سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47048 | بازدیدهای امروز: 5
Just About
دیو باد _ قسمت اول - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

دیو باد _ قسمت اول

دیو باد –  نادر ابراهیمی

پیرمرد مرشد بود _ مرشد و دوره گرد.
خودش بود و آن خورجین چرمین و آن عصای چوبین هزار گره. کارش این بود که چون خروس انقدر بخواند تا به خواب مانده ترین مردم را بیدار کند.ازین شهر به آن شهر و ازین روستا به آن روستا سفر می کرد. در چارسوی هر بازار می ایستاد و فریاد می کرد : هان ای بخواب ماندگان!فروخفتگان بی آزار!تهی کیسگان قناعتگر!مریدان تعلیم دهندگان بیهودگی! به من بگویید اگر باری،وایو_ نه آنکه خادم اهورامزدا بود بل وایوی ویرانگر_ به شما هجوم آورد چه خواهید کرد؟
می گفتند که او مغلوب کلام دوستی و فروتنی خواهد شد.
_ بدانید که وایو ناشنوا و نابینا ست و کلام دوستی هیچ نمی داند.
می گفتند : به اطاعت خواهیم رفت و با بندگی رستگار خواهیم شد.
_ بدانید که وایو اطاعت ناپذیر است و کینه توز. بخششی با وی نخواهد بود.
_ پس به اجبار خواهیم جنگید، زیرا که جنگ با هجوم آوران ناشنوا حق است.
مرشد پیر می گفت: دریغا ای مردم، دریغ!که هیچ سلاح شما در تن وایو اثر نخواهد کرد،که رویین است و ضربت ناپذیر.
می گفتند: در جامه اش آتش می اندازیم و زنده می سوزیمش.
_ افسوس، افسوس بر شما که وایو خود اخگر آفرین و شعله افروز است و هیچ آتشی او را در نمی گیرد.
می گفتند: ای مرشد به دریا می سپاریمش. ب توفان... به طغیان آبها.
می گفت: دریغا مردم،ای مردم دریغا که نمی دانید وایوی ویرانگر خود توفان آفرین است و سد شکن...به حربه یی بیندیشید سوای آنچه آزموده اید.
می گفتند: بنگریمش ، آنگاه بگوییم که با وی چگونه باید بود.
_افسوس که وایو رویت ناپذیر  و ناپیداست...
_پس ای مرشد !تو مارا آگاه کن که با این وایوی نابخشنده ی ناپیدای ویرانگر چگونه باید بود.آنکه از بلایای آسمانی خبر می دهد از چاره نیز آگاه است.
می گفت: در هم نشکنید و فرونریزید؛ زیرا که وایو گذرا و ناپایدار است. این تمام پند من است.
بادی از دریای شمال برخاسته بود،کشتی شکن و توفان آفرین؛ و فریادکشان می امد به ساحل دریا.
قایقرانان در میان دریا بودند.فصل صید ِ بسیار ِ ماهی بود و قایقرانان که حساب بادهای تند سال را داشتند از هجوم چنین بادی بی خبر بودند. صدار آوازشان بلند بود که برای قلب و دریا می خواندند.
باد، نعره کشان به سوی ایشان آمد.

قایق ها از جا کندند، پریشان شدند، بر موج های بلند نشستند و بالا رفتند. در گودالها و گردابها فرو افتادند.
قایقرانان، پیش از آنکه بدانند، پیش از آنکه آواز ناتمامشان را که برای قلب و دریا می خواندند تمام کنند، پیش از آنکه به نجات بیندیشند در آب فرو رفتند.
قایقها شکست . تخته پاره ها از غرق  شدگان گریختند. نفس ها بست و باد  از فراز سرشان گذشت.
_ من دیوباد هستم، اعظم بادهای عالم، فرمانروای تمام بادها. چون برخیزم هیچ چیز به جای نمی ماند... مرا بستای ای دریا!
و دریا که درمانده بود به توفانی سخت، با نعره ی هراسناکش باد را ستود.
باد از سر دریا گذشت. به شنهای ساحلی سایید. شنها برخاستند و از پیش پای او گریختند.
زنها در کلبه هایشان به نان و زندگی می اندیشیدند.
باد ماسه ها و شنها را به سینه ی درها و پنجره ها کوبید. به گردکلبه های پوشالی و چوبین چرخید و فریاد زد : من پیام آور مرگ و انهدام، اعظم بادهای عالم، دیو باد هستم. فرو بریزید ای کلبه های پوشالی،ای خانه های چوبین زیراکه من برخاسته ام.
کلبه ها در هم رفت، سقف ها فرو ریخت، درها شکست و اشیاء سنگین فرو افتاد.
زنها دیگر به نان و زندگی نیندیشیدند.
دیوباد خندید: من، اعظم بادها، اکنون به گشتی بزرگ در سرزمین شما آمده ام. در راه من نباید نشان از زندگی باشد.
و به سوی دشتها یه راه افتاد.
در میان دشتی دور چوپانان را دید که به گرد خیمه هایشان آتش افروخته اند و قصه می گویند.
فریاد زد:
          آیا در طریق من آرامشی خواهد بود؟آیا ایشان از گردش اعظم بادهای عالم بی خبرند؟!
به جانب چادر چوپانان بال کشید و حصار گونه، ایشان را در میان گرفت. چون شلاق به تن خیمه ها پیچید و غبار افروخت. چنان سینه ی خیمه ها را فشرد که چون استخوان پوک درهمشان شکست. فرو ریخت، برداشت، برخاک کوبید و رفت...

_ من،غنی ترین ِ بادها هیچ غنیمتی با خود نمی برم. بمیرید ای نگهبانان گله ها، و ای گوسفندان! بر خاک بریزید ای دلوها ی شیر! و این تنورهای گرم خاکستر شوید!

و به سوی دهکده یی به راه افتاد.
درختان باغهای دهکده سایه در سایه ی هم به میوه های فصل خویش می اندیشیدند، و باغبان به گاه آب، و میوه فروشان به فصل رسیدگی.
دیوباد به باغها هجوم آورد.
برگها ریختند و گریختند.
شاخه ها شکستند و جدا شدند.
و تنومند ترین درختان از کمر شکستند و سرنگون شدند. باغ گورستان گیاهان شد. و دیگر آرزوی میوه های فصل در سر هر باغبان نماند.
_ من، چنگیز بادهای عالم، می خواهم که وجودم در بی وجودی دیگران باشد. بمیرید ای گیاهان، ای سروها، ای سیبها و _ ای درختان نارنج!

مرگ بر تمامی باغهای دهکده سایه انداخت.
و باد سفر کنان به قلب روستا رسید.
مرشد پیر می گفت: آری ای روستاییان! من می دانم که روزگاری دیوباد بر شما هجوم خواهد آورد. من در گردش ستارگان دیده ام. من می دانم که وایو چگونه هجوم آوری ست.
به ماندن و ناشکستن تنها سلاح جنگ با دیوباد بیندیشید و از یاد نبرید که میان تحمل و تسلیم تفاوتی ست...

ادامه دارد!




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: داