سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 46913 | بازدیدهای امروز: 5
Just About
ادبیات داستانی غربت - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تاملی بر تنهایی-قسمت بیست و یکم

داستانگویى: محکومیت یا تقدیر؟

 

قهرمان یکى از داستان‏هاى بوریس ویان ناخواسته وارد میدان مین مى‏شود. (البته در این مورد ناخواستگى تقدیرى است که با منطق ارسطویى نمى‏توان توجیه‏اش کرد) پایش که روى مین مى‏رود، صداى ضامن را مى‏شنود. در این لحظه او به خوبى مى‏داند که اگر پایش را از روى مین بردارد تکه تکه مى‏شود. در این حال تنها چاره‏اش این است که بر کاغذى‏داستانى بنویسد که قهرمانش خودش است: سربازى که ناخواسته به میدان مین مى‏رود و صداى ضامن را مى‏شنود. کاغذ را تا آنجا که مى‏تواند پرت مى‏کند و پایش را از روى مین برمى‏دارد. داستان به پایان مى‏رسد.

گفته‏اند که امروزه روز ما یک دوره بحرانى را مى‏گذرانیم، و فراموش کرده‏اند که بحران اگر پایدار باشد، خاصیت خود را از دست مى‏دهد. در این صورت بحران نه بحران که برزخ است.گمانم برزخ یا بحران یا هر چه اسمش را مى‏گذارید به میدان مینى مى‏ماند که ما ناخواسته واردش شده‏ایم و حالا دست‏کم این چند نفرى که هنوز مى‏نویسند از هر نظر به سرباز داستان بوریس ویان شباهت دارند. تولستوى وقتى که یکى از رمان‏هاى تورگنیف را خواند، نوشت: نویسندگى کارى بیهوده است. خصوصاً براى کسانى که غمگینند و نمى‏دانند از زندگى چه مى‏خواهند. همو در سال 1905 پیشگویى مى‏کرد که زمانى نویسندگان خجالت مى‏کشند که شخصیت‏هاى تخیلى مثل ایوان ایوانویچ یا ماریا پتروونا خلق کنند. روزى خواهد رسید که هر کس جالبترین واقعه زندگیش را روى کاغذ بیاورد. تصور کنید اگر چنین روزى برسد، به تعداد ساکنین کره زمین نویسنده خواهیم داشت. به نظرم در میدان مین زندگى ماپیشگویى تولستوى دست‏کم از یک لحاظ تحقق یافته است. اما راستش شک دارم که هرکس خواندنى‏ترین واقعه زندگیش را بنویسد. بعضى‏ها نزیسته‏زندگیشان را مى‏نویسند. انگار من بخواهم عمه‏جانم را که از قضا بدترکیب است به جاى کلودیا شیفر جا بزنم. این کار البته یک جور پااندازى محترمانه است. اما مگر نویسنده‏اى که مى‏خواهد نویسنده بماند، کارى جز این مى‏کند؟ من و تو و شما نیز که پایمان روى مین لغزیده است، مى‏نویسیم که بمانیم. نه فرصت زندگى به ما داده‏اند و نه مى‏توانیم نزیسته، در این وضع بحرانى ننویسیم. تنها راه این است که شخصى‏ترین وقایع زندگیم را و زندگیت را و زندگى او را بنویسیم. من اگر دیروز شهرو را در آغوش گرفته بودم مى‏نوشتم که آغوش او چه جور بود. بعد اگر تو آغوش شهروى خودت را به یاد مى‏آوردى یا خیال مى‏کردى که آغوش او مى‏بایست مثل آغوش شهروى من باشد، من کارم را به انجام رسانده بودم. یعنى شماها مى‏فهمیدید که من هم هستم، و ما احساس مى‏کردیم با این زبان که تنها دستمایه‏مان است هنوز مى‏توانیم با هم حرف بزنیم. دیشب نادر تلفن کرد. همین چیزها را به او گفتم.گفت نویسنده به گوسفندى مى‏ماند که باید خوب بچرد، وگرنه پشم نمى‏دهد. حس مى‏کنم نچریده پشم مى دهم. خب‏که چى؟این البته سؤال خوبى است. اما اگر پاى من روى مین نرفته بود، شاید مى‏توانستم به راه خودم بروم؛ شاید به چراگاهى مى‏رسیدم. بعضى وقت‏ها فکر مى‏کنم وضع ما به یکى از صحنه‏هاى فیلم‏هاى چارلى چاپلین مى‏ماند. تصور کن که در میدان مین پایمان روى مین رفته و مى‏نویسیم که پایمان روى مین رفته و نوشته‏مان را دست به دست مى‏دهیم. البته صرفنظر از این‏ها من نادر را واقعاً دوست دارم. اما این دلیل نمى‏شود که بیایم و داستان دوستى‏مان را تعریف کنم. گوته در نمایشنامه تاسو سرانجام نویسنده‏اى را که شخصى‏ترین وقایع زندگیش را تعریف مى کند نشان مى‏دهد. او محکوم است در نقش بازیگرى اندوهگین به روى صحنه برود و اندوهش را روى صحنه بیاورد. در این تراژدى، خنده‏دار این است که او نه ناخواسته که به دلخواه خودش به میدان مین مى رود. تاسو از یک سو قربانى جامعه‏اى است که او را طرد مى‏کند و از سوى دیگر شهیدى است که تقدیس مى‏شود. در واقعه کربلا، امام حسین هر دو سویه این شخصیت را نشان مى دهد. فقط بدى اینجور وقایع تراژیک این است که جنازه بازیگران نقش اول روى دست تماشاگران مى‏ماند. تصور کنید به تآتر رفته‏اید و برگشتن با جنازه بازیگر نقش اول به خانه‏تان برمى‏گردید

 

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی-قسمت بیستم

بیمه‏فروش

 

ساعت: شش و سى و دو دقیقه بعد از ظهر

رضا بعد از شش سال تلفن مى‏کند، و من اینقدر احمقم که خیس، از زیر دوش بیرون مى‏آیم، گوشى را برمى‏دارم و صدایش را مى‏شنوم که مى‏گوید هواى دیدار مرا دارد، و من احمق، اینقدر خوش‏باورم که گمانم در خراب‏آباد ایرانیان این شهر او واقعاً به سرش زده مرا ببیند، و اینقدر تنها هستم که به شوق مى‏آیم.

