سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 46106 | بازدیدهای امروز: 18
Just About
داستان امروز - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

نه بخاطر او، نه بخاطر تو...فقط برای دلم

 

لاینل واترمن داستان آهنگری را میگوید که پس از گذران جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی اش چیزی درست به نظر نمیآمد حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد.

یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت : "واقعاً عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفته ای مرد خدا ترسی بشوی، زندگی ات بدتر شده. نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده."

آهنگر بلا فاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی فهمید چه بر سر زندگی اش آمده است. اما نمیخواست دوستش را بی پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که میخواست یافت. این پاسخ آهنگر بود:

-         "در این کارگاه فولاد خام برایم میآورند و باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چطور این کار را میکنم؟ اول تکه ی فولاد را به اندازه ی جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم تا این که فولاد شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو میکنم و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج می برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست."

آهنگر مدتی سکوت کرد، سیگاری آتش روشن کرد و ادامه داد:

-         "گاهی فولادی که به دستم می رسد نمیتواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد تمامش را ترک میاندازد. میدانم که از این فولاد هرگز تیغه ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد."

باز مکث کرد و بعد ادامه داد:

-         "میدانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میبرد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده، پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما میکنم، انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد. اما تنها چیزی که میخواهم این است: "خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو میخواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که می پسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولادهای بیفایده پرتاب نکن.

...

خدای من، از کارت دست نکش، ... هرگز مرا به کوه فولادهای بیفایده پرتاب نکن...




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: داستان امروز
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

دیو باد _ قسمت اول

دیو باد –  نادر ابراهیمی

پیرمرد مرشد بود _ مرشد و دوره گرد.
خودش بود و آن خورجین چرمین و آن عصای چوبین هزار گره. کارش این بود که چون خروس انقدر بخواند تا به خواب مانده ترین مردم را بیدار کند.ازین شهر به آن شهر و ازین روستا به آن روستا سفر می کرد. در چارسوی هر بازار می ایستاد و فریاد می کرد : هان ای بخواب ماندگان!فروخفتگان بی آزار!تهی کیسگان قناعتگر!مریدان تعلیم دهندگان بیهودگی! به من بگویید اگر باری،وایو_ نه آنکه خادم اهورامزدا بود بل وایوی ویرانگر_ به شما هجوم آورد چه خواهید کرد؟
می گفتند که او مغلوب کلام دوستی و فروتنی خواهد شد.
_ بدانید که وایو ناشنوا و نابینا ست و کلام دوستی هیچ نمی داند.
می گفتند : به اطاعت خواهیم رفت و با بندگی رستگار خواهیم شد.
_ بدانید که وایو اطاعت ناپذیر است و کینه توز. بخششی با وی نخواهد بود.
_ پس به اجبار خواهیم جنگید، زیرا که جنگ با هجوم آوران ناشنوا حق است.
مرشد پیر می گفت: دریغا ای مردم، دریغ!که هیچ سلاح شما در تن وایو اثر نخواهد کرد،که رویین است و ضربت ناپذیر.
می گفتند: در جامه اش آتش می اندازیم و زنده می سوزیمش.
_ افسوس، افسوس بر شما که وایو خود اخگر آفرین و شعله افروز است و هیچ آتشی او را در نمی گیرد.
می گفتند: ای مرشد به دریا می سپاریمش. ب توفان... به طغیان آبها.
می گفت: دریغا مردم،ای مردم دریغا که نمی دانید وایوی ویرانگر خود توفان آفرین است و سد شکن...به حربه یی بیندیشید سوای آنچه آزموده اید.
می گفتند: بنگریمش ، آنگاه بگوییم که با وی چگونه باید بود.
_افسوس که وایو رویت ناپذیر  و ناپیداست...
_پس ای مرشد !تو مارا آگاه کن که با این وایوی نابخشنده ی ناپیدای ویرانگر چگونه باید بود.آنکه از بلایای آسمانی خبر می دهد از چاره نیز آگاه است.
می گفت: در هم نشکنید و فرونریزید؛ زیرا که وایو گذرا و ناپایدار است. این تمام پند من است.
بادی از دریای شمال برخاسته بود،کشتی شکن و توفان آفرین؛ و فریادکشان می امد به ساحل دریا.
قایقرانان در میان دریا بودند.فصل صید ِ بسیار ِ ماهی بود و قایقرانان که حساب بادهای تند سال را داشتند از هجوم چنین بادی بی خبر بودند. صدار آوازشان بلند بود که برای قلب و دریا می خواندند.
باد، نعره کشان به سوی ایشان آمد.

قایق ها از جا کندند، پریشان شدند، بر موج های بلند نشستند و بالا رفتند. در گودالها و گردابها فرو افتادند.
قایقرانان، پیش از آنکه بدانند، پیش از آنکه آواز ناتمامشان را که برای قلب و دریا می خواندند تمام کنند، پیش از آنکه به نجات بیندیشند در آب فرو رفتند.
قایقها شکست . تخته پاره ها از غرق  شدگان گریختند. نفس ها بست و باد  از فراز سرشان گذشت.
_ من دیوباد هستم، اعظم بادهای عالم، فرمانروای تمام بادها. چون برخیزم هیچ چیز به جای نمی ماند... مرا بستای ای دریا!
و دریا که درمانده بود به توفانی سخت، با نعره ی هراسناکش باد را ستود.
باد از سر دریا گذشت. به شنهای ساحلی سایید. شنها برخاستند و از پیش پای او گریختند.
زنها در کلبه هایشان به نان و زندگی می اندیشیدند.
باد ماسه ها و شنها را به سینه ی درها و پنجره ها کوبید. به گردکلبه های پوشالی و چوبین چرخید و فریاد زد : من پیام آور مرگ و انهدام، اعظم بادهای عالم، دیو باد هستم. فرو بریزید ای کلبه های پوشالی،ای خانه های چوبین زیراکه من برخاسته ام.
کلبه ها در هم رفت، سقف ها فرو ریخت، درها شکست و اشیاء سنگین فرو افتاد.
زنها دیگر به نان و زندگی نیندیشیدند.
دیوباد خندید: من، اعظم بادها، اکنون به گشتی بزرگ در سرزمین شما آمده ام. در راه من نباید نشان از زندگی باشد.
و به سوی دشتها یه راه افتاد.
در میان دشتی دور چوپانان را دید که به گرد خیمه هایشان آتش افروخته اند و قصه می گویند.
فریاد زد:
          آیا در طریق من آرامشی خواهد بود؟آیا ایشان از گردش اعظم بادهای عالم بی خبرند؟!
به جانب چادر چوپانان بال کشید و حصار گونه، ایشان را در میان گرفت. چون شلاق به تن خیمه ها پیچید و غبار افروخت. چنان سینه ی خیمه ها را فشرد که چون استخوان پوک درهمشان شکست. فرو ریخت، برداشت، برخاک کوبید و رفت...

_ من،غنی ترین ِ بادها هیچ غنیمتی با خود نمی برم. بمیرید ای نگهبانان گله ها، و ای گوسفندان! بر خاک بریزید ای دلوها ی شیر! و این تنورهای گرم خاکستر شوید!

و به سوی دهکده یی به راه افتاد.
درختان باغهای دهکده سایه در سایه ی هم به میوه های فصل خویش می اندیشیدند، و باغبان به گاه آب، و میوه فروشان به فصل رسیدگی.
دیوباد به باغها هجوم آورد.
برگها ریختند و گریختند.
شاخه ها شکستند و جدا شدند.
و تنومند ترین درختان از کمر شکستند و سرنگون شدند. باغ گورستان گیاهان شد. و دیگر آرزوی میوه های فصل در سر هر باغبان نماند.
_ من، چنگیز بادهای عالم، می خواهم که وجودم در بی وجودی دیگران باشد. بمیرید ای گیاهان، ای سروها، ای سیبها و _ ای درختان نارنج!

مرگ بر تمامی باغهای دهکده سایه انداخت.
و باد سفر کنان به قلب روستا رسید.
مرشد پیر می گفت: آری ای روستاییان! من می دانم که روزگاری دیوباد بر شما هجوم خواهد آورد. من در گردش ستارگان دیده ام. من می دانم که وایو چگونه هجوم آوری ست.
به ماندن و ناشکستن تنها سلاح جنگ با دیوباد بیندیشید و از یاد نبرید که میان تحمل و تسلیم تفاوتی ست...

ادامه دارد!




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: داستان امروز
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

روی ماه خداوند...-قسمت آخر


۱۶



غروب است. صدای اذان از پنجره توی اتاق می پیچد. سایه چادر سفید گل داری به سر کرده و رو به جنوب نماز می خواند. من تلویزیون تماشا می کنم. مادر سایه بشقاب میوه ای روی میز می گذارد و از اتاق بیرون می رود. تلویزیون برنامه ی مستندی درباره ی نحوه ی از بین بردن علفهای هرز پخش می کند. سایه نمازش را تمام می کند و می آید و روبه روی من روی کاناپه می نشیند. سیبی از توی بشقاب برمی دارم و با چاقو آن را پوست می گیرم.
می گویم قبول باشه.
گره چادرش را از زیر چانه اش باز می کند و می گوید خدا قبول کنه.
سیب را با کارد چهار قارچ می کنم و می گویم توی چادر نماز قشنگ تری.
چادرش را دور پاهاش می پیچاند و می گوید نمی خواد مثل بچه ها با من رفتار کنی. نباید به علی زنگ می زدم. راست اش چاره ی دیگه ای نداشتم. خیلی ترسیده بودم.
می گویم هنوز هم می ترسی؟
نه نمی ترسم . علی گفت دلیلی برای ترسیدن وجود نداره. گفت شک کردن مرحله خوبی در زندگیه اما ایستگاه خیلی بدی است.
چنگال را توی یکی از قاچ های سیب فرو می کنم اگه من برای همیشه توی این ایستگاه پیاده شده باشم چی؟
روسری اش را برمی دارد و موهاش روی شانه هاش می ریزد.
علی می گه چنین چیزی امکان نداره چون شک فقط یک توهمه. خداوند هست و بودنش هم ربطی به ما، تردیدهای ما و دانایی ما نداره. گفت آن طرف این شک چیزی نیست تا تو توی اون سقوط کنی. علی گفت شک توهم حفره است.
به هر حال به خاطر اون روز متاسفم. واقعا متاسفم.

چند لحظه نگاهم می کند و بعد می گوید هر چه باشد شوهر آینده ی من هستی. عزیز می گه مردها هر قدر هم که بزرگ بشن و با سواد بشن و پول دار بشن، اما باز هم مثل بچه ها هستند. زود هر می کنند، زود پشیمان می شن و زود هم آشتی می کنند. ممکنه جلو زن ها چیزی نگن اما تنها که شدند شروع می کنند به بغض کردن. می گه به همین خاطره که کسی گریه ی مرها رو نمی بینه. عزیزی میگه زن ها هر قدر هم که کوچیک باشند اما مادرند. پناه مردها هستند. حتی دختر کوچولوها پناه باباشون هستند. عزیز گفت که برمی گردی.

از روی مبل بلند می شوم و می روم روی زمین جلو او زانو می زنم. نگاهم به دست هاش می افتد و همان جا ثابت می ماند. چند لکه سفید که لابد به خاطر شستن زیاد ظرف هاست پشت دست هاش پیدا شده است.
می گویم عزیز راست میگه.

نمیدانم چه مرگ ام شده است. توی کله ام هیاهوست. احساس می کنم مثل بچه های دبستانی هیچ چیز نمی دانم . ساده ترین سئوال ها برای من معمای پیچیده شده اند. همه جا تاریک شده است. انگار کور شده ام. سرم را روی زانوهای سایه و لای چادر سفیدش می پوشانم و دست هاش را توی دست هام می گیرم. انگار بغض چند ساله ای در ن می ترکد. بوی عطر یاس از چادر نماز سایه توی ریه هام می پیچد. سایه دست هاش را از لابه لای انگشتان ام بیرون می آورد و آنها را لای موهام فرو می کند و شروع می کند به خواندن شعری که عجیب برای من آشناست

من خواب دیده ام که کسی می آید / من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام / و پلک چشم ام هی می پرد / و کفش هایم هی جفت می شوند / و کور شوم / اگر دروغ بگویم / کسی می آید / کسی دیگر / کسی بهتر / کسی که مثل هیچ کس نیست / و مثل آن کسی است که باید باشد / و قدش از درخت های خانه معمار هم بلند تر است / و صورت اش / از صورت امام زمان هم روشن تر و اسم اش آن چنان که مادر / در اول نماز و در آخر نماز صداش می کند / یا قاضی الحاجات است / و می تواند / تمام حرف های سخت کتاب کلاس سوم را / با چشم های بسته بخواند / من پله های پشت بام را جارو کرده ام / و شیشه های پنجره را هم شسته ام / کسی می آید / و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند / و نمره ی مریض خانه را قسمت می کند / و سهم ما را می دهد / من خواب دیده ام .....

سایه انگشت هاش را از توی موهام بیرون می آورد و برای لحظه ای توی انگشتانم گره می زند. بعد دست اش را روی پیشانی ام می گذارد، بعد روی چشم هام که حالا می سوزند و ناگهان پر از آب شور می شوند.

 

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: داستان امروز
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

روی ماه خداوند...-قسمت یازدهم


۱۵


توی ماشین، پشت چراغ قرمز تقاطع گاندی و جهان کودک نشسته ام و به مهرداد فکر می کنم. چند روز است او را ندیده ام. دنبال گرفتن ویزای آمریکا برای مادرش است. روزهای آخر بهمن ماه است و هوا بی اندازه سرد شده است. نسیم سردی از پنجره ی ماشین تو می زند. قرار است امشب، من و مهرداد و علیرضا، توی یکی از رستوران های دنج تجریش شام را با هم بخوریم. با پرواز فردا صبح به اصفهان می روم تا با شهره بنیادی که این ترم به اصفهان منتقل شده ، حرف بزنم. از اصفهان که برگشتم باید مهتاب کرانه را پیدا کنم. خیلی دلم می خواهد پرونده ی پارسا را هرچه زودتر ببندم و خود را از این آوارگی خلاص کنم. از این وضع خسته شده ام. بیش از ده سال است که مثل کولی ها توی دانشگاه های تهران پرسه می زنم. از این دانشگاه به آن دانشگاه. دیگر از کلاس و ترم و واحد و این جور مزخرفات حال ام به هم می خورد. فردا صبح هم علیرضا می رود سراغ کامپیوتر پارسا تا این چند روزی که تهران نیستم فایل های آن را وارسی کند.

هنوز چراغ قرمز است و ماشین ها پشت سر هم قطار شده اند. مدتی است که از سایه بی خبرم. از مادرم و مونس هم بی خبرم. پارسا و پارسا و پارسا و پارسا. همه چیزم شده است پارسا. مادرم، خواهرم، زن ام، زندگی ام. حتی خودم هم شده ام پارسا. لعنت به پارسا. لعنت به من که این پایان نامه را انتخاب کردم. این تز لعنتی دارد همه زندگی ام را می سوزاند. حتی ذره ای هم پیشرفت نکرده ام. یک اسپیروی زرشکی 2000 کنارم می ایستد و شروع می کند به بوق زدن. از پشت شیشه ی دودی آن لحظه ای به راننده اش، که حالا برایم دست تکان می دهد، نگاه می کنم. پرویز است. برادر یکی از هم کلاسی های سال های دانشگاه. از آن جانور های خوشگل و پول دار و حقه باز. دختری که عینک آفتابی به چشم زده، کنارش نشسته است. شیشه ماشین را که پایین می آورد ، صدای موزیک راک اند رول از لای پنجره ماشین اش می زند بیرون.

می گوید سلام یونس، کجایی پسر؟

لبخندی می زنم و شیشه ی ماشین را پایین می آورم. به چراغ راهنمایی اشاره می کنم و می گویم پشت چراغ قرمز . بعد یکی از بی خاصیت ترین سئوال های تمام عمرم را از او می پرسم چه خبر؟
بوی تند ادکلن از توی ماشین اش زیر دماغ ام می پیچد . پرویز لب هاش را غنچه می کند و با شیطنت به دختری که بغل دست اش نشسته اشاره م یکند و می گوید

بوی بنفشه بشنو و زلف نگار گیر
بنگر به رنگ لاله و عزم شراب کن

بعد می زند زیر خنده. دختر بغل دست اش هم شروع می کند به خندیدن. با خودم فکر می کنم پرویز سه جمله است پرویز فکر نمی کند، پرویز شاد است، پرویز راحت است.


می گوید هستیم دیگه. یا قاطی پایت افتادیم تو پارتی. یاداغ دود یا عشق و حال. خلاصه جور جوریم. یا با شوری جون یا با شیرین جون. وقتی هم هیچ کدوم نبود جمال ثریا رو عشق است......

نور خورشید صاف توی چشم ام می تابد. آفتاب گیر بالای شیشه را که پایین می آورم، چشم ام می افتد به عکس سایه که آن را پشت افتاب گیر چسبانده ام. سایه توی عکس زیر یک تابلوی آگهی تجاری بزرگ که ساعت اماکس را تبلیغ می کند ایستاده و رو به نقطه نامعلومی لبخند می زند. پرویز هنوز دارد حرف می زند اسی خان به سیا گفت خفه شو! گفت خودش شنیدم کثافت! سیا گفت اشتباه شنیدی اسی خان! اسی گفت می کشمت! می کشمش! به خدا هر دوی شما رو می کشم. گفتم اسی خان آروم باش! گقتم سیا تو کوتاه بیا و بگو غلط کردم ، بگو نفهمیدم . بگو نوکرت ام. اسی گفت بی معرفت! بی غیرت! خون خون ش رو می خورد. حق داشت. به سیاوش گفتم آخه این همه دختر تو شهر ریخته اون وقت همه رو ول کرده ای رفتی سراغ سوسن؟

سوسن دیگه کیه؟

پرویز به چراغ راهنمای مقابل که حالا چراغ زرد آن روشن شده است نگاهی می اندازد و می گوید آبجی اسی خان دیگه فدات شم.

چراغ سبز می شود و ناگهان اسپیروی زرشکی لای صدها اتومبیلی که به سمت شمال بالا می روند گم می شود. بعد انگار چیزی گنگ و نامفهوم مثل بیرون آمدن غوکی از لا به لای باتلاقی لزج و سیاه از اعماق ذهن ام بالا می آید و بالا می آید و من را وسط تقاطع گاندی، وسط ماشین هایی که دیوانه وار به اطراف پراکنده می شوند بی چاره می کند. کلافه و درمانده به دو طرف خیابان نگاه می کنم و بعد مثل بچه ای که توی خیابان مادرش را گم کرده باشد ترس برم می دارد. دو دستی فرمان ماشین را می چسبم و لحظه ای چشم هام را روی هم می گذارم تا آن چیز نامفهوم شفاف شود و من از خودم بپرسم خداوندی هست؟
...







نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: داستان امروز
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

روی ماه خداوند...-قسمت دهم

۱۴



چند بار به مادرم تلفن زده ام اما کسی گوشی را برنداشته است. کمی نگران شده ام. روی تخت خواب دراز می کشم و چزوه ی دست نویس پارسا را ورق می زنم. پارسا در مقدمه ی جزوه اش نوشته است علی رغم این که در تکمیل این پروژه از دوستان اش که همگی از تحجصیلات عالی در زمینه های ریاضیات، علوم سیاسی، جامعه شناسی، فلسفه و روان شناسی برخوردارند استفاده کرده است. با این حال بررسی های او مطلقا علمی نیستند و باید تنها به عنوان مقدمات و طرح اولیه ی چنین مباحثی تلقی شوند.

روی بیشتر صفحات جزوه که از کاغذهای شطرنجی اند، منحنی هایی در دستگاههای مختصات دو بعدی و سه بعدی رسم شده است. منحنی ها شکل هندسی توابعی هستند که به گمان پارسا روابط بین مفاهیم انسانی را به زبان ریاضی نشان می دهند. مجموعه ای از این منحنی ها رابطه ی خوش بختی را به تفکیک با مفاهیمی مثل شغل، نفوذ اجتماعی، تحصیلات، شهرت و درآمد نشان می دهند. گروه دیگری از گراف ها کوششی هستند برای بررسی کمی و کیفی یک جامعه ی ایده آل. در بررسی کمی، نقش پارامترهایی نظیر وسعت خاک، میزان جمعیت ، نسبت جوانان و زنان از کل جمعیت ، اشتغال ، تولید ناخالص ملی، امنیت و نظم اجتماعی، ثبات سیاسی و قدرت نظامی در اعتلا و سرعت رشد یک جامعه مورد مطالعه قرار گرفته است. در بررسی کیفی وزن مفاهیمی مثل اقتصاد، فرهنگ، آزادی، تکنولوژی ، مذهب، هنر، بهداشت ، آموزش و صنعت نسبت به وزن کل یک جامعه ی مطلوب برآورد شده است. بخش دیگر جزوه به عناصر مخربی که جوامع را دچار رکود و یا پس روی می کنند می پردازد. به همراه این بخش آمار مفصلی از ناهنجاریهای اجتماعی یکی از ایالات آمریکا در زمینه سرقت، کلاهبرداری، تجاوز به عنف، قتل، آدم ربایی و جعل اسناد پیوست شده است.

صدای زنگ در می آید. جزوه را روی میز می گذارم و به طرف در می روم. ساعت ده صبح است. در را باز می کنم. علیرضاست. آمده است تا کلید ماشین ام را بدهد. توی پذیرایی می نشینم و من جزوه پارسا را به او نشان می دهم. می گویم آن را بخواند و اگر چیزی در آن دید که به خودکشی اش مربوط می شود به من هم بگوید.
علی به جزوه من نگاه می کند و با لبخند می گوید هنوز هم مشغول نبش قبر پارسا هستی؟
این پارسا مرده ای است که تا مرا توی گور نذاره نمی گه چرا توی گور رفته. پارسا در خانه اش کامپیوتری داره که شاید اطلاعات با ارزشی توی اون باشه. بالاخره ترکش های این پروژه به تو هم خورد، کمکم می کنی؟

چند لحظه چیزی نمی گوید. بعد می گوید کمکت می کنم اما گاهی پرسش هایی است که از چرا پارسا خودکشی کرد؟ دشوارترند. پاسخ های این سئوال چیزهایی هستند که از سطح ادراک ما فراترند.
لحنش مثل همیشه پر از کنایه است.
موضوع خاصی هست که می خوای بگی؟
انگار صدام را نشنیده باشد ادامه می دهد.
این چیزها رو نمیشه فهمید یا درک کرد یا حتی توضیح داد . به این چیزها میشه نزدیک شد یا اون ها رو حس کرد و حتی در اون ها حل شد اما هرگز نمی شه اون ها رو حتی به اندازه ی ذره ای درک کرد و فهمید.
تو مجبوری با کنایه حرف بزنی؟
حرفی نمی زند. جعبه ی دستمال کاغذی را روی گل میز شیشه ای سر می دهد. جعبه ی دستمال تا لبه ی میز جلو می آید. می گوید تا اون جا که خاطرم هست سایه تو رو به خاطر ایمانت دوست داشت نه به خاطر عقلت.

سایه گفت که تو در خیلی چیزها تردید کرده ای. من از تردیدهای تو نگران نیستم چون تردید حق انسانه اما نگران چیز دیگه ای هستم.
نگران چی؟
سکوت می کند دوباره می پرسم نگران چی هستی؟

انگار که توی ذهن اش دنبال کلمات بگردد، چند لحظه مکث می کند و بعد می گوید

نگران این که ناگهان از خودت شکست بخوری. این که اون قدر نزدیک بشی که دیگه چیزی دیده نشه. پارسا خودکشی کرد و تو هنوز نمیدونی چرا. پاسخ ش هرچه که باشد حقیقت کوچیکیه اما حقایق بزرگتری هم هست. آیا موسی در وادی مقدس کلام خداوند را شنید؟ کسی نمیدونه . هیچ کس نمیتونه با منطق علمی ثابت کنه که موسی در آن شب سرد و تاریک صدای خداوند را از میان درخت شنید یا نشنید. آیا خداوند بر کوه طور تجلی کرد؟ کسی نمیدونه. هیچ ابزار علمی برا ی اثبات و یا نفی تجلی خداوند بر کوه وجود نداره. آیا خداوند وجود داره؟ کسی نمی دونه. کسی نمیتونه به پاسخ های این پرسش ها که هر کدام حقیقتی بزرگ ند نزدیک بشه، اما ندانستن به همان اندازه که چیزی رو اثبات نمی کنه نفی هم نمی کنه. ما به این چیزها می تونیم ایمان داشته باشیم یا ایمان نداشته باشیم. همین.
کنترل از راه دور را از روی میز عسلی برمی دارم و تلویزیون را روشن می کنم. علی پشت به تلویزیون نشسته است.
من به چیزهایی ایمان می آرم که اون ها رو بفهمم. منظورم از فهمیدن تجربه و عقل است.

خرس عروسکی کوچکی را که به کلیدهای ماشین حلقه شده توی دست اش می گیرد و می گوید این حرف درستیه.

تو خداوند رو تجربه می کنی؟

کلیدها را روی میز رها می کند آدم هایی رو می شناسم که نه تنها وجود خداوند، بلکه ویژگی های او رو هم با نوعی بازی درک می کنند و لذت می برند. منظور من از بازی دقیقا تجربه کردن خداونده.

از حرف هاش کمی عصبی شده ام اما سعی می کنم خونسرد باشم.

ممکنه برای این ملحد توضیح بدی که با چه ابزاری و در چه آزمایشگاهی میشه خداوند رو تجربه کرد؟
تلویزیون فیلم مستندی درباره ی تاریخچه ی ساخت تلسکوپ نشان می دهد. علی با دقت توی چشم هام نگاه می کند و با صدای گرفته و آهسته چیزی می گوید که برای شنیدن اش مجبور می شوم سرم را به طرف او خم کنم. با لحنی پر از اندوه می گوید متاسف م من واقعا از این که ملحدها نمی توانند خداوند رو تجربه کنند متاسف م . در تجربه ی خداوند، بر خلاف تجربه ی طبیعت که قانون هاش بعد از آزمایش به دست می آد، اول باید به قانونی ایمان بیاری و بعد اون رو آزمایش کنی. حتی باید بگم هر چه که ایمانت به اون قانون نیرومند تر باشه احتمال موفقیت آزمون ها بیشتره. یعنی هر اندازه که به خداوند باور داشته باشی خداوند همان اندازه برای تو وجود داره. هر چه بیشتر به او ایمان بیاوری، وجود و حضور او برای تو بیشتر می شه.

دست هاش رو توی هم گره می زند و چند لحظه سکوت می کند. دو قطره اشک گوشه ی چشم هاش جمع شده اند اما نمی ریزند. چیز زیادی از حرف هاش سر در نمی آورم اما مثل همیشه حس می کنم انسجام و منطق شیرینی در کلام اش وجود دارد. منطقی که یا باید تمام گزاره هاش را بپذیری یا هیچ کدم شان را . یک برگ دستمال کاغذی بیرون می آورد و رطوبت چشم هاش را می گیرد. می گوید گرچه هستی خداوند ربطی به ایمان ما نداره اما احساس این هستی کاملا به میزان ایمان ما مربوطه.
علی دوباره به جعبه ی دستمال کاغذی روی میز خیره می شود و این بار با شدت بیشتری به آن تلنگر می زند. جعبه مقوایی دستمال کاغذی می لغزد تا از کنار خرس عروسکی جاکلیدی می گذرد و به گوشه ی فنجان برخورد می کند و اندکی مایل می شود و بعد به سرعت به لبه ی میز نزدیک می شود. برای لحظه ای دست ام را جلو می برم تا مانع افتادن جعبه از روی میز شوم اما دستمال نمی افتد. جعبه های دستمال در حالت ناپایداری متوقف می شود. تنها جزء کوچکی از آن روی میز است و بقیه اش در هوا معلق مانده است! من، حیرت زده محو جعبه دستمال شده ام. با آمیزه ای از شگفتی و هیجان و تردید و پرسش و ترس به علی نگاه می کنم. علی با دست هاش صورت اش را پوشانده است و تکان نمی خورد.






نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: داستان امروز
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

روی ماه خداوند...-قسمت نهم

۱۳


ساعت نه صبح که دکتر میر نصر را با وقت قبلی ملاقات می کنم. نشانی اش را در دادگستری و از روی تکه کاغذی که وقت خودکشی در جیب پارسا بوده، یادداشت کرده ام. مطب دکتر میر نصر در طبقه ی هفتم یک برج بیست و یک طبقه است. با این که حدود هجده ماه قبل و فقط برای یک بار پارسا را دیده است اما بر خلاف بازپرس فیضی خیلی خوب او را به خاطر می آورد. چیزی از خودکشی پارسا نمی داند. وقتی موضوع را به او می گویم بیش از آن که متاسف شود، تعجب می کند. تلفنی به منشی اش می گوید که پرونده ی پارسا را برای او بیاورد.

می گویم چطور نمی دونید؟ حتی روزنامه ها خبرش رو منتشر کردند.

توی دو تا فنجان آرکوروک فرانسوی قهوه می ریزد و می گوید من روزنامه نمی خوانم . به کسانی که این جا می آیند هم می گویم روزنمه نخونند. یکی از فنجان ها را جلو من می گذارد نه فقط روزنامه، بلکه معتقدم هر چیز دیگه ای که بخواد اطلاعات پراکنده و دسته بندی نشده رو یک جا به مخاطب ش منتقل کنه، مضره، مضره. رادیو، تلویزیون، روزنامه و ماهواره تنها کارشون اینه که اگه نه بمب باران، اما مثل باران اطلاعات پراکنده اغلب و بی خاصیت رو بر سر شما بریزند. این که در بازار بورس فلان جا چه تغییری رخ داده یا تلسکوپ هابل اخیرا از دورترین نقاط فضا چی شکار کرده یا این که در اثر سقوط هواپیمایی در نبراسکا شصت و پنج نفر کشته شده اند یا حتی زارعی دانمارکی گربه ی عجیبی رو توی اصطبل مزرعه ش پیدا کرده که در برابر نور خورشید سبز و در سایه به رنگ خاکستری درمی آد، چه فایده ای برای ما داره؟ واقعا دانستن این که زنی سه قلو زاییده یا مردی دو کودک ش رو توی وان حمام خفه کرده چه اهمیتی داره؟
قهوه ام را هم می زنم و به شوخی می گویم بالاخره باران خبر از خشک سالی جهل که بهتره.

وافق نیستم. باران خبر دانایی انسان رو آشفته می کنه و وقتی آگاهی کسی آشفته شد خود او هم درمانده می شه. دانایی پریشان از جهل بدتره چون به هر حال در ندانستن آرامشی هست که در دانستن نیست. مثلا اگه بدونید دچار نوعی بیماری هستید که تا چند ماه دیگه می میرید، چه احساسی خواهید داشت؟ حتی کسانی احتمالا مایل اند پولی پرداخت کنند که چیزهایی رو ندونند.
به سوال اش جوابی نمی دهم اما برای این که حرفی زده باشم می گویم به هر حال در دنیای امروز فرار کردن از این به تعبیر شما باران اطلاعات کار ساده ای نیست.

کمی از قهوه اش می نوشد و می گوید موافق م، کار دشواریه اما به هر حال من ترجیح می دم به جای روزنامه خوندن یا تماشای تلویزیون، موزیک گوش کنم یا غزلی از حافظ بخونم.

توی چشم هاش زل می زنم و با شیطنت و لحن معنا داری می گویم موافق ام.

نشی دکتر وارد اتاق می شود و پرونده ی پارسا را روی میز او می گذارد . دکتر میر نصر با شیطنت به منشی اش که از اتاق بیرون می رود نگاه می کند و می گوید در دنیای به این بزرگی خیلی چیزها هست که از روزنامه و تلویزیون بهترند. موافق اید؟


با لبخند می گویم در حال حاضر آن چه که از همه ی چیزها برای من مهم تره محتویات پوشه ایه که جلو شماست.

پوشه را ورق می زند و خیلی جدی می گوید ما روان کاوها مثل سنگ صبور، کشیش کلیسا و یا کارمندان بانک هستیم. راز دیگران رو هرگز نباید فاش کنیم.
مطمئنا با هر تلاشی که حتی ذره ای باعث کاهش چنین رفتارهای ناهنجاری در اجتماع بشه که نباید مخالف باشید. نامه ی دانشگاه را جلوش روی میز می گذارم و بار دیگر قصدم را از این تحقیقات به او بادآوری می کنم. می گویم دکتر پارسا دیگه وجود نداره. خواندن این پرونده چه ضرری می تونه برای او داشته باشه؟
کمی فکر می کند و بعد می گوید پرونده را فقط با مجوز کتبی از خانواده اش می تواند در اختیارم بگذارد.
ز مطب دکتر میر نصر یکراست به دفتر کارم در سازمان پژوهش ها می روم. یادداشتی از رئیس سازمان روی میزم است. گزارشی از پیشرفت کار می خواهد. چه پیشرفتی داشته ام؟ به پشتی صندلی تکیه می دهم و چشم هام را می بندم. به اطلاعاتی که از دانشجویان پارسا، مادرش، پرونده قضایی و کیوان بایرام به دست آورده ام فکر می کنم. چیزی دستگیرم نمی شود. به طرف پنجره می روم و به پایین نگاه می کنم. دو اتومبیل به هم کوبیده اند و خیابان را بسته اند. ماشین های زیادی پشت سر آن ها توی ترافیک گیر کرده اند. ماشین هایی که دورترند و از تصادف بی خبرند کلافه شده اند و دائم بوق می زنند. کمی پایین تر، پلیس برگ جریمه ای را زیر برف پاک کن اتومبیلی می گذارد که جای ممنوعی پارک کرده است. تلفن زنگ می زند و من با عجله از کنار پنجره به طرف میز کارم می روم و گوشی را برمی دارم. صدای گرفته ای از آن طرف سیم می آید. اول خیال می کنم سایه است اما صدای سایه نیست

همه چیز ناگهان به هم ریخت . وقتی بازی شروع شد من به سرعت فرار کردم و او دنبال من دوید. من گفتم من توی بازی نیستم. اما او همه ش می گفت آهسته تر آهسته تر. دور استخری می چرخیدیم. بعد تندتر دویدیم و او هم مجبور شد سریع تر بدود. به خدا تقصیر من نبود. من رفتم روی لبه ی استخر. او گفت اون جا نرو! من اهمیت ندادم. بعد او هم آمد روی لبه. آن قدر چرخیدم تا گیج شد. اما من گیج نشدم. به خدا تقصیر من نبود. من به پشت سرم نگاه نمی کردم. خیلی ترسیده بودم. بعد شنیدم که تالاپی افتاد توی آب. آب به سر و روی من پاشید.

چند لحظه ساکت می شود. قبل از این که بگویم شماره را عوضی گرفته است و گوشی را بگذارم، از روی کنجکاوی می پرسم بعد چی شد؟
Nothing. Then I gradually stoped and stared at the water. But he never surfaced.
هیچی. بعد من به آرامی ایستادم و به سطح آب خیره شدم. اما او هرگز بالا نیامد.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: داستان امروز
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

روی ماه خداوند...-قسمت هفتم

9


ساعت چهار بعداز ظهر است . چند ساعت است که برای پیدا کردن داروهای مادرم توی کوچه های ناصر خسرو پرسه می زنم. اینجا پر از قاچاقچیانی است که هر داروی تایابی را توی انبارهای تاریک شان پنهان کرده اند. یکی شان می گوید به پیغمبر ندارم، یعنی نیست دنبال ش نگرد. و دیگری اگه کسی داشته باشه به قمیت خون پدرش می فروشه. دیگری شاید یاقوت مدیسین داشته باشه. و یاقوت مدیسین ندارم. یعنی داشتم اما جلو پاتون دادم به ضعیفه ای که خیلی آب غوره می گرفت. برو سراغ جمشید جور شاید داشته باشه. از بخت بد جمشید جور این بار جور نیست اما نشانی دکتر یعقوب الکل نامی را می دهد که تاکید می کند که نگویم او مرا فرستاده است. جمشید می گوید به دکتر یعقوب بگویم که داود خان مرا فرستاده است. یعقوب توی زیر زمین یک فروشگاه لاستیک فروشی با چند نفر اختلاط کرده است. خود را معرفی می کنم و نسخه را به دست اش می دهم. سروش توی نسخه است می گوید هر کدام پانصد و نود تومان.

هر بسته؟
می گوید نه هر کارتن! هر دانه فدات شوم. هر دانه نوکرتم. دو بسته اش می شود به عبارت چهارده هزار و یک صد و شصت تومان که اول هم یک صد و شصت تومان رو مرحمت کنید.

غروب است که موفق می شوم از پنج قلم دارو سه قلم آن را تهیه کنم و به جیرفت پست کنم. به خانه که می رسم کله ام هنوز از یاقوت مدیسین و جمشید جور و دکتر یعقوب الکل و ناصر خسرو قبادیانی و همه و همه می سوزد. سرم را زیر شیر آب می گیرم تا کمی خنک شوم. همان طور که آب روی سرم می ریزد بی خودی به این فکر می کنم که این همه داروها برای چیست؟ چرا انسان ها این قدر بیمار می شوند؟ تلفن زنگ می زند و من سرم را از زیر شیر آب بیرون می آورم. تمام پیراهن ام خیس شده است. تا میز عسلی که تلفن روی آن قرار دارد و گوشه هال است می دوم. تلفن را برمی دارم. علیرضاست. می گوید حال یکی از دوستان اش خیلی وخیم است و باید او را ببرد بیمارستان . فیات خودش تعمیرگاه است و از من می پرسد اگر ماشین ام را احتیاج ندارم ماشین را به او بدهم. می گویم من هم خودم و هم ماشین ام برای امداد آماده ایم.
چند دقیقه بعد توی خیابانی هستم که به خانه ی علیرضا می رسد. توی راه به این فکر می کنم که هم سئوال سایه را از او بپرسم و هم موضوعی را که زیر شیر آب به آن فکر می کردم. البته من همیشه از علی سئول می کنم. به خصوص سئوال هایی که یا جواب ندارند و یا پاسخ شان دشوار است. اغلب هم از پاسخ هاش قانع نمی شوم اما گاهی در جواب سئوال هام چیزی می گوید که بی اندازه لذت می برم. شاید به همین خاطر است که از صحبت کردن با هیچ کس به اندازه حرف زدن با او لذت نمی برم. و اصلا سئوال کردن از علی بهانه ای است که او را سر حرف بیاورم. شمرده و سنجیده حرف می زند. مجرد است و با مادر و خواهر کوچک اش توی یک آپارتمان صد و بیست متری زندگی می کند. با این که چند مؤسسه برای تدریس کامپیوتر از او دعوت کرده اند اما ترجیح داده به عنوان مدیر یک سازمان کوچک دولتی که کارش رسیدگی به امور خیریه است کار کند.
به درختی تکیه داده و منتظرم است. شلوار تیره و پیراهن روشنی زیر کاپشن زیتونی رنگ اش پوشیده است. توی ماشین می نشیند.
سلام یونس. خوبی؟می خندم و چیزی نمی گویم . آدرس خانه ی منصور را می دهد و دوباره میپرسد خوبی؟
بیرون، باد توی درخت ها می پیچد . اواخر بهمن ماه است و هوا حسابی سرد شده است. باران ریزی روی شیشه ی ماشین شروع می کند به باریدن. می گویم هیچ وقت به این بدی نبوده ام. بعد بدون هیچ مقدمه ای می پرسم. چرا این همه بیماری توی انسان ها ریخته اند؟ از انواع سر درد، مثل میگرن و سینوزیت گرفته تا بیماری های چشمی مثل دوربینی و نزدیک بینی و کوررنگی و آب مروارید و آستیگماتیسم تا انواع نارسایی های قلبی مثل تپش قلب و بزرگ شدن قلب و تنگ شدن دریچه ی میترال تا سنگ کلیه و سنگ مثانه تا نازایی و صرع و نقرس و منژیت تا آبله و اوریون و سرخک و مخملک و آسم تا اصناف مختلف بیماری ها و معلولیت های ارثی مثل کوری و لوچی و کری و فلح و اختلالات گفتاری و انواع هپاتیت A و B و C و بیماری های خونی مثل هموفیلی و لوسمی و تالاسمی تا انواع معلولیت های ذهنی و عقب ماندگی های رفتاری تا زخم معده و اثنی عشر و روده تا بیماری های انگلی تا واریس و دیفتری و تیفوس و روماتیسم و دیسک و پارکینسون و دیابت و الزایمر و تا تصلب شرائین تا سکته مغزی تا..... آخ چه قدر بیماری!!

برف پاکن کهای ماشین را راه می اندازم تا قطره های باران روی شیشه را جارو کنند. علیرضا از پنجره به بیرون ، به فروشگاههایی که تعطیل شده اند، خیره شده است.

هر کسی قبل از مرگ تعدادی از این بیماری ها رو تجربه می کنه. مادر من سال هاست که واریس و دیابت داره. سایه تپش قلب داره. پدرش زخم اثنی عشر داره و مادرش دچار سینوزیت مزمنی یه. پدرم قبل از مرگ ش دچار پارکینسون شده بود. فکر نمی کنم هیچ جان داری به اندازه های انسان در معرض ابتلا به این همه بیماری باشه. یکی از فکرهای همیشگی من اینه که چرا حیوانات به اندازه ی انسان ها بیمار نمی شن؟
علیرضا آهسته زیر لب چیزی می گوید که من نمی شنوم بعد چند لحظه با دقت به من نگاه می کند و با لبخند محوی می گوید تو از کجا اسم این همه فرشته رو می دونی؟ منظورش اسم های بیماری هایی است که برایش ردیف کرده بودم. می گویم شاید هم فرشته باشند، اما فرشتگان عذاب.
باران شدت گرفته است و نور چراع های اتومبیل هایی که از مقابل می آیند آزارم می دهد. علی دقیقه ای سکوت می کند و بعد می گوید چه فرقی داره؟ همه فرشته ها خوبند، هم فرشته ی رحمت و هم فرشته های عذاب.

