4
روزنامه ای می خرم و روی نیمکت سنگی پرتی در پارک هفت بهشت می نشینم. سوز سردی می آید. پارک خلوت است. روزنامه را ورق می زنم. کاهش نرخ ارز، بهره برداری از صدها طرح عمرانی و تولیدی آغاز شد، ترک اعتیاد شش روزه با طب سوزنی از چین ، کانن پیشتاز در سرعت و تکنیک ، تدریس خصوصی ، فیلم برداری از مجالس ، مبانی فلسفی پست مدرنیسم، تخلیه چاه، با جهان تور به قبرس، مالزی، سنگاپور، یونان ، ترکیه و هند سفر کنید، انا لله و انا الیه راجعون دوست عزیز، جناب آقای حاجیان ، با قلبی آکنده از درد و اندوه فقدان جان گداز متعلق ی مکرمه را به حضرت عالی و فرزندان گرامی تان تسلیت گفته بقای عمر...... گربه ای از جلوم به سرعت می گذرد و کمی آن طرف تر زیر درختی با ترس با اطراف اش نگاه می کند . تکه ای گوشت به دندان گرفته و دنبال جای بی خطری برای خوردن آن می گردد. از درخت بالا می رود و روی یک شاخه با حالت نامتعادلی خودش را نگه می دارد تا از خوردن آن فارغ شود. هر چه نگاه می کنم گربه ی دیگری که او را تهدید کند آن اطراف نمی بینم. سر در نمیاورم که گربه چرا این قدر نگران است؟ با خودم فکر می کنم چرا حیوانات برای زنده ماندن باید با ما آدمها بسوزند . چرا گربه ها هستند چرا خلقت این همه شلوغ است؟ سگ ها، گربه ها، موش ها، مورچه ها، درخت ها، سنگ ها، دریاها، کوه ها، ستاره ها، روزها، آدم ها، آدم ها، آدم ها، آدم ها.......
سلام یونس. خیلی وقته منتظری؟
سلام، نه تازه اومدم. می خواهی بریم یونان؟
یونان!؟
این جا، توی روزنامه نوشته، ماه عسل می ریم یونان. چه طوره؟
سایه کنارم می نشیند.
این طور که تو خونسردی فکر نمی کنم تا ده سال دیگه ابرقو هم بریم چه برسه به یونان.
روزنامه را روی صندلی می گذارم.
این دیگه تقصیر بابای توئه که تا دکترا نگرفته ام نمی ذاره با هم ازدواج کنیم.
سایه آینه کوچکی از داخل کیف اش بیرون می آورد و به نقطه ای از صورت اش خیره می شود.
ببین یونس، من کاری به حرف های بابام ندارم اما الان نزدیک یک ساله که پایان نامه ت رو ننوشته ای. اون اوایل که چند بار موضوع ش رو عوض کردی و بعد هم که یکی رو انتخاب کردی استادت او رو نپذیرفت.
روزنامه را روین نیمکت می گذارم و به گربه ی بالای درخت که حالا لقمه اش را بلیعیده نگاه می کنم. زیر لب می گویم شعورش رو نداشتند که پایان نامه ی من رو بفهمند.
سایه دست اش را دوبار توی کیف می برد و دنبال چیزی می گردد. می گویم تو با پایان نامه ات چه کار کردی؟ گفتی درباره ی چه بود؟
مکالمات خداوند و موسی.
سایه یک موچین از توی کیف اش بیرون می آورد و با دقت یکی از موهای ابروش را که با بقیه ی موها هم سو نیست می چیند.
دست ها م را توی جیب پالتو فرو می کنم و می گویم به بابات بگو سه ماه دیگه صبر کنه. سعی می کنم توی این سه ماه تموم ش کنم. راستش خودم هم خصته شدم. لابد این هم از بدشانسی منه که ازدواجم به یک مرده بند شده، اما بالاخره باید معلوم بشه که این بابا چه مرگش بوده که رفته اون بالا و خودش رو از اون جا پرت کرده پایین؟
زیپ کیف اش را می بندد و با خنده دست هام را از جیب پالتو بیرون می آورد و توی دست هاش می گیرد و می گوید مثل این که قرار بود درباره پارسا حرفی نزنی آقای دکتر!