ساعت:هفت و بیست و پنج دقیقه بعداز ظهر

رضا زنگ مى‏زند، و من خوش‏باور هنوز فکر مى‏کنم که او تنهاست. در را باز مى‏کنم و با تعجب آن‏ها را مى‏بینم. هردو را مى‏شناسم. سال‏هاى اول دانشجوییم مدتى همکلاس بودیم. حالا هردو تغییر کرده‏اند. بیشتر به دلال‏هاى محبت مى‏مانند. ساعت رولکس طلا، کت و شلوار بوس و کراوات. مردک انگار که کسر شأنش است کفش‏هایش را دربیاورد. نمى‏گویم به احترام خانه من. دست‏کم به حرمت این گلیمى که با نقش‏هاى معصومانه‏اش توقع دارد لگدمالش نکنیم. با کفش‏هاى ورنى گه‏اندودش حرمت خانه‏ام را مى‏شکند. مى‏نشیند و با چشم‏هاى آبیش‏ آرامش ازلى کتاب‏هایم را برهم‏مى‏زند. یک جور صمیمیت ریاکارانه دارد. همان دم از او بدم مى‏آید. دلم مى‏خواهد از خانه‏ام بیرونش کنم. اما به خاطر آن دیگرى، رضا که مدتى با هم نیمه‏شبها در این شهر، مست گشته‏ایم، با هم بر این خاک اشک ریخته‏ایم، تحملش مى‏کنم. اینقدر احمقم که باور دارم او هم بر آن مستى‏ها ارج مى‏گذارد.

ساعت: هفت و سى و یک دقیقه بعد از ظهر

چاى دم کرده‏ام. حضرت آقا چاى میل ندارند. مى‏گویند چاى مال مریضهاست. قهوه مى‏نوشند. برایشان قهوه دم مى‏کنم. باب میلشان نیست. حضرت اجل مثل دست راست مشتوزن‏ها عادت کرده است؛ عادت کرده است به قهوه نمى‏دانم چى که هر هفته از فلان مغازه قهوه‏فروشى تهیه مى‏کنند. حالا دیگر مردک فقط قهوه نیکاراگوئه زهرمار مى‏کند.

ساعت: هفت و سى و پنج دقیقه بعد از ظهر

مردک که بالاى منبر مى‏رود، مى‏فهمم که رضا سایه‏وار، انگل‏وار در کنار او زندگى مى‏کند. دلم مى‏خواهد با رضا گپ بزنم، دلم مى‏خواهد از این شش سال برایم بگوید؛ از خاطراتش، از سرگردانى‏ها، شادى‏ها و غم‏هایش، دلم مى‏خواهد از مستى‏هایمان بگویم و از شبى که تا صبح کافه‏هاى این شهر را با هم زیر پا گذاشتیم و از سحر آن روز که مست و خراب دست در گردن هم انداختیم و او آواز مى‏خواند و من نمى‏دانم چرا مى‏گریستم. اما مردک مجال نمى‏دهد. مى‏خواهد بداند که من چه کاره‏ام.گیر داده است. مى‏خواهد بداند که چه برنامه‏اى براى آینده‏ام دارم. مثل خررنگ کن ها حرف مى‏زند.کارت ویزیتش را نشانم مى‏دهد: جهانگیر دارقوزآبادى نمى‏دانم چى که کارچاق‏کن فلان شرکت بیمه است که در صدر نمى‏دانم کدامین جدول قرار دارد. چشم‏هاى رضا پوزشخواهانه ‏از من مى‏گریزد. مى‏خندم. مى‏گویم غصه آینده مرا نخور. مى‏گویم بیخود خونت را کثیف نکن. وقتت را هدر نده. از این نمد پاره کلاهى نصیبت نخواهد شد. مردک سمج است. سماجتش چیزى از وقاحت کم ندارد. مى‏گوید علاقمند است که با من کار کند. منتهى شرطش این است که در سمینار مادرقحبگى شرکت کنم. مى‏گویم من از وقتى که خودم را شناخته‏ام اینجور گشته‏ام. با یک شلوار جین، ژاکت دست بافى که برایم عزیز است و آن کتى که مى‏بینى، آن کتى که حالا مثل پوست تنم است. من نمى‏توانم مثل خانم‏بیارها با مچاچنگ مردم بروم دنبال التذاذ. من عادت کرده‏ام گوشت بدنم را بخورم. مردک اینقدر زرنگ است که زود مى‏فهمد من آدم‏بشو نیستم. دفتر و دستکش راروى میز پهن مى‏کند. تلفن موبایل هم دارد. اول به جایى تلفن مى‏کند. این هم حتماً جزوى از بازى است. من کم‏کم از این بازى خوشم مى‏آید. دلم مى‏خواهد رضا هم حرف بزند. دلم مى‏خواهد خودش باشد، با همه شلختگى افسانه‏اى، شوخ‏وشنگى و لاقیدى دوست‏داشتنیش. اما بدبخت به دنبال صنار پول مفت، روحش را به این مردک مزلف فروخته است. سرانجام تلفن‏بازى تمام مى‏شود. قلم و کاغذ برمى‏دارد. مى‏پرسد چند سالم است. مى‏گویم سى و یک سال و او منحنى زندگیم را مى‏کشد. مى‏گوید اگر ماهى صد مارک بپردازم در شصد سالگى بیست و نه هزار و پانصد و هشتاد و پنج مارک به من خواهند پرداخت. مى‏گوید اینقدر مهربانند که اگر در چهل و پنج سالگى بمیرم، به بازماندگانم، پانزده سال بعد از مرگم بیست و نه هزار و پانصد و هشتاد و پنج مارک مى‏پردازند، انگار که من نمرده باشم، انگار که شصت ساله باشم. مى‏گوید اگر از کار بیفتم، اینقدر مهربانند که خودشان ماهانه صد مارک به حساب بیمه‏ام واریز خواهند کرد و در شصت سالگى، اگر نمرده باشم بیست و نه هزار و پانصد و هشتاد و پنج مارک به من خواهند پرداخت. مى‏گویم جواد را مى‏شناختید؟ مى‏گوید او که خودش را از طبقه هفدهم پرت کرد پایین؟ مى‏پرسم، راستى چرا؟ مى‏گوید، حیف که پیش ما بیمه بود. حالا باید بیست و نه هزار و پانصد و هشتاد و پنج مارک به بازماندگانش بدهیم. مى‏گویم، غصه مرا نخور. من هنوز چشم‏آویزى را که مادرم وقت تولد به گردنم انداخت دارم. مى‏گوید این‏ها خرافات است. مى‏گویم قبول. اما این مزرعه که من باشم آفت ندارد. خیالت جمع. مردک پوزخند مى‏زند که اعصابم را خرد کند.

ساعت:هشت و ده دقیقه بعد از ظهر

دارند مى‏روند. مى‏گویم شما واقعاً مهربانید حضرت اجل. اما گمانم زیادى روى من قیمت گذاشتید. من نه بازمانده‏اى دارم و نه در کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده خطرى تهدیدم مى‏کند. چندرغاز هم نمى‏ارزم که یک صدم این مقدار ناقابل را به تو بدهم، و به رضا نگاه مى‏کنم که در لباس میرزا قشمشم‏ها مسخ شده است. به او مى‏خندم.

ساعت: هشت و پانزده دقیقه بعد از ظهر

آن‏ها رفته‏اند پنجره را باز مى‏کنم که هواى ناپاک تصفیه شود.

 

 

مدتى‏ست که شهرورفته است. اما هنوز چیزى ازگرماى بدن او مانند ردپایى بر راهى برف‏گرفته روى ملافه باقى مانده است. مى‏غلتم و این گرما را که به بوى بدن او آغشته است حس مى‏کنم. این حس گنگ که انگار از سال‏هاى اول کودکیم به جا مانده شناسنامه ایرانى ام را به یادم مى‏آورد که باطل شده است. شهرو در را پشت سرش نبسته است. نور چراغ راهرو که از لاى درز در به اتاق خواب نفوذ مى‏کند، چشمم را مى‏زند. پشت به در، رو به دیوار مى‏غلتم و متوجه صداى شرشر آب مى‏شوم. شهرو حتماً در دستشویى خودش را مى‏شوید؛ شاید هم دارد حمام مى‏کند، و من در این روز شرجى اوت به پرده‏ها فکر مى‏کنم که در این اتاق کوچک انگار که با همه وزنشان‏بر ذهنم آویخته باشند سنگینى مى‏کنند. چشم‏هایم از خستگى مثل پرده‏ها سنگین مى‏شود و هزاران خیال کوچک همچون جرقه‏هاى تاریکى ذهنم را روشن مى‏کند. دلم مى‏خواهد به شهرو فکر کنم که در این روز داغ، مأیوس از یک همآغوشى سرد، عرق‏هاى تنهامان را که حالا با هم یکى شده‏اند با آب سرد مى‏شوید. اما این فقط یکى از جرقه‏هاى کوچکى است که در تاریکى ذهنم مى‏درخشد. بقیه، هر چه هست، چیزهایى‏ست مبهم، ولى آشنا که نمى‏دانم کى و چگونه اتفاق افتاده‏اند. حس مى‏کنم هزاران سطح موازى مانند کاغذى بر آب در ذهنم شناورند، و من میان این سطوح، مرزهاى زمان و مکان را درمى‏نوردم.اما خیلى زود، پیش از آن که شهرو از در وارد شود، و با سخاوت و بخشنده به رویم لبخند بزند، و خیس مانند ماهى از آب گرفته کنارم دراز بکشد که سرماى تنش حس کنم، صدایى از لایه‏هاى تاریک میان این سطح‏هاى ذهنى‏به من مى‏گوید که حالا در آستانه سى‏سالگى مرزهایت معلوم است و هرگز از این مرزها نگذشته‏اى و هر چقدر هم که در دوردست‏ها سرگردان شوى، هرگز از مرزهایت نخواهى گذشت.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی-قسمت نوزدهم

بهرام گور و ازاله بکارت دخترى در سده‏هاى میانه

 

وقتى که بهرام گور در پى صید، در خرابستانى وارد غارى که گورش است مى‏شود، نمى‏داند که راه بازگشتى نیست. توالى زمان خطى در آثار کلاسیک تقلیدى است از این قانونمندى ظالمانه که آب از جوى رفته را نمى‏توان بازگرداند. ظاهراً همراهان بهرام گور از جبر زمان بى‏خبر بودند که در جستجوى او تا چهل روز خاک مى‏کندند.

چند وقت پیش تب کرده بودم. از عرق خیس بودم و در رختخواب غلت مى‏زدم که تلفن زنگ زد. صدا آشنا بود. اما هر چه فکر مى‏کردم، صاحب صدا را به یاد نمى‏آوردم. آنچه که او گفت، مهم نیست. مهم این است که احساس مى‏کردم، این واقعه توالى زمان خطى را به هم ریخته است. انگار که بهرام گور به سبک فیلم‏هاى هندى از غار بیرون بیاید و از آغوش مادر خاک به آغوش مادر خود برگردد. (لابد به خاطر همین چیزها بود که توماس داکن، حکیم الهى کاتولیک در سده‏هاى میانه از خودش پرسیده بود: آیا خدا مى‏تواند بکارت دخترى را که از او ازاله بکارت کرده‏اند، به او برگرداند؟)

گمانم هذیان گفته بودم و صاحب صدا که پشیمان شده بود، آخر سر با تردید شماره تلفنش را داد که سر فرصت با او تماس بگیرم. روز بعد از این واقعه که حالم کمى بهتر شده بود، شماره تلفنش را به دقت گرفتم. بعد از دو بوق پیاپى مردى گوشى را برداشت. با لهجه فارسى، به آلمانى به من گفت که صدایم را نمى‏شناسد و هیچوقت مرا ندیده است و پیش از آن که فرصت کنم از بهرام گور براى او بگویم و از ازاله بکارت دخترى که به گمان حکیم کاتولیک خدا او را بخشیده بود و از گذشته بسیار دورى که ذهنم را آشفته کرده بود، و از زبان فارسى، که در اینجا، در این خاک چاک‏چاک، در آستانه گور بهرام گور هنوز کوره راهى است به این گذشته مشترک، گوشى را گذاشت، و من به زمان حال پرت شدم که خالى بود. در این حال بهرام گور از آغوش مادرش به آغوش خاک برمى‏گشت، و حتى خدا هم دیگر نمى‏توانست بکارت دخترى را در سده‏هاى میانه به او برگرداند.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی- قسمت هیژدهم

بازمانده

 

زن ایستاده بود جلو آینه بزک مى‏کرد. او نشسته بود بر لبه تختخواب حصیرى و به پرده باسمه‏اى "لانه" کار انده خیره مانده بود. نگاهش روى دهان به فریاد گشوده مترسک متوفف مانده بود. انگار که نگاهش همان دو پرنده بال‏گشوده‏اى باشد که در چشمخانه مترسک لانه کرده‏بودند. بوى عطر زن را مى‏شنید. به یادش مى‏آورد که زن هم هست، که باید بروند. نه الان که شاید دقیقه‏اى دیگر. کجا مى‏رفتند؟ براى او که فرقى نمى‏کرد. گاهى به سرش مى‏زد که نیست،که شاید حتى این‏ها همه که او در قالب آدمى مى‏بیند عروسکند. مثل زن که عروسک بود، با بوى شیرین عطرش و با دهانى که اگر به خنده باز نمى‏شد، گمانت غنچه‏اى‏ست ناگشوده، مانند میوه‏اى نارس‏و به همان تلخى. تلخ؟ زن گفته بود تلخ فکر مى‏کنى‏ و او مانده بود که چه بگوید. مثل لاشه‏اى که از سلاخ‏خانه برگشته باشد، برهنه دراز کشیده بود بر تخت. نفسش هنوز تنگ بود. به برهنگى زن نگاه کرده بود که بیگانه به نظر مى رسید. یعنى حقیقت داشت که تا همین چند لحظه پیش او را تنگ در آغوش مى‏فشرد؟ اگر این چیزها را مى‏گفت، با صداى بلند و شاید حتى فریادکنان، حتماً گمان مى‏بردند که هذیان مى‏گوید. زن نمى‏گفت هذیان مى‏گویى. مى‏گفت تلخ فکر مى‏کنى. شاید حق با او بود که حالا با وسواس سرمه بر چشم مى‏کشید.

 

چهره مترسک بر زمینه آبى‏ ـ نه آبیى به آبى‏بودن رنگ آبى که آبیى به رنگ مالیخولیا ـ ترک برداشته بود. مى‏ترسید. انده مى‏ترساندش. مى‏ترسید که او نیز مانند مترسک ترک برداشته باشد. مگر پیرى جز این بود که آدمى مثل عروسکى چوبى ترک بردارد،که بشکند؛خرد بشود؛ از میان برود و سرانجام فراموش بشود؟

و این آبى، این مالیخولیایى که بر ذهن او سنگینى مى‏کرد، مثل بارى کمرشکن بر دوش، این کابوس، این دو پرنده پر و بال‏گشوده بر زمینه آبى که‏در سطح مالیخولیا ایستاده بودند؟ بدیش این بود که پرنمى‏کشیدند. از حفره چشمخانه مترسک به او نگاه مى‏کردند؛ به او که دیگر نبود.

زن به چین‏هاى دامنش دست مى‏کشید. حتماً حالا موهایش را بر شانه مى‏ریخت، شلال شلال، و او به عادت مى‏رفت تارهاى موى او را نوازش بدهد و ببویدشان، انگار که مى‏خواهد بوى وانیل شلال‏ها حضور زن را به یادش بیاورد؛ به یادش بیاورد که او هم هنوز هست، که بازمانده است در میانه راه، خیره مانده به دو پرنده‏اى که بر چشمخانه مترسک بال گشوده‏اند و به دهانى که فریادکنان در سطح مالیخولیا گشوده مانده است؛ براى همیشه.

 

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی- قسمت هفدهم

در امجدیه باد در دروازه‏هاى خالى مى‏وزید

 

همین‏جا بود، میدان سپه. دسته‏اى از مردم زنده باد شاه مى‏گفتند و شعارهایى بر ضد دولت مى‏دادند. عده‏اى پاسبان که سوار دو کامیون شهربانى بودند، براى‏شان دست تکان مى‏دادند. همین‏جا بود، خیابان باب همایون. سیصد نفرى از اینجا به طرف دادگسترى رفتند و از آنجا به بازار آمدند. عده‏اى در سه چهار تا کامیون نشسته بودند، شعار مى دادند و عده‏اى مردم سر و پا برهنه دنبال کامیون‏ها مى‏دویدند. یک کامیون پاسبان هم با آن‏ها بود که سر پیچ خیابان جلو وزارت کشور به طرف استاندارى پیچید.

