داستانگویى: محکومیت یا تقدیر؟
قهرمان یکى از داستانهاى بوریس ویان ناخواسته وارد میدان مین مىشود. (البته در این مورد ناخواستگى تقدیرى است که با منطق ارسطویى نمىتوان توجیهاش کرد) پایش که روى مین مىرود، صداى ضامن را مىشنود. در این لحظه او به خوبى مىداند که اگر پایش را از روى مین بردارد تکه تکه مىشود. در این حال تنها چارهاش این است که بر کاغذىداستانى بنویسد که قهرمانش خودش است: سربازى که ناخواسته به میدان مین مىرود و صداى ضامن را مىشنود. کاغذ را تا آنجا که مىتواند پرت مىکند و پایش را از روى مین برمىدارد. داستان به پایان مىرسد.
گفتهاند که امروزه روز ما یک دوره بحرانى را مىگذرانیم، و فراموش کردهاند که بحران اگر پایدار باشد، خاصیت خود را از دست مىدهد. در این صورت بحران نه بحران که برزخ است.گمانم برزخ یا بحران یا هر چه اسمش را مىگذارید به میدان مینى مىماند که ما ناخواسته واردش شدهایم و حالا دستکم این چند نفرى که هنوز مىنویسند از هر نظر به سرباز داستان بوریس ویان شباهت دارند. تولستوى وقتى که یکى از رمانهاى تورگنیف را خواند، نوشت: نویسندگى کارى بیهوده است. خصوصاً براى کسانى که غمگینند و نمىدانند از زندگى چه مىخواهند. همو در سال 1905 پیشگویى مىکرد که زمانى نویسندگان خجالت مىکشند که شخصیتهاى تخیلى مثل ایوان ایوانویچ یا ماریا پتروونا خلق کنند. روزى خواهد رسید که هر کس جالبترین واقعه زندگیش را روى کاغذ بیاورد. تصور کنید اگر چنین روزى برسد، به تعداد ساکنین کره زمین نویسنده خواهیم داشت. به نظرم در میدان مین زندگى ماپیشگویى تولستوى دستکم از یک لحاظ تحقق یافته است. اما راستش شک دارم که هرکس خواندنىترین واقعه زندگیش را بنویسد. بعضىها نزیستهزندگیشان را مىنویسند. انگار من بخواهم عمهجانم را که از قضا بدترکیب است به جاى کلودیا شیفر جا بزنم. این کار البته یک جور پااندازى محترمانه است. اما مگر نویسندهاى که مىخواهد نویسنده بماند، کارى جز این مىکند؟ من و تو و شما نیز که پایمان روى مین لغزیده است، مىنویسیم که بمانیم. نه فرصت زندگى به ما دادهاند و نه مىتوانیم نزیسته، در این وضع بحرانى ننویسیم. تنها راه این است که شخصىترین وقایع زندگیم را و زندگیت را و زندگى او را بنویسیم. من اگر دیروز شهرو را در آغوش گرفته بودم مىنوشتم که آغوش او چه جور بود. بعد اگر تو آغوش شهروى خودت را به یاد مىآوردى یا خیال مىکردى که آغوش او مىبایست مثل آغوش شهروى من باشد، من کارم را به انجام رسانده بودم. یعنى شماها مىفهمیدید که من هم هستم، و ما احساس مىکردیم با این زبان که تنها دستمایهمان است هنوز مىتوانیم با هم حرف بزنیم. دیشب نادر تلفن کرد. همین چیزها را به او گفتم.گفت نویسنده به گوسفندى مىماند که باید خوب بچرد، وگرنه پشم نمىدهد. حس مىکنم نچریده پشم مى دهم. خبکه چى؟این البته سؤال خوبى است. اما اگر پاى من روى مین نرفته بود، شاید مىتوانستم به راه خودم بروم؛ شاید به چراگاهى مىرسیدم. بعضى وقتها فکر مىکنم وضع ما به یکى از صحنههاى فیلمهاى چارلى چاپلین مىماند. تصور کن که در میدان مین پایمان روى مین رفته و مىنویسیم که پایمان روى مین رفته و نوشتهمان را دست به دست مىدهیم. البته صرفنظر از اینها من نادر را واقعاً دوست دارم. اما این دلیل نمىشود که بیایم و داستان دوستىمان را تعریف کنم. گوته در نمایشنامه تاسو سرانجام نویسندهاى را که شخصىترین وقایع زندگیش را تعریف مى کند نشان مىدهد. او محکوم است در نقش بازیگرى اندوهگین به روى صحنه برود و اندوهش را روى صحنه بیاورد. در این تراژدى، خندهدار این است که او نه ناخواسته که به دلخواه خودش به میدان مین مى رود. تاسو از یک سو قربانى جامعهاى است که او را طرد مىکند و از سوى دیگر شهیدى است که تقدیس مىشود. در واقعه کربلا، امام حسین هر دو سویه این شخصیت را نشان مى دهد. فقط بدى اینجور وقایع تراژیک این است که جنازه بازیگران نقش اول روى دست تماشاگران مىماند. تصور کنید به تآتر رفتهاید و برگشتن با جنازه بازیگر نقش اول به خانهتان برمىگردید
بیمهفروش
ساعت: شش و سى و دو دقیقه بعد از ظهر
رضا بعد از شش سال تلفن مىکند، و من اینقدر احمقم که خیس، از زیر دوش بیرون مىآیم، گوشى را برمىدارم و صدایش را مىشنوم که مىگوید هواى دیدار مرا دارد، و من احمق، اینقدر خوشباورم که گمانم در خرابآباد ایرانیان این شهر او واقعاً به سرش زده مرا ببیند، و اینقدر تنها هستم که به شوق مىآیم.
ساعت:هفت و بیست و پنج دقیقه بعداز ظهر
رضا زنگ مىزند، و من خوشباور هنوز فکر مىکنم که او تنهاست. در را باز مىکنم و با تعجب آنها را مىبینم. هردو را مىشناسم. سالهاى اول دانشجوییم مدتى همکلاس بودیم. حالا هردو تغییر کردهاند. بیشتر به دلالهاى محبت مىمانند. ساعت رولکس طلا، کت و شلوار بوس و کراوات. مردک انگار که کسر شأنش است کفشهایش را دربیاورد. نمىگویم به احترام خانه من. دستکم به حرمت این گلیمى که با نقشهاى معصومانهاش توقع دارد لگدمالش نکنیم. با کفشهاى ورنى گهاندودش حرمت خانهام را مىشکند. مىنشیند و با چشمهاى آبیش آرامش ازلى کتابهایم را برهممىزند. یک جور صمیمیت ریاکارانه دارد. همان دم از او بدم مىآید. دلم مىخواهد از خانهام بیرونش کنم. اما به خاطر آن دیگرى، رضا که مدتى با هم نیمهشبها در این شهر، مست گشتهایم، با هم بر این خاک اشک ریختهایم، تحملش مىکنم. اینقدر احمقم که باور دارم او هم بر آن مستىها ارج مىگذارد.
ساعت: هفت و سى و یک دقیقه بعد از ظهر
چاى دم کردهام. حضرت آقا چاى میل ندارند. مىگویند چاى مال مریضهاست. قهوه مىنوشند. برایشان قهوه دم مىکنم. باب میلشان نیست. حضرت اجل مثل دست راست مشتوزنها عادت کرده است؛ عادت کرده است به قهوه نمىدانم چى که هر هفته از فلان مغازه قهوهفروشى تهیه مىکنند. حالا دیگر مردک فقط قهوه نیکاراگوئه زهرمار مىکند.
ساعت: هفت و سى و پنج دقیقه بعد از ظهر
مردک که بالاى منبر مىرود، مىفهمم که رضا سایهوار، انگلوار در کنار او زندگى مىکند. دلم مىخواهد با رضا گپ بزنم، دلم مىخواهد از این شش سال برایم بگوید؛ از خاطراتش، از سرگردانىها، شادىها و غمهایش، دلم مىخواهد از مستىهایمان بگویم و از شبى که تا صبح کافههاى این شهر را با هم زیر پا گذاشتیم و از سحر آن روز که مست و خراب دست در گردن هم انداختیم و او آواز مىخواند و من نمىدانم چرا مىگریستم. اما مردک مجال نمىدهد. مىخواهد بداند که من چه کارهام.گیر داده است. مىخواهد بداند که چه برنامهاى براى آیندهام دارم. مثل خررنگ کن ها حرف مىزند.کارت ویزیتش را نشانم مىدهد: جهانگیر دارقوزآبادى نمىدانم چى که کارچاقکن فلان شرکت بیمه است که در صدر نمىدانم کدامین جدول قرار دارد. چشمهاى رضا پوزشخواهانه از من مىگریزد. مىخندم. مىگویم غصه آینده مرا نخور. مىگویم بیخود خونت را کثیف نکن. وقتت را هدر نده. از این نمد پاره کلاهى نصیبت نخواهد شد. مردک سمج است. سماجتش چیزى از وقاحت کم ندارد. مىگوید علاقمند است که با من کار کند. منتهى شرطش این است که در سمینار مادرقحبگى شرکت کنم. مىگویم من از وقتى که خودم را شناختهام اینجور گشتهام. با یک شلوار جین، ژاکت دست بافى که برایم عزیز است و آن کتى که مىبینى، آن کتى که حالا مثل پوست تنم است. من نمىتوانم مثل خانمبیارها با مچاچنگ مردم بروم دنبال التذاذ. من عادت کردهام گوشت بدنم را بخورم. مردک اینقدر زرنگ است که زود مىفهمد من آدمبشو نیستم. دفتر و دستکش راروى میز پهن مىکند. تلفن موبایل هم دارد. اول به جایى تلفن مىکند. این هم حتماً جزوى از بازى است. من کمکم از این بازى خوشم مىآید. دلم مىخواهد رضا هم حرف بزند. دلم مىخواهد خودش باشد، با همه شلختگى افسانهاى، شوخوشنگى و لاقیدى دوستداشتنیش. اما بدبخت به دنبال صنار پول مفت، روحش را به این مردک مزلف فروخته است. سرانجام تلفنبازى تمام مىشود. قلم و کاغذ برمىدارد. مىپرسد چند سالم است. مىگویم سى و یک سال و او منحنى زندگیم را مىکشد. مىگوید اگر ماهى صد مارک بپردازم در شصد سالگى بیست و نه هزار و پانصد و هشتاد و پنج مارک به من خواهند پرداخت. مىگوید اینقدر مهربانند که اگر در چهل و پنج سالگى بمیرم، به بازماندگانم، پانزده سال بعد از مرگم بیست و نه هزار و پانصد و هشتاد و پنج مارک مىپردازند، انگار که من نمرده باشم، انگار که شصت ساله باشم. مىگوید اگر از کار بیفتم، اینقدر مهربانند که خودشان ماهانه صد مارک به حساب بیمهام واریز خواهند کرد و در شصت سالگى، اگر نمرده باشم بیست و نه هزار و پانصد و هشتاد و پنج مارک به من خواهند پرداخت. مىگویم جواد را مىشناختید؟ مىگوید او که خودش را از طبقه هفدهم پرت کرد پایین؟ مىپرسم، راستى چرا؟ مىگوید، حیف که پیش ما بیمه بود. حالا باید بیست و نه هزار و پانصد و هشتاد و پنج مارک به بازماندگانش بدهیم. مىگویم، غصه مرا نخور. من هنوز چشمآویزى را که مادرم وقت تولد به گردنم انداخت دارم. مىگوید اینها خرافات است. مىگویم قبول. اما این مزرعه که من باشم آفت ندارد. خیالت جمع. مردک پوزخند مىزند که اعصابم را خرد کند.
