سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 46917 | بازدیدهای امروز: 9
Just About
ادبیات داستانی غربت - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

کی؟

?When Does These Finl Minutes End




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

شعر


سطری از کلاغ
روی سیمها نشسته بود
این حروف ساده‏ی سیاه را
سنگ پاک کرد.
                        مجید اکبر زاده




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

می‏خواستم... نشد

می خواستم برایت بهترین دوستی باشم که تا کنون داشته ای.

می خواستم که گوش جان به سخنانت بسپارم، حتی اگر در مشکلات خود غرق شده باشم .

انگونه که هیچ کس تا کنون چنین نکرده. می خواستم تا هر زمان که مرا طلبیدی در کنارت باشم.

نه اکنون ، بلکه هر زمان که خودت بخواهی. می خواستم رفیق شفیقت باشم، می خواستم تو را به اوج برسانم . خواه توانش را داشته باشم، خواه از انجام ان ناتوان باشم.

می خواستم به گونه ای با تو رفتار کنم که گویی اولین روز تولد توست.

نه ان روز خاص ، که تمام روز های سال به حرفهایت گوش می‏دادم ، نصیحتت می کردم. هم بازیت می شدم . گاهی اوقات می گذاشتم که برنده شوی.

در کنارت می ماندم .در ان زمان که اهنگ نبرد می‏کردی، در کشاکش مبارزه با زندگی برایت دعا می کردم.

می خواستم برایت بهترین دوستی باشم که تا کنون داشته ای.

امروز ، فردا و فرداهای دیگر..

تا اخرین لحظه ی حیاتم.

اما نشد... نخواستی...نمی‏توانم

مرا ببخش عزیزترینم... برایت همه ‏خوبیهای دنیا را آرزو می‏کنم، اینکه هرجا و با هرکه هستی خوشحال و شاد باشی و همواره زیباترینها در دیدگانت به رقص درآیند... چرا که این زندگی و لحظه‏ هاش ارزش آنرا دارند که در هوای تو زیباتر شوند... من آن مایه نداشتم که با تو لبخند زندگی را حتی برای یک روز، یک لحظه، یک آن دریابم... من لایق تو نبودم ... هرچه کردم که لایقت شوم نشد... نتوانستم...و دیگر دیر است... برای هرچیزی جز مرگ بینوا

بدرود عزیزم بدرود




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

دل تنگیهای آدمی

دلتنگیهای آدمی را باد ترانه‏ای می‏خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
...

و راهی جز مرگ نیست... راهی به مرگ نیست...با آنکه می دانم راهی تا مرگ نیست...




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل

امیلی

 داستان کوتاهی از فریده خردمند

از پشت پنجره کوه های راکی را تماشا می کند. مه غلیظی کوه ها  را پوشانده. نمی داند چندمین بار است که با هم تلفنی حرف می زنند ولی از پس گفت و گوهای چند ماهه حالا یکدیگر را بیشتر می شناسند و با اولین کلمه صدا ی هم را تشخیص می دهند.
بار اول که تلفن زد مرد صدای آرام زنانه ای را از آن سوی سیم شنید که با تردید نام و نام خانوادگی او را به زبان آورد. با وجود اختلاف زمانی دیر وقت نبود ولی مرد ازشنیدن صدای زنانه و ناآشنا کمی یکه خورده بود. جدی و قاطع گفته بود: بله. خودم هستم. و زن خودش را معرفی کرده بود. او را نمی شناخت. گفت که دوستی مشترک شماره تلفن را به او داده  و سلام رسانده است. لحن مرد صیمیمی شد. دوست سال های دورسال های جوانی.
بار دوم گفت وگوی آنان کمی طولانی تر شد. مرد از خاطرات سال های گذشته برایش تعریف می کرد. ازکودکی هایش از ماجراجویی های نوجوانی تا گریزهای پرپیچ و خم  و سرانجام آمدنش به کانادا . زن با علاقه گوش می داد. مکث میان کلام و لحن خاص صدا او را مجذوب می کرد. تنها بود و همان طور که به قصه های مرد گوش می سپرد زندگی آرام و بدون ماجرای خودش را با او مقایسه می کرد. کنجکاو زندگی خصوصی او شده بود. مرد در میان جست و جوی واژه ها به سیگار پک می زد.
حالامدتی است که باران بند آمده. چراغ سبز چهارراه چشمک می زند و دورتر بالاتر کوه های آبی رنگ راکی را تماشا می کند. زن این محله ی ساکت و خلوت را دوست دارد.
راستی نگفتید چه طور فهمیدید من تصادف کردم.
زن روی صندلی مشکی چرخی می زند.