از بیست و هشت مرداد سى و دو تا آبان‏پنجاه و هفت اینقدر هست که‏پدر و پسرى، دوشادوش هم در خیابان‏هاى دودگرفته و غبارآلود تهران بگردند. پدر، عکس دکتر مصدق را لاى قرآن نگه مى‏دارد و پسر، کاپیتال مى‏خواند. مردم در پیاده‏روها تنه‏زنان به مقصد نامعلومى مى‏روند. لاله‏زار شلوغتر از جاهاى دیگر است. پدر در را باز مى‏کند و از پله‏ها پایین مى‏رود. آن‏ها وارد تالار بزرگى مى‏شوند که بوى صابون و ادکلن مى‏دهد. مشترى‏ها مانند عروسک‏هاى مؤدبى که ناشیانه ساخته شده باشند، به انتظارنشسته‏اند. آرایشگرها مثل دیوارى نیمه‏ویران روى سر مشترى‏هاشان خم‏شده‏اند و نجواکنان‏چیزى نامفهوم مى‏گویند. پسر در آینه روبرو مردى را مى‏بیند که به تأیید سر تکان مى‏دهد. سر او به جنگل تنکى مى‏ماند که رو به انقراض است. آرایشگر همچون شوالیه بى‏زرهى در جنگل سرگردان است. قیچى او مانند شمشیرى است که شاخ و برگ درخت‏ها را بیرحمانه قطع مى‏کند. پسر به پدرش نگاه مى‏کند که با وقار روى صندلى زهواردررفته‏اى نشسته است. پدر به عکسى مى‏ماند که چهل و سه‏سال پیش، موقع کشف حجاب در مراسم گشایش دبیرستان دخترانه‏اى که احتمالا شادمان نام دارد گرفته باشند. پدر با وجود اعتیاد به تریاک هنوز سعى مى‏کند راست بایستد. او آراسته لباس مى‏پوشد و لفظ قلم حرف مى‏زند. او از آخرین کسانى است که نامه‏ها و مدارکشان را در کیف چرمى اسرارآمیزى نگه مى‏دارند. در کیف چرمى پدر، بعد از مرگ او، پسر این چیزها را خواهد یافت:

قباله‏ى ازدواج

سند خانه‏اى هفتاد مترى

عینک پنسى

نامه‏هاى ادارى (از بدو استخدام تا بیست و یکم بهمن پنجاه و نه)

اوراق قرضه ملى (به ارزش تاریخى پنجاه و شش تومان)

یک مثقال تریاک (براى روز مبادا)

یک حقه وافور با نقش باسمه‏اى ناصرالدینشاه

چند جلد مجله سپید و سیاه عکس کلودیاکاردینانلى (هنرپیشه جنجالى سال‏هاى چهل که نیمه برهنه در سواحل دریاى مدیترانه حمام آفتاب مى‏گیرد)

یک جلد کتاب فراموش شده (با عنوان تاریخى: مبارزات ملى نفت و مرحوم دکتر مصدق)

یک جلد تقویم سال چهل و سه

یک جلد حل‏المسائل(تألیف آیت‏الله بروجردى)

وقتى که آرایشگر موى پدر را به دقت شانه مى‏کند، پسر پیش خودش فکر مى کند این مرد به حقیقتى معتقد بوده و عمرى در سایه آن با نشئه افیون به آسودگى زندگى کرده است. پسر به تصویر پدر در آینه روبرو نگاه مى‏کند و حس مى‏کند پدرش سایه نسلى است رو به زوال که روزگارى مى‏دانسته چه مى‏خواهد و چه مى‏گوید. پسر با پدر بیش از سه متر فاصله ندارد. بااین وجود او پدرش را در آن سوى ابدیت، آرمیده در سایه دیوارى نیمه‏ویران مى‏بیند که چشم به دست‏هاى او دوخته است. انگار مى‏پرسد: این دست‏ها از جهان چه مى‏خواهند؟

پدر و پسر، پاى پیاده به طرف میدان بیست و پنج شهریور مى‏روند. چیز گنگ تهدیدآمیزى در تهران وجود دارد. در میدان بیست و پنج شهریور مردم اجتماع کرده‏اند. تانک‏ها و کامیون‏هاى ارتش به حالت آماده ایستاده‏اند. پدر با دیدن اینان جلو دروازه امجدیه مى‏ایستد. یک لحظه مردد مى‏ماند. بعد دست پسر را مى‏فشارد و وارد ورزشگاه مى‏شود. در امجدیه هیچکس نیست. پدر و پسر از سکوهاى سیمانى بالا مى‏روند. پدر گاهى مى‏ایستد که نفس تازه کند. پسر به همهمه مردم گوش مى‏دهد که انگار خرناسه هیولایى خوابگرد است که میان لحظه خواب و بیدارى نسل‏ها سرگردان شده باشد. پدر و پسر در آخرین ردیف، روى سکوى سیمانى مى‏نشینند. پدر گره کراواتش را باز مى‏کند و با دستمال عرق پیشانیش را پاک مى‏کند. زمین چمن از دور یک دست سبز به نظر مى رسد. موقع غروب است. گل‏هاى قاصدک خبر از پاییز مى‏آورند و باد در دروازه‏هاى خالى مى‏وزد. صداى مردم حسى ناشناخته را در وجود آدمى برمى‏انگیزد. صداى گلوله مى‏آید و چند لحظه بعد، پسر به صداى تانک‏ها فکر مى‏کند که شبیه به نعره هیولایى خوابگرد است. پدر سر بر زانوى خود مى‏گذارد و بى‏صدا مى‏گرید. پسر بلند مى‏شود. یک لحظه به پدرش نگاه مى‏کند. او مانند کسى است که از قافله عزاداران مجلس عزایى که در صد و یازده سال پیش برگزار مى‏شده جا مانده و حالا بعد از این سالها به عزاى عزاداران نشسته است. پسر از سکوهاى سیمانى پایین مى‏آید. به طرف خط میانى مى‏رود. مى‏ایستد و به پدرش نگاه مى‏کند که حالا دیگر نقطه کوچکى در آن سوى ابدیت است.

بازى شروع مى‏شود: باد، باد پاییز در دروازه‏هاى خالى مى‏وزد و پدر مثل واقعه پیش‏پاافتاده‏اى که در زمان قاجار اتفاق افتاده باشد فراموش مى‏شود.

