تصور کن...
مثل من نشسته باشی
روی یه نیمکت
توی پارک (گیریم باغ ملی)
روبروی فواره ی خاموش و بی آب
و در حالی که غمناکترین موسیقی بی کلام
توی گوشات نواخته می شه
_ این mp3 player هم عجب اختراع باحالیهها!!!
نامه ای رو بخونی که پره از حسرت لحظه های بی تو
و روزهایی رو به یادت می یاره که تموم زندگیت بودن...:
دمپاییهات هنوز باید همونجا کنار تک چنار باغ باشند... همون گوشهی دیوار... تنها و در انتظار پاهای کثیفی که اون ها رو بپوشند و برن ... چقدر خاک خوردند ... چقدر انتظار کشیدند...
چه روزهایی رفت و من نرفتم...
و شاید دیگه برای برگشتن دیر باشه ،خیلی دیر ،خیلی خیلی دیر ،خیلی خیلی خیلی دیر تر از اون که دیگه کسی پذیرای من باشه وحتی منتظر بازگشت من؛ مثل دمپایی های چشم انتظار پاهای خسته و آلوده به تنهایی و بیهودگیم...
تصور کن
که اون موسیقی همچنان غمناک و پر اندوه به روح خستهت زخمه بزنه... و نامهی خواهرت توی دستات
و تو دلت بخواد که گریه کنی...
که ضجه بزنی...
که تمام دلت رو با اشکات بیرون بریزی...
اما نتونی...
نشه...
فقط تصور کن...
فقط تصور...
میتونی؟؟؟
کسی هست که حرف زدن با او آزارم می دهد. این روزها اصرار عجیبی دارم برای اینکه با او حرف بزنم. فقط برای اینکه ... فقط برای اینکه قدرِ بودنِ تو را بیشتر بدانم
و من از درد چنان گریستم که جانم از اشک تر شد...
وقتی که باد شدن را با تمام وجود حس کردم... حتی بدتر از آن، هوا شدنم را...باد لااقل چیزی را تکان می دهد که بدانی هست.
اما هوا را هیچ حس نمی کنی...حتی فراموش می شود در تنگنای آداب لاجرم ِ هرروزمره گیها...
و دیگر از یاد رفته ام... نه سایه ام نه هم سایه با کسی...؛با خودم...
خدایا... مگذار بادها از دهان من سخن بگویند... مگذار سایه ها از چشمهای من بنگرند... مگذار در جهان سایه ها باد باشم... سایه ها باد را به پشیزی نمی گیرند...
باد در جهان سایه ها مرده است و بی مفهوم...
دل سیاه هیچ سایه ای را باد نلرزانده است... لرزانده؟!!
انقدر گریه می کنم گاهی که دیگه به بکارت چشمام شک دارم...
تو نمیدونستی My Pon که وقتی یه پنگوئن جفتشو پیدا می کنه باقیمانده ی زندگیشونو با هم می مونند... پنگوئن من باش... خواهش می کنم...
داستان کوتاهی از فریده خردمند
از پشت پنجره کوه های راکی را تماشا می کند. مه غلیظی کوه ها را پوشانده. نمی داند چندمین بار است که با هم تلفنی حرف می زنند ولی از پس گفت و گوهای چند ماهه حالا یکدیگر را بیشتر می شناسند و با اولین کلمه صدا ی هم را تشخیص می دهند.
بار اول که تلفن زد مرد صدای آرام زنانه ای را از آن سوی سیم شنید که با تردید نام و نام خانوادگی او را به زبان آورد. با وجود اختلاف زمانی دیر وقت نبود ولی مرد ازشنیدن صدای زنانه و ناآشنا کمی یکه خورده بود. جدی و قاطع گفته بود: بله. خودم هستم. و زن خودش را معرفی کرده بود. او را نمی شناخت. گفت که دوستی مشترک شماره تلفن را به او داده و سلام رسانده است. لحن مرد صیمیمی شد. دوست سال های دورسال های جوانی.
بار دوم گفت وگوی آنان کمی طولانی تر شد. مرد از خاطرات سال های گذشته برایش تعریف می کرد. ازکودکی هایش از ماجراجویی های نوجوانی تا گریزهای پرپیچ و خم و سرانجام آمدنش به کانادا . زن با علاقه گوش می داد. مکث میان کلام و لحن خاص صدا او را مجذوب می کرد. تنها بود و همان طور که به قصه های مرد گوش می سپرد زندگی آرام و بدون ماجرای خودش را با او مقایسه می کرد. کنجکاو زندگی خصوصی او شده بود. مرد در میان جست و جوی واژه ها به سیگار پک می زد.
حالامدتی است که باران بند آمده. چراغ سبز چهارراه چشمک می زند و دورتر بالاتر کوه های آبی رنگ راکی را تماشا می کند. زن این محله ی ساکت و خلوت را دوست دارد.
راستی نگفتید چه طور فهمیدید من تصادف کردم.
زن روی صندلی مشکی چرخی می زند.
فقط زنگ زده بودم احوالتونو بپرسم . مدتی بود ازتون بی خبر بودم.
مرد از بیمارستان که مرخص شد و به خانه بازگشت پیام او را گرفت و با آن که دیروقت بود بلافاصله شماره گرفته بود.
- حالا. . . بهترید؟
- بله .فقط کمی احساس کوفتگی می کنم. مثل اینه که قراره ما چند سال دیگه هم زندگی کنیم.
زن خنده ی کوتاهی کرد.
کامپیوتر روشن بود و به صفحه ی مونیتور نگاه می کرد.
مردپرسید:عکس رسید؟
ادامه داستان...
نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
_دلم می گیره... حس تنهایی تمام وجودمو پر می کنه ازآرامش خبری نیست هیچی درست شدنی بنظر نمیرسه...
_حرفای امیدوار کننده می زنه...دلداری میده صبر و تحمل بیشتر طلب می کنه
_ دلم یه کم آروم می شه... یه لحظه ی کوچولو
_ مهربون و صمیمی بازم به صبر دعوتم می کنه... میگه همه چی درست می شه
_ تو خودم فرو می رم... بعد شروع می کنم به خودخوری و سوالای جورواجور از خودم که یعنی چی میشه؟
_ شرایط اطرافمم می شه مزید بر علت
_ یه جروبحث کوچولو که می تونست دوستانه تموم بشه می شه آوار تمام دنیا رو سرم
_ از خودم بدم میاد..آخه چرا نمی تونم ؟کلی سوال توی سرم چرخ می زنه...یعنی دارم درست می رم؟ دارم چیکار می کنم من؟ با خودم به شدت درگیر می شم و اونوقت تصمیم می گیرم کهباهاش حرف بزنم شاید چیزی عوض بشه اما باز بد مطرح می کنم و ناقص می رسونم حرفمو...
_ اصلا نمی تونه بپذیره فکر می کنه خسته شده م ناراحت می شه و بعد از کمی جوش میاره از دستم که باز شروع کردم روی اعصابش راه برم و دیگه جوابمو نمیده...
_ منم از لجم چیزایی می گم که عصبانیش کنم شاید چیزی بگه ... و بعد حس می کنم بدبخت ترین، تنهاترین، غمگینترین...و همه چیترین آدم روی زمینم ... همه ی لیوانام تبدیل می شن به لیوانهایی با دو نیمهی خالی...و به سرکشیدن جام شوکران سقراط فکر می کنم
.
.
.
_ سکوتش رو نمی تونم تحمل کنم... از دست دادنش مثل وعدهی جهنم سوزاننده و دردناکه، طاقت نمی آرم حرف می زنیم و من به...خوردن می افتم