سطری از کلاغ
روی سیمها نشسته بود
این حروف سادهی سیاه را
سنگ پاک کرد.
مجید اکبر زاده
می خواستم برایت بهترین دوستی باشم که تا کنون داشته ای.
می خواستم که گوش جان به سخنانت بسپارم، حتی اگر در مشکلات خود غرق شده باشم .
انگونه که هیچ کس تا کنون چنین نکرده. می خواستم تا هر زمان که مرا طلبیدی در کنارت باشم.
نه اکنون ، بلکه هر زمان که خودت بخواهی. می خواستم رفیق شفیقت باشم، می خواستم تو را به اوج برسانم . خواه توانش را داشته باشم، خواه از انجام ان ناتوان باشم.
می خواستم به گونه ای با تو رفتار کنم که گویی اولین روز تولد توست.
نه ان روز خاص ، که تمام روز های سال به حرفهایت گوش میدادم ، نصیحتت می کردم. هم بازیت می شدم . گاهی اوقات می گذاشتم که برنده شوی.
در کنارت می ماندم .در ان زمان که اهنگ نبرد میکردی، در کشاکش مبارزه با زندگی برایت دعا می کردم.
می خواستم برایت بهترین دوستی باشم که تا کنون داشته ای.
امروز ، فردا و فرداهای دیگر..
تا اخرین لحظه ی حیاتم.
اما نشد... نخواستی...نمیتوانم
مرا ببخش عزیزترینم... برایت همه خوبیهای دنیا را آرزو میکنم، اینکه هرجا و با هرکه هستی خوشحال و شاد باشی و همواره زیباترینها در دیدگانت به رقص درآیند... چرا که این زندگی و لحظه هاش ارزش آنرا دارند که در هوای تو زیباتر شوند... من آن مایه نداشتم که با تو لبخند زندگی را حتی برای یک روز، یک لحظه، یک آن دریابم... من لایق تو نبودم ... هرچه کردم که لایقت شوم نشد... نتوانستم...و دیگر دیر است... برای هرچیزی جز مرگ بینوا
بدرود عزیزم بدرود
دلتنگیهای آدمی را باد ترانهای میخواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
...
و راهی جز مرگ نیست... راهی به مرگ نیست...با آنکه می دانم راهی تا مرگ نیست...
وقتی خاطره های آدما زیاد می شه دیوار اتاقشون پر از عکس می شه، اما همیشه دلت واسه اونی تنگ می شه که نمی تونی عکسشو به دیوار بزنی.
تو پاییزی
کشتی می شوم
تو بی نهایت طوفان ها
تفنگت را بردار
و حرفت را راحت بزن ! (گروس عبدالملکیان)
حالا دیگه نمیدونم چرا میام اینجا مینویسم؟ و یا حتی اونجا... و اونجا حتی؟؟؟ و...
چند وقته حتی به گلدونهای خالی هم آب نمیدم... سی سال به گلدونهای خالی که خیال می کردم دونه های آرزو و امیدی توش هست آب دادم اما ... فهمیدم که توی این قبری که من سرش گریه میکردم مرده ای نبود...
هیچوقت شعری که می خواستم رو ننوشتم... راهی رو که می خواستم نرفتم... بغضی رو که توی گلوم چنبره زده بود نشکستم... دستی رو که آرزو میکردم، نفشردم... فریادی که میخواستم سر دنیا بکشم، فرو خوردم... وبلاگی که دوست داشتم رو حذف کردم... شهری که عشقم بود رو ترک کردم... نگاههای مهربون پدر و مادرم رو به جاده خیره گذاشتم... قول دادم که نباشم...، اما هنوز هستم...
واسه چی دارم اینجا و اونجاو... مینویسم؟ چرا ؟ چرا می نویسم؟ چرا نمینویسم؟
تمام تنم بوی نتونستن گرفته... ریه هام پر از هوای نخواستنه... ولی پاهای لعنتیم هنوز هوای رفتن ندارن... کفشام دیگه جفت نمیشن... نمی شن... نمیشن...
خیلی تفاوت وجود دارد بین "از او" نوشتن تا "برای او" نوشتن.
لاینل واترمن داستان آهنگری را میگوید که پس از گذران جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی اش چیزی درست به نظر نمیآمد حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت : "واقعاً عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفته ای مرد خدا ترسی بشوی، زندگی ات بدتر شده. نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده."
آهنگر بلا فاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی فهمید چه بر سر زندگی اش آمده است. اما نمیخواست دوستش را بی پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که میخواست یافت. این پاسخ آهنگر بود:
- "در این کارگاه فولاد خام برایم میآورند و باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چطور این کار را میکنم؟ اول تکه ی فولاد را به اندازه ی جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم تا این که فولاد شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو میکنم و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج می برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست."
آهنگر مدتی سکوت کرد، سیگاری آتش روشن کرد و ادامه داد:
- "گاهی فولادی که به دستم می رسد نمیتواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد تمامش را ترک میاندازد. میدانم که از این فولاد هرگز تیغه ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد."
باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
- "میدانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میبرد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده، پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما میکنم، انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد. اما تنها چیزی که میخواهم این است: "خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو میخواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که می پسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولادهای بیفایده پرتاب نکن.
...
خدای من، از کارت دست نکش، ... هرگز مرا به کوه فولادهای بیفایده پرتاب نکن...
فقط اومدم با خودم و خودت تو این میعادگاه تنگ و بی بازدید خداحافظی کنم... دیگر دیدارمان به نمی دانم آن کجای فراموشی... دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده اند... دیدار من و تو که همدیگر را دیریست ندیده ایم و انگار نخواهیم دید...
«...بیا دعا کنیم،دعا کنیم که امام زمان زودتر بیاد... و زودتر مارو بکشه تا راحت بشیم... من هرچی فکر می کنم برای حل مشکلات هیچ راه حلی نیست مگر اون عزیز غایب...به هرکس اتکا می کنی از تو تواناتر نیست برای حل مشکلات... و فقط میرسی به خدا... که قربونش برم دور از دسترسه...پس می مونه امام زمان(عج)... اگه بیاد چی میشه؟
شما که سواد داری، لیسانس داری، روزنومه خونی
با بزرگون می شینی، حرف میزنی،همه چی می دونی
بگو از چیه که من دلم گرفته؟؟؟»*
پی نوشت آخر:6/6/86 هم رسید و من نتونستم ازین شهر ...تکون بخورم...
دلم میخواد به اصفهان برگردم...بازم به اون نصف جهان برگردم...برم اونجا بشینم در کنار زاینده رود... بخونم از ته دل....دودودودودودوددودود!!!
*پی نوشت ماقبل آخر: تمام قسمتای داخل«»مال همون نامه س...به بهانه ی عید بزرگ نیمه ی شعبان... واسه ی بهونه گیری این دل نیمه شده...که نیمیش با منه نیمیش پیش کسایی که دوستشون دارم...