ساعت:هشت و ده دقیقه بعد از ظهر
دارند مىروند. مىگویم شما واقعاً مهربانید حضرت اجل. اما گمانم زیادى روى من قیمت گذاشتید. من نه بازماندهاى دارم و نه در کتابخانه کتابهاى فراموش شده خطرى تهدیدم مىکند. چندرغاز هم نمىارزم که یک صدم این مقدار ناقابل را به تو بدهم، و به رضا نگاه مىکنم که در لباس میرزا قشمشمها مسخ شده است. به او مىخندم.
ساعت: هشت و پانزده دقیقه بعد از ظهر
آنها رفتهاند پنجره را باز مىکنم که هواى ناپاک تصفیه شود.
مدتىست که شهرورفته است. اما هنوز چیزى ازگرماى بدن او مانند ردپایى بر راهى برفگرفته روى ملافه باقى مانده است. مىغلتم و این گرما را که به بوى بدن او آغشته است حس مىکنم. این حس گنگ که انگار از سالهاى اول کودکیم به جا مانده شناسنامه ایرانى ام را به یادم مىآورد که باطل شده است. شهرو در را پشت سرش نبسته است. نور چراغ راهرو که از لاى درز در به اتاق خواب نفوذ مىکند، چشمم را مىزند. پشت به در، رو به دیوار مىغلتم و متوجه صداى شرشر آب مىشوم. شهرو حتماً در دستشویى خودش را مىشوید؛ شاید هم دارد حمام مىکند، و من در این روز شرجى اوت به پردهها فکر مىکنم که در این اتاق کوچک انگار که با همه وزنشانبر ذهنم آویخته باشند سنگینى مىکنند. چشمهایم از خستگى مثل پردهها سنگین مىشود و هزاران خیال کوچک همچون جرقههاى تاریکى ذهنم را روشن مىکند. دلم مىخواهد به شهرو فکر کنم که در این روز داغ، مأیوس از یک همآغوشى سرد، عرقهاى تنهامان را که حالا با هم یکى شدهاند با آب سرد مىشوید. اما این فقط یکى از جرقههاى کوچکى است که در تاریکى ذهنم مىدرخشد. بقیه، هر چه هست، چیزهایىست مبهم، ولى آشنا که نمىدانم کى و چگونه اتفاق افتادهاند. حس مىکنم هزاران سطح موازى مانند کاغذى بر آب در ذهنم شناورند، و من میان این سطوح، مرزهاى زمان و مکان را درمىنوردم.اما خیلى زود، پیش از آن که شهرو از در وارد شود، و با سخاوت و بخشنده به رویم لبخند بزند، و خیس مانند ماهى از آب گرفته کنارم دراز بکشد که سرماى تنش حس کنم، صدایى از لایههاى تاریک میان این سطحهاى ذهنىبه من مىگوید که حالا در آستانه سىسالگى مرزهایت معلوم است و هرگز از این مرزها نگذشتهاى و هر چقدر هم که در دوردستها سرگردان شوى، هرگز از مرزهایت نخواهى گذشت.
بهرام گور و ازاله بکارت دخترى در سدههاى میانه
وقتى که بهرام گور در پى صید، در خرابستانى وارد غارى که گورش است مىشود، نمىداند که راه بازگشتى نیست. توالى زمان خطى در آثار کلاسیک تقلیدى است از این قانونمندى ظالمانه که آب از جوى رفته را نمىتوان بازگرداند. ظاهراً همراهان بهرام گور از جبر زمان بىخبر بودند که در جستجوى او تا چهل روز خاک مىکندند.
چند وقت پیش تب کرده بودم. از عرق خیس بودم و در رختخواب غلت مىزدم که تلفن زنگ زد. صدا آشنا بود. اما هر چه فکر مىکردم، صاحب صدا را به یاد نمىآوردم. آنچه که او گفت، مهم نیست. مهم این است که احساس مىکردم، این واقعه توالى زمان خطى را به هم ریخته است. انگار که بهرام گور به سبک فیلمهاى هندى از غار بیرون بیاید و از آغوش مادر خاک به آغوش مادر خود برگردد. (لابد به خاطر همین چیزها بود که توماس داکن، حکیم الهى کاتولیک در سدههاى میانه از خودش پرسیده بود: آیا خدا مىتواند بکارت دخترى را که از او ازاله بکارت کردهاند، به او برگرداند؟)
گمانم هذیان گفته بودم و صاحب صدا که پشیمان شده بود، آخر سر با تردید شماره تلفنش را داد که سر فرصت با او تماس بگیرم. روز بعد از این واقعه که حالم کمى بهتر شده بود، شماره تلفنش را به دقت گرفتم. بعد از دو بوق پیاپى مردى گوشى را برداشت. با لهجه فارسى، به آلمانى به من گفت که صدایم را نمىشناسد و هیچوقت مرا ندیده است و پیش از آن که فرصت کنم از بهرام گور براى او بگویم و از ازاله بکارت دخترى که به گمان حکیم کاتولیک خدا او را بخشیده بود و از گذشته بسیار دورى که ذهنم را آشفته کرده بود، و از زبان فارسى، که در اینجا، در این خاک چاکچاک، در آستانه گور بهرام گور هنوز کوره راهى است به این گذشته مشترک، گوشى را گذاشت، و من به زمان حال پرت شدم که خالى بود. در این حال بهرام گور از آغوش مادرش به آغوش خاک برمىگشت، و حتى خدا هم دیگر نمىتوانست بکارت دخترى را در سدههاى میانه به او برگرداند.