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی- قسمت شانزدهم

نوستالژى‏گفت‏و گوهاى درونى

 

تو هم با بقیه فرقى ندارى. تو هم ببخشید، ها! مثل بقیه شاشت کف کرده. من سى و هفت سالمه. تو اما هنوز سى سالت نشده. من یه تجربه تلخ توى زندگى داشته‏م و حالا در سى و هفت سالگى احساس مى‏کنم سبکبارم. احساس مى‏کنم مى‏تونم براى خودم زندگى کنم. من موسیقى رو دوست دارم. تآتر و سینما رو دوست دارم. آزادى رو دوست دارم. دلم مى‏خواد هر روز صبح خودمو توى آینه نگاه کنم. چین و چروک‏هاى گوشه چشممو که مى‏بینم خوشحال مى‏شم. اگر موى سفیدى ببینم لبخند مى‏زنم. من در سى و هفت سالگى با زندگى آشتى کردم. من زندگى رو همین جور که هست دوست دارم. اما شماها زندگى رو جور دیگه‏اى مى‏خواهید. سخت‏گیر و کمال‏طلبید. تو هم مثل رفقات توى سوراخى خزیدى و فقط بلدى نق بزنى. خوب معلومه که به پوچى مى‏رسى. روزى نیست که از خودت نپرسى اینجا چه کار مى‏کنى. روزى نیست که احساس نکنى سربار خودت و جامعه هستى. مى‏خواهى هر جور شده دلیلى براى زندگیت پیدا کنى. همه‏تون اخته و بى‏شهامتید. وقتى به بن‏بست مى‏رسید دنبال آغوش زنى مى‏گردید که عقده‏هاتون رو تسکین بده. ذلیل و بى‏عرضه‏یید. در آغوش زنهاتون اما مردانگیتونوخوب نشون مى‏دید. مردانگیتونو خوب ارضا مى‏کنید. بعد از مدتى از همین هم خسته مى‏شید. بعد از مدتى همین یه کار ساده رو هم نمى‏تونید به انجام برسونید. نفس‏زنان وسط راه مى‏مونید. عرقریزان در خیالاتتون با زن دیگه‏اى همبستر مى‏شید که احتمالا زن رفیقتونه. در رختخواب هم به خودتون دروغ مى‏گید.

-شهرو بیرحمانه قضاوت مى‏کنى. تلخ حرف مى‏زنى. من چطور بگم که ذهنم انباشته از حضور اساطیرى توئه؟ من چطور بگم که تاریخ وطنمو در پیچ و تاب موهات مى بینم؟ من چطور بگم که در نگاه تو چیزى هست که منو به همه اونایى که دوستشون دارم....

اینا همه یاوه‏گویى‏هاى رمانتیکه. هذیان مى‏گى که من خودمو بهت عرضه کنم. بیا قدم بزنیم. بیا در این راه سنگفرش قدم بزنیم. زمین زیر پاتو حس کن. ازخودت بپرس که با بقیه چه فرقى دارى. تو هم جسم منو مى‏پسندى. تو هم دلت مى‏خواد جسممو دستمالى کنى. شهوتت که ارضا شد منو با روحى مجروح مى‏ذارى و مى‏رى. همیشه شماها دنبال هوسهاتون دویده‏یید. نقاب روشنفکرى مى‏زنید که نگن کهنه‏پرستید. حرف‏هاتونو از زبون دیگران قاپیده‏یید. احساساتتون مال دیگرانه. از خودتون چى دارید؟ صادقانه فکر کن از خودت چى دارى؟ در واقع مراسم منسوخ آبا و اجدادیتونو به جا مى‏آرید. به محض این که کمبودهاتون تسکین پیدا کرد آغوش زن رو با چاه مستراح یکى مى‏گیرید....

-چى بگم، چطور بگم که من جسم و روحتو با هم مى‏خوام؟ چطور بگم که من همین شوریدگیتو دوست دارم؟ چطور بگم که من همین سبکباریتو مى‏پسندم؟ مگر نمى‏بینى که چطور با عشق نگات مى‏کنم؟

من نمى‏خوام. من دیگه نمى‏تونم چندى به چند از اول شروع کنم. تو جوونى. من اما پیرم. خسته‏ام من. هیچ فکر کردى دیگران چى مى‏گن؟ هیچ به آدماى عشیره‏اى فکر کردى که پشت نقاب خیرخواهى به ریشت مى‏خندن؟ چرا اینطور نگام مى‏کنى؟ این چه غمیه که تو چشمهات مى‏بینم؟ این چه رازیه که سرنوشت مارو ...

-ما ایستاده‏ییم شهرو ما وسط راه ایستاده‏ییم شهرو.

من از گرمى دستهات لذت مى‏برم. من از حضور تو در کنارم لذت مى‏برم. من هم تنهام. من هم دلم مى‏خواد از خواب که بیدار مى‏شم تو رو کنارم ببینم. من هم دلم مى‏خواد صداى نفسهاتو بشنوم. گرمى نفسهاتو...

 

میخک

 

بعدها فهمیدم که همینگوى، تواین و فاکنر را خوانده است. تلویزیون نگاه نمى‏کرد، ساده لباس مى‏پوشید، آرایش نمى‏کرد و در زندگى آرزویى نداشت. مانند برکه آرام بود و کلمه‏ها در ذهن او به سادگى نیلوفرهاى آبى متولد مى‏شدند. از شوهر اولش سباستین را داشت که حالا دیگر باید دوازده‏ساله باشد. از سال هشتاد و دو با مردش زندگى مى‏کرد و عاشق‏گربه‏اش بود. در یکى از روزهاى زمستان نود و یک، بدون هیچ دلیلى چند شاخه گل میخک به من هدیه داد. میخک‏ها را در گلدانى گذاشتم و به خودم گفتم چقدر خوب است که کسى بیاید و مثل طبیعتى پرشکوه ، تنهایى آدمى را تسکین بدهد !




