سطری از کلاغ
روی سیمها نشسته بود
این حروف سادهی سیاه را
سنگ پاک کرد.
مجید اکبر زاده
می خواستم برایت بهترین دوستی باشم که تا کنون داشته ای.
می خواستم که گوش جان به سخنانت بسپارم، حتی اگر در مشکلات خود غرق شده باشم .
انگونه که هیچ کس تا کنون چنین نکرده. می خواستم تا هر زمان که مرا طلبیدی در کنارت باشم.
نه اکنون ، بلکه هر زمان که خودت بخواهی. می خواستم رفیق شفیقت باشم، می خواستم تو را به اوج برسانم . خواه توانش را داشته باشم، خواه از انجام ان ناتوان باشم.
می خواستم به گونه ای با تو رفتار کنم که گویی اولین روز تولد توست.
نه ان روز خاص ، که تمام روز های سال به حرفهایت گوش میدادم ، نصیحتت می کردم. هم بازیت می شدم . گاهی اوقات می گذاشتم که برنده شوی.
در کنارت می ماندم .در ان زمان که اهنگ نبرد میکردی، در کشاکش مبارزه با زندگی برایت دعا می کردم.
می خواستم برایت بهترین دوستی باشم که تا کنون داشته ای.
امروز ، فردا و فرداهای دیگر..
تا اخرین لحظه ی حیاتم.
اما نشد... نخواستی...نمیتوانم
مرا ببخش عزیزترینم... برایت همه خوبیهای دنیا را آرزو میکنم، اینکه هرجا و با هرکه هستی خوشحال و شاد باشی و همواره زیباترینها در دیدگانت به رقص درآیند... چرا که این زندگی و لحظه هاش ارزش آنرا دارند که در هوای تو زیباتر شوند... من آن مایه نداشتم که با تو لبخند زندگی را حتی برای یک روز، یک لحظه، یک آن دریابم... من لایق تو نبودم ... هرچه کردم که لایقت شوم نشد... نتوانستم...و دیگر دیر است... برای هرچیزی جز مرگ بینوا
بدرود عزیزم بدرود
دلتنگیهای آدمی را باد ترانهای میخواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
...
و راهی جز مرگ نیست... راهی به مرگ نیست...با آنکه می دانم راهی تا مرگ نیست...
داستان کوتاهی از فریده خردمند
از پشت پنجره کوه های راکی را تماشا می کند. مه غلیظی کوه ها را پوشانده. نمی داند چندمین بار است که با هم تلفنی حرف می زنند ولی از پس گفت و گوهای چند ماهه حالا یکدیگر را بیشتر می شناسند و با اولین کلمه صدا ی هم را تشخیص می دهند.
بار اول که تلفن زد مرد صدای آرام زنانه ای را از آن سوی سیم شنید که با تردید نام و نام خانوادگی او را به زبان آورد. با وجود اختلاف زمانی دیر وقت نبود ولی مرد ازشنیدن صدای زنانه و ناآشنا کمی یکه خورده بود. جدی و قاطع گفته بود: بله. خودم هستم. و زن خودش را معرفی کرده بود. او را نمی شناخت. گفت که دوستی مشترک شماره تلفن را به او داده و سلام رسانده است. لحن مرد صیمیمی شد. دوست سال های دورسال های جوانی.
بار دوم گفت وگوی آنان کمی طولانی تر شد. مرد از خاطرات سال های گذشته برایش تعریف می کرد. ازکودکی هایش از ماجراجویی های نوجوانی تا گریزهای پرپیچ و خم و سرانجام آمدنش به کانادا . زن با علاقه گوش می داد. مکث میان کلام و لحن خاص صدا او را مجذوب می کرد. تنها بود و همان طور که به قصه های مرد گوش می سپرد زندگی آرام و بدون ماجرای خودش را با او مقایسه می کرد. کنجکاو زندگی خصوصی او شده بود. مرد در میان جست و جوی واژه ها به سیگار پک می زد.
حالامدتی است که باران بند آمده. چراغ سبز چهارراه چشمک می زند و دورتر بالاتر کوه های آبی رنگ راکی را تماشا می کند. زن این محله ی ساکت و خلوت را دوست دارد.
راستی نگفتید چه طور فهمیدید من تصادف کردم.
زن روی صندلی مشکی چرخی می زند.
فقط زنگ زده بودم احوالتونو بپرسم . مدتی بود ازتون بی خبر بودم.
مرد از بیمارستان که مرخص شد و به خانه بازگشت پیام او را گرفت و با آن که دیروقت بود بلافاصله شماره گرفته بود.
- حالا. . . بهترید؟
- بله .فقط کمی احساس کوفتگی می کنم. مثل اینه که قراره ما چند سال دیگه هم زندگی کنیم.
زن خنده ی کوتاهی کرد.
کامپیوتر روشن بود و به صفحه ی مونیتور نگاه می کرد.
مردپرسید:عکس رسید؟
ادامه داستان...
نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
میدانم نشانی اینجا را داری میدانی که می دانم نشانی اینجا را داری اما ...تو میدانی و منهم که گذارت هم به اینجا نخواهد افتاد...که حتی گوشهای از دلتنگیهایم را نخواهی دانست...و من هنوز و همیشه عاشق و منتظر خواهم ماند...
دوست داشتنت
کودکیست که بغل گرفتنش
آرامم میکند
شلوغترین میدان شهر است
پر از دوره گردهای غم
پر از شادیهای کوچک زندگی
چراغانی شب است به دور گردن من
ملال جشنهای عروسیست
پولیور سفیدیست
که در یک روز سرد میپوشی
دوست داشتنت
کودکیست که در باغ میدود
تورا که دوست دارم
زیباترین زن این شهر
منم
قدم بلند میشود
و مهربانیام بیانتهاست...»
زینب صابر
پایان اول
نشستهام اینجا و چشم دوختهام به تلویزیون. چیزى به صبح نمانده. چشمهایم را که از خواب سنگین شده است مىبندم و در جایى، بین خواب و بیدارى کتابخانه کتابهاى فراموش شده را مىبینم. عمارتى است پنج طبقه از سنگ سیاه و با نماى گوتیک. باران مىبارد ومن ناگزیر از درى گردان که از ازل همی نگونه بر پایه خود مىگردیده است داخل عمارتمىشوم. از پلههاى سنگى بالا مىروم و در نیمطبقه پایینىآخرینطبقهکتابخانه کتابهاى فراموش شده، یک لحظه از پنجره به خواب خیسم نگاه مىکنم. کسانى که زمانى شاید مىشناختماشان خوابم را لگدمال مىکنند. چشمهایم را باز مىکنم و مىبینم که در جعبه تلویزیون برف مىبارد.
پایان دوم
نشستهام اینجا و خیال مىکنم در کتابخانه کتابهاى فراموش شده نشستهام. شب از نیمه گذشته است و من دیگر حرفى ندارم که بگویم. مىتوانم از پلهها پایین بروم. اما یادم مىآید که کسى منتظرم نیست. روى پله مىنشینم، زانوهایم را بغل مىگیرم و مىلرزم. نه از سرما که از تصور پیرى. (درآغوش شهرو که مانند زادگاه آدمى آشنا بود، حتى تصور پیرى هم لذتبخش بود.) صداى پاهاى زنى را مىشنوم که از پله پایین مىآید. گمانم راه گم کرده است. به او نگاه مىکنم که خسته است. دگمه آسانسور را مىزند و مىآید کنارم مىنشیند. سرش را روى زانوهایش گذاشته و من با دیدن او که به طبیعتى قطبى مىماند سردم مىشود. نمىدانم چقدر وقت است که منتظر آسانسور بودیم. آسانسور ایستاده است. یک لحظه شک برم مىدارد که شاید زن، جنازهاىست مومیایى که به خوابم آمده است. دست بر شانهاش مىگذارم که حتى از پشت پیراهن سرداست. یکه مىخورد. سر بلند مىکند و لبخند مىزند. لبخند او شبیه لبخند کتابدار کتابخانه کتابهاى فراموش شده است. لبخند او مانند ده کلمهاى است که پریروز نوشته بودم. در را باز مىکند و وارد آسانسور مىشود. یک لحظه تردید مىکنم. از او مىترسم. اما مثل کسى که به دنبال خوابش مىرود، به دنبال او وارد آسانسور مىشوم.کنارش که مىایستم سرماى بدنش را حس مىکنم. سرماى بدن او چله زمستان را به یادم مىآورد. آسانسور راه مىافتد و من مانند اسبى که به انتظار وقوع زلزله بىتاب است، نگاه او را بر تنم حس مىکنم. نگاه او سنگین است. اگر مىتوانستم به او اعتماد کنم به انتظار صبح مىرفتیم جایى مىنشستیم و من برایش از شهرو مىگفتم که مانند زادگاهم آشنا بود. او چشمهایش را مىبندد و بارى سنگین را از روى دوشم برمىدارد. مىخواهم کمر راست کنم که ناگهان آسانسور در جایى توقف مىکند. نمىدانم کجا هستیم. به سرم مىزند که شاید بین دیروز و فردا متوقف ماندهایم. زن انگار انتظار این واقعه را داشته است. حتى چشمهایش را باز نمىکند. گمانم یخ زده است. دستم را روى زنگ خطر مىگذارم. صداى زنگ در جایى که شاید بین تنهایى و ابدیت باشد طنین مىاندازد و بعد سکوتى قطبى همه جا را فرامىگیرد. با مشت به دیوار آلومینیمى آسانسور مىکوبم. صدایى فلزى با صداى خنده زن یکى مىشود. مىنشینم و تکیه به دیوار مىدهم. حالا دیگر مىدانم که سرنوشتم با سرنوشت همسفر بیگانهام یکى شده است. در جایىبین دیروز و فردا، به انتظار فردایى که نمىدانم چه وقت و چگونه استمانند او یخ مىزنم.
چرا مى نویسم؟
حضور من در کتابخانه کتابهاى فراموش شده ظاهراً به خاطر این است که مىخواهم بیوگرافى ساعتهاى خالى زندگیم را بنویسم. از خودم مىپرسمآیا حقیقت دارد که اینها همه بر من گذشته است؟ گذشته من که شهرو هم جزوى از آن است به نظرم شبیه جامى شکسته است، جامى هزار تکه و من به اجبار سعى مىکنم هر تکهاش را از جایى که نمىدانم کجاست و در وقتى که نمىدانم چه وقت است جمع کنم. از خودم مىپرسم، آیا این کارى بیهوده نیست؟ آیا هرگز مىتوانم آخرین تکه این جام هزار تکه را از اعماق مارپیچزمان پیدا کنم که شاید باطلالسحر تنهاییم باشد،که شاید آخر سر با دیدن این جام بدانم که در اینجا چه مىکنم؟ از خودم مىپرسم، اگر روزى تکههاى این جام را بیابم، با آن چه مىکنم؟ نمىشکنمش که دوباره به دنبال تکههایش بگردم؟ گمانم هرمس هرگز در آینه خود را ندیده است. اگر روزى مقابل آینه مىایستاد، شاید آینه با دیدن دوچهرگى اساطیریش تیره مىشد. من هر روز خود را در آینه مىبینم، اما هرگز به شفافیت آینه توجه نکردهام. بهرام گوروقتى که در قصر خورنق با در بسته حجرهاى مواجه شد، اینقدر شهامت داشت که از خازن قصر کلید حجره را بخواهد و تقدیر خود را نقش در نقش، نگاشته بر گنبد حجره ببیند. ما اگر چه از یک ریشهایم، اما فرق من با او این است که من اینجا در حاشیه نشستهام و حتى شهامت این را ندارم که از اعماق مارپیچ زمان تکههاى جام هزار تکه گذشتهام را بیابیم. مىنشینم همین جا و چیزهایى را به یاد مىآورم که معلوم نیست بر من گذشته باشند و سعى مىکنم در این میان از شهرو چیزى بسازم که شاید زمانى آرزو مىکردهام اینچنین باشد و چه بسا که هرگز اینچنین نبوده است.
گریزگاه
کتابدار در انتهاى تالار حضورى سایهوار دارد. مهتابىها مانند خرمگس وزوز مىکنند. من به این فضاى بسته گریختهام که به حقیقت تنهاییم پىببرم. از صبح باران بىوقفه مىبارد. امروز شاهد به پایان رسیدن یکى از روزهاى مالیخولیایى نوامبرم. آسمان سیاه است. درختها برهنهاند و آخن، قفس کبوترى است که خیس از باران به خواب رفته است.
فهرست کتابهاى فراموش شده
حرفى ندارم که بگویم. پیش کتابدار مىروم و فهرست کتابهاى فراموش شده را از او مىگیرم. در اینجا چهار جلد اول را مىنویسم کهبه اندازه چهار خط تنهاییم را فراموش کنم:
ـ زمستان شمعدانىها را در گلخانه نگه دارید
ـ در هر نظمى که ایجاد مىکنید،جایى هم براى بىنظمى بگذارید.
