند آینده ایران چه مى‏شود. من در این جلسه شرکت کرده بودم و همه مدت به این فکر مى‏کردم که کى او زنش را طلاق مى‏دهد. زن آقاى جلالت‏مآب را حتماً مى‏شناسید. یک سر و گردن از شوهرش بلندتر است و گمان مى‏کند اسلاف او همه از نوابغ ایران بوده‏اند. احتمالا در رؤیاهایش ملکه کندوى آتش گرفته‏ایست که به اینجا پرکشیده. اما در واقع به گرازى مى‏ماند که از متضاد عقده خودکم‏بینى رنج مى‏برد.

آقاى جلالت‏مآب وقتى مى‏خواهد لب گرازش را ببوسد، صندلى زیر پایش مى‏گذارد. شاید براى همین قصد دارد هر چه زودتر او را طلاق بدهد. آقاى جلالت‏مآب بعد از پایان جنگ دکان آینده ایران را تخته کرد و به جاى آن یک دهنه بقالى دو نبش باز کرد. من در مراسم افتتاح مغازه او شرکت کردم. در کنار زرشک، زعفران و چند گونى برنج باسماتى چشمم افتاد به چند جلد کتاب که در قفسه‏اى به قاعده چیده شده بودند: - معصوم پنجم از حضرت هوشنگ خان گلشیرى

شب هول از هرمز شهدادى که مفقود است به کل

سفر شب از بهمن شعله‏ور که او هم مفقودالاثر است به کل

مد و مه از جناب ابراهیم گلستان

سنگ صبور از مرحوم صادق چوبک

و.....

با دیدن کتاب ها پیش خودم فکر کردم لابد مغازه آقاى جلالت‏مآب از شب هول خجالت مى‏کشد که دو نبش است. براى همین یک خرده نگرانش شدم.

یک ماه گذشت‏ و....

دو سال گذشت و....

آقاى جلالت‏مآب هنوز وقت نکرده زنش را طلاق بدهد. کتاب ها را در پستوى مغازه‏اش روى هم ریخته و به‏قاعده کلم، خیارشور، سبزى، کشک، میوهاى سردسیرى و گرمسیرى را در قفسه‏ها چیده است. من‏ در کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده نشسته‏ام، به تنهایى کتاب‏ها فکر مى‏کنم و به تنهایى گرازى که گمان مى‏کرد ملکه زنبورهاست.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی -قسمت ششم

داستان کوتاهى که قهرمانش پیرمردى گربه‏باز است

 

در رختخواب دراز کشیده بودم. هرچه سعى مى‏کردم خوابم نمى‏برد. چشمهایم را بسته بودم که تاریک شوم. بى‏فایده بود. سعى کردم چیزى را به یاد بیاورم. یادم آمد زمانى در خانه‏اى بوده‏ام که از آن خانه و از چیزهایى که در آن بود چیز زیادى یادم نمانده است. بعد یادم آمد اتاقم به جعبه‏اى با ابعاد فراواقعى مى‏ماند. در رختخواب غلت زدم و حس کردم به تله افتاده‏ام. به سرم زد که اتاقم بیشتر شبیه تله‏موشى است با ابعاد فراواقعى. این فکر خنده‏دار گربه‏هاى آقاى اخوان را یادم آورد. به خودم گفتم آقاى اخوان موضوع خوبى براى یک داستان کوتاه است. من تا حالا داستانى ننوشته‏ام که قهرمانش پیرمردى گربه‏باز باشد.

این واقعاً موضوع خوبى بود. اما اول مى‏بایست آقاى اخوان را به یاد مى‏آوردم. یادم آمد که او در نارمک مى‏نشست. از نارمک فقط میدان هفت‏حوض و خانه آقاى اخوان را به یاد دارم. روبروى خانه‏شان یک گرمابه بود. از چیزهایى که در خانه‏آقاى اخوان بودچیز زیادى یادم نمانده. یادم است که چاه مستراح نشست کرده بود. در میهمانى خسته‏کننده‏اى دختر چاقى را دیدم که دکلته‏اى از مخمل سبز پوشیده بود. یادم مى‏آید که او مبل‏هاى اتاق‏نشیمن خانه آقاى اخوان را یادم آورد. خانه آقاى اخوان همیشه بوى سیرترشى مى‏داد. گربه‏هاى نارمک، همه به اینجا پناه مى‏آوردند. با این حال آقاى اخوان گربه چاقى را دوست مى‏داشت که پشم‏هایش از فرط پیرى مى‏ریخت. پیرمرد در بهارخواب مى‏نشست،گربه را روى زانوهایش مى‏نشاند و سر ظهر که زن همسایه رخت‏هایش را روى طناب پهن مى‏کرد، از زیر چشم با شیطنت پیرانه‏سرانه‏اى برجستگى‏هاى بدن او را مى‏پایید. زن همیشه پیرهن گلدار مى‏پوشید. مرداد هر سال، من برجستگى‏هاى بدن او را به یاد مى‏آورم. زن هنوز در خاطره من اوج تابستان است. شاید از فکر تابستان بود که در رختخواب عرق مى‏ریختم. عرق مى‏ریختم و به یاد مى‏آوردم که آقاى اخوان معشوقه‏اى هم داشت که ناخن‏هایش شکسته بود و وقتى که مى‏خندید و تقریباً همیشه مى‏خندید جاى خالى دو تا از دندان‏هایش معلوم مى‏شد.

در چوبى خانه آقاى اخوان را باز کردم و وارد خوابم شدم. به خودم گفتم بهتر است برگردم و داستانى بنویسم که قهرمانش پیرمردى تنها است. این واقعاً موضوع خوبى بود. اما به پشت سرم که نگاه کردم، دیدم در خانه پیرمرد بسته است و یادم آمد که زمانى در خانه‏اى بوده‏ام که از آن خانه و از چیزهایى که در آن بودچیز زیادى یادم نمانده است.

تاریک شده بودم

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

<   <<   6   7   8   9      >