چند صاعقه توی افق برق می زند. بی خوی می پرسم واقعا فرشته ها وجود دارند؟ واقعا دو تا فرشته روی شانه های من نشسته اند و اعمال مرا توی لوح هایی می نویسند؟ تو واقعا به این چیزها یقین داری؟


علیرضا به پشی صندلی تکیه می دهد و می گوید من آدم هایی رو می شناسم که وزن این فرشته ها رو روی شانه هاشون احساس می کنند. آدم هایی رو می شناسم که حتی بوی فرشته ها رو از هم تفکیک می دهند.
صدای بال هاشون رو دائم می شنوند. اما این ها خیلی ارزشمند نیست، آن چه مهمه اینه که.....

حرف اش را تمام نمی کند. انگار بغض گلوش را فشرده باشد دیگر هیچ حرفی نمی زند. خوب می دانم که در چنین اوقاتی نباید موضوع را دنبال کنم.

به خانه ی منصور، دوست علیرضا، می رسیم. علیرضا داخل خانه می شود و چند دقیقه بعد با جوانی استخوانی که روی دست هاش گرفته بیرون می آید. منصور را روی صندلی عقب ماشین می گذارد و خودش هم عقب می نشیند.
می گوید عجله کن.

به نظر می رسد که منصر کاملا بی هوش است. حالا باران آن قدر شدت گرفته که تقریبا چیزی نمی بینم. از توی آینه به صندلی عقب نگاه می کنم . علیرضا سرش را روی سینه ی منصور گذاشته تا صدای تپش قلب او را بشنود. توی خیابانی که شیب تندی رو به بالا دارد می پیچم. دنده را سنگین می کنم تا شیب را بالا بروم. کمی بعد که باران می ایستد، من شیشه ی پنجره را پایین می آورم. ناگهای بوی خوش یاسمن های سفید توی ماشین می پیچد. اما دو طرف خیابان پر از سپیدار ، دو طرف خیابان پر از ساختمان های مرتفع و کرکره های پایین کشیده ی فروشگاه ها و پر از بی خانمانهایی است که پای آن ها خوابیده اند. یاسمنی نیست.





نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: داستان امروز
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

روی ماه خداوند را ببوس-قسمت ششم
۸



مهرداد را می رسانم خانه. اذان غروب است که با آپارتمان ام می رسم. در را که باز می کنم از لای در کاغذی روی زمین می افتد. نامه ای است از جیرفت و روی کاناپه که می نشینم تلفن زنگ می زند . سایه است و می خواهد بداند برای جواب سئوال اش فرصت کرده ام سراغ علیرضا بروم یا نه. می گویم دادگستری بوده ام اما تا آخر هفته حتما از علی سئوال خواهم کرد. سایه اعتراضی نمی کند. حرف دیگری هم نمی زند و هر دو گوشی را می گذاریم. توی این دو سال که با سایه عقد کرده ام هیچ وقت نشده است که به چیزی اعتراض کند. اگر هم درباره عروسی اش عجله دارد، به خاطر اصراری است که خانواده اش به او می کنند . برای سایه به همه چیز مثل تخته سنگ، محکم و تردید ناپذیر است. در این که من بهترین مرد زندگی اش هستم و او را خوشبخت خواهم کرد و در این که تا چند سال دیگر چند بچه ی قد و نیم قد دور و برمان ریخته است، به همان اندازه یقین دارد که موسی از لای پیراهن اش یک گوی نورانی بیرون آورده یا خداوند روزگاری بر کوه طور تجلی کرده است. کاش ذره ای از یقین سایه در من بود. حتی در بان یان ساختمان، سپور محله، میوه فروش سر خیابان، پدر میلیونر سایه و هزاران آدم عادی دیگر چنان با یقین زندگی می کنند که من همیشه به یقین آن ها حسرت می خورم. یقین آن ها از کجا آمده است؟ از جهل؟ اگر ندانستن و فکر نکردن به ماهیت آفرینش چنین یقینی می آورد من به سهم خودم به هر چه دانستن این چنینی است لعنت می فرستم. نامه را باز می کنم.



سلام داداش یونس، امیدوارم که حالت خوب باشد. همه ی ما خوب هستیم. فقط حال مادر خوب نیست. سینه اش عفونت کرده و مرتب سرفه می کند. باهاش هم که از قبل درد می کرد، حالا مثل سنگ شده است. دیگر نمی تواند راه برود. خودش می گوید این چیزها را برایت ننویسم تا حواست به درس و مشق ات باشد. اما اگر این چیزها را به تو نگویم به چه کسی بگویم؟ هفته ی قبل دکتر یک نسخه برایش نوشت که هیچ کدام از داروهاش را داروخانه های جیرفت نداشتند. نسخه را همراه نامه می فرستم تا اگر داروهاش را در تهران پیدا کردی به جیرفت پست کنی . دیگر این که چند روز پیش خواستگار برایم آمد. معلم ادبیات است. قرار گذاشته ایم برای عید که به جیرفت می آیی با او حرف بزنی. تا نظر شما چه باشد. به امید دیدار.

خواهرت مونس

18/11/74

نامه را روی میز عسلی کنار تلفن می گذارم و روی کاناپه دراز می کشم. دوباره چشمم به ترک گوشه ی سقف می افتد. غلتی می زنم و رادیو را روشن می کنم. بعد از موزیک کوتاهی برنامه ی قصه ی شب رادیو برای کودکان شروع می شود. پلک هام سنگین شده اند. دلم برای مادرم و مونس تنگ شده است. خانم قصه گو به همه بچه های شنونده سلام می کند و من فکر می کنم اگر پارسا بی خودی و فقط در اثر جنون آنی خودش را از آن ساختمان لعنتی پایین پرت کرده باشد چه؟ قصه درباره دوستی گنجشک کوچولو و کرم ابریشمی است که روی درخت توتی با هم زندگی می کرده اند. با خودم می گویم اگر مادرم بمیرد چه؟ قصه گو می گوید کرم دوست داشت گنجشک پرواز کند اما نمی توانست. یک روز گنجشک او را با نوک تیز و کوچک اش گرفت و پرواز کرد اما تیزی منقار گنجشک ، بدن نرم ابریشم را زخمی کرد. اگر پایان نامه ام را به موقع تمام نکنم چه؟ کرم به گنجشک گفت دلش می خواهد خودش پرواز کند نه این که گنجشک او را پرواز دهد. اگر کتابی از من منتشر نشود چه؟ اگر مشهور نشوم چه؟ چند روز بود گنجشک کوچولو کرم ابریشم را گم کرده بود و با این که تمام جنگل را دنبالش گشته بود اما او را پیدا نکرده بود. یاد من باشد فردا سراغ علیرضا بروم و درباره ی پایان نامه ی سایه از او چند سئوال بکنم. تا این که یک روز پروانه ی زیبایی آمد و آمد و آمد و کنار گنجشک کوچولو ، روش شاخه ی درخت توت، نشست. پروانه خانم به گنجشک کوچولو سلام کرد و گفت مرا می شناسی؟ چرا پارسا دفتر فروش کارخانه ی حشره کش سازی را برای خودکشی انتخاب کرده بود؟ گنجشک کوچولو گفت نه، تا حالا شما را ندیده ام. باید سری به خانه پارسا بزنم. شاید آن جا سرنخی پیدا کردم. پروانه گفت چه طور مرا نمی شناسی!؟ من همان کرم ابریشم هست. مدتی توی پیله ای که ساخته بودم زندگی می کردم و بعد تبدیل شدم به پروانه. خداوندی هست؟ خداوندی نیست؟ تلفن زنگ می زند و من بی حوصله گوشی را برمی دارم. بفرمائید.



آقای فردوس؟ یونس فردوس؟
خودم هستم بفرمایید.
بنده کیوان بایرام هستمم هم کلاسی دوران کودکی مرحوم پارسا.
اسم پارسا را که می شنوم روی کاناپه نیم خیز می شوم. رادیو هنوز روشن است.
گفتید هم کلاسی پارسا؟
بله آقا. البته من مثل او شاگر درس خوانی نبودم به همین خاطره که خیلی پیشرفت نکرده ام. آگهی شما رو توی روزنامه دیدم. آخرین باری که محسن رو دیدم چند ساعت قبل از خودکشی ش بود. وقتی خبر خودکشی ش رو توی روزنامه خوندم به خانمم گفتم که ملاقات ما با او درست چند ساعت قبل از خودکشی ش بوده. اون روز حرفهایی با هم زدیم که شاید به درد شما بخوره.

آدرس محل کارش را یادداشت می کنم و برای فردا قرار ملاقات می گذاریم. رادیو، خبرهایی درباره کشتار رواندا و افغانستان و بوسنی و جنوب لبنان پخش می کند. من پشت به پنجره ، هنوز روی کاناپه نشسته ام. چشم ام به ساعت رومیزی می افتد که از کار افتاده و زمان نامربوطی را نشان می دهد. رادیو می گوید فردا هوا دو درجه سردتر می شود.

ساعت نه صبح است که برای دیدن کیوان بایرام به سلاخ خانه می رسم. بایرام مسئول بازرسی لاشه های گاو و گوسفندی است که آن جا کشتار می شوند. احتیاجی به پرس و جو نیست. از همان دور او را تشخیص می دهم. روپوش سفیدی پوشیده و با مهر دامپزشکی لاشه ها را تایید می کند. بوی خون و تعفن همه جا را پر کرده است. صدای خرخر هر حیوانی که ذبح می شود تامدت ها ادامه دارد. تقریبا همه جا تاریک است. سلاخ ها چکمه های ساق بلند و روپوش های سیاه پلاستیکی ضخیمی به تن کرده اند. از لبه های روپوش ها شان دائم خون می چکد. خودم را به بایرام معرفی می کنم. سیگارش را از لب اش بیرون می آورد و از اینکه نمی تواند برای صحبت کردن از سلاخ خانه بیرون بیاید عذر خواهی می کند. جوانی سی و چند ساله به نظر می رسد. چهار شانه است و موهایی بور دارد. کنار جوی وسط دالان که خونابه های کشتارگاه را بیرون می برد ایستاده ایم . می گویدحدود سه ساعت قبل از خودکشی، پارسا را توی سینما شهر قصه و قبل از دیدن فیلم آگراندیسمان دیده است.