فقط زنگ زده بودم احوالتونو بپرسم . مدتی بود ازتون بی خبر بودم.
مرد از بیمارستان که  مرخص شد  و به خانه بازگشت  پیام او را گرفت و  با آن که دیروقت بود بلافاصله شماره گرفته بود.
- حالا. . . بهترید؟
- بله .فقط کمی احساس کوفتگی می کنم. مثل اینه که قراره ما چند سال دیگه هم زندگی کنیم.
زن خنده ی کوتاهی کرد.
کامپیوتر روشن بود و به صفحه ی مونیتور نگاه می کرد.
مردپرسید:عکس رسید؟ 
                                  ادامه داستان...


نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت


می‏دانم نشانی اینجا را داری می‏دانی که می دانم نشانی اینجا را داری اما ...تو می‏دانی و منهم که گذارت هم به اینجا نخواهد افتاد...که حتی گوشه‏ای از دلتنگی‏هایم را نخواهی دانست...و من هنوز و همیشه عاشق و منتظر خواهم ماند...

 

دوست داشتنت 

          کودکی‌ست که بغل گرفتنش 

                                    آرامم می‌کند 

               شلوغ‌ترین میدان شهر است 

                                      پر از دوره گردهای غم 

                                      پر از شادی‌های کوچک زندگی 

                           چراغانی شب است به دور گردن من 

              ملال جشن‌های عروسی‌ست 

              پولیور سفیدی‌ست 

                                   که در یک روز سرد می‌پوشی

دوست داشتنت 

             کودکی‌ست که در باغ می‌دود 

تورا که دوست دارم 

           زیباترین زن این شهر 

                                    منم 

           قدم بلند می‌شود 

                     و مهربانی‌ام بی‌انتهاست...»  

                                                                             
زینب صابر




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت

پایان اول

 

نشسته‏ام اینجا و چشم دوخته‏ام به تلویزیون. چیزى به صبح نمانده. چشم‏هایم را که از خواب سنگین شده‏ است مى‏بندم و در جایى، بین خواب و بیدارى کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده را مى‏بینم. عمارتى است پنج طبقه از سنگ سیاه و با نماى گوتیک. باران مى‏بارد ومن ناگزیر از درى گردان که از ازل همی نگونه بر پایه خود مى‏گردیده است داخل عمارت‏مى‏شوم. از پله‏هاى سنگى بالا مى‏روم و در نیم‏طبقه پایینى‏آخرین‏طبقه‏کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده، یک لحظه از پنجره به خواب خیسم نگاه مى‏کنم. کسانى که زمانى شاید مى‏شناختماشان خوابم را لگدمال مى‏کنند. چشم‏هایم را باز مى‏کنم و مى‏بینم که در جعبه تلویزیون برف مى‏بارد.

 

پایان دوم

 