لبخند می زنم و چشم ام به آگهی تسلیت همسر آقای حاجیان می افتد که حالا روی نیمکت و زیر کیف سایه فقط قسمتی از آن پیداست.
5
دیر وقت است که با آپارتمان ام می رسم. کوفته و بی رمق. کم مانده همان طور سرپا توی آسانسوری که مرا به طبقه ی نهم می برد خواب بروم. توی این چند روز به اندازه ی همه عمرم راه رفته ام و حرف زده ام و یادداشت برداشته ام و سئوال کرده ام و جواب نگرفته ام و خسته شده ام. سیبی از توی یخچال بر می دارم و دکمه ی نوار ضبط شده ی منشی تلفنی را فشار می دهم.
سلام آٌقا ، می خواستم بگم که آدم واقعا باید بیکار باشه که به جای یک تحقیق علمی وقت ش رو پای این جور کارها تلف کنه. حداقل به جای یک مرده روی زنده ها تحقیق کنید.....سلام یونس، الان چند باره که دارم زنگ می زنم و نیستی. وقت کردی با من تماس بگیر. چند سئوال درباره پایان نامه م دارم که فکر می کنم بتونی جواب شون بدی. دوستت دارم، سایه..... سلام یونس، مهرداد هستم. کار خاصی ندارم. دلم گرفته بود و می خواستم چند کلمه ای حرف زده باشیم. فرصت کردی تماس بگیر.
گاز دیگری به سیب می زنم و روی کاناپه ولو می شوم. حتی نای درآوردن کفش هام را ندارم . پیدا کردن هفده نفر از نوزده دانشجوی جلسه ی آخر کلاس دکتر پارسا و حرف زدن و پرسیدن و شنیدن و نفهمیدن پاک خسته ام کرده است. بلند می شوم و پنجره ای رو به خیابان را باز می کنم. چیز زیادی دستگیرم نشده است . چند تا از دانشجو ها می گفتند که چیزی به خاطرشان نمانده است. بعضی شان می گفتند که پارسا آن روز کمی غمگین به نظر می رسیده، اما در این نکته که پارسا نسبت به ترم های قبل مهربان تر شده بود، تقریبا همه ی دانشجوها توافق داشتند. به پایین نگاه می کنم. اتومبیل ها مثل موش هایی که کله شان را آتش زده باشند با عجله این طرف و آن طرف می روند. حالا فقط دو نفر از دانشجوها باقی مانده اند که باید آنها را ببینم. یکی شهره بنیادی نامی که به دانشگاه اصفهان منتقل شده و دیگری مهتاب کرانه که این ترم را مرخصی گرفته است.
تفاله های سیب را بی خودی از آن بالا پایین می اندازم و چند لحظه به سقوط آزاد سیب در فضا نگاه می کنم. تلفن زنگ می زند. پنجره را می بندم. صدای بوق موش ها قطع می شود. گوشی را برمی دارم. سایه است. می خواهد بداند وقتی خداوند از توی درخت در وادی مقدس بر موسی تجلی کرد و به او گفت که کفش هاش را بیرون بیاورد، منظورش از بیرون آوردن کفش ها دقیقا چه بوده است. می پرسد آیا بیرون آوردن کفش ها مفهوم نمادینی دارد یا نه؟ از قاب پنجره به ساختمان مرتفع رو به رو نگاه می کنم. لامپ پنجره های از آن خاموش می شود.
می گویم چه اهمیتی دارد؟ گمون م آن چه مهمه اینه که خداوند با موسی تکلم کرده و موسی تنها بشری است که صدای خداوند رو شنیده همین.
می گوید چون کفش ها ابزار سفر و رفتن اند، به نظر من آیا کندن آنها به نوعی اشاره به رسیدن و وصل نیست؟ سیم تلفن را لای انگشتان ام حلقه می کنم و روی صندلی می نشینم.
می گویم شاید.
اما سایه چیزی بیشتر از شاید می خواهد. می خواهد او را مطمئن کنم که تعبیرش تعبیر درستی است. نمی توانم کمک اش کنم. دست کم این روزها نمی توانم . وقتی هیچ دلیل قانع کننده ای نه برای اثبات وجود خداوند و نه برای انکارش فعلا نمی شناسم و شک مثل آونگی دائم مرا به سوی ایمان و کفر می برد و می آورد، پیداست که حرف زدن درباره ی موضوعی مثل مکالمات خداوند و موسی تا چه حد برایم ناخوشایند و کسالت بار است. سایه باز هم اصرار می کند تا شاید پاسخ بهتری بشنود. برای فرار از موضوع فکری مثل برق توی کله ام جرفه می زند.