احوال پرسی کردیم و من خانمم رو به دکتر معرفی کردم.
دیگه چی؟ حرف خاصی هم زدید؟ پارسا چیز خاصی نگفت؟
گاوی را با سر و صدای زیاد از ته کشتارگاه داخل دالان می آورند. گاو، نیمه وحشی به نظر می رسد و چند نفر با طناب آن را مهار کرده اند. بایرام سیگارش را گوشه لب اش می آورد و مهرش را روی لاشه ای می کوبد.
نه فقط من به شوخی و کنایه گفتم دکتر، چه طور شد یاد سینما افتادید. از دانشگاه تا سینما کلی فاصله س.
گاو چرخی می زند و با کله به طرف یکی از آدم های اطراف اش هجوم می برد.
بوی خون به دماغش رسیده. بوی خون گاوها رو وحشی می کنه.

دکتر چی گفت؟
گفت، به شوخی گفت، فکر نمی کردم سینما بتونه ازاین غلط ها بکنه. گفتم چه غلطی؟ پارسا گفت حل معادلات پیچیده. یایک همچو چیزی. دقیقا خاطرم نمی آد که عین کلماتش چی بود اما خوب یادم هست که خانمم به خاطر این حجرفش خیلی تعجب کرد. تمامش همین بود. نمی دانم کمک تون کردم یا....
دیگر چیزی نمی شنوم. به تاریکی ته سلاخ خانه خیره شده ام که انگار چیزهایی آن جا تکان می خورد. انگار چند نفری روی حجم سیاه بزرگی خم شده اند تا نگذارند تکان بخورد. صداهای عجیبی مثل صدای جیغ زنی که موهاش را بکشند از توی تاریکی بیرون می زند. بعد صدا به خرناسه ای تمام نشدنی تبدیل می شود و ناگهان جوی زیر پای ما از خون گرم پر می شود.



نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: داستان امروز
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

روی ماه خداوند را ببوس-قسمت پنجم

7

آسانسور ساختمان دادگستری خراب است و ما مجبوریم تا طبقه ی ششم از پله های شلوغ بالا برویم. به هر پاگرد که می رسیم مهرداد کمی مکث می کند تا نفس تازه کند. به طبقه ی چهارم که می رسم مهرداد را لابه لای جمعیت می بینم که در پاگرد طبقه ی سوم نفس زنان بالا می آید.



جمعیت به جز پله ها، توی اتاق ها ، راهرو ها و حیاط دادگستری موج می زند. زن میان سالی دست های دو بچه اش را گرفته و به شوهرش نفرین می کند. ماموری به همراه جوانی که به دست هاش دست بند زده است از پله ها پایین می رود . پیرزنی با مکث طولانی از پله ها بالا می آید و زیر لب دعا می خواند. درهای اتاق های توی راهرو دائم باز و بسته می شوند. هر کس را که نگاه می کنم پوشه ای زیر بغل دارد. پیرزنی ، نشانی اتاقی یا کسی را از زنی که از کنارش می گذرد می پرسد اما زن حتی به او نگاه هم نمی کند و با عجله توی یکی از اتاق ها گم می شود. چرا زن به او نگاه نکرد؟ چند نفر لباس زندانی پشت دری منتظر ایستاده اند. آن ها منتظر چه هستند؟ مردی با عجله توی راهرو می دود و مردی دیگری برخورد می کند اما هیچ کدام اعتنا نمی کنند. مرد چرا عجله دارد؟ این همه آدم این جا چه می خواهند؟ توی کله ی هر کدام از این موجودات دوپا که مثل دیوانه ها از پله ها بالا و پایین می روند چه می گذرد؟



صدای وحشت ناکی را از پشت سر می شنوم در اتاقی باز می شود و دو مامور که بازوهای مردی را گرفته اند او را از اتاق بیرون می آورند. مرد می خواهد از دست آن ها بگریزد اما مامورها او را روی زمین می کشند. مرد این بار به طرز غریبی جیغ می کشد. کسی می گوید به اعدام محکوم شده است. توی جمعیت دنبال مهرداد می گردم اما پیدایش نمی کنم. یک بار دیگر به نشانی بازپرس فیضی که آن را روی تکه کاعذی نوشته ام نگاه می کنم. مرد اعدامی انگار که تنگی طناب دار را بیخ گلوش حس کرده باشد، با تمام وجود نعره می کشد . من از ترس از او فاصله می گیرم. من از چه می ترسم؟



مهرداد کمی جلوتر ایستاده و دارد سیگاری آتش می زند. دفتر بازپرس فیضی ته راهرو طبقه ششم است. مهرداد روی نیمکت فلزی راهرو می نشیند تا من با بازپرس صحبت کنم . با این که بیش از سه بار تلفنی با فیضی صحبت کرده ام اما چند دقیقه طول می کشد تا با توضیحات ام مرا به خاطر آورد. کوچک ترین علاقه ای به پرونده ی پارسا ندارد. می گوید چون پرونده شاکی خصوصی نداشته مختومه اعلام شده است.



چیزی از موضوع به خاطرش نمانده و تنها با اصرار زیاد من و فقط برای کمک به یک کار فرهنگی و خدمت به علم و دانش و تحقیقات و مزخرفات دیگر است که قبول می کند و پرونده ی دکتر پارسا را برای مطالعه آن هم در بایگانی و در حضور آقای محسن خان، مسئول بایگانی، برای یک ساعت در اختیارم قرار دهد. یادداشت فیضی را خطاب به مسئول بایگانی می گیرم و از اتاق اش بیرون می زنم. توی این فکر هستم که محسن خان اسم کوچک مسئول بایگانی است یا نام خانوادگی اش که مهرداد را روی نیمکت توی راهرو نمی بینم. اتاق های راهرو را یکی یکی دنبال مهرداد می گردم اما پیداش نمی کنم. چند دقیقه به جمعیت خیره می شوم تا بلکه او را لا به لای مردمی که به سرعت از توی راهرو گذر می کنند پیدا کنم اما اثری از او نیست. دشت شویی ها، تراس و حتی نماز خانه راکه مطمئن هستم آن جا نمی رود وارسی می کنم اما اثری از او نیست. کم کم نگران می شوم. آسانسورها هنوز خراب اند. از پله ها پایین می روم و توی پله ها و پاگردها بین آدم هایی که با عجله بالا و پایین می روند دنبال اش می گردم اما نیست.



توی حیاط دادگستری که می رسم کناری می ایستم تا نفسی تازه کنم. گوشه ای از حیاط، جمعیت از شلوغی سیاهی می زند. به سمت شلوغی می روم. مرد اعدامی که طبقه ی ششم او را دیده بودم، وسط حلقه ای از مردم و مامورانی که اطراف اش را گرفته اند، این بار به جای فریاد التماس می کند. گریه امان اش نمی دهد و مثل زن شوهر مرده شیون می کند. مهرداد را لای جمعیت می بینم که محو مرد مخکوم به اعدام ، شیشه های عینک اش را پاک می کند.



چند دقیقه ی بعد توی زیر زمین ساختمان دادگستری هستیم. مسئول بایگانی جوان سی و چند ساله ی بذله گویی است که بیش تر موهای سرش ریخته و وقتی راه می رود اندکی می لنگد. چند بار لنگ زنان لا به لای قفسه های پر از پرونده می رود و بر می گردد تا پوشه ی پاره و رنگ و رو رفته ای را از لای یک زونکن زهوار در رفته که دو برابر ظرفیت اش پوشه توی آن گذاشته اند بیرون می آورد. وقتی پرونده ی پارسا را به دست ام می دهد می گوید این هم نامه ی اعمال آقای پارسا، امیدوارم بهشتی باشه.



به شوخی می گویم من مرده شو هستم. بهشت و جهنم آدم ها به من مربوط نیست.



روی چهار پایه ی چوبی می نشیند.


همه ما مرده شو هستیم اخوی. اما مرده شوها هم بالاخره می میرند.


من و مهرداد پشت یک میز چوبی می نشینیم و با عجله شروع می کنم به ورق زدن پرونده . مهرداد سیگاری آتش می زند و درباره مرد اعدامی که دیده است از محسن خان سئوال می کند. به حرف هاشان گوش نمی دهم و می خواهم بیش ترین استفاده را از یک ساعتی که پرونده در اختیارم است ببرم. مشغول یادداشت برداشتن هستم که ناگهان مسئول بایگانی چیزی به مهرداد می گوید که وادارم می کند دست از کارم بکشم و لحظه ای با تعجب نگاه اش کنم. نمی دانم مهرداد چه پرسیده بود که محسن خان می گوید مرده شوها از مرده ها نمی ترسند اما از مرگ می ترسند. مهرداد از او می پرسد تو چه طور؟ تو از مرگ می ترسی؟



لبخندی می زند و می گوید شاید باورتون نشه اما مرگ از من می ترسه نه من از او. البته که نه من و نه مهرداد حرف اش را باور نمی کنیم.



دوباره پرونده سیصد و چه و سه صفحه ای را ورق می زنم. عکسی از پارسا به مقوای لیمویی رنگ پوشه میخ شده است. گزارش فشرده بازپرس در همان صفحه های اول است.


دکتر محسن پارسا استاد فیزیک دانشگاههای ایران ، حوالی ساعت هفت و پانزده دقیقه ی بعد از ظهر روز چهارشنبه، هفدهم مهرماه سال هزار و سیصد و هفتاد و دو، به طبقه ی هشتم ساختمان بیست و شش طبقه ی تجاری نگین آبی رفته و خودش را از پنجره ی رو به خیابان اتاقی به پایین پرتاب کرده است. این اتاق دفتر فروش کارخانه ای می باشد که نوعی حشره کش خانگی تولید می کند. بر اساس اظهارات شهود محلی و تائید پزشکی قانونی، مشارالیه در جا کشته شده است. در لحظه ی بروز واقعه ، به جز منشی دفتر فروش کارخانه به نام خانم فرانک گوهر اصل فرزند منصور فرد دیگری در محل حادثه حضور نداشته است.


چند صفحه بعد متن بازجویی بازپرس از فرانک گوهر اصل است که مستقیما از روی نوار پیاده شده است.
ساعت هفت غروب بود که آقای پارسا اومد دفتر و گفت که می خواد تعداد زیادی حشره کش بخره. خیلی زیاد. من فرم سفارش کالا رو دادم به او. باور کنید اصلا به قیافه اش نمی اومد که دیوونه باشه. خیلی خونسرد بود . وقتی یاد اون لحظه می افتم تمام بدنم شروع می کنه به لرزیدن . پارسا گفت حشره ها هم حق دارند زندگی کنند چرا ما باید اون ها رو بکشیم؟ من گفتم، یعنی به شوخی گفتم اگه شما حشره ها رو دوست دارید پس چرا می خواهید این همه حشره کش بخرید؟ گفت هر چند دوست داشتن دلیل قانع کننده ای برای نکشتن نیست، اما من قصد کشتن حشره ها رو ندارم. بعد از من خواست اگه کاتالوگ یا بروشوری درباره ی حشره کش ها در دفتر هست نشونش بدم. من رفتم توی اتاق مجاور که از توی قفسه ی کتابخانه چند تا کاتالوگ بیارم. وقتی برگشتم پارسا رو ندیدم.