بازمانده
زن ایستاده بود جلو آینه بزک مىکرد. او نشسته بود بر لبه تختخواب حصیرى و به پرده باسمهاى "لانه" کار انده خیره مانده بود. نگاهش روى دهان به فریاد گشوده مترسک متوفف مانده بود. انگار که نگاهش همان دو پرنده بالگشودهاى باشد که در چشمخانه مترسک لانه کردهبودند. بوى عطر زن را مىشنید. به یادش مىآورد که زن هم هست، که باید بروند. نه الان که شاید دقیقهاى دیگر. کجا مىرفتند؟ براى او که فرقى نمىکرد. گاهى به سرش مىزد که نیست،که شاید حتى اینها همه که او در قالب آدمى مىبیند عروسکند. مثل زن که عروسک بود، با بوى شیرین عطرش و با دهانى که اگر به خنده باز نمىشد، گمانت غنچهاىست ناگشوده، مانند میوهاى نارسو به همان تلخى. تلخ؟ زن گفته بود تلخ فکر مىکنى و او مانده بود که چه بگوید. مثل لاشهاى که از سلاخخانه برگشته باشد، برهنه دراز کشیده بود بر تخت. نفسش هنوز تنگ بود. به برهنگى زن نگاه کرده بود که بیگانه به نظر مى رسید. یعنى حقیقت داشت که تا همین چند لحظه پیش او را تنگ در آغوش مىفشرد؟ اگر این چیزها را مىگفت، با صداى بلند و شاید حتى فریادکنان، حتماً گمان مىبردند که هذیان مىگوید. زن نمىگفت هذیان مىگویى. مىگفت تلخ فکر مىکنى. شاید حق با او بود که حالا با وسواس سرمه بر چشم مىکشید.
چهره مترسک بر زمینه آبى ـ نه آبیى به آبىبودن رنگ آبى که آبیى به رنگ مالیخولیا ـ ترک برداشته بود. مىترسید. انده مىترساندش. مىترسید که او نیز مانند مترسک ترک برداشته باشد. مگر پیرى جز این بود که آدمى مثل عروسکى چوبى ترک بردارد،که بشکند؛خرد بشود؛ از میان برود و سرانجام فراموش بشود؟
و این آبى، این مالیخولیایى که بر ذهن او سنگینى مىکرد، مثل بارى کمرشکن بر دوش، این کابوس، این دو پرنده پر و بالگشوده بر زمینه آبى کهدر سطح مالیخولیا ایستاده بودند؟ بدیش این بود که پرنمىکشیدند. از حفره چشمخانه مترسک به او نگاه مىکردند؛ به او که دیگر نبود.
زن به چینهاى دامنش دست مىکشید. حتماً حالا موهایش را بر شانه مىریخت، شلال شلال، و او به عادت مىرفت تارهاى موى او را نوازش بدهد و ببویدشان، انگار که مىخواهد بوى وانیل شلالها حضور زن را به یادش بیاورد؛ به یادش بیاورد که او هم هنوز هست، که بازمانده است در میانه راه، خیره مانده به دو پرندهاى که بر چشمخانه مترسک بال گشودهاند و به دهانى که فریادکنان در سطح مالیخولیا گشوده مانده است؛ براى همیشه.
در امجدیه باد در دروازههاى خالى مىوزید
همینجا بود، میدان سپه. دستهاى از مردم زنده باد شاه مىگفتند و شعارهایى بر ضد دولت مىدادند. عدهاى پاسبان که سوار دو کامیون شهربانى بودند، براىشان دست تکان مىدادند. همینجا بود، خیابان باب همایون. سیصد نفرى از اینجا به طرف دادگسترى رفتند و از آنجا به بازار آمدند. عدهاى در سه چهار تا کامیون نشسته بودند، شعار مى دادند و عدهاى مردم سر و پا برهنه دنبال کامیونها مىدویدند. یک کامیون پاسبان هم با آنها بود که سر پیچ خیابان جلو وزارت کشور به طرف استاندارى پیچید.
از بیست و هشت مرداد سى و دو تا آبانپنجاه و هفت اینقدر هست کهپدر و پسرى، دوشادوش هم در خیابانهاى دودگرفته و غبارآلود تهران بگردند. پدر، عکس دکتر مصدق را لاى قرآن نگه مىدارد و پسر، کاپیتال مىخواند. مردم در پیادهروها تنهزنان به مقصد نامعلومى مىروند. لالهزار شلوغتر از جاهاى دیگر است. پدر در را باز مىکند و از پلهها پایین مىرود. آنها وارد تالار بزرگى مىشوند که بوى صابون و ادکلن مىدهد. مشترىها مانند عروسکهاى مؤدبى که ناشیانه ساخته شده باشند، به انتظارنشستهاند. آرایشگرها مثل دیوارى نیمهویران روى سر مشترىهاشان خمشدهاند و نجواکنانچیزى نامفهوم مىگویند. پسر در آینه روبرو مردى را مىبیند که به تأیید سر تکان مىدهد. سر او به جنگل تنکى مىماند که رو به انقراض است. آرایشگر همچون شوالیه بىزرهى در جنگل سرگردان است. قیچى او مانند شمشیرى است که شاخ و برگ درختها را بیرحمانه قطع مىکند. پسر به پدرش نگاه مىکند که با وقار روى صندلى زهواردررفتهاى نشسته است. پدر به عکسى مىماند که چهل و سهسال پیش، موقع کشف حجاب در مراسم گشایش دبیرستان دخترانهاى که احتمالا شادمان نام دارد گرفته باشند. پدر با وجود اعتیاد به تریاک هنوز سعى مىکند راست بایستد. او آراسته لباس مىپوشد و لفظ قلم حرف مىزند. او از آخرین کسانى است که نامهها و مدارکشان را در کیف چرمى اسرارآمیزى نگه مىدارند. در کیف چرمى پدر، بعد از مرگ او، پسر این چیزها را خواهد یافت:
قبالهى ازدواج
سند خانهاى هفتاد مترى
عینک پنسى
نامههاى ادارى (از بدو استخدام تا بیست و یکم بهمن پنجاه و نه)
اوراق قرضه ملى (به ارزش تاریخى پنجاه و شش تومان)
یک مثقال تریاک (براى روز مبادا)
یک حقه وافور با نقش باسمهاى ناصرالدینشاه
چند جلد مجله سپید و سیاه عکس کلودیاکاردینانلى (هنرپیشه جنجالى سالهاى چهل که نیمه برهنه در سواحل دریاى مدیترانه حمام آفتاب مىگیرد)
یک جلد کتاب فراموش شده (با عنوان تاریخى: مبارزات ملى نفت و مرحوم دکتر مصدق)
یک جلد تقویم سال چهل و سه
یک جلد حلالمسائل(تألیف آیتالله بروجردى)
وقتى که آرایشگر موى پدر را به دقت شانه مىکند، پسر پیش خودش فکر مى کند این مرد به حقیقتى معتقد بوده و عمرى در سایه آن با نشئه افیون به آسودگى زندگى کرده است. پسر به تصویر پدر در آینه روبرو نگاه مىکند و حس مىکند پدرش سایه نسلى است رو به زوال که روزگارى مىدانسته چه مىخواهد و چه مىگوید. پسر با پدر بیش از سه متر فاصله ندارد. بااین وجود او پدرش را در آن سوى ابدیت، آرمیده در سایه دیوارى نیمهویران مىبیند که چشم به دستهاى او دوخته است. انگار مىپرسد: این دستها از جهان چه مىخواهند؟
پدر و پسر، پاى پیاده به طرف میدان بیست و پنج شهریور مىروند. چیز گنگ تهدیدآمیزى در تهران وجود دارد. در میدان بیست و پنج شهریور مردم اجتماع کردهاند. تانکها و کامیونهاى ارتش به حالت آماده ایستادهاند. پدر با دیدن اینان جلو دروازه امجدیه مىایستد. یک لحظه مردد مىماند. بعد دست پسر را مىفشارد و وارد ورزشگاه مىشود. در امجدیه هیچکس نیست. پدر و پسر از سکوهاى سیمانى بالا مىروند. پدر گاهى مىایستد که نفس تازه کند. پسر به همهمه مردم گوش مىدهد که انگار خرناسه هیولایى خوابگرد است که میان لحظه خواب و بیدارى نسلها سرگردان شده باشد. پدر و پسر در آخرین ردیف، روى سکوى سیمانى مىنشینند. پدر گره کراواتش را باز مىکند و با دستمال عرق پیشانیش را پاک مىکند. زمین چمن از دور یک دست سبز به نظر مى رسد. موقع غروب است. گلهاى قاصدک خبر از پاییز مىآورند و باد در دروازههاى خالى مىوزد. صداى مردم حسى ناشناخته را در وجود آدمى برمىانگیزد. صداى گلوله مىآید و چند لحظه بعد، پسر به صداى تانکها فکر مىکند که شبیه به نعره هیولایى خوابگرد است. پدر سر بر زانوى خود مىگذارد و بىصدا مىگرید. پسر بلند مىشود. یک لحظه به پدرش نگاه مىکند. او مانند کسى است که از قافله عزاداران مجلس عزایى که در صد و یازده سال پیش برگزار مىشده جا مانده و حالا بعد از این سالها به عزاى عزاداران نشسته است. پسر از سکوهاى سیمانى پایین مىآید. به طرف خط میانى مىرود. مىایستد و به پدرش نگاه مىکند که حالا دیگر نقطه کوچکى در آن سوى ابدیت است.
بازى شروع مىشود: باد، باد پاییز در دروازههاى خالى مىوزد و پدر مثل واقعه پیشپاافتادهاى که در زمان قاجار اتفاق افتاده باشد فراموش مىشود.