ـ دویدن در پى ماه
ـ اگر ارسطو در چین متولد مىشد
ملاقات یکى از پیروان آیین گنوسى
مرد میانسال روى کتاب قطورى که جلو رویش باز است از خواب بیدار مىشود. انگار که با دمیدن صور اسرافیل از خواب مرگ برخاسته باشد خمیازه مىکشد. سیاهى حفره دهانش یادآور غارى است در بابل، در ایران، در مصر. او کتابش را مىبندد، به اطراف با تحقیر نگاهى مىکند و مىرود. من به دنبال او مىروم. در پاگرد ایستاده است و دارد سیگار مىکشد. چشمهایش خمارآلود است. او به کسى مىماند که پیش از مرگ حشیش کشیده باشد. من به او نگاه مىکنم که انگار کور است،که انگار فقط خودش را مىبیند. او زیر نور چراغى ایستاده که مایل مىتابد. من در نیمه تاریک ایستادهام. پیکر او به گور مىماند. جسم او مدفن روحش است. از این نظر او مرا به یاد پیروان آیین گنوسى مىاندازد. احساس مىکنم او که حتماً خود را ابرانسان مىپندارد از میان کتابهاى فراموش شده آیین گنوسى به جهان تبعید شده و حال گریزگاهى مىجوید. او ظاهرا مأیوس و کابوس زده است. هستى او نمایانگر یک جور بیمارى است. از چهره منقبضش معلوم است که حسرت انتقام دارد. او چندین چهره دارد. هر چهره نقابى است بر چهره
دیگرش تا هزارمین چهره که هرگز آشکار نشده. در وجود این مرد، من اکنون حقیقت هزار چهره پیرآندللو را مىبینم. در کتابخانه کتابهاى فراموش شده، در وجود این مرد از گور برخاسته ارتدادى را مىبینم که از آغاز تاریخ تا امروز ادامه داشته و همواره شکلهاى گوناگون به خود گرفته.گاهى اسلاف این مرد بر ضد جزمیت اربابان کلیسا و کنیسا جنگیدهاند، گاهى در عزلتکدههاشان خود را جرقهاى از حریق خداوندى پنداشتهاند که اگر به منشأ خود مىپیوسته نور بر ظلمت پیروز مىشده است.گاهى نیز شاعرانى خرقه بر دوش بودهاند که در شبهاى مهتابى در حسرت معشوقهاى شعر مىگفتند و گاهى شاعرانى بنگى بودهاند که سرگردان در کوچههاى پر گل و لاى متروپلهاى تازه متولد شده اروپا در جستجوى پرى الهامشان بودند که نیم قرن بعد در قالب روزنبرگ، هیتلر،گوبلز و دوچه در جشنهاى خونآلود با سمفونى واگنر برقصند.
از چشمهاى نیمهمردهاش معلوم است که زندگى را تحقیر مىکند. در زیر نور مایل چراغ مىبینم که سیگارش را مانند آینده بشریت زیر پا له مىکند. از کنارم که مىگذرد، صداى پایش را مىشنوم. صداى پاى او به صداى پاى روحى سرگردان مىماند که در راهى پرپیچ و خم گم شده است. چشمهایم حالا از وحشت یخ زدهاند.
آدمک برفى
حالا من اینجام. شهرو اینجاست. خودش را در آینه بخارگرفته مىبیند. خودم را مىبینم. موهاى خیسم را که روى شانه ریخته مىبینم. از وقتى که اینجام از دیدن خودم لذت مىبرم. تازه یادم آمده که زندهام. یک هفته است که دارم زندگى مىکنم. اینها را باید براى آدمک برفى بنویسم. آدمک برفى با قلب یخچالیش که دارد از غصه ذوب مىشود. زنها محکومند که محبت کنند. ماها به خودآزارى عادت کردهایم. من عادت کردهام با خیال آدمک برفى که حالا حتماً تنهاست خودم را آزار بدهم. جواد نیست. جواد رفته است خرید. من در غیاب او تازه فهمیدم که چقدر به این خانه، به این فضاى دلگیر خو گرفتهام. حتى غیاب یکسالهام این عادت را از بین نبرده. خوبیش این است که احساس غربت نمىکنم. انگار که این یک سال کابوسى بوده است. بخار روى آینه را با سر انگشتهایم پاک مىکنم و چشمهایم را مىبینم که