نشسته‏ام اینجا و خیال مى‏کنم در کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده نشسته‏ام. شب از نیمه گذشته است و من دیگر حرفى ندارم که بگویم. مى‏توانم از پله‏ها پایین بروم. اما یادم مى‏آید که کسى منتظرم نیست. روى پله مى‏نشینم، زانوهایم را بغل مى‏گیرم و مى‏لرزم. نه از سرما که از تصور پیرى. (درآغوش شهرو که مانند زادگاه آدمى آشنا بود، حتى تصور پیرى هم لذتبخش بود.) صداى پاهاى زنى را مى‏شنوم که از پله پایین مى‏آید. گمانم راه گم کرده است. به او نگاه مى‏کنم که خسته است. دگمه آسانسور را مى‏زند و مى‏آید کنارم مى‏نشیند. سرش را روى زانوهایش گذاشته و من با دیدن او که به طبیعتى قطبى مى‏ماند سردم مى‏شود. نمى‏دانم چقدر وقت است که منتظر آسانسور بودیم. آسانسور ایستاده است. یک لحظه شک برم مى‏دارد که شاید زن، جنازه‏اى‏ست مومیایى که به خوابم آمده است. دست بر شانه‏اش مى‏گذارم که حتى از پشت پیراهن سرداست. یکه مى‏خورد. سر بلند مى‏کند و لبخند مى‏زند. لبخند او شبیه لبخند کتابدار کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده است. لبخند او مانند ده کلمه‏اى است که پریروز نوشته بودم. در را باز مى‏کند و وارد آسانسور مى‏شود. یک لحظه تردید مى‏کنم. از او مى‏ترسم. اما مثل کسى که به دنبال خوابش مى‏رود، به دنبال او وارد آسانسور مى‏شوم.کنارش که مى‏ایستم سرماى بدنش را حس مى‏کنم. سرماى بدن او چله زمستان را به یادم مى‏آورد. آسانسور راه مى‏افتد و من مانند اسبى که به انتظار وقوع زلزله بى‏تاب است، نگاه او را بر تنم حس مى‏کنم. نگاه او سنگین است. اگر مى‏توانستم به او اعتماد کنم به انتظار صبح مى‏رفتیم جایى مى‏نشستیم و من برایش از شهرو مى‏گفتم که مانند زادگاهم آشنا بود. او چشم‏هایش را مى‏بندد و بارى سنگین را از روى دوشم برمى‏دارد. مى‏خواهم کمر راست کنم که ناگهان آسانسور در جایى توقف مى‏کند. نمى‏دانم کجا هستیم. به سرم مى‏زند که شاید بین دیروز و فردا متوقف مانده‏ایم. زن انگار انتظار این واقعه را داشته است. حتى چشم‏هایش را باز نمى‏کند. گمانم یخ زده است. دستم را روى زنگ خطر مى‏گذارم. صداى زنگ در جایى که شاید بین تنهایى و ابدیت باشد طنین مى‏اندازد و بعد سکوتى قطبى همه جا را فرامى‏گیرد. با مشت به دیوار آلومینیمى آسانسور مى‏کوبم. صدایى فلزى با صداى خنده زن یکى مى‏شود. مى‏نشینم و تکیه به دیوار مى‏دهم. حالا دیگر مى‏دانم که سرنوشتم با سرنوشت همسفر بیگانه‏ام یکى شده است. در جایى‏بین دیروز و فردا، به انتظار فردایى که نمى‏دانم چه وقت و چگونه است‏مانند او یخ مى‏زنم.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت

چرا مى نویسم؟

 

حضور من در کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده ظاهراً به خاطر این است که مى‏خواهم بیوگرافى ساعت‏هاى خالى زندگیم را بنویسم. از خودم مى‏پرسم‏آیا حقیقت دارد که این‏ها همه بر من گذشته است؟ گذشته من که شهرو هم جزوى از آن است به نظرم شبیه جامى شکسته است، جامى هزار تکه و من به اجبار سعى مى‏کنم هر تکه‏اش را از جایى که نمى‏دانم کجاست و در وقتى که نمى‏دانم چه وقت است جمع کنم. از خودم مى‏پرسم، آیا این کارى بیهوده نیست؟ آیا هرگز مى‏توانم آخرین تکه این جام هزار تکه را از اعماق مارپیچ‏زمان پیدا کنم که شاید باطل‏السحر تنهاییم باشد،که شاید آخر سر با دیدن این جام بدانم که در اینجا چه مى‏کنم؟ از خودم مى‏پرسم، اگر روزى تکه‏هاى این جام را بیابم، با آن چه مى‏کنم؟ نمى‏شکنمش‏ که دوباره به دنبال تکه‏هایش بگردم؟ گمانم هرمس هرگز در آینه خود را ندیده است. اگر روزى مقابل آینه مى‏ایستاد، شاید آینه با دیدن دوچهرگى اساطیریش تیره مى‏شد. من هر روز خود را در آینه مى‏بینم، اما هرگز به شفافیت آینه توجه نکرده‏ام. بهرام گوروقتى که در قصر خورنق با در بسته حجره‏اى مواجه شد، اینقدر شهامت داشت که از خازن قصر کلید حجره را بخواهد و تقدیر خود را نقش در نقش، نگاشته بر گنبد حجره ببیند. ما اگر چه از یک ریشه‏ایم، اما فرق من با او این است که من اینجا در حاشیه نشسته‏ام و حتى شهامت این را ندارم که از اعماق مارپیچ زمان تکه‏هاى جام هزار تکه گذشته‏ام را بیابیم. مى‏نشینم همین جا و چیزهایى را به یاد مى‏آورم که معلوم نیست بر من گذشته باشند و سعى مى‏کنم در این میان از شهرو چیزى بسازم که شاید زمانى آرزو مى‏کرده‏ام اینچنین باشد و چه بسا که هرگز اینچنین نبوده است.