می گویم شاید علیرضا چیزی در این باره بدونه. می خواهی فردا از او بپرسم؟
قبول می کند. شب به خیر می گوییم و گوشی را می گذاریم. انگار که منتظر شنیدن دوباره صدای زنگ تلفن باشم دست ام را چند لحظه روی گوشی نگه می دارم اما تلفن زنگ نمی زند. لحظه ای به آن طرف خیابان ، به ساختمان روبرو نگاه می کنم. همه پنجره های آن تاریک شده اند.
...
2
به آپارتمان ام که می رسم شب از نیمه گذشته است. مهرداد را با همان حال به هم ریخته اش پیش مادرش گذشته ام. هنوز در فکر جولیا و حرف هاش هستم. در فکر مهرداد . در فکر دختر چهار ساله ی مهرداد که حتی یادم رفت اسم اش را بپرسم. احساس می کنم بدن ام دارد داغ می شود. پنجره ها را باز می کنم و روی تخت خواب ولو می شوم. بعد آن قدر به دکتر محسن پارسا فکر می کنم تا خواب می روم. نمی دانم چه ساعتی است که مثل دیوانه ها از خواب می پرم و می نشینم. گرما از چشم ها و دست و پیشانی ام بیرون می ریزد و اصلا تمامی ندارد. چیزی، انگار تکه ذغالی یا خرمنی یا جنگلی از درون گر می گیرد و پایانی ندارد . کله ام را تا مرز ترکیدن باد می کند و باد می کند و ناگهان می پژمرد. عرق می کنم، عطش دارم و دوباره درد. انگار کله ام آماس می کند و فرو می نشیند. دست ام را به سمت لیوان دراز می کنم و لیوان دور می شود و دور می شود تا دل آشوبه ای غریب مرا از درون چنگ می زند به پشت روی تخت خواب می افتم و فنرهای تخت خواب مرا پایین می برد و بالا می آورد و پایین می آورد تا می ایستاند. چه شب نحسی! چرا صبح نمی شود؟ دستما خیسی روی پیشانی ام می چلانم. قطره ها سرازیر نشده تبخیر می شوند و تب از پیشانی می گریزد. لبه ی تخت خواب می نشینم پاها در تشت آب انگار چیزی مثل نسیم از کف پاها تا پشت ابروها می دود. بعد خنک می شوم . بعد داغ می شوم تب و لرز نکند می خواهم بمیرم؟ من که هنوز خودم را به جایی آویزان نکرده ام. باید قبل از مرگ در چیزی چنگ بیندازم. باید قبل از مردن ناخن هام را در خاک فرو ببرم تا وقتی مرا به زور روی زمین می کشند به یادگار شیارهایی بر زمین حفر کرده باشم. باید قبل از رفتن خودم را جا بگذارم. اگر امروز چیزی از خودم باقی نگذارم چه کسی در آینده از وجود من در گذشته با خبر خواهد شد؟ اگر جای پای مرا دیگران نبینند ، من دیگر نیستم، اما من نمی خواهم نباشم. نمی خواهم آمده باشم و رفته باشم و هیچ غلطی نکرده باشم. نمی خواهم مثل بیش تر آدم ها که می آیند و می روند و هیچ غلطی نکرده باشم. نمی خواهم مثل بیش تر آدم ها که می آیند و می روند و هیچ غلطی نمی کنند، در تاریخ بی خاصیت باشم. نمی خواهم عضو خنثای تاریخ بشریت باشم. آخ مادرم کجاست؟ مونس کجاست؟ مرده شو هر چه تحقیقات را ببرد! خوشا به حال محسن پارسا. دانشجوی بدبخت! تو اگر نتوانی مرگ یک آدم را معنا کنی برای چه زنده ای؟ مدرک ام، شغل ام، شهرت ام، عشق ام، و آینده ام به یک مرده گره خورده است. هیچ وقت این همه خوشبختی در یک نقطه جمع نشده بود. آن هم در یک مرده، در یک سئوال، چرا دکتر محسن پارسا استاد دانشگاه و فیزیکدان برجسته ی معاصر ناگهان و بدون آن که دیوانه شده باشد باید به طبقه ی هشتم یک برج بیست طبقه برود و بعد خودش را مثل یک جوان عاشق پیشه ی احساساتی از پنجره ی رو به خیابان روی آسفالت پرت کند؟ دانشجوی بدبخت! بعد از کرور کرور کتاب خواندن حالا اگر نتوانی برای این سئوال یک پاسخ علمی و جامعه شناسانه پیدا کنی مدرک دکتری ات را نخواهی گرفت و می شوی یک تحصیل کرده ی بهتر که نه تنها کتابی منتشر نخواهی کرد، به شهرت هم نخواهی رسید و آدمی که مشهور نیست وجود ندارد. یعنی وجود دارد اما فقط برای خودش نه دیگران. و کسی که فقط برای خودش وجود داشته باشد تنهاست. و من از تنهایی می ترسم.