مىدرخشند. حس مىکنم تازه به دنیا آمدهام. حالا برفها آب شدهاند، و من از خواب زمستانى بیدار شدهام. بیدار شدهام که از زندگى لذت ببرم.جواد نیست. وگرنه به آغوشش مىرفتم. یعنى معنى تازگى و طراوت را مىفهمد؟ دلم مىخواهد مثل هواى کوهستان باطراوت باشم. تنها چیزى که در این خانه تغییر کرده، همین ننویىاست که در نشیمن آویخته است. من روى ننو دراز کشیده بودم و به آدمک برفى فکر مىکردمکه رؤیاهایم را منجمد مىکرد. جوادازآغوشمبیرونآمده بود. مىدیدمش. مثل خواب سر شب بود. من سر شب شیرین مىخوابم. اما همین که آدمک برفى به خوابم مىآید، سردم مىشود. یخ مىزنم. منجمد مىشوم. بعد حتى جواد هم نمىتواند یخهایم را ذوب کند. بخار آینه را با سرانگشتهایم پاک مىکنم و خودم را مىبینم. حتى در آینه بخارگرفته هم معلوم است که باطراوتم. پیش خودم فکر مىکنم که همین حالا حتماً خیلىها دارند خواب مىبینند. من خوابى را که سر شب مىبینم، زود فراموش مىکنم. الان تازه شب شده. جواد نیست. این نزدیکىها پمپ بنزینى هست که همیشه خدا باز است. جواد رفته سیگار بخرد. اتاق بوى نفس دود گرفته او را مىدهد. شاید بوى اتاق، آدمک برفى را به یادم مىآورد. یعنى هنوز هم دوستش دارم؟ از این فکر وحشت مىکنم. اینها همه را برایش مىنویسم. همین فردا. تا فردا وقتى نمانده. تا چشم به هم بزنم، فردا مىآید و من به اندازه یک روز دیگر پیر مىشوم. آدمک برفى از پیرى مىترسید. مىترسید ذوب بشود. من اما پیرى را دوست دارم. در آینه نگاه مىکنم و مىبینم که هنوز هزار روز دیگر وقت دارم. هزار روز دیگر هم مىتوانم به آدمک برفى بنویسم که قلبش یخ بسته است. بنویسم که حتى قلب منجمدش را دوست مىداشتم. اما دیگر نمىتوانستم. هر چه باشد جواد هم بود. جواد هم هست. جواد گذشته من است. دستهاى او براى اولین بار تنم را لمس کرد. هنوز خوب یادم است. اما این حرفها را نمىشود همه جا گفت. این چیزها رازهاى شیرین زندگى است. خوبى راز در این است که به زندگى معنى مىدهد. من رازها را دوست دارم. دلم مىخواهد همه رازهایشان را به من بگویند که من برایشان تا هزار روز دیگر نگه دارم. اما آدمک برفى رازهایم را دزدید. رازهایم حتماً الان دارند ذوب مىشوند. مثل قلب او. مثل تن او که هر شب به کابوسهایم مىآید. ایکاش کابوسهاى آدمى در داشت. اگر اینجور بود، در کابوسهایم را قفل مىکردم که او نتواند وارد بشود. اما مىترسم. مىترسم که او کلید قفل کابوسهایم را بدزدد. موهایم را خشک مىکنم و لذت مىبرم. جواد اگر برگردد، به آغوشش مىروم. مىدانم که هزار روز دیگر من و او به هزار روز قبل برمىگردیم. هزار روز قبل آدمک برفى را شناختم. جواد تلخ نیست. سنگ است. مثل کوه. ذوب نمىشود. هزار سال وقت مىخواهد که تغییر کند. اما من فقط هزار روز دیگر وقت دارم. یعنى تا آن موقع چیزى عوض مىشود؟ فرقى هم نمىکند. من دیگر عادت کردهام. از بچگى به ما یاد مىدهند که زود عادت کنیم. من حالا هم به سرما عادت دارم و هم به صخره. از حمام بیرون مىآیم. خرت و خورتهایم همه جا پخش و پلا هستند. آشفتگى زیباست. دلم مىخواهد تا وقت دارم، چیزهاى خوب دنیا را جمع کنم. چیزهاى خوب دنیا مثل شادىهاى کوچک هستند. شادىهاى کوچک براى من کافىاند. اما آدمک برفى دنبال شادىهاى بزرگ مىگشت که دستمالیشان کند. دورشان بیندازد. خرابشان کند. تباه مىکرد. مثل شب تاریک بود. من اما از روشنایى