نوستالژىگفتو گوهاى درونى
تو هم با بقیه فرقى ندارى. تو هم ببخشید، ها! مثل بقیه شاشت کف کرده. من سى و هفت سالمه. تو اما هنوز سى سالت نشده. من یه تجربه تلخ توى زندگى داشتهم و حالا در سى و هفت سالگى احساس مىکنم سبکبارم. احساس مىکنم مىتونم براى خودم زندگى کنم. من موسیقى رو دوست دارم. تآتر و سینما رو دوست دارم. آزادى رو دوست دارم. دلم مىخواد هر روز صبح خودمو توى آینه نگاه کنم. چین و چروکهاى گوشه چشممو که مىبینم خوشحال مىشم. اگر موى سفیدى ببینم لبخند مىزنم. من در سى و هفت سالگى با زندگى آشتى کردم. من زندگى رو همین جور که هست دوست دارم. اما شماها زندگى رو جور دیگهاى مىخواهید. سختگیر و کمالطلبید. تو هم مثل رفقات توى سوراخى خزیدى و فقط بلدى نق بزنى. خوب معلومه که به پوچى مىرسى. روزى نیست که از خودت نپرسى اینجا چه کار مىکنى. روزى نیست که احساس نکنى سربار خودت و جامعه هستى. مىخواهى هر جور شده دلیلى براى زندگیت پیدا کنى. همهتون اخته و بىشهامتید. وقتى به بنبست مىرسید دنبال آغوش زنى مىگردید که عقدههاتون رو تسکین بده. ذلیل و بىعرضهیید. در آغوش زنهاتون اما مردانگیتونوخوب نشون مىدید. مردانگیتونو خوب ارضا مىکنید. بعد از مدتى از همین هم خسته مىشید. بعد از مدتى همین یه کار ساده رو هم نمىتونید به انجام برسونید. نفسزنان وسط راه مىمونید. عرقریزان در خیالاتتون با زن دیگهاى همبستر مىشید که احتمالا زن رفیقتونه. در رختخواب هم به خودتون دروغ مىگید.
-شهرو بیرحمانه قضاوت مىکنى. تلخ حرف مىزنى. من چطور بگم که ذهنم انباشته از حضور اساطیرى توئه؟ من چطور بگم که تاریخ وطنمو در پیچ و تاب موهات مى بینم؟ من چطور بگم که در نگاه تو چیزى هست که منو به همه اونایى که دوستشون دارم....
اینا همه یاوهگویىهاى رمانتیکه. هذیان مىگى که من خودمو بهت عرضه کنم. بیا قدم بزنیم. بیا در این راه سنگفرش قدم بزنیم. زمین زیر پاتو حس کن. ازخودت بپرس که با بقیه چه فرقى دارى. تو هم جسم منو مىپسندى. تو هم دلت مىخواد جسممو دستمالى کنى. شهوتت که ارضا شد منو با روحى مجروح مىذارى و مىرى. همیشه شماها دنبال هوسهاتون دویدهیید. نقاب روشنفکرى مىزنید که نگن کهنهپرستید. حرفهاتونو از زبون دیگران قاپیدهیید. احساساتتون مال دیگرانه. از خودتون چى دارید؟ صادقانه فکر کن از خودت چى دارى؟ در واقع مراسم منسوخ آبا و اجدادیتونو به جا مىآرید. به محض این که کمبودهاتون تسکین پیدا کرد آغوش زن رو با چاه مستراح یکى مىگیرید....
-چى بگم، چطور بگم که من جسم و روحتو با هم مىخوام؟ چطور بگم که من همین شوریدگیتو دوست دارم؟ چطور بگم که من همین سبکباریتو مىپسندم؟ مگر نمىبینى که چطور با عشق نگات مىکنم؟
من نمىخوام. من دیگه نمىتونم چندى به چند از اول شروع کنم. تو جوونى. من اما پیرم. خستهام من. هیچ فکر کردى دیگران چى مىگن؟ هیچ به آدماى عشیرهاى فکر کردى که پشت نقاب خیرخواهى به ریشت مىخندن؟ چرا اینطور نگام مىکنى؟ این چه غمیه که تو چشمهات مىبینم؟ این چه رازیه که سرنوشت مارو ...
-ما ایستادهییم شهرو ما وسط راه ایستادهییم شهرو.
من از گرمى دستهات لذت مىبرم. من از حضور تو در کنارم لذت مىبرم. من هم تنهام. من هم دلم مىخواد از خواب که بیدار مىشم تو رو کنارم ببینم. من هم دلم مىخواد صداى نفسهاتو بشنوم. گرمى نفسهاتو...
میخک
بعدها فهمیدم که همینگوى، تواین و فاکنر را خوانده است. تلویزیون نگاه نمىکرد، ساده لباس مىپوشید، آرایش نمىکرد و در زندگى آرزویى نداشت. مانند برکه آرام بود و کلمهها در ذهن او به سادگى نیلوفرهاى آبى متولد مىشدند. از شوهر اولش سباستین را داشت که حالا دیگر باید دوازدهساله باشد. از سال هشتاد و دو با مردش زندگى مىکرد و عاشقگربهاش بود. در یکى از روزهاى زمستان نود و یک، بدون هیچ دلیلى چند شاخه گل میخک به من هدیه داد. میخکها را در گلدانى گذاشتم و به خودم گفتم چقدر خوب است که کسى بیاید و مثل طبیعتى پرشکوه ، تنهایى آدمى را تسکین بدهد !
تا کوربر گاسه راهى نیست
به ساعتش نگاه مىکند. یک ربع از هفت گذشته است. اتاقک تلفن عمومى را مىبیند. وارد اتاقک مىشود و شماره تلفن محل کارش را مىگیرد: چند بوق مقطع و صداى کارولین. سرپرستار کارولین.بخش مارین بفرمایید. صدایش عشوهگر است. هر کس نشناسدش فریفتهاش مىشود. دیگر خبر ندارد که چقدر احمق است. از شهوت بیمار شده. از خودپرستى و خودبینىاش هم خودش رنج مىبرد و هم دیگران را عذاب مىدهد. "امشب یک خرده دیر سر کار مىآم." لحن دوستانهاش بلافاصله تغییر مىکند. خواب موندى؟چه بگوید؟چه بگویم؟ بگویم که فقط چهار ساعت در روز مىخوابم؟ بگویم که کابوسزدهام؟ بگویم که از دیدن او و از شنیدن ترهاتش حالم به هم مىخورد؟ این حرفها را نمىشود گفت. از کجا معلوم که من اشتباه نمىکنم. الو؟ اومردد است. نکند کارم را از دست بدهم؟ الو؟ مریضى؟ به جهنم که کارم را از دست مىدهم. مگر بیمارى فقط این است که جسم آدم ناخوش باشد؟ ناخوشى روح عذابآورتر است. اگر جسم تب کند، مىتوان درمانش کرد. تب روح اما درمان ندارد. "زیاد حالم خوش نیست. سرم درد مىکنه. حالت تهوع دارم. اما چیزى نیست. تا یکى دو ساعت دیگه بهتر مىشم." کارولین صدایش را بلند مىکند. حتماً روى صندلى لمیده. حتماً پاهاى چاقش را زیر میز دراز کرده. سعى کن زودتر بیایى. من که نمىتونم دست تنها به همه کارها برسم. مىدانم. مىشنوم. مىدانم که حضور مرد آرامت مىکند. مىشنوم که چطور دورت را گرفتهاند. کارولین گوشى را مىگذارد. حتى خداحافظى هم نمىکند. صداى بوق ممتد مىآید. او به این صداى بىمعنى گوش مىدهد. مىخندد. گوشى را مىگذارد و از اتاقک تلفن بیرون مىآید.
تا ساعت ده شب آزاد است.در کوربرگاسه کافهاىست با دیوارهاى آینهکارى. آبجو سفارش مىدهد. مىنشیند روبروى آینهها و به تنهایى خودش نگاه مىکند....
از اینجا تا کوربرگاسه راهى نیست.
کابوس
خانم گوزل در سال 1962 به آلمان آمد. بیست سال آزگار در شرکت فیلیپس پاى نوار نقاله کار کرد. در سال 1982 دیوانه شد و حالا ده سالى مىشود که در بخش زنان یکى از بیمارستانهاى روانى وابسته به کلیساى کاتولیک بسترى است. خانم گوزل سه تا پسر دارد: شانزده ساله، هجدهساله و بیست و پنج ساله. شوهرش از کار افتاده است و پسر بزرگش در شرکت فیلیپس پاى نوار نقاله کار مىکند. من پسرهاى خانم گوزل را مىشناسم و گاهى به ملاقات او مىروم. خانم گوزل در یک اتاق چهار تخته مىخوابد.
شبها خواب مارى را مىبیند که به طرف تختخوابش مىخزد. بعد مردى در را باز مىکند، به اتاق مىآید، بالاى سر او مىایستد، روى صورتش خم مىشود و با دندان او را تکه تکه مىکند. آنوقت خانم گوزل جیغزنان از خواب مىپرد. جرعهاى آب مىنوشد و تا صبح به سقف بلند اتاق خیره مىماند. وقتى مرا مىبیند، از شادى مىخندد. درباره پسر بزرگش صحبت مىکنیم که در تیم فوتبال شرکت فیلیپس بازى مىکند و چشمهاى او از افتخار مىدرخشد. خانم گوزل، شرافت مادرى است. حال شوهرش را مىپرسم. چشمهایش بىفروغ مىشود، رنگش مىپرد و دستهایش مىلرزد. دستش را مىگیرم. با هم توى حیاط مىرویم، روى یکى از نیمکتها مىنشینیم و او ساعتها از پسرهایش برایم مىگوید و از خانهاى که قرار بوده در ترکیه بسازند و هنوز نساختهاند. موقع رفتن، پرستار در را برایم باز مىکند. یک لحظه برمىگردم و او را مىبینم که با شانههایى آویخته به طرف اتاقش مىرود.
مطب دکتر کالیگارى
این روزها زیاد باران مىبارد. با این وجود هر روز به عکاسى مىروم که عکس تنهاییم را بگیرم. گمانم همین روزها عکاسم، آقاى یوآخیم اشمیت مثل پزشکى که هیچ امیدى به بیمارش ندارد، جوابم کند. مىنشینم در آتلیه نیمه تاریکى که واقعاً شبیه مطب دکتر کالیگارى است. قیافه تنهاییم را مانند گوشت لخمى که زیر چاقوى قصاب تا دمى دیگر تکه تکه مىشود جلو دوربین مىگذارم و تق... تمام. عکس تنهایى روز قبل را از آقاى اشمیت مىگیرم، به خانه مىروم و مدتى عکسم را نگاه مىکنم. آن را کنار عکسهاى دیگرم مىگذارم و از مقایسه حالتهاى تنهاییم با هم لذت مىبرم. (شاید هم اینها همه جزوى از یک جور مراسم خودپرستىست.)
آبگرمکن(2)
یا واقعهاى که صد و هفده سال پیش اتفاق افتاد
وقتى که شهرو به حمام مىرفت، آبگرمکن مانند اژدهایى خشمگین مىغرید. بعضى چیزها اینقدر منحصر به فردند که آنها را نمىشود به چیزى یا به کسى تشبیه کرد. آبگرمکن هم یکى از این چیزهاى کمیاب بود. هر موقع که به ظاهر این موجود ناشناس دقیق مىشدم، مىدیدم که از هر نظر به آدمى عبوس شباهت دارد. گمانم دستکم بیست سالى از عمرش مىگذشت. براى همین همیشه با خستگى مىغرید. در حمام را به آرامى بازمىکردم، و از لاى پرده به قطرههاى آب نگاه مىکردم که مثل دانههاى تسبیحى به طول ابدیت بر برهنگى شهرو مىغلتید....