در این جا شاهد شروع می کند به گریه کردن و وقتی آرام می شود ادامه می دهد وقتی برگشتم پارسا رو ندیدم. کیفش روی میز عسلی بود و به همین خاطر خیال می کردم جایی رفته و به زودی برمی گرده. چند دقیقه ای منتظرش موندم اما نیومد. بعد چشمم به پنجره افتاد که درهاش باز بود. رفتم درهای پنجره رو ببندم که سر و صدایی از پایین شنیدم. وقتی نگاه کردم مردم رو دیدم که به سمت جسدی که وسط افتاده بود می دویدند. شاهد دوباره شروع به می کند به گریه کردن.



خانم گوهر اصل ، سعی کنید آروم باشید. حرف های شما برای کشف حقیقت برای ما خیلی اهمیت داره. اون روز آقای پارسا چیزی درباره زندگی خصوصیش گفت یا نه؟



نه، نگفت تمام حرف های پارسا چیزهایی بود که گفتم. پارسا فقط درباره ی حشره کش ها صحبت کرد.



مهرداد با جوان بذله گوی بایگانی گرم گفت و گوست. دقیقه ای به حرف هاشان گوش می دهم. کلمات پرکنده ای درباره جنگ و گلوله و خمپاره و خون و آوارگی و ترس و شهادت و بهشت می شنوم و باز محو پرونده می شوم. بنابرگزارش پزشکی قانونی که در صفحه ی نود و هشت پرونده ثبت شده، مقتول در اثر خون ریزی شدید مغزی در جا کشته شده است. در گزارشی هم که پس از معاینه ی دقیق جسد تهیه شده به جزئیات بیشتری اشاره شده است.

استخوان های هر دو پای مقتول شکسته شده و ستون فقرات، کتف چپ، گردن و قفسه سینه اش به شدت آسیب دیده اند.

انگشت نگاری از جسد و محل حادثه دخالت هر فرد یا افراد دیگر را در قتل مطلقا نفی می کرد. ظاهرا مبنای تبرئه ی منشی دفتر فروش کارخانه ی حشره کش سازی همین گزارش بوده است. اظهار نظر کارشناس روان شناس دادگستری که به تحلیل شرایط عام وقوع خودکشی پرداخته جالب است.







امکان اقدام به قتل یا خودکشی زمانی به وجود می آید که فرد امکان گریز از وضعیت ناهنجار و دشواری را که در آن گرفتار شده است ناممکن بداند. موقعیت بحرانی می تواند معضلی باشد که شخص از حل آن ناتوان است یا گمان می کند که ناتوان است. در چنین شرایطی ذهن او برای رهایی از بحران و در واقع برای حل مسئله دو راه حل غیر طبیعی را ممکن است انتخاب کند. در راه حل اول او می کوشد تا صورت مسئله را پاک کند. در این حالت اگر مانع انسانی وجود داشته باشد معمولا قتل رخ می دهد. در راه حل دوم، سوژه بنا به دلایلی نمی تواند صورت مسئله را پاک کند. در چنین موقعیتی او اقدام به محو کردن حل کننده ی مسئله می گیرد. در این وضعیت پدیده ی خودکشی رخ می دهد.



مهرداد و محسن خان با صدای بلند می خندند و من بی اختیار سرم را بالا می آورم تا از موضوع سر در بیاورم اما چیزی دستگیرم نمی شود. از وقتی که مهرداد از آمریکا برگشته این اولین باری است که می بینم این طور می خندد.



بقیه ی پرونده را ورق می زنم . اظهار نظر بازپرس فیضی اواخر پرونده است. به عقیده او کار ذهنی شدید، تجرد و یاس مجهولی پارسا را وادار به انتحار کرده است. اما این یاس مجهول چیست؟ همه ی گره کار در همین پرسش نهفته است. چرا پارسا مایوس شده است؟ فیضی درباره این که پارسا چرا مایوس شده است هیچ توضیحی نداده یا نداشته است که بدهد. پرونده را می بندم و محتویات پاکتی را که ضمیمه ی پرونده است روی میز می ریزم. کیف پول جیبی، دسته کلید، خودکار فشاری که از بالا شکسته شده و تکه های شیشه ی خرد شده عینک پارسا همه ی چیزهایی است که لحظه ی حادثه همراه او بوده است. یک برگ کاغذ هم هست که آدرسی روی آن نوشته شده و جا به جا از خون سیاه شده است. آدرس را یادداشت می کنم و وقتی سرم را بالا می آورم چیزی می بینم که بهت ام می زند. محسن خان پای مصنوعی اش را از زانو جدا کرده و روی میز گذاشته است. مهرداد محو حرف های اوست. محسن خان می گوید وقتی ترکش خمپاره به پاش اصابت کرده با چشم خودش پای خودش را دیده که از بدنش جدا شده و روی خاک ریز افتاده است.



از پله ها که بالا می آییم لحظه ای توی چشم های مهرداد نگاه می کنم که خیس آب شده اند. از این که قبول کرده ام امروز همراه من باشد توی دل هزار بار به خودم نفرین می فرستم.



با این وضع روحی که مهرداد دارد بهترین کار برای او این است که گوشه ی خانه بنشیند تا برگردد آمریکا. توی ماشین می نشینم و من از سر کنجکاوی به طرف محل خودکشی پارسا می روم. مهرداد هنوز توی خودش است. کلمه ای با هم حرف نمی زنیم. رادیو ماشین را روشن می کنم تا حواس مهرداد را که لابد پیش محسن خان بذله گو است، پرت کنم. رادیو دستور درست کردن سس گوجه فرنگی را به خانم های خانه دار آموزش می دهد.



روبه روی ساختمان نگین آبی ماشین را پارک می کنم و هر دو به آن طرف خیابان، جایی که پارسا خودش را روی زمین پرت کرده بود، می رویم. مهرداد از سیگار فروش کنار خیابان چند نخ سیگار می خرد و یکی از آن ها را همان جا روشن می کند. باد سردی از سمت شمال توی خیابان می پیچد و من از سرما دست ها را توی جیب های پالتوم فرو می کنم. مهرداد کمی دورتر، کنار آتشی که سیگار فروش روشن کرده، خودش را گرم می کند. چند بچه که تازه از دبستان تعطیل شده اند با سنگ دنبال گربه ای می دوند. من به آسفالت سیاه خیابان طوری خیره شده ام که انگار علت خودکشی پارسا را روی آسفالت نوشته اند! اگر به سرعت از جلو من می گذرد و از ترس بچه هایی که دنبال اش کرده اند خودش را توی سطل زباله ی کنار خیابان مخفی می کند. من ، محو آسفالت خیابان اما از عمق جان زیر لب می گویم خداوندی هست؟ سیگار فروش کنار خیابان از دور فریاد می زند آقا چیزی گم کرده ای؟



نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: داستان امروز
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

روی ماه خداوند را ببوس-قسمت چهارم

6


صبح با تلفن مهرداد از خواب بیدار می شوم. می گوید اگر مزاحم من نیست می خواهد امروز را با من بگذراند. به او می گویم تا نیم ساعت دیگر بیرون منزل شان منتظرم باشد. گوشی را می گذارم و دوباره روی تخت خواب دراز می کشم . دقیقه ای به سقف اتاق خیره می شوم. ترک نازکی گچ گوشه ی اتاق را برش داده است، بعد بلند می شوم و دوش می گیرم. بعد نه طبقه با آسانسور پایین می آیم تا برسم به طبقه ی همکف و خیابان. برف همه جا نشسته است و هوا حسابی پاکیزه است. توی ماشین که می نشینم به ساعت ام نگاه م یکنم. نوزدهم بهمن ماه است.

دقیقا هفتاد و سه روز وقت دارم تا گزارش تحقیقی ام را به کمیته ی علمی بررسی پایان نامه ها تحویل بدهم. توی کوچه ی نسترن سوم که می پیچم مهرداد را می بینم که تا ساق توی برف های پیاده رو فرو رفته و منتظرم است. همان لباس های توی فرودگاه را پوشیده است. وی ماشین که می نشیند ، اولین حرف اش این است که فقط می خواهد همراه من باشد.

با خنده می گویم هر همراهی تا حدی مزاحم هم هست، نیست؟
نمی خندد اما انگار در این باره فکر کرده باشد می گوید اوایل نیست اما کم کم مزاحم و حتی مانع هم میشه. بعد با لبخند محوی می گوید و خاصیت عش این است که کنایه اش را نمی فهمم.
یکراست به دفتر کارم در سازمان پژوهش های اجتماعی می رویم. اتاقی رو به شمال در طبق هفتم یک ساختمان نوزده طبقه . تا من پرده های پنجره را به می کشم مهرداد در و دیوار اتاق را برانداز می کند. به طرحی از دورکیم که به دیوار کوبیده ام نگاه می کند و بعد خیره می شود به تابلوی بالای سرم که تکه شعری است که دو سال قبل با تستعلیق ناشیانه ای آن را نوشته بودم. من از نهایت شب حرف می زنم – من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم – اگر به خانه من آمدی – برای من ای مهربان چراع بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم.
کنارم روی صندلی می نشیند و چشم اش به عکس سایه که زیر شیشه ی میز کارم گذاشته ام می افتد.

دختر معصومی به نظر می آد. کی خیال ازدواج دارید؟
به سئوال تکراری آزار دهنده اش جواب همیشگی را می دهم وقتی از دست این پروژه خلاص شدم . شاید سه ماه. شاید چهار ماه. شاید بیش تر . پدر سایه می گوید تا مدرک م رو نگرفتم حرف عروسی رو نزنم.
عینک اش را از روی چشم هاش بر می دارد و می پرسد دانشجوست؟

به دنبال خودکاری کاغذهای روی میز را جا به جا می کنم و می گویم فوق لیسانس الهیات می خونه. اونم مشغول نوشتن پایان نامه شه.
بالاخره دختر مذهبی گرفتی. حدس می زدم توی این نه سال عوض نشده باشی.
خودکار را لای تقویم رویمزی پیدا می کنم و با خنده می گویم حدس ات کاملا غلط است. سایه مذهبیه اما من با حساب نجومی ، که بیش تر با اون سر کار داری ، تقریبا نه سال نوری با آن یونس نه سال پیش فاصله گرفته ام.
بلند می شود و می رود کنار پنجره.
حالا پایان نامه اش درباره ی چی هست؟



مکالمات خداوند و موسی ، اما باور کن که پیشنهاد من نبوده.
پاکت سیگاری از جیب کاپشن چرمی اش بیرون می آورد و سیگاری آتش می زند و صورت اش هنوز به سمت پنجره است.
تا اون جا خاطرم می آد نه سال پیش رشته ی فلسفه را فقط به این دلیل انتخاب کردی که به قول خودت از حریم دین دفاع فلسفی کنی.