روز لذت مىبرم. هواى ابرى هم مىتواند زیبا باشد. حتماً که نباید همیشه خدا آفتاب بتابد. در هواى نیمه تاریک راحت تر مىشود شادىهاى کوچک را پنهان کرد. این چیزها را نمىفهمید. جواد هم همینجور است. اما هر چه باشد گذشته مشترکى هست که فقط مال من و اوست. جدایى سخت است. اول سختم بود که همه چیز را بگذارم و بروم. اما دیگر نمىتوانستم. مثل کوه سنگین بود. حس مىکردم با همه پیکر سنگىاش روى سرم دارد خراب مىشود. اما هر چه بود، چند سالى با هم بودیم. پونزده سال. شاید هم بیشتر یا کمتر. فرقى نمىکند. من دلم نمىخواهد سالهاى زندگیم را بشمارم. مىگویم هزار روز دیگر. انگار که هزار سال یا هزار ساعت دیگر. اینجور راحت تر است. وقتى که این روزها، همه شبیه همند واقعاً فرقى نمىکند. عجیب این است که گاهى حوصلهام سر مىرود. حالا اگر بچه داشتم شاید با بچهدارى سرگرم مىشدم. حتماً زایمان حادثه بزرگى است. نمىدانم. مىترسم. حتى فکرش را که مىکنم ترس برم مىدارد. بعضى وقتها خیال مىکنم که اگر بچهدار مىشدم، یک مجسمه سنگى به دنیا مىآوردم. هر چه باشد، بهتر از آدمک برفى است که هیچ اطمینانى به او نیست. معلوم نیست یک ساعت دیگر یا هزار روز دیگر ذوب مىشود. آدمکهاى برفى در زمستانهاى قطبى حتى بیشتر از هزار روز عمر مىکنند. لباسهایم را یکى یکى جمع مىکنم. به دقت. دستهشان مىکنم. توى کمد مىچینمشان. به دقت. یکى یکى. هنوز هم هر وقت در کمد لباس را باز مىکنم، مىترسم. مثل آن روز که کمد لباس فروریخت و من جیغ کشیدم. مگر آدم چقدر مىتواند باسمهاى زندگى کند؟ خوب، من هم آدمم. سنگ صبور که نیستم. آخرسر تارهاى عنکبوت همه جا را گرفته بود. دستم نمىرفت. غبار بدتر از تارهاى عنکبوت بود. انگار که نبودیم. آدم وقتى که نباشد، غبار جایش را مىگیرد. هر موقع که خودم را در آینه مىدیدم، حس مىکردم غبار بر شانههایم نشسته است. اینها را همین فردا براى آدمک برفى مىنویسم. ایکاش جواد زودتر برگردد. همین که صداى پاهایش را مىشنوم، خیالم راحت مىشود. مطمئن مىشوم که هنوز هست. همیشه که نمىشود از اول شروع کرد. هزار سال پیش مىشد، اما الان دیگر دیروقت است. این وقت شب من هیچوقت از خانه بیرون نمىروم. حالا دیگر عادت کردهام. اوایل سخت بود. از ترس، روزها هم از خانه بیرون نمىرفتم. آدم حتى به غربت هم عادت مىکند. رادیو را روشن مىکنم. من صدا را دوست دارم. معنى صداهاى اینجا را خوب نمىفهمم. هنوز بیگانهاند. اما اگر از شوق بلرزند، لذت مىبرم. آدمک برفى از صدا نفرت داشت. جواد هم همینطور است. فقط از شنیدن صداى خودش لذت مىبرد. صداى پاهایش را مىشنوم. حتماً الان در را باز مىکند. مثل صخره سخت است. به ندرت دیدهام لبخند بزند. مىآید تو. مىخواهم به آغوشش بروم. اما همیشه چیزى را بهانه مىکند. مىدانم. این را دیگر خوب حس مىکنم.حتماً گمان مىکند دستمالى شدهام. گاهى در حمام هزار بار خودم را مىشویم. انگار که آلودهام. جواد راضى که مىشود، از کابوسهایم بیرون مىرود. مثل غبار است. اگر صداى پایش را نمىشنیدم شک مىکردم که هنوز هست. اما الان صداى پایش را مىشنوم. حتماً در را باز مىکند. من به فردا فکر مىکنم و به آدمک برفى که دارد ذوب مىشود. فردا اینها همه را برایش مىنویسم. سایه جواد مثل سایه کوه سنگین است. رادیو را خاموش مىکنم، روى ننو کنارش مىنشینم و سرم را به شانهاش تکیه مىدهم.