 

گریزگاه

 

کتابدار در انتهاى تالار حضورى سایه‏وار دارد. مهتابى‏ها مانند خرمگس وزوز مى‏کنند. من به این فضاى بسته گریخته‏ام که به حقیقت تنهاییم پى‏ببرم. از صبح باران بى‏وقفه مى‏بارد. امروز شاهد به پایان رسیدن یکى از روزهاى مالیخولیایى نوامبرم. آسمان سیاه است. درخت‏ها برهنه‏اند و آخن، قفس کبوترى است که خیس از باران به خواب رفته است.

 

فهرست کتاب‏هاى فراموش شده

 

حرفى ندارم که بگویم. پیش کتابدار مى‏روم و فهرست کتاب‏هاى فراموش شده را از او مى‏گیرم. در اینجا چهار جلد اول را مى‏نویسم که‏به اندازه چهار خط تنهاییم را فراموش کنم:

ـ زمستان شمعدانى‏ها را در گلخانه نگه دارید

ـ در هر نظمى که ایجاد مى‏کنید،جایى هم براى بى‏نظمى بگذارید.

ـ دویدن در پى ماه

ـ اگر ارسطو در چین متولد مى‏شد

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت

ملاقات یکى از پیروان آیین گنوسى

 

مرد میانسال روى کتاب قطورى که جلو رویش باز است از خواب بیدار مى‏شود. انگار که با دمیدن صور اسرافیل از خواب مرگ برخاسته باشد خمیازه مى‏کشد. سیاهى حفره دهانش یادآور غارى است در بابل، در ایران، در مصر. او کتابش را مى‏بندد، به اطراف با تحقیر نگاهى مى‏کند و مى‏رود. من به دنبال او مى‏روم. در پاگرد ایستاده است و دارد سیگار مى‏کشد. چشم‏هایش خمارآلود است. او به کسى مى‏ماند که پیش از مرگ حشیش کشیده باشد. من به او نگاه مى‏کنم که انگار کور است،که انگار فقط خودش را مى‏بیند. او زیر نور چراغى ایستاده که مایل مى‏تابد. من در نیمه تاریک ایستاده‏ام. پیکر او به گور مى‏ماند. جسم او مدفن روحش است. از این نظر او مرا به یاد پیروان آیین گنوسى مى‏اندازد. احساس مى‏کنم او که حتماً خود را ابرانسان مى‏پندارد از میان کتاب‏هاى فراموش شده آیین گنوسى به جهان تبعید شده و حال گریزگاهى مى‏جوید. او ظاهرا مأیوس و کابوس زده است. هستى او نمایانگر یک جور بیمارى است. از چهره منقبضش معلوم است که حسرت انتقام دارد. او چندین چهره دارد. هر چهره نقابى است بر چهره

دیگرش تا هزارمین چهره که هرگز آشکار نشده. در وجود این مرد، من اکنون حقیقت هزار چهره پیرآندللو را مى‏بینم. در کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده، در وجود این مرد از گور برخاسته ارتدادى را مى‏بینم که از آغاز تاریخ تا امروز ادامه داشته و همواره شکل‏هاى گوناگون به خود گرفته.گاهى اسلاف این مرد بر ضد جزمیت اربابان کلیسا و کنیسا جنگیده‏اند، گاهى در عزلتکده‏هاشان خود را جرقه‏اى از حریق خداوندى پنداشته‏اند که اگر به منشأ خود مى‏پیوسته نور بر ظلمت پیروز مى‏شده است.گاهى نیز شاعرانى خرقه بر دوش بوده‏اند که در شب‏هاى مهتابى در حسرت معشوقه‏اى شعر مى‏گفتند و گاهى شاعرانى بنگى بوده‏اند که سرگردان در کوچه‏هاى پر گل و لاى متروپل‏هاى تازه متولد شده اروپا در جستجوى پرى الهامشان بودند که نیم قرن بعد در قالب روزن‏برگ، هیتلر،گوبلز و دوچه در جشن‏هاى خون‏آلود با سمفونى واگنر برقصند.

از چشم‏هاى نیمه‏مرده‏اش معلوم است که زندگى را تحقیر مى‏کند. در زیر نور مایل چراغ مى‏بینم که سیگارش را مانند آینده بشریت زیر پا له مى‏کند. از کنارم که مى‏گذرد، صداى پایش را مى‏شنوم. صداى پاى او به صداى پاى روحى سرگردان مى‏ماند که در راهى پرپیچ و خم گم شده است. چشم‏هایم حالا از وحشت یخ زده‏اند.

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت

آدمک برفى

 

حالا من اینجام. شهرو اینجاست. خودش را در آینه بخارگرفته مى‏بیند. خودم را مى‏بینم. موهاى خیسم را که روى شانه ریخته‏ مى‏بینم. از وقتى که اینجام از دیدن خودم لذت مى‏برم. تازه یادم آمده که زنده‏ام. یک هفته است که دارم زندگى مى‏کنم. این‏ها را باید براى آدمک برفى بنویسم. آدمک برفى با قلب یخچالیش که دارد از غصه ذوب مى‏شود. زن‏ها محکومند که محبت کنند. ماها به خودآزارى عادت کرده‏ایم. من عادت کرده‏ام با خیال آدمک برفى که حالا حتماً تنهاست خودم را آزار بدهم. جواد نیست. جواد رفته است خرید. من در غیاب او تازه فهمیدم که چقدر به این خانه، به این فضاى دلگیر خو گرفته‏ام. حتى غیاب یک‏ساله‏ام این عادت را از بین نبرده. خوبیش این است که احساس غربت نمى‏کنم. انگار که این یک سال کابوسى بوده است. بخار روى آینه را با سر انگشت‏هایم پاک مى‏کنم و چشم‏هایم را مى‏بینم که

مى‏درخشند. حس مى‏کنم تازه به دنیا آمده‏ام. حالا برف‏ها آب شده‏اند، و من از خواب زمستانى بیدار شده‏ام. بیدار شده‏ام که از زندگى لذت ببرم.جواد نیست. وگرنه به آغوشش مى‏رفتم. یعنى معنى تازگى و طراوت را مى‏فهمد؟ دلم مى‏خواهد مثل هواى کوهستان باطراوت باشم. تنها چیزى که در این خانه تغییر کرده، همین ننویى‏است که در نشیمن آویخته است. من روى ننو دراز کشیده بودم و به آدمک برفى فکر مى‏کردم‏که رؤیاهایم را منجمد مى‏کرد. جوادازآغوشم‏بیرون‏آمده بود. مى‏دیدمش. مثل خواب سر شب بود. من سر شب شیرین مى‏خوابم. اما همین که آدمک برفى به خوابم مى‏آید، سردم مى‏شود. یخ مى‏زنم. منجمد مى‏شوم. بعد حتى جواد هم نمى‏تواند یخ‏هایم را ذوب کند. بخار آینه را با سرانگشت‏هایم پاک مى‏کنم و خودم را مى‏بینم. حتى در آینه بخارگرفته هم معلوم است که باطراوتم. پیش خودم فکر مى‏کنم که همین حالا حتماً خیلى‏ها دارند خواب مى‏بینند. من خوابى را که سر شب مى‏بینم، زود فراموش مى‏کنم. الان تازه شب شده. جواد نیست. این نزدیکى‏ها پمپ بنزینى هست که همیشه خدا باز است. جواد رفته سیگار بخرد. اتاق بوى نفس دود گرفته او را مى‏دهد. شاید بوى اتاق، آدمک برفى را به یادم مى‏آورد. یعنى هنوز هم دوستش دارم؟ از این فکر وحشت مى‏کنم. این‏ها همه را برایش مى‏نویسم. همین فردا. تا فردا وقتى نمانده. تا چشم به هم بزنم، فردا مى‏آید و من به اندازه یک روز دیگر پیر مى‏شوم. آدمک برفى از پیرى مى‏ترسید. مى‏ترسید ذوب بشود. من اما پیرى را دوست دارم. در آینه نگاه مى‏کنم و مى‏بینم که هنوز هزار روز دیگر وقت دارم. هزار روز دیگر هم مى‏توانم به آدمک برفى بنویسم که قلبش یخ بسته است. بنویسم که حتى قلب منجمدش را دوست مى‏داشتم. اما دیگر نمى‏توانستم. هر چه باشد جواد هم بود. جواد هم هست. جواد گذشته من است. دست‏هاى او براى اولین بار تنم را لمس کرد. هنوز خوب یادم است. اما این حرف‏ها را نمى‏شود همه جا گفت. این چیزها رازهاى شیرین زندگى است. خوبى راز در این است که به زندگى معنى مى‏دهد. من رازها را دوست دارم. دلم مى‏خواهد همه رازهایشان را به من بگویند که من برایشان تا هزار روز دیگر نگه دارم. اما آدمک برفى رازهایم را دزدید. رازهایم حتماً الان دارند ذوب مى‏شوند. مثل قلب او. مثل تن او که هر شب به کابوس‏هایم مى‏آید. ایکاش کابوس‏هاى آدمى در داشت. اگر اینجور بود، در کابوس‏هایم را قفل مى‏کردم که او نتواند وارد بشود. اما مى‏ترسم. مى‏ترسم که او کلید قفل کابوس‏هایم را بدزدد. موهایم را خشک مى‏کنم و لذت مى‏برم. جواد اگر برگردد، به آغوشش مى‏روم. مى‏دانم که هزار روز دیگر من و او به هزار روز قبل برمى‏گردیم. هزار روز قبل آدمک برفى را شناختم. جواد تلخ نیست. سنگ است. مثل کوه. ذوب نمى‏شود. هزار سال وقت مى‏خواهد که تغییر کند. اما من فقط هزار روز دیگر وقت دارم. یعنى تا آن موقع چیزى عوض مى‏شود؟ فرقى هم نمى‏کند. من دیگر عادت کرده‏ام. از بچگى به ما یاد مى‏دهند که زود عادت کنیم. من حالا هم به سرما عادت دارم و هم به صخره. از حمام بیرون مى‏آیم. خرت و خورت‏هایم همه جا پخش و پلا هستند. آشفتگى زیباست. دلم مى‏خواهد تا وقت دارم، چیزهاى خوب دنیا را جمع کنم. چیزهاى خوب دنیا مثل شادى‏هاى کوچک هستند. شادى‏هاى کوچک براى من کافى‏اند. اما آدمک برفى دنبال شادى‏هاى بزرگ مى‏گشت که دستمالیشان کند. دورشان بیندازد. خرابشان کند. تباه مى‏کرد. مثل شب تاریک بود. من اما از روشنایى روز لذت مى‏برم. هواى ابرى هم مى‏تواند زیبا باشد. حتماً که نباید همیشه خدا آفتاب بتابد. در هواى نیمه تاریک راحت تر مى‏شود شادى‏هاى کوچک را پنهان کرد. این چیزها را نمى‏فهمید. جواد هم همینجور است. اما هر چه باشد گذشته مشترکى هست که فقط مال من و اوست. جدایى سخت است. اول سختم بود که همه چیز را بگذارم و بروم. اما دیگر نمى‏توانستم. مثل کوه سنگین بود. حس مى‏کردم با همه پیکر سنگى‏اش روى سرم دارد خراب مى‏شود. اما هر چه بود، چند سالى با هم بودیم. پونزده سال. شاید هم بیشتر یا کمتر. فرقى نمى‏کند. من دلم نمى‏خواهد سال‏هاى زندگیم را بشمارم. مى‏گویم هزار روز دیگر. انگار که هزار سال یا هزار ساعت دیگر. اینجور راحت تر است. وقتى که این روزها، همه شبیه همند واقعاً فرقى نمى‏کند. عجیب این است که گاهى حوصله‏ام سر مى‏رود. حالا اگر بچه داشتم شاید با بچه‏دارى سرگرم مى‏شدم. حتماً زایمان حادثه بزرگى است. نمى‏دانم. مى‏ترسم. حتى فکرش را که مى‏کنم‏ ترس برم مى‏دارد. بعضى وقت‏ها خیال مى‏کنم که اگر بچه‏دار مى‏شدم، یک مجسمه سنگى به دنیا مى‏آوردم. هر چه باشد، بهتر از آدمک برفى است که هیچ اطمینانى به او نیست. معلوم نیست یک ساعت دیگر یا هزار روز دیگر ذوب مى‏شود. آدمک‏هاى برفى در زمستان‏هاى قطبى حتى بیشتر از هزار روز عمر مى‏کنند. لباس‏هایم را یکى یکى جمع مى‏کنم. به دقت. دسته‏شان مى‏کنم. توى کمد مى‏چینمشان. به دقت. یکى‏ یکى. هنوز هم هر وقت در کمد لباس را باز مى‏کنم، مى‏ترسم. مثل آن روز که کمد لباس فروریخت و من جیغ کشیدم. مگر آدم چقدر مى‏تواند باسمه‏اى زندگى کند؟ خوب، من هم آدمم. سنگ صبور که نیستم. آخرسر تارهاى عنکبوت همه جا را گرفته بود. دستم نمى‏رفت. غبار بدتر از تارهاى عنکبوت بود. انگار که نبودیم. آدم وقتى که نباشد، غبار جایش را مى‏گیرد. هر موقع که خودم را در آینه مى‏دیدم، حس مى‏کردم غبار بر شانه‏هایم نشسته است. این‏ها را همین فردا براى آدمک برفى مى‏نویسم. ایکاش جواد زودتر برگردد. همین که صداى پاهایش را مى‏شنوم، خیالم راحت مى‏شود. مطمئن مى‏شوم که هنوز هست. همیشه که نمى‏شود از اول شروع کرد. هزار سال پیش مى‏شد، اما الان دیگر دیروقت است. این وقت شب من هیچوقت از خانه بیرون نمى‏روم. حالا دیگر عادت کرده‏ام. اوایل سخت بود. از ترس، روزها هم از خانه بیرون نمى‏رفتم. آدم حتى به غربت هم عادت مى‏کند. رادیو را روشن مى‏کنم. من صدا را دوست دارم. معنى صداهاى اینجا را خوب نمى‏فهمم. هنوز بیگانه‏اند. اما اگر از شوق بلرزند، لذت مى‏برم. آدمک برفى از صدا نفرت داشت. جواد هم همینطور است. فقط از شنیدن صداى خودش لذت مى‏برد. صداى پاهایش را مى‏شنوم. حتماً الان در را باز مى‏کند. مثل صخره سخت است. به ندرت دیده‏ام لبخند بزند. مى‏آید تو. مى‏خواهم به آغوشش بروم. اما همیشه چیزى را بهانه مى‏کند. مى‏دانم. این را دیگر خوب حس مى‏کنم.حتماً گمان مى‏کند دستمالى شده‏ام. گاهى در حمام هزار بار خودم را مى‏شویم. انگار که آلوده‏ام. جواد راضى که مى‏شود، از کابوس‏هایم بیرون مى‏رود. مثل غبار است. اگر صداى پایش را نمى‏شنیدم شک مى‏کردم که هنوز هست. اما الان صداى پایش را مى‏شنوم. حتماً در را باز مى‏کند. من به فردا فکر مى‏کنم و به آدمک برفى که دارد ذوب مى‏شود. فردا این‏ها همه را برایش مى‏نویسم. سایه جواد مثل سایه کوه سنگین است. رادیو را خاموش مى‏کنم، روى ننو کنارش مى‏نشینم و سرم را به شانه‏اش تکیه مى‏دهم.

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت

<      1   2   3   4      >