3
چند روز است که به روزنامه آگهی داده ام که هر کس درباره دکتر محسن پارسا و علت خودکشی اش اطلاعات مفیدی درد یا فکر می کند که اطلاعات اش مفید است با دفترم در سازمان پژوهش های اجتماعی تماس بگیرد. کم تر از سه ماه وقت دارم تا پایان نامه را تمام کنم. کارها به کندی پیش می روند. همه ی اطلاعاتی که به دست آورده ام از چند سطر بیش تر نیست محسن پارسا. سی و چهار ساله. مجرد. فارغ التحصیل دکترای تخصصی از دانشگاه پرینستون آمریکا در رشته فیزیک کوانتم. سابقه ی چهار سال تدریس در دانشگاه ها ی داخل کشور. مواد تدریسی مبانی فیزیک مدرن، نسبیت عام و نظریه کوانتم. تالیف چهار کتاب علمی در زمینه فیزیک جدید. از نظر همکارانش بسیار منظم، اصولی و تا حدی سخت گیر ارزیابی شده است. با استعدادهای فوق العاده و نبوغی عالی در تحلیل ریاضی مسائل فیزیکی. دانشجویان اش اما، اغلب دل پردردی از شیوه تدریس او داشته اند. از طرح سئوال های پیچیده ی امتحانی گرفته تا خست بیش از حد او در دادن نمره. بعضی دانشجویان شاید ته دل شان از این که پارسا سر به نیست شده خوش حال هم بودند. این همه ی چیزی بود که از دکتر محسن پارسا به دست آورده بودم.
ساندویچی از داخل کیف ام بیرون می آورم و یادداشت های مربوط به تحقیق ام را روی میز می ریزم. برنامه ی تدریس هفتگی پارسا را از میان آن ها بیرون می آورم و یک گاز به ساندویچ می زنم. تقویم رومیزی را روی هفده مهرماه – روزی که پارسا خودکشی کرد – می برم. هفدهم مهرماه چهارشنبه بوده و طبق برنامه درسی اش باید ساعت دو بعدازظهر آن روز کوانتم تدریس کرده باشد. به این فکر می افتم که با همه دانشجویانی که روز چهارشنبه سر کلاس کوانتم حاضر بوده اند صحبت کنم. شاید پارسا در آن جلسه ی آخر، یعنی درست پنج ساعت قبل از خودکشی اش، درباره انگیزه اش از این کار سر کلاس حرفی زده یا اشاره ای کرده باشد. شاید سر نخی پیدا شود شاید.... تلفن زنگ می زند.
سازمان پژوهش های اجتماعی، بفرمایید.
هنوز اون جایی؟
سایه تویی؟
ساعت سه بعداز ظهره! زنگ زدم آپارتمانت نبودی. اون جا چی کار می کنی؟ نکنه هنوز داری درباره ی اون دکتره فکر می کنی؟ گفتی اسمش چی بود؟
پارسا. محسن پارسا. فعلا که دارم همبرگر میخورم. روبه راهی؟
می خواستم ببینمت.
بعدازظهر ، هفت بهشت چه طوره؟
خوبه. سرجای همیشگی . به شرطی که درباره ی پارسا حرفی نزنی.
ساعت پنج منتظرتم.
