گشایش
سرانجام روز گشایش فرارسید: بیست و سوم اوت، ساعت شش بعد از ظهر. چند تا بادکنک به سردر کافه نوگشودهاش آویخته بود. تنها مشتریش بودم. نشسته بودم بر چارپایهاى، جلوى پیشخان به بادکنکها نگاه مىکردم و به سرم زده بود که آنها به رختهاى ژندهاى مىمانند که روى طنابى خیالى، در بیابان، زیر آفتاب سوزان آویختهاند. از این فکر گرمم شد. روز گرمى بود. مردم به خیابانها ریخته بودند، و من با دیدن آنها به یاد کابوسى مىافتادم که در پنج سالگى دیده بودم.
در کابوس پنج سالگیم تهران یکپارچه آتش گرفته بود. در همان حال مادرم در آشپزخانه کوکوسبزى مىپخت.
کافه چى سعى مىکرد به من نگاه نکند. شاید خجالت مىکشید که من تنها مشتریش هستم. موهایش را از پشت بسته بود و به هر انگشتش انگشترى کرده بود، همه از نقره. او با انگشتهاى نقرهایش شبیه فالبینها بود. لیوان آبجویم، دست نخورده جلو رویم بود. مىترسیدم آبجویم را بخورم. مىترسیدم با خالى شدن لیوان، عمر آرزوهاى او به سر برسد. تنها مشتریش بودم و نمىخواستم مست کنم.
کافه چى قهوه آسیاب مىکرد. آسیاب شبیه آلتى قرون وسطایى بود. ترانه هایى از دههء شصت در فضاى نیمهتاریک پخش مىشد و من احساس مىکردم به گذشته سفر مىکنم. سفر مهیجى بود. صداى آوازهخان از سى سال پیش مىآمد، و مرا به لحظه تولدم مىبرد. پیش از آن که ترانه به پایان برسد، پول آبجویم را دادم و خودم را تقریباً به خیابان انداختم.
یک روز یا یک سال بعد، در همان جا مغازه عتیقهفروشى گشوده شد. اما هنوز هر بار که از آنجا مىگذرم سفرم را به سى سال پیش به یاد مىآورم.
لبهاى سرخ جادوگر نامیبیایى
هر وقت که رنگ قرمز را مىبینم، به یاد لبهاى او مىافتم. لبهایش را جورى سرخ مىکرد که انگار کاسهاى خون نوشیده بود. بالابلند بود و رنگ پوستش به رنگ کفش نجیب زادگان انگلیسى در نیمه دوم سده نوزده مىمانست. چشمهایش مال خودش نبود. چشمهایش را از جادوگرى سالخورده قرض گرفته بود که هنوز در جنگلهاى نامیبیا آواز مىخواند. هر روز صبح، ساعت هفت و نیم مىآمد و هیچکس چیزى از سرگذشت او نمىدانست. فقط یک جمله به آلمانى مىگفت: در مستراح رو باز کن.
مستراح را که مىشست، آوازى ساحرانه مىخواند که بوى جنگلهاى نامیبیا را مىداد. جادوگر، ساعت ده مثل سایهاى که زیر پا لگدمال مىشود مىرفت و هیچکس نمىخواست چیزى از سرگذشت او بداند.
دوچرخهها پارس مىکنند
در آخن در یک عمارت نیمهویران که پیش از جنگ جهانى دوم ساخته شده بود اتاقى اجاره کردم. این عمارت حیاط کوچکى داشت که زمینش سنگفرش بود و از میان سنگها علفهاى هرز روییده بود. در نظر اول دوچرخه زنگزدهاى توجهم را جلب کرد. (دوچرخه جورى به دیوار تکیه داده بود که انگار جزوى از آن است.)
چمدانم را زمین گذاشتم و با احتیاط سوارش شدم. هنوز یک سوم حیاط را نرفته بودم که سگها بناى پارس کردن گذاشتند، و من از ترس به زمین افتادم. به زحمت ایستادم و پیرمرد را دیدم که در قاب درى چوبى ایستاده بود و از خنده ریسه مىرفت.