آبگرمکن مدتهاست که از کار افتاده. نگاهش که مىکنم، واقعهاى را به یاد مىآورم که صد و هفده سال پیش اتفاق افتاده: برهنگى شهرو.
هندسه شیروانىهاى سفالى
کتابخانه کتابهاى فراموش شده پنج طبقه است. هر طبقه از دو نیم طبقه تشکیل شده و من از سر عادت، در نیمطبقه پایینى آخرین طبقه نشستهام که همیشه خلوت است. در فاصله میان تنهایى و ابدیت گاهى صداى پاهاى بانویى سالخورده خیالاتم را لگدمال مىکند. نمىدانم واقعاً چند سالش است. لباس سیاهى مىپوشد که از سادگى به شبى بىستاره مىماند. وقتى که از کنارم مىگذرد، صداى استخوانهایش را مىشنوم. از اینجا مىتوانم به خوبى او را ببینم که از پلهها بالا مىرود. هنوز به پاگرد اول نرسیده در نقطه کورى ناپدید مىشود و دقیقهاى بعد دامنکشان وارد نظرگاهم مىشود. در همه این مدت به این فکر مىکنم که او شبیه اسکلتى استکه ردایى به سیاهى شب بر دوشش انداخته باشد. از او که حضور ذهنم را برهمزده است باید انتقام بگیرم. از پلهها بالا مىروم و چند قدم مانده به او حس مىکنم خیالاتش را لگدمال کردهام. سرش را از روى کتاب بلند کرده است. حالا من در نظرگاه او قرار دارم. قلبم تند مىزند، و کف دستم عرق کرده است. وقتى به او مىرسم نمىدانم چقدر در راه بودهام. اگر در فاصله میان تنهایى و ابدیت، خورشید یک بار در ساعت هفت و سى و دو دقیقه طلوع کرده باشد که در ساعت هفت و سى و پنج دقیقه غروب کند، من یک روز در راه بودهام. به هر تقدیر هوا مثل چشمهاى او تاریک است. پیرزن لبخندى مىزند که تقریباً یک و یک سومش مرگ، و باقى، هر چه مىماند شگفتى است. خطش را که مىبینم، هماندم مىفهمم که او هم نویسنده کتاب فراموش شده زندگیش است. خطش را نمىتوانم بخوانم. اماکلمههاى سیاهپوش به من مىگویند که تندرستند. پیش زن مىنشینم، دستهاى استخوانیش را در دستم مىگیرم و او، به آرامى خورشیدى که در فاصله میان تنهایى و ابدیت غروب کند به من مىگوید که ازبیست و هفت سال و پنج ماه و شش روز قبل سرگرم نوشتن کتابى درباره هندسه شیروانىهاى سفالى است.
او را با هندسه شیروانىهاى سفالى تنها مىگذارم و به خودم مىگویم، چقدر خوب است که گاهى صداى استخوانهایش را مىشنوم.
آبگرمکن(1)
از کودکى به آبگرمکن علاقه داشتم. پنج سالم بود که عاشق زن سى و هفت هشت سالهاى شدم که در همسایگى ما زندگى مىکرد. از این زن تصورى مبهم در ذهن من هست. از این نظر مثل کسى هستم که در حادثهاى کور شده باشد و با این حال هنوز رنگ آفتاب را به یاد داشته باشد. شوهر معشوق کودک پنج ساله اى که من بودم در آن سالها، راننده کامیون بود. هرموقع که ماک دماغدار او مثل غولى خفته سایهاش را بر حیاط خانهمان مىافکند، زیر چشمهاى معشوقم کبود مىشد. گمانم خال بزرگى روى بازوى راست شوهر معشوقم کوبیده شده بود. تا آنجا که یادم است هر غروب به قهوهخانه مىرفت، و در آن سال ها در قهوه خانه مى شد تریاک کشید. شوهر معشوقم وافورى بود.
معشوقم از هر لحاظ به کسى شباهت داشت که به او شلخته مىگویند. چاق و بىبندو بار بود. به کسى اعتنا نمىکرد و با کسى معاشرت نداشت. در بعد از ظهرهاى تابستان مانند گربهاى وحشى از روى دیواربه او نگاه مىکردم. پاچه شلوارش را بالا مىزد، پاهاى چاقش را توى حوض مىگذاشت و با سر انگشتهایش به باغچه آب مىپاشید. باغچه خانه او بیشتر شبیه بود به جنگل انبوهى از علفهاى هرز و گلهاى خودرو. در این میان گاهى به من نگاه مىکرد و با صداى بلند مىخندید. از خودم مىپرسیدم چرا یکى از دندانهاى او طلا است؟ شاید اصلا براى همین عاشقش بودم.
اجاقش کور بود و دلم مىخواست روزى کسى از راه برسد و بچهاى به او هدیه دهد. با آمدن آبگرمکن به خانهمان، زن مانند حادثهاى که صد و هفده سال پیش اتفاق افتاده فراموش شد. سر ظهر که همه مىخوابیدند، صورتم را رنگ مىکردم و همچون سرخپوستان غرب وحشى، هلهلهکنان پیشپاى آبگرمکن در مراسم رقص جنگ قبیله کودکیم شرکت مىکردم.