گوشی را می گذارم و روی صندلی لم می دهم. به فهرست نوزده نفره ی دانشجویانی که در آخرین جلسه درس دکتر پارسا حضور داشته اند خیره می شوم. فهرست را داخل پوشه ی زرد رنگی که با خط بدی روی آن نوشته ام پارسا می گذارم و تکه ای از ساندویچ ام را می بلغم . سایه از توی عکس سیاه و سفیدی که زیر شیشه ی میزم گذاشته ام لبخند می زند. تلفن زنگ می زند. به سرعت گوشی را برمی دارم. دختری با صدای مقطع به انگلیسی صحبت می کند. دستپاچه و سریع و جویده. چند بار با انگلیسی شکسته بسته برایش توضیح می دهم که شماره را عوضی گرفته است اما دخترک مثل رادیو فقط حرف می زند و گویی نمی شنود
…He Knock on door but I didn’t open it. He insisted and insisted but I still Kept the door shut. Then he begged and I ignored him. He wanted to narrate me but I told him it and you who should be narrated and not me.
And he said I am completely comfused . Like being in a spaghetti junction he had lost his way. He insisted to solve the problem. And ofcourse he did not . And he couldnot. And it made me lought.
...... بعد او در زد اما من در را باز نکردم . او اصرار کرد و باز هم اصرار کرد اما من همچنان در را بسته نگه داشتم. بعد به التماس افتاد. من اعتنا نکردم . او می خواست من را روایت کند اما من گفتم این تو هستی که باید روایت شوی نه من. بعد گفت من پاک گیج شده ام. مثل ماندن در بزرگ راهی که هزار جاده به آن منتهی می شود. او راه را گم کرده بود اما با سماجت می خواست مسئله را حل کند. و البته که حل نکرد. و نمی توانست حل کند و این وضع مرا به خنده می انداخت.
بعد دخترک گریه اش گرفت و گوشی را گذاشت. از گریه اش تعجب می کنم و گوشی را می گذارم. نگاه ام روی شیشه ی میز کارم سر می خورد تا می رسد به عکس سیاه و سفید زیر شیشه و همان جا
می ماسد. لفاف کاغذی دور ساندویج را توی سطل زباله می اندازم.
...
روی ماه خداوند را ببوس
مصطفی مستور
1
چند شاخه گل ارکیده صورتی می خرم و آن ها را روی صندلی عقب ماشین می اندازم. می روم فرودگاه ته افق، خورشید روی آسفالت جاده ی کرج جان می کند. نه سال پیش که مهرداد رفت آمریکا من و او دو سالی بود که در رشته فلسفه ی دانشگاه تهران قبول شده بودیم. مهرداد آن قدر با Pen Friend اش نامه نگاری کرد که پاک عاشق اش شد. درس اش را نسفه و نیمه رها کرد و رفت آمریکا دنبال اش. مدت ها بود که مهرداد را فراموش کرده بودم . حتی وقتی مادرش زنگ زد و گفت باید بروم فرودگاه استقبالش ، خیلی به مغزم فشار آوردم که جزئیات چهره اش را به خاطر بیاورم. از اتوبان به سمت جاده ی فرودگاه می پیچم و بی خودی خاطرات مدرسه در ذهن ام زنده می شود میز چوبی ای که من و مهرداد پشت آن می نشستیم پر از شعرهایی بود که او با تیغه ی چاقوی عباس روی آن حک کرده بود، بیش تر، شعرهای عاشقانه ی حافظ بود که هیچ وقت هم معشوق خارجی نداشتند. مهرداد هیچ وقت برا ی معشوق واقعی شعر روی میز نمی نوشت. عشق هاش همه خیالی بودند. این را فقط من می دانستم. بچه های کلاس خیال می کردند او خیلی ها را زیر سر دارد اما من می دانستم که مهرداد حتی جرات نگاه کردن به یک دختر را هم ندارد، چه برسد به عاشق شدندش. اما این که در جولیا – دوست دختر آمریکایی اش چه دیده بود که عاشق اش شد، خودم هم درست نمی دانم.