آقاى مولر زندگیش را از راه جمعآورى بطرىهاى آبجو مىگذراند. ما همسایه بودیم. آقاى مولر با سگهایش در اتاقى زندگى مىکرد که بوى سیرابى مىداد. تختخواب زهواردررفتهاى گوشه اتاقش قرار داشت و هر موقع که از لاى در نگاه کردم سگهایش را دیدم که روى تخت غلت مىزدند. دار و ندارش را در کیسههاى پلاستیکى ریخته بود که گوشهاتاق روى هم انباشته شده بودند.گمانم تنها شى باارزش در زندگى او همین دوچرخهاى بود که هیچکس از ترس سوارش نمىشد. شاید براى همین دوچرخه قفل نداشت. من یک ماهى ناچار در این اتاق زندگى کردم. اما هنوز بعد از شش سال، هر وقت که دوچرخه زنگزدهاى را مىبینم که به دیوار تکیه داده است، صداى پارس سگهاى آقاى مولر را مىشنوم.
تناسخ
از دیسکوتک که برمىگشت، سر راه یخچال را گوشه خیابان دید. باران مىبارید. یخچال از باران خیس بود و قیافه اش غمانگیزبود، چنان که تصمیم گرفت هر طور شده آن را به خانهاش ببرد.
اوت 1986 ...اوت 1987...اوت 1988...اوت 1989...اوت 1990 ...اوت 25...1991 مارس 1992
نفسزنان به این فکر مىکرد که هفت سال است در آخن زندگى مىکند. چهل و پنج ساله بود و زندگى یکنواختى داشت: تا ظهر مىخوابید، هر شب به دیسکوتک مىرفت.
نمىرقصید. آبجو نمىخورد. سیگار نمىکشید. تنها در جعبهاى زندگى مىکرد که او را به یاد قبر مرحوم پدرش مىانداخت. به هر مخافتى بود رسید. دستى به سر و روى یخچال کشید، دو شاخه را به پریز وصل کرد و مانند کسى که منتظر است معشوقهاش برهنه شود به یخچال نگاه کرد. معشوقه خیالى لرزید، نفسنفس زد، نالهاى کرد و در ذهن او مرد. دو و هفت دهم درصد از ماهانهاش را خرج یک گونى سیب زمینى کرده بود که گوشه اتاق افتاده بود. همان دم یخچال تبدیل شد به گنجه آشپزخانه.
دیر وقت بود، اما تصمیم گرفت بعد از یک هفته ریشش را اصلاح کند. خودش را به دقت در آینه دید. زشت بود و یادش آمد که تا امروز با هیچ زنى نخوابیده است. در جعبهآینه را بازکرد. این چیزها در جعبهآینه او وجود داشت: تیغ ریشتراشى کهنه، سه عدد.
شانه،یک عدد.
ادکلن،چند قطره.
قرص آسپرین، یک بسته.
قیچى،یک عدد.(زنگ زده)
ناخن گیر، یک عدد.
لامپ شمعى 30 وات، یک عدد.
خمیر دندان، مقدارى.
مسواک، یک عدد.
نمکدان، یک عدد.
فرچه اصلاح، یک عدد.
یک برگ کاغذ کاهى و یک شیشه قطره بینى.
چیزهایى که در جعبهآینه او وجود نداشت: مقدارى خمیر ریش و چند عدد چسب زخم.
با دیدن چیزهایى که در جعبه آینهاش وجود نداشت، احساس گرسنگى کرد. سه بار دندانش را به دقت مسواک زد. بعد به اتاقشبرگشت، در یخچال را باز کرد و دقیقهاى به گونى سیب زمینى خیره ماند. در این مدت به غذاهایى فکر مىکرد که مىشد با سیب زمینى درست کرد:
پوره سیبزمینى
سیبزمینى پخته
سیبزمینى سرخشده
سالاد سیبزمینى
سیبزمینىکباب
کوکوىسیبزمینى
احساس کرد مزرعه سیبزمینى شده است. واقعاً حس نامطبوعى بود. در یخچال را بست و پیش خودش حساب کرد که تا امروز هفت هزار و دویست و پنجاه و دو مارک پسانداز کرده است.
آشنایان ناشناس
چشم دوخته بودم به تلویزیون. یکى از سریالهاى آلمانى را نگاه مىکردم. دیالوگها و بازىها تصنعى بود؛ و داستان، اینقدر لوس بود که حس مىکردم در جایخى یخچالم نشستهام. در همان حال ذهن برفک گرفتهام را مثل دفتر تلفنى خیالى ورق مىزدم. اگرچه شماره تلفن بعضى از آشنایان ناشناسم را مىیافتم، اما حال کسى را داشتم که به مراسم گردنزنى ناباکوف دعوت شده است. بعضى از آشنایان ناشناسم را در ذهن دار زده بودم و بعضىها من را در ذهن دار زده بودند. یکى دو نفر مانده بودند که آنها هم معلوم نبود در کجاى دنیا زندگى مىکنند.
دفتر تلفنم را بستم. آفتاب زیبایى مىتابید. اما در ذهن من باران، سیلآسا مىبارید.
مراسم عشاى ربانى سرباز گمنام
در اتاق تاریکم دنبال پیرهنم مىگشتم. پرده را که کنار زدم چشمم به اجارهنشینى افتاد که از پشت پنجره به خیابان نگاه مىکرد. زیر پیرهن رکابى پوشیده بود و یک دست نداشت. مطمئن بودم که او هر هفته در بختآزمایى شرکت مىکند. شنبه هر هفته قرعهکشى است و در آن سالهایى که در همسایگى او زندگى مىکردم، هر یکشنبه او را مىدیدم که مثل کوزه شکستهاى از پشت پنجره به خیابان نگاه مىکرد. خیابان خلوت بود، صداى ناقوس مىآمد و من به این فکر مىکردم که ناخواسته هر یکشنبه در مراسم عشاى ربانى کوزه شکستهاى شرکت مىکنم. اتاق از نور اکتبر روشن شده بود.
با تعجب به آشفتگى اتاق خیره ماندم که بوى من را مىداد. پیرهنم را از روى ساعت آونگدارى که مانند سربازى گمنام گوشه اتاق ایستاده بود برداشتم. (شهرو ساعت آونگدار را در یکى از یکشنبههاى آفتابى ماه مه از بازار مکاره خریده بود. دستفروش، راست یا دروغ به او گفته بود در جنگ دوم ساعت را که دوازده بار زنگ مىزده در ویرانههاى خانه پدریش یافته است.) پیرهنم را که مىپوشیدم به تنهایى ساعت فکر مىکردم که انگار به خواب زمستانى رفته بود. در اینجا او هیچ تعلق خاطرى نداشت. به خودم گفتم همین امروز او را به همسایهام هدیه مىدهم. بعد مىتوانستم با کوزهاى شکسته در مراسم عشاى ربانى سربازى گمنام شرکت کنم.
. ....
شب هول و تنهایى گرازى که گمان مى کرد ملکه زنبورهاست
آقاى جلالتمآب را حتماً مىشناسید. او یکى از سه هزار ایرانیى است که در آخن زندگى مىکنند. آقاى جلالتمآب وقت ندارد زنش را طلاق بدهد. موقع جنگ جلسه تشکیل داده بود و مىخواست بداند آینده ایران چه مىشود. من در این جلسه شرکت کرده بودم و همه مدت به این فکر مىکردم که کى او زنش را طلاق مىدهد. زن آقاى جلالتمآب را حتماً مىشناسید. یک سر و گردن از شوهرش بلندتر است و گمان مىکند اسلاف او همه از نوابغ ایران بودهاند. احتمالا در رؤیاهایش ملکه کندوى آتش گرفتهایست که به اینجا پرکشیده. اما در واقع به گرازى مىماند که از متضاد عقده خودکمبینى رنج مىبرد.
آقاى جلالتمآب وقتى مىخواهد لب گرازش را ببوسد، صندلى زیر پایش مىگذارد. شاید براى همین قصد دارد هر چه زودتر او را طلاق بدهد. آقاى جلالتمآب بعد از پایان جنگ دکان آینده ایران را تخته کرد و به جاى آن یک دهنه بقالى دو نبش باز کرد. من در مراسم افتتاح مغازه او شرکت کردم. در کنار زرشک، زعفران و چند گونى برنج باسماتى چشمم افتاد به چند جلد کتاب که در قفسهاى به قاعده چیده شده بودند: - معصوم پنجم از حضرت هوشنگ خان گلشیرى
شب هول از هرمز شهدادى که مفقود است به کل
سفر شب از بهمن شعلهور که او هم مفقودالاثر است به کل
مد و مه از جناب ابراهیم گلستان
سنگ صبور از مرحوم صادق چوبک
و.....
با دیدن کتاب ها پیش خودم فکر کردم لابد مغازه آقاى جلالتمآب از شب هول خجالت مىکشد که دو نبش است. براى همین یک خرده نگرانش شدم.
یک ماه گذشت و....
دو سال گذشت و....
آقاى جلالتمآب هنوز وقت نکرده زنش را طلاق بدهد. کتاب ها را در پستوى مغازهاش روى هم ریخته و بهقاعده کلم، خیارشور، سبزى، کشک، میوهاى سردسیرى و گرمسیرى را در قفسهها چیده است. من در کتابخانه کتابهاى فراموش شده نشستهام، به تنهایى کتابها فکر مىکنم و به تنهایى گرازى که گمان مىکرد ملکه زنبورهاست.
داستان کوتاهى که قهرمانش پیرمردى گربهباز است
در رختخواب دراز کشیده بودم. هرچه سعى مىکردم خوابم نمىبرد. چشمهایم را بسته بودم که تاریک شوم. بىفایده بود. سعى کردم چیزى را به یاد بیاورم. یادم آمد زمانى در خانهاى بودهام که از آن خانه و از چیزهایى که در آن بود چیز زیادى یادم نمانده است. بعد یادم آمد اتاقم به جعبهاى با ابعاد فراواقعى مىماند. در رختخواب غلت زدم و حس کردم به تله افتادهام. به سرم زد که اتاقم بیشتر شبیه تلهموشى است با ابعاد فراواقعى. این فکر خندهدار گربههاى آقاى اخوان را یادم آورد. به خودم گفتم آقاى اخوان موضوع خوبى براى یک داستان کوتاه است. من تا حالا داستانى ننوشتهام که قهرمانش پیرمردى گربهباز باشد.
این واقعاً موضوع خوبى بود. اما اول مىبایست آقاى اخوان را به یاد مىآوردم. یادم آمد که او در نارمک مىنشست. از نارمک فقط میدان هفتحوض و خانه آقاى اخوان را به یاد دارم. روبروى خانهشان یک گرمابه بود. از چیزهایى که در خانهآقاى اخوان بودچیز زیادى یادم نمانده. یادم است که چاه مستراح نشست کرده بود. در میهمانى خستهکنندهاى دختر چاقى را دیدم که دکلتهاى از مخمل سبز پوشیده بود. یادم مىآید که او مبلهاى اتاقنشیمن خانه آقاى اخوان را یادم آورد. خانه آقاى اخوان همیشه بوى سیرترشى مىداد. گربههاى نارمک، همه به اینجا پناه مىآوردند. با این حال آقاى اخوان گربه چاقى را دوست مىداشت که پشمهایش از فرط پیرى مىریخت. پیرمرد در بهارخواب مىنشست،گربه را روى زانوهایش مىنشاند و سر ظهر که زن همسایه رختهایش را روى طناب پهن مىکرد، از زیر چشم با شیطنت پیرانهسرانهاى برجستگىهاى بدن او را مىپایید. زن همیشه پیرهن گلدار مىپوشید. مرداد هر سال، من برجستگىهاى بدن او را به یاد مىآورم. زن هنوز در خاطره من اوج تابستان است. شاید از فکر تابستان بود که در رختخواب عرق مىریختم. عرق مىریختم و به یاد مىآوردم که آقاى اخوان معشوقهاى هم داشت که ناخنهایش شکسته بود و وقتى که مىخندید و تقریباً همیشه مىخندید جاى خالى دو تا از دندانهایش معلوم مىشد.
در چوبى خانه آقاى اخوان را باز کردم و وارد خوابم شدم. به خودم گفتم بهتر است برگردم و داستانى بنویسم که قهرمانش پیرمردى تنها است. این واقعاً موضوع خوبى بود. اما به پشت سرم که نگاه کردم، دیدم در خانه پیرمرد بسته است و یادم آمد که زمانى در خانهاى بودهام که از آن خانه و از چیزهایى که در آن بودچیز زیادى یادم نمانده است.
تاریک شده بودم
تک پردهاى دکتر کپریوا
"... مىدانم. مىدانم که امروز مىمیرم. دلم نمىخواهد به خودم ترحم کنم. من از ترحم بیزارم. زندگى مثل مادرمان هر چه مىتوانست به من داد. بیش از این سهم من نبود. باید به تو بگویم. باید بگویم که مادرمان سخاوتمند بود. زنها سخاوتمندند. زنها به دنیا مىآیند که محبت کنند. آخرین آرزویم این است که یک بار دیگر با هم چهار دستى سمفونى هفتم بتهوون را بزنیم. غیر از این هیچ چیز نمىخواهم، مارکتا. مرا ببخش که زندگى را به ریشخند گرفتم. خواهرک بیچارهام "
یادداشتهاى دکتر کپریوا با این جمله ناتمام مىماند: "مرا ببخش که زندگى را به ریشخند گرفتم."
او در ماه اکتبر یکى از سال هاى مهاجرتش به آلمان این جمله را مثل زندگى خود ناتمام گذاشت. از مارکتا چیزى نمىدانیم. ظاهراً اهل موسیقى بوده. دکتر کپریوا با خطى ناخوانا نوشته: این یادداشتها را به مارکتا برسانید. از خط او معلوم است که این جمله را با همان خونسردى نوشته که یک داروى خواب آور تجویز مىکرده است. کسى نمىداند مارکتا کجا زندگى مىکند. آیا مارکتا وجود دارد، یا ساخته ذهن دکتر کپریوا است؟
سرگذشت این پزشک چک، مرغ دریایى چخوف را به یادم مىآورد. عذاب او همان عذابى است که ترپلف را مجبور مىکند بنویسد:"ولى من نمىتوانم خودم را از نواى دور پیانو که در هواى معطر گم مىشود خلاص کنم..."
او در زمانهاى که تلویزیون تخیل آدمى را نابود کرده هنوز اینقدر تخیل داشت که خود را در اتاقش دار بزند و با تدارک صحنهاى دراماتیک دن کیشوت وار زندگى روزمره را به ریشخند بگیرد. نعش او چهار روز روى زمین مانده بود. از گذشته دکتر کپریوا سه خط به یاد مانده:
1941 تولد در پراگ
1960 مهاجرت به آلمان
1989 مرگ در آخن
در حاشیه زندگینامه او جز اینها مىشود نوشت که در خیابان هارتمن، شماره 42 سکونت مىکرده است. در سال 1960 در زندگى او چه اتفاقى افتاد که تصمیم به مهاجرت گرفت؟ در سال 1989 چه اتفاقى افتاد که تصمیم گرفت خودش را دار بزند؟ هیچکس نیست که به این سؤالها پاسخ بدهد. تنهایى دکتر کپریوا واقعاً ترسناک است. من هر وقت که شبها خوابم نمىبرد به مطب او مىرفتم. او با خونسردى برایم یک داروى خواب آور تجویز مىکرد. بلندقد، منزوى و خجالتى بود. او شاید تنها پزشک آخن بود که احتیاج به وقت قبلى نداشت. در روز حداکثر چهار یا پنج مریض داشت. هر بار که دکتر کپریوا را دیدم، شلوارش برایش کوتاه بود. براى هممین شلوارهاى کوتاه قیافه او را به یادم مىآورد. او به لک لکى تنها مىمانست که بالهایش را کندهاند و به جاى آن به او کت و شلوارى نیمدار پوشاندهاند. هر موقع که همدیگر را در خیابان مىدیدیم، در جواب سلامم یک لحظه نگاهم مىکرد، سرش را تکان مىداد و با عجله مىرفت. شک دارم که در آن لحظه مىشناختم. شاید او را به یاد یکى از کابوسهایش مىانداختم. در دفتر تلفنم شماره تلفن دکتر کپریوا را نوشتهام. دفتر تلفن من شاید یکى از غمانگیزترین دفتر تلفنهاى جهان باشد. در این دفتر شماره تلفن کسانى هست که اصلا نمىشناسمشان. آنها را هم که مىشناسم اغلب جایى دیدهام و احتمالا بعد از گپ و گفتى دوستانه شماره تلفنشان را در دفترم نوشتهام. حتى شک دارم که خیلىهاشان مرا به یاد بیاورند. چند وقت پیش که شب خوابم نمىبرد، دفتر تلفنم را باز کردم. زیر فهرست کاف به اسم دکتر کپریوا رسیدم. شماره تلفنش را گرفتم. بوقهاى مقطع: یک...دو ... سه... چهار...پنج...شش... هفت... هشت...نه... صداى او از آن طرف خط مىآمد که با لهجه مهاجران چک مىگفت: "من نیستم. پیام بگذارید."
شما هم اگر بخواهید مىتوانید در وقت تنهایىتان صداى او را بشنوید.
تراژدى دستهاى خالى
کریسمس بود. من به یک قنادى رفته بودم. از پشت ویترین به آدمکهاى بادامى، به بابانوئلهاى شکلاتى و به نانهاى خامهاى نگاه مىکردم. (کى کریسمس بود، و کدام کریسمس در کدامیک از سال هاى زودرفته؟ زمان در اینجا که من زندگى مى کنم یک حرف پرت بى ربط است)
اول تردید داشتم.اما با دیدن یکى از نانهاى خامهاى آلبالودار تصمیم گرفتم وارد قنادى بشوم. (در بعضى ساعتهاى خالى زندگى مردى که من باشم یک دانه آلبالو مثل یک جمله معترضه حرف دیگرى مىزند.)
قنادى شلوغ بود. خواستم برگردم که دوباره چشمم به نانهاى خامهاى آلبالودار افتاد. ناچار ایستادم. نوبتم که شد، قناد یک دوازدهم لبخندش را نشانم داد. من در عوض همه نان خامهاى آلبالودار را نشانش دادم.
پرسید: "این؟"
و یکى از شیرینىهاى شکلاتیش را نشانم داد. به شیرینى شکلاتى نگاه کردم که لال بود. یک بیست و پنجم لبخند قناد را مىدیدم.
گفتم: "نه. خانم. اون یکى." و با انگشت اشاره به شیشه ویترین زدم. اثر انگشتم روى شیشه ماند. کسرى از لبخند او را دیدم که بیشتر به یک دوم اخمش مىمانست.
پرسید: "این؟"
و به یکى از شیرینىهاى گردوییش اشاره کرد. شیرینى گردویى او هم کر بود و هم لال.
گفتم: "نه. خانم جون، اون یکى."
زن چهار پنجم اخمش را نشانم داد. صدایش را که بلند کرد، صداى بىحوصلگیش را شنیدم.
گفت:"این؟"
و با انگشت اشاره نان خامهاى آلبالودار را نشانم داد که حتى به اندازه یک جمله معترضه حرفى براى گفتن نداشت.
من وقت تنهایى از نانهاى خامهاى لال خوشم نمىآید. گفتم: "نه. اون یکى."
و همه اخم زن را دیدم.گونههایش ازخشم به رنگ خود آلبالو بود. چشمهاى آبیش از نفرت بىرنگ مىشدند. دستم را دراز کردم که با سر انگشت گونههایش را نوازش کنم. صداى خنده مردى را شنیدم و دستم میانه راه ماند. به زن، به نانهاى خامهاى که دیگرحتى درخالىترین ساعتهاى زندگى هم لال شده بودند و به مرد که خندهاش را فرومىخورد و سینهاش را صاف مىکرد نگاه کردم و از قنادى بیرون آمدم.
(لحظه همآغوشى با زن مثل لحظه ورود به قنادى است. گاهى کشش تن اینقدر شدید است که عشق دیگر حرف بزرگى نیست.آلبالو و بیمارى شش حرفند. شهرو اما چهار حرف بود. یک حرف بیشتر از عشق مىزد. اما من جز سه حرف مفت حرفى نداشتم که به او بگویم. گمانم زندگى یعنى این. یعنى ورود به قنادى و با دست خالى برگشتن.)
صداى پاى موریانه
شهرو هیچوقت نتوانست سیر گریه کند. سرش را گذاشته بود روى سینهام. پردهها را کشیده بودیم. تابستان بود و برهنه به آغوش هم رفته بودیم.
گفت: "مجسم کن روزى خودم را به دنیا بیاورم."
موهایش را بوییدم و به این فکر کردم که اگر او روزى مىتوانست خودش را به دنیا بیاورد، مرگ معنى خود را از دست مىداد. (موهاى او بوى وانیل مىداد و حالا به خوبى مىدانم که او در آغوش من متولد نشد.) زنان اگر مىتوانستند از خودشان باردار شوند، در تاریکخانه زندگى خود را مدام ظاهر مىکردند. آنوقت مرگ دیگر معنى نداشت و زندگى اینقدر خستهکننده مىشد که من مىتوانستم صداى پاى موریانه را بشنوم.
رؤیاى سقراطى
رؤیاى سقراطى سایهوار زیر پایم مىغلتید. سقراط گاهى قد مىکشید و گاهى ناپدید مىشد. در شمال میدان مارکت، عمارت لوون اشتاین با نماى گوتیک در شب مىدرخشید. من به طرف جنوب میدان مىرفتم. باد، شلاقوار باران را به صورتم مىکوبید. مردى یک بطرى شراب به دست داشت و در همان حال پاى تک درخت نارون تنومندى مىشاشید. او مردى زشت بود که سقراط را در لحظه مرگ به یادم مىآورد.
هنوز آفتاب روى تپههاى آتن غروب نکرده بود که سقراط به من دستور داد تفنگ وینچسترش را بیاورم. افلاطون در این لحظه زیباترین متن ادبیات جهان را مىنوشت، و تپههاى آتن موقع غروب به رنگ رؤیاهاى پیرمردى بودند که با جهان به صلح رسیده است. سقراط بدون کوچکترین اضطرابى لوله تفنگ را روى شقیقهاش گذاشت و پیش از آن که ماشه را فشار دهد گفت: "باید خروسى به اسقلابیوس بدهیم. اداى این دین را فراموش نکنید."
ملیطوس گفته بود: "بهتر است که سقراط بمیرد."
فراموشى
خانهام در مرکز شهر است. من هر جاى این شهر که زندگى کنم، در خانه هاى شیشه اى زندگى مى کنم. دیوار شیشه اى اتاقم رو به خیابان است و ناچار از پشت آن هر روزآدمهاى جورواجورى را مىبینم. آمد و شد اینان و باران که تقریبا هر روز مىبارد، دستکم از یک نظر شبیه همند: هر دو نمایانگر یک جور تکرار پوچند.
روزى زنى باردار از پیادهروى مقابل مىگذشت. با دیدن او ناگهان یادم آمد که سىسالهام.
به خودمگفتم: "فردا سى و یک ساله مىشوم، و او متولد خواهد شد و پس فردا من مىمیرم و صد سال دیگر نه کسى او را به یاد مىآورد و نه مرا."
بشقاب چینى
روزى که شهرو رفت، به گلهاى سرخ بشقاب چینى نگاه مىکردم که در دستم پژمرده مىشدند. اوایل اوت بود و حتى کلمات هم تب کرده بودند. از کنار هر اتاقک تلفن که مىگذشتم، صداى شهرو را مىشنیدم. انگار او در لباسى زرد آنجا ایستاده بود و با من حرف مىزد. کافى بود گوشى را بردارم و صداى نفسهایش را بشنوم. وارد اتاقک شدم. سه تا سکه ده فنیگى درون تلفن انداختم و به صداى بوق ممتد گوش دادم.
وقتى که کلمهها تب مىکنند، اتاقک تلفن دروغ مىگوید.
کتابهاى فراموششده
اینجا که من نشسته ام ـ در کتابخانه ـ کتابهاى فراموش شده را نگه مىدارند. روى صفحه سفیدى ده کلمه نوشتم و به کتابدار دادم. او دختر بیست و هفت سالهاى است با شلوار جین و یک تا پیرهن. ده کلمه را به نامم ثبت کرد و آن را در قفسه کتابهاى فراموش شده گذاشت. لبخند او مثل ده کلمهاى است که دیروز نوشتم.
شهوت خمیازه مىکشد
کتابدار در انتهاى تالار درندشت کتابخانه حضورى سایهوار دارد. مهتابىها مانند خرمگس وزوز مىکنند. مردى میانسال روى کتاب قطورى که جلو رویش باز است چرت مىزند. دخترى پا روى پا مىاندازد و رانهاى هوسانگیزش از چاک دامن تنگش بیرون مىافتد. گمانم بیست و دو و سه سالش باید باشد. در این فضاى بسته، میان انبوه کتابهاى فراموش شده، شهوت مثل یک پلنگ خسته خمیازه مىکشد. من در این میان خفه مىشوم. حروف سیاه در تدفینم شرکت مىکنند. از درون گور با چشمهاى یخزدهام رانهاى او را مىبینم.
کابوس یک کبوتر
امروز: روزى از روزهاى نوامبر. آسمان سیاه است. هوا آبى است. درختها برهنه اند، و آخن به قفس کبوترى مىماند که از باران خیس است و در همان حال به خوابى آشفته مىرود.
از صبح باران بىوقفه مىبارد.
یک حرف بیش از ابدیت
سیصد و بیست و پنج...سیصد و بیست و شش... سیصد و بیست و هفت...
در انتهاى خط نگاه پیرمرد، روى سکوى سیمانى نشسته بودم و با تعجب نگاهش مىکردم که با چه جدیتى سیصد و بیست و هفتمین طول استخر را شناکنان مىرفت. پنج ثانیه طول کشید تا سرش از آب بیرون بیاید و پانزده ثانیه طول کشید که یک هفتم از سیصد و بیست و هشتمین طول استخر را برود که هشتاد و دو ثانیه بعد یک دوازدهم از سیصد و بیست و نهمین طول استخر را نفس زنان بیاید، و در این مدت حتى به اندازه یک هفدهم ثانیه به من نگاه نکرد. در اینجا هیچکس با کسى صحبت نمىکند. شهرو فقط چهار حرف بود. تنهایى اما یک حرف بیشتر از ابدیت است.در اینجا گاهى ابدیت یک هفدهم ثانیه است. من در میان کتابهاى فراموش شده، در فاصله میان تنهایى و ابدیت زندگى مىکنم.