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی- قسمت پانزدهم

تا کوربر گاسه راهى نیست

 

به ساعتش نگاه مى‏کند. یک ربع از هفت گذشته است. اتاقک تلفن عمومى را مى‏بیند. وارد اتاقک مى‏شود و شماره تلفن محل کارش را مى‏گیرد: چند بوق مقطع و صداى کارولین. سرپرستار کارولین.بخش مارین بفرمایید. صدایش عشوه‏گر است. هر کس نشناسدش فریفته‏اش مى‏شود. دیگر خبر ندارد که چقدر احمق است. از شهوت بیمار شده. از خودپرستى و خودبینى‏اش هم خودش رنج مى‏برد و هم دیگران را عذاب مى‏دهد. "امشب یک خرده دیر سر کار مى‏آم." لحن دوستانه‏اش بلافاصله تغییر مى‏کند. خواب موندى؟چه بگوید؟چه بگویم؟ بگویم که فقط چهار ساعت در روز مى‏خوابم؟ بگویم که کابوس‏زده‏ام؟ بگویم که از دیدن او و از شنیدن ترهاتش حالم به هم مى‏خورد؟ این حرف‏ها را نمى‏شود گفت. از کجا معلوم که من اشتباه نمى‏کنم. الو؟ اومردد است. نکند کارم را از دست بدهم؟ الو؟ مریضى؟ به جهنم که کارم را از دست مى‏دهم. مگر بیمارى فقط این است که جسم آدم ناخوش باشد؟ ناخوشى روح عذاب‏آورتر است. اگر جسم تب کند، مى‏توان درمانش کرد. تب روح اما درمان ندارد. "زیاد حالم خوش نیست. سرم درد مى‏کنه. حالت تهوع دارم. اما چیزى نیست. تا یکى دو ساعت دیگه بهتر مى‏شم." کارولین صدایش را بلند مى‏کند. حتماً روى صندلى لمیده. حتماً پاهاى چاقش را زیر میز دراز کرده. سعى کن زودتر بیایى. من که نمى‏تونم دست تنها به همه کارها برسم. مى‏دانم. مى‏شنوم. مى‏دانم که حضور مرد آرامت مى‏کند. مى‏شنوم که چطور دورت را گرفته‏اند. کارولین گوشى را مى‏گذارد. حتى خداحافظى هم نمى‏کند. صداى بوق ممتد مى‏آید. او به این صداى بى‏معنى گوش مى‏دهد. مى‏خندد. گوشى را مى‏گذارد و از اتاقک تلفن بیرون مى‏آید.

تا ساعت ده شب آزاد است.در کوربرگاسه کافه‏اى‏ست با دیوارهاى آینه‏کارى. آبجو سفارش مى‏دهد. مى‏نشیند روبروى آینه‏ها و به تنهایى خودش نگاه مى‏کند....

از اینجا تا کوربرگاسه راهى نیست.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی- قسمت چاردهم

کابوس

 

خانم گوزل در سال 1962 به آلمان آمد. بیست سال آزگار در شرکت فیلیپس پاى نوار نقاله کار کرد. در سال 1982 دیوانه شد و حالا ده سالى مى‏شود که در بخش زنان یکى از بیمارستان‏هاى روانى وابسته به کلیساى کاتولیک بسترى است. خانم گوزل سه تا پسر دارد: شانزده ساله، هجده‏ساله و بیست و پنج ساله. شوهرش از کار افتاده است و پسر بزرگش در شرکت فیلیپس پاى نوار نقاله کار مى‏کند. من پسرهاى خانم گوزل را مى‏شناسم و گاهى به ملاقات او مى‏روم. خانم گوزل در یک اتاق چهار تخته مى‏خوابد.

شب‏ها خواب مارى را مى‏بیند که به طرف تخت‏خوابش مى‏خزد. بعد مردى در را باز مى‏کند، به اتاق مى‏آید، بالاى سر او مى‏ایستد، روى صورتش خم مى‏شود و با دندان او را تکه تکه مى‏کند. آن‏وقت خانم گوزل جیغ‏زنان از خواب مى‏پرد. جرعه‏اى آب مى‏نوشد و تا صبح به سقف بلند اتاق خیره مى‏ماند. وقتى مرا مى‏بیند، از شادى مى‏خندد. درباره پسر بزرگش صحبت مى‏کنیم که در تیم فوتبال شرکت فیلیپس بازى مى‏کند و چشم‏هاى او از افتخار مى‏درخشد. خانم گوزل، شرافت مادرى است. حال شوهرش را مى‏پرسم. چشم‏هایش بى‏فروغ مى‏شود، رنگش مى‏پرد و دست‏هایش مى‏لرزد. دستش را مى‏گیرم. با هم توى حیاط مى‏رویم، روى یکى از نیمکت‏ها مى‏نشینیم و او ساعت‏ها از پسرهایش برایم مى‏گوید و از خانه‏اى که قرار بوده در ترکیه بسازند و هنوز نساخته‏اند. موقع رفتن، پرستار در را برایم باز مى‏کند. یک لحظه برمى‏گردم و او را مى‏بینم که با شانه‏هایى آویخته به طرف اتاقش مى‏رود.

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی- قسمت سیزدهم

مطب دکتر کالیگارى

 

این روزها زیاد باران مى‏بارد. با این وجود هر روز به عکاسى مى‏روم که عکس تنهاییم را بگیرم. گمانم همین روزها عکاسم، آقاى یوآخیم اشمیت مثل پزشکى که هیچ امیدى به بیمارش ندارد، جوابم کند. مى‏نشینم در آتلیه نیمه تاریکى که واقعاً شبیه مطب دکتر کالیگارى است. قیافه تنهاییم را مانند گوشت لخمى که زیر چاقوى قصاب تا دمى دیگر تکه تکه مى‏شود جلو دوربین مى‏گذارم و تق... تمام. عکس تنهایى روز قبل را از آقاى اشمیت مى‏گیرم، به خانه مى‏روم‏ و مدتى عکسم را نگاه مى‏کنم. آن را کنار عکس‏هاى دیگرم مى‏گذارم و از مقایسه حالت‏هاى تنهاییم با هم لذت مى‏برم. (شاید هم این‏ها همه جزوى از یک جور مراسم خودپرستى‏ست.)

 

آبگرمکن(2)

یا واقعه‏اى که صد و هفده سال پیش اتفاق افتاد  

وقتى که شهرو به حمام مى‏رفت، آبگرمکن مانند اژدهایى خشمگین مى‏غرید. بعضى چیزها اینقدر منحصر به فردند که آن‏ها را نمى‏شود به چیزى یا به کسى تشبیه کرد. آبگرمکن هم یکى از این چیزهاى کمیاب بود. هر موقع که به ظاهر این موجود ناشناس دقیق مى‏شدم، مى‏دیدم که از هر نظر به آدمى عبوس شباهت دارد. گمانم دست‏کم بیست سالى از عمرش مى‏گذشت. براى همین همیشه با خستگى مى‏غرید. در حمام را به آرامى بازمى‏کردم، و از لاى پرده به قطره‏هاى آب نگاه مى‏کردم که مثل دانه‏هاى تسبیحى به طول ابدیت بر برهنگى شهرو مى‏غلتید....