این اواخر خودش هم به شعر گفتن افتاده بود. شعرهاش را با التماس می داد به بابک که انگلیسی اش از همه ی ما بهتر بود تا برایش ترجمه کند، بعد هم آن ها را برای جولیا پست می کرد. یک بار که داشت با چاقو چیزی روی روکش چوبی میز حک می کرد، آقای کوهی – معلم ریاضی مان – او را دید، گچ را به طرف اش پرت کرد و با عصبانیت آمد سراغ اش. مهرداد دفترش را روی نوشته گذاشت تا آقای کوهی نبیند او چه نوشته است . وقتی معلم دفترش را برداشت و با آن به سر و صورت مرداد زد و بعد هم با اردنگی او را از کلاس بیرون انداخت همه ی بچه های کلاس توانستند نوشته ی حک شده ی روی میز را بخوانند. مهرداد با دست خط بدی نوشته بود. I Love You
صدای لطیفی از بلندگوهای سالن انتظار فرودگاه پخش می شود تا چند لحظه دیگر پرواز 352 بریتیش ایرویز در فرودگاه مهرآباد به زمین خواهد نشست مسافرین پرواز 941 به مقصد فرانکفورت جهت گرفتن کارت پرواز به با جه ی شماره ی شش مراجعه نمایند. برای آخرین بار از مسافرین پرواز 511 به مقصد آتن تقاضا می شود جهت سوار شدن به هواپیما به خروجی شماره سه مراجعه نمایند.
چه قدر آدم! از این همه شلوغی کلافه شده ام. پارکت پلاستیکی کف سالن انتظار فرودگاه برق می زند. آدمها که راه می روند انگار مواظب اند لیز نخورند. دخترکی ماسک وحشت ناکی روی صورت اش گذاشته و دنبال مادرش تقریبا می دود. مردی سیگارش را آتش می زند و مستاصل است که چوب کبریت اش را کجا بیندازد. هواپیمایی می نشیند. هواپیمایی برمی خیزد . ارقام و حروف تابلو مقابل ام با سرعت عجیبی می چرخند تا روی آنکارا ، تهران ، 759 متوقف می شوند . با خودم می گویم خداوندی هست؟
صدا دوباره توی سالن فرودگاه می پیچد تا چند لحظه ی دیگر هواپیمای مسافربری ایران ایر از آنکارا در فرودگاه مهرآباد به زمین خواهد نشست. جمعیت برای دیدن مسافران به هم فشار می آورند . گل های ارکیده را روی دست بالا گرفته ام تا مچاله نشوند. مهرداد را بین مسافران تشخیص می دهم. کاپشن چرم قهوه ای رنگ و شلوار جین آبی روشن به تن کرده است. هنوز هم مثل آن وقت ها لاغر و استخوانی است تنها کمی قد کشیده و سبیل مردانه ای هم پشت لب اش سبز شده است. از لای جمعیت که بیرون می آید به طرف اش می روم.
سلام مهرداد
چند لحظه طول می کشد تا از پشت شیشه های عینک اش چند سال به عقب برگردد و مرا لای آن نیمکت های درب و داغان کلاس به خاطر آورد. خودش را در آغوش ام رها می کند. از صدای ارام گریه اش که توی گوش ام می پیچد تعحب می کنم و ارکیده ها را به کمرش فشار می دهم. می گویم لوش نشو مرد گنده!
همان طور که مهرداد را در آغوش گرفته ام ، از بالای شانه اش زنی را می بینم که از ته سالن انتظار فرودگاه دست بچه ی منگل اش را گرفته و به سمت روزنامه فروشی گوشه سالن می رود. کله ی بچه به شکل غریبی بزرگ و غیر طبیعی است.
مهرداد می گوید کاش نبودم.
من با خودم فکر می کنم احتمالا خداوندی وجود ندارد.
مسیر فرودگاه تا رستوران برگ را زیر باران شدید می رانم. می خواهم قبل از اینکه او را به خانه برسانم کمی با او حرف بزنم. نمی دانم توی فلوریدای آمریکا چه غلطی کرده یا چه چیزی دیده که حالا مثل بچه ها بغ کرده و توی خودش فرو رفته است.
گوشه خلوتی از سالن رستوران، یک میز دو نفره پیدا می کنیم و همان جا می نشینیم. تا من سفارش غذا می دهم مهرداد دست و صورت اش را می شوید و برمی گردد روی صندلی مقابل ام می نشیند. اواسط دی ماه است و سرما تازه شروع شده است. رستوران خلوت است و تنها چند میز دورتر دختر و پسر جوانی کنار پنجره نشسته اند. مهرداد عینک اش را از روی چشم هاش برمی دارد و من بعد از نه سال می توانم تمام چهره اش را ببینم.