دود سیگارش را بیرون می دهد و بعد چیزی می گوید که از تعجب خشک ام می زند. تعجب ام به این خاطر است که عین همین جمله را چند هفته پیش علیرضا تلفنی به من گفته بود کلیدها به همان راحتی که در را باز می کنند قفل هم می کنند . مثل این که فلسفه بدجوری در را بسته.
آدرس بازپرس فیضی را روی تکه ای کاغذ یادداشت می کنم و می پرسم به نظر تو اصلا وجود داره؟ نگاه اش بیشتر به روبه رو است تا به پایین. به چند تابلوی تبلیغاتی که به ساختمان مقابل کوبیده اند.
دررا می گی یا کلید را؟
خداوند را می گم.

انگار جن دیده باشد صورت اش را بر می گرداند و صاف زل می زند توش چشم هام.

از روی صندلی بلند می شوم و می گویم به نظر تو خداوند وجود داره؟ فعلا این مهم ترین چیزیه که دلم می خواد بفهمم. این سئوال حتی از این تز لعنتی و دلیل خودکشی پارسا و خیلی چیزهای دیگه هم برای من مهم تره به نظر من پاسخ به این سئوال تکلیف خیلی چیزها رو روشن می کنه و جوا ندادنش هم خیلی چیزها رو تا ابد در تاریکی محض نگه می داره. هست یا نیست؟ طنین صدام اندکی بالا رفته است اما اهمیتی نمی دهم. حالا درست رو به روی من ایستاده است.

سرفه ی خفیفی می کند و می گوید نمی دونم.

انگار که حرف اش را نشنیده باشم بی خودی منفجر می شوم میلیون ها انسان بدون این که این سئوال ذره ای آزارشون داده باشه برنامه های هزار ساله برای عمر شصت هفتاد ساله شون می چینند و من همیشه تعجب می کنم که چه طور کسی می تونه بدون این که پاسخ قاطع و قانع کننده ای برای این سئوال پیدا کرده باشه، کار کنه، راه بره، ازدواج کنه، غذا بخوره، خرید کنه، حرف بزنه و حتی نفس بکشه. چه برسد به برنامه ریزی های دراز مدت. اگه نیست چرا ما هستیم؟ احتمال ریاضی وجود پیدا کردن حیات بر این سیاره که لابد بهتر از من میدونی چیزی نزدیک به صفره . می فهمی؟ صفر! اما این احتمال در حد صفر به وقوع پیوسته و ما وجود داریم. این وجود داشتن یا به عبارت دیگه تحقق آن احتمال نزدیک به صفر مفهومش اینکه اراده ای توانا و ذی شعور مایل بوده که ما وجود پیدا کنیم. این همون چیزیه که احتمالا جولیا را به درستی آزار می داده و صبح تا شب هم روح من رو مثل خوره می خوره. از طرف دیگه، اگه خداوندی هست پس این همه نکبت برای چیه؟ این همه بدبختی و شر که از سر و روی کائنات می باره واسه ی چیه؟ کجاست ردپای آن قادر محض؟ چرا این قدر چیزها آشفته و زجر آوره؟ کجاست آن دست مهربان که هر چه صداش می زنند به کمک هیچ کس نمی آد؟ هر روز حقوق میلیون ها نفر روی این کره ی خاکی پایمال میشه و همه هم تقاضای کمک می کنند اما حتی یک معجزه هم رخ نمیده. حتی یکی. ستم گران دائم فربه تر می شوند و ضعفا در اکناف عالم یا اسیر سیل میشن و یا زلزله میاد و زمین اون ها رو می بلعه. اگه هم جون سالم به در ببرند، فقر و گرسنگی و بیماری سر وقتشون میاد. این همه کودک ناقص الخلقه تاوان چه چیزی رو دارند پس می دن؟ چه گناهی مرتکب شده اند که از شیرخوارگی تا پایان عمر، البته اگه زنده بمونن، باید با کوری مادرزادی و فلج مادرزادی و نقص عضو و هزاران عذاب دیگه سر کنند؟ گزارش آمار مرگ و میرهای ناشی از گرسنگی رو که لابد خونده ای؟

انگشتان دست هام به وضوح می لرزند. مهرداد تقریبا فریاد می کشد نمی دونم! همه ی چیزی که در این خصوص می دونم و فکر می کنم تو هم باید بدونی – یعنی باید سعی کنی که بدونی – اینه که ما نمیدونیم. این شریف ترین و در عین حال محتاطانه ترین چیزیه که بشری می تونه درباره ی این سئوال وحشت ناک بگه. آیا فضا انتها داره؟ آیا در میلیاردها کهکشان دیگه، که هر کدام از میلیاردها ستاره ی مثل خورشید و بزرگ تر از خورشید ما تشکیل دشه اند، حیات وجود داره؟ آیا حیات دیگری که میتنی بر کربن نباشه وجود داره؟ آیا در اعماق اقیانوس ها که بیش از ده کیلومتر عمق دارند و تاریکی مطلق حاکمه موجود زنده ای هست؟ جواب همه ی این سئوال ها و صدها سئوال مثل این ها که در برابر سئوال وحشت ناک تو آسون ترین سئوال ها به حساب می آیند فعلا یک چیزه نمی دانیم. این چیزی است که علم به ما میگه. علم، مطمئن ترین و در عین حال صادقانه ترین ابزاری است که با فروتنی تمام به ما می گه که نمی دانم.

سیگار توی دست اش کاملا خاکستر شده است. انگار سبک شده باشم نفس عمیقی می کشم و آدرس بازپرس را توی جیب پیراهن ام می گذارم. مهرداد ته مانده سیگارش را توی زیر سیگاری می فشرد و هر دو از دفتر کارم بیرون می رویم. توی راه رو، جلو آسانسور منتظر می مانیم.

می گویم این که در اعماق اقیانوس ها جان داری باشه یا نباشه، این که فضا متناهی باشه یا نباشه و یا این که در سیاره ی دیگه ای به غیر از زمین حیات وجود داشته باشه یا نه، ذره ای در زندگی من تاثیری نداره. اما بود و نبود خداوند برای من مهمه. اگه خداوندی وجود داشته باشه، مرگ پایان همه چیز نخواهد بود و در این شرایط اگه من همه ی عمرم رو با فرض نبود او زندگی کنم دست به ریسک بزرگ و خطرناکی زده ام. من این خطر رو با تمام پوست و گوشت و استخوانم حس می کنم.

درهای آسانسور باز می شود و ما می رویم داخل. پیرزنی با سبدی پر از خرید روزانه توی آسانسوز با دختر جوانی که کنارش ایستاده درباره ی گران شدن بلیت های اتوبوس حرف می زند. می گوید تمام راه را توی اتوبوس سرپا بوده. از این که بلیت ها دائم گران می شوند اما به تعداد اتوبوس های مسیر او اضافه نمی شود به شدت دلخور است. آسانسور، ما را تا طبقه هفدهم، جایی که پیرزن و دختر همراه اش باید پیاده شوند، بالا می برد. وقتی پایین می آییم مهرداد موهاش را جلو آینه آسانسور صاف می کند و می پرسد اگه خداوندی نباشه چطور؟

اگه خداوندی در کار نباشه مرگ پایان همه چیزه و در آن صورت زندگی کردن با فرض وجود خداوند که نتیجه اش دوری جستن از بسیاری لذت هاست با توجه به این که ما فقط یک بار زندگی می کنیم، واقعا یک باخت بزرگه.

طبقه همکف درهای آسانسوز باز می شود و ما به طرف پارکینگ بیرون می رویم. توی ماشین که می نشینیم مهرداد دوباره سیگاری روشن می کند و می گوید به هر حال این سئوالیه که پاسخ قطعی اون رو اگه پاسخ ش مثبت باشه بعد از مرگ می فهمیم و اگه پاسخ ش منفی باشه، یعنی اگه اصلا خداوندی وجود نداشته باشه ، هرگز نخواهیم دانست. دود سیگارش را از پنجره بیرون می دهد و ادامه می دهد به همین خاطره که می گم سئوال وحشت ناکیه. بعد با صدای گرفته ای می گوید جولیا به خیلی از این سئوال ها می گه سئوال های وحشتناک.

پشت سر کامیونی از توی اتوبان خارح می شوم و به سمت پمپ بنزین حاشیه ای جاده می رانم. کمی بعد تی ترافیک پمپ بنزین و پشت سر کامیون متوقف می شویم. مهرداد کلید رادیو ماشین را روشن می کند. گوینده ی رادیو آخرین خبر علمی را می خواند:

دو کارشناس علوم کامپیوتر دانشگاه استانفورد آمریکا موفق به نوشتن برنامه ی جست و جوگری برای اینترنت شده اند که قادر است ظرف چند ثانیه بدون داشتن نشانی الکترونیکی ، هر روزنامه، نشریه، خبرگزاری و یا کتاب را جست و جو کند و برای مطالعه روی صفحه ی مانیتور بیاورد، بر اساس این گزارش این دو کارشناس جواب برای نشوتن این برنامه که یاهو YAHOO نام گذاری شده است چهار ماه وقت صرف کرده اند و بابت آن هر کدام مبلغ یکصد و پنجاه میلیون دلار دستمزد گرفته اند.

خبر که تمام می شود مهرداد لبخند زیبایی می زند که اول خیال می کنم به خاطر عدد نجومی یک صد و پنجاه میلیون دلار است اما مسیر نگاه او مرا به شک می اندازد. مهرداد محو عبارت پشت کامیون شده است. درست نمی دانم به پایین در زنگ زده ای بارگیر کامیون که با خط بدی نوشته شده است آخ که دوزح با تو بهتر از بهشت بی تو است، بی وفا! نگاه می کند یا به دو تا یاهو یی که روی شل گیرهای لاستیکی چرخ های عقب کامیون نوشته شده اند، و هنوز هم از لابه لای گل های پاشیده شده ی روی آن ها خوانده می شوند.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: داستان امروز
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

   1   2      >