آبگرمکن مدتهاست که از کار افتاده. نگاهش که مى‏کنم، واقعه‏اى را به یاد مى‏آورم که صد و هفده سال پیش اتفاق افتاده: برهنگى شهرو.

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

تاملی بر تنهایی- قسمت دوازدهم

هندسه شیروانى‏هاى سفالى

 

کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده پنج طبقه است. هر طبقه از دو نیم طبقه تشکیل شده و من از سر عادت، در نیم‏طبقه پایینى آخرین طبقه نشسته‏ام که همیشه خلوت است. در فاصله میان تنهایى و ابدیت گاهى صداى پاهاى بانویى سالخورده خیالاتم را لگدمال مى‏کند. نمى‏دانم واقعاً چند سالش است. لباس سیاهى مى‏پوشد که از سادگى به شبى بى‏ستاره مى‏ماند. وقتى که از کنارم مى‏گذرد، صداى استخوان‏هایش را مى‏شنوم. از اینجا مى‏توانم به خوبى او را ببینم که از پله‏ها بالا مى‏رود. هنوز به پاگرد اول نرسیده در نقطه کورى ناپدید مى‏شود و دقیقه‏اى بعد دامن‏کشان وارد نظرگاهم مى‏شود. در همه این مدت به این فکر مى‏کنم که او شبیه اسکلتى است‏که ردایى به سیاهى شب بر دوشش انداخته باشد. از او که حضور ذهنم را برهم‏زده است باید انتقام بگیرم. از پله‏ها بالا مى‏روم و چند قدم مانده به او حس مى‏کنم خیالاتش را لگدمال کرده‏ام. سرش را از روى کتاب بلند کرده است. حالا من در نظرگاه او قرار دارم. قلبم تند مى‏زند، و کف دستم عرق کرده‏ است. وقتى به او مى‏رسم نمى‏دانم چقدر در راه بوده‏ام. اگر در فاصله میان تنهایى و ابدیت، خورشید یک بار در ساعت هفت و سى و دو دقیقه طلوع کرده باشد که در ساعت هفت و سى و پنج دقیقه غروب کند، من یک روز در راه بوده‏ام. به هر تقدیر هوا مثل چشم‏هاى او تاریک است. پیرزن لبخندى مى‏زند که تقریباً یک و یک سومش مرگ، و باقى، هر چه مى‏ماند شگفتى است. خطش را که مى‏بینم، هماندم مى‏فهمم که او هم نویسنده کتاب فراموش شده زندگیش است. خطش را نمى‏توانم بخوانم. اماکلمه‏هاى سیاهپوش به من مى‏گویند که تندرستند. پیش زن مى‏نشینم، دست‏هاى استخوانیش را در دستم مى‏گیرم و او، به آرامى خورشیدى که در فاصله میان تنهایى و ابدیت غروب کند به من مى‏گوید که ازبیست و هفت سال و پنج ماه و شش روز قبل سرگرم نوشتن کتابى درباره هندسه شیروانى‏هاى سفالى است.

او را با هندسه شیروانى‏هاى سفالى تنها مى‏گذارم و به خودم مى‏گویم، چقدر خوب است که گاهى صداى استخوان‏هایش را مى‏شنوم.

 

آبگرمکن(1)

 

از کودکى به آبگرمکن علاقه داشتم. پنج سالم بود که عاشق زن سى و هفت هشت ساله‏اى شدم که در همسایگى ما زندگى مى‏کرد. از این زن تصورى مبهم در ذهن من هست. از این نظر مثل کسى هستم که در حادثه‏اى کور شده باشد و با این حال هنوز رنگ آفتاب را به یاد داشته باشد. شوهر معشوق کودک پنج ساله اى که من بودم در آن سالها، راننده کامیون بود. هرموقع که ماک دماغ‏دار او مثل غولى خفته سایه‏اش را بر حیاط خانه‏مان مى‏افکند، زیر چشم‏هاى معشوقم کبود مى‏شد. گمانم خال بزرگى روى بازوى راست شوهر معشوقم کوبیده شده بود. تا آنجا که یادم است هر غروب به قهوه‏خانه مى‏رفت، و در آن سال ها در قهوه خانه مى شد تریاک کشید. شوهر معشوقم وافورى بود.

معشوقم از هر لحاظ به کسى شباهت داشت که به او شلخته مى‏گویند. چاق و بى‏بندو بار بود. به کسى اعتنا نمى‏کرد و با کسى معاشرت نداشت. در بعد از ظهرهاى تابستان مانند گربه‏اى‏ وحشى از روى دیواربه او نگاه مى‏کردم. پاچه شلوارش را بالا مى‏زد، پاهاى چاقش را توى حوض مى‏گذاشت و با سر انگشت‏هایش به باغچه آب مى‏پاشید. باغچه خانه او بیشتر شبیه بود به جنگل انبوهى از علف‏هاى هرز و گل‏هاى خودرو. در این میان گاهى به من نگاه مى‏کرد و با صداى بلند مى‏خندید. از خودم مى‏پرسیدم چرا یکى از دندان‏هاى او طلا است؟ شاید اصلا براى همین عاشقش بودم.

اجاقش کور بود و دلم مى‏خواست روزى کسى از راه برسد و بچه‏اى به او هدیه دهد. با آمدن آبگرمکن به خانه‏مان، زن مانند حادثه‏اى که صد و هفده سال پیش اتفاق افتاده فراموش شد. سر ظهر که همه مى‏خوابیدند، صورتم را رنگ مى‏کردم و همچون سرخپوستان غرب وحشى، هلهله‏کنان پیش‏پاى آبگرمکن در مراسم رقص جنگ قبیله کودکیم شرکت مى‏کردم.

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

<      1   2   3   4      >