می گویم دل م میخواد از جاهای خوب خوب فلوریدا برام تعریف کنی و اول از همه از جولیا.
لبخند تلخی می زند و می گوید چه قدر هوا سرده!
پیشخدمت غذاها را می آورد و روی میز می چیند. به دختر و پسری که چند میز دورتر از ما نشسته اند خیره می شوم. چشم در چشم های هم دوخته اند و حتی نمی توانم حدس بزنم که دارند چه چیزی در چشم های هم کشف می کنند. مهرداد چند تکه سیب زمینی سرخ کرده توی بشقاب اش می گذارد. من مثل یک گرگ گرسنه ام.
می گویم به اندازه کافی اوضاع ام به هم ریخته س . خواهش میکنم از این که هست بدترش نکن. نگفتی با جولیا چه کردی؟
مهرداد مقداری سس روی سیب زمینی هاش می ریزد و دوباره همان لبخند تلخ روی لب هاش می نشیند اما این بار به حرف می آید فکر میکردم دیوونه ها فقط این جا پیداشون میشه اما جولیا به من ثابت کرد که توی فلوریدا هم تا دل ت بخواد دیوونه هست. کمی مکث می کند و بعد ادامه می دهد خودش هم یکی از اونها بود.
یعنی اون جا هم آدم هایی مثل من و و پیدا میشه؟
جولیا از من و تو هم دیوونه تر بود.
با خنده می گویم از علیرضا هم دیوونه تر بود؟
مهرداد لحظه ای فکر می کند تا شاید علیرضا را به خاطر آورد، بعد یک تکه سیب زمینی توی دهان اش می گذارد و می پرسد راستی از علی چه خبر؟
چند ماه بعد از اینکه تو رفتی آمریکا برای چندمین بار رفت جبهه. بعد از قبول قطعنامه از جبهه برگشت و از دانشگاه صنعتی امیر کبیر مهندسی کامپیوتر گرفت. بعدش هم فوق لیسانس مهندسی الکترونیک.
می پرسد تو با درس ت چه کار کردی؟
می گویم من مثل ی بچه ی خوب اول فلسفه خوندم و بعد هم فوق لیسانس جامعه شناسی و حالا هم گوش شیطان کر دارم پایان نامه ی دکتری م رو توی رشته ی پژوهش گری اجتماعی می نویسم . کمی آب لیمو توی لیوان آب ام می ریزم و به زوح جوان که حالا دست های هم را تجربه می کنند نگاهی می اندازم و می گویم تو با درس و مشق ت چه کار کردی؟
از پنجره به بیرون رستوران نگاه می کند. قطره های باران فقط زیر نور چراغ برق دیده می شوند. چنگال اش را گوشه بشقاب می گذارد و می گوید من تا دو سال دیوونه ی جولیا بودم بعد فیزیک خوندم. گرایش نجوم. حالا هم یک سالی هست که فوق لیسانس همون نجوم رو می خونم. دو سال اول ساعت ها می نشستم و زل می زدم به جولیا و او فقط لبخند می زد. بعد با هم ازدواج کردیم.
چند لحظه ساکت می شود و بعد زل می زند به چاقوی روی میز و می گوید همیشه توی خودش فرو رفته میگه دلایل زیادی داره که ثابت می کنه او نباید وجود داشته باشه و به همین خاطر همیشه از این که وجود داره شگفت زده است. دنبال دلایل موجهی برای بودن ش می گرده.
کیف پولی اش را از جیب بزرگ پیراهن اش بیرون می آورد و عکس جولیا را نشان ام می دهد. کنار یک سوپر مارکت ایستاده و بلوز یقه کیپ سفیدی روی پیراهن اش ایستاده و بلوز یقه کیپ سفیدی روی دامن سورمه ای بلندی پوشیده است. موهاش را پشت سرش جمع کرده و گره زده است.
دختر قشنگیه
مهرداد شیشه عینک اش را با دستمال کاغذی پاک می کند و می گوید هیچ وقت به این چیزها اهمیت نمیده. می خواد بدونه بیست و پنج سال پیش، یعنی درست قبل از تولدش کجا بوده. نمیدونه چرا بیست و پنج سال قبل، نه یک سال زودتر و نه یک سال دیرتر متولد شده . می پرسه هزاران ساله که جهان وجود داشته اما او نبوده، پس چه دلیلی باعث شده که او ناگهان بیست و پنج سال قبل وجود پیدا کنه و به زندگی پرتاب بشه؟ آن هم چه زندگی ای؟ پر از رنج و درد و فقر و بیماری و اندوه که آخر هم به مرگ منتهی می شه. جولیا به آفرینش و زندگی و مرگ اشکالات جدی می گیره و این، زندگی رو براش تلخ و دشوار می کنه.
لرزش خفیفی در دست هام احساس می کنم.
مهرداد یقه کاپشن چرمی اش را دور گردن اش حلقه می زند و می گوید تو هنوز ازدواج نکرده ای؟
به پیشخدمت که حالا برای دختر و پسر جوان دسر می برد نگه می کنم و می گویم نه هنوز نه فعلا گرفتار این تز لعنتی ام.
پسر جوان انگار دارد برای دختر مقابل اش داستان هیجان انگیزی را تعریف می کند . دست هایش را در هوا تکان می دهد و شکلک در می آورد. دختر ریسه می رود.
مهرداد با دستمال لب هاش را پاک می کند و می گوید درباره چی هست؟
قرار تحلیل، جامعه شناسانه ای باشه از علت خودکشی دکتر محسن پارسا که دو سال قبل خودش رو از طبقه هشتم یک ساختمان بیست و شش طبقه پایین انداخت. سازمان پژوهش های اجتماعی پیشاپیش پایان نامه رو خریده. قراره تا سه ماه دیگه پایان نامه رو تحویل بدم . یعد هم دنیا را چه دیدی، شاید یک جولیای ایرانی برای خودم دست و پا کردم. راستی چرا جولیا رو نیاوردی؟ با این وصفی که از او کردی خیلی دل ام می خواد ببینم ش.
چهره مهرداد به وضوح درهم می رود. دست هاش را ستون سرش می کند و شقیقه هاش را با کف دست ها فشار می دهد.
می گویم حالت خوبه؟
بی آنکه سرش را بالا بیاورد می گوید دخترم الان چهار سال داره. دو سال پیش مادرش سرطان گرفت و وضع روحی ش باز هم بدتر شد. جولیا میگه بهترین فرض اینه که خدایی در کار نباشه چون فقط در این صورته که مجبور نیستیم گناه وجود بیماری های لا علاج رو به گردن او بیندازیم. جولیا میگه این منصفانه نیست که انسان در زندگی ش با مانع هایی روبرو بشه که نتونه اون ها رو از میان برداره.هنوز سرش را به دست هاش تکیه داده است.
می گویم حالا چطوره؟ نگاه اش رد بشقاب خالی وسط میز گیرکرده است. می گوید آدم وقتی می میره چه چیزی از دست می ده که آدم های زنده هنوز اون رو از دست نداده اند؟ فرق یک مرده با یک زنده در چیه؟
اصلا دلم نمیخواد چیزی حدس بزنم.ادامه می دهد جولیا تا نزدیک ترین حد ممکن ، تا آن جا که انسانی می تونه به مرگ نزدیک بشه اما هنوز زنده بمونه، به مرگ نزدیک شده.
خشک ام می زند و لقمه در دهانم نمی چرخد. از اینکه به طرز احمقانه ای گفت و گو را به این جا کشانده ام ، از خودم متنفر می شوم. دستپاچه می گویم خیلی متاسف م. واقعا متاسف م.
مهرداد مثل یک بچه می زند زیر گریه.چند لحظه ساکت می مانم و بعد می گویم خودت معنای زندگی رو یهتر از من می دونی. زندگی یعنی همین. نمی خوام دلداری ات بدم اما گاهی چیزهایی در زندگی ما اتفاق می افته که نمی تونیم از وقع شان جلوگیری کنیم. می فهمی؟ نمیتونیم! نتوانستن در این جور وقت ها تنها توضیحی یه که می شه داد.مهرداد پیشانی اش را لبه ی میز می گذارد و سعی می کند خودش را کنترل بکند. به چند میز آن طرف تر نگاه می کنم. دختر و پسر رفته اند و پیشخدمت روی میز خالی آن ها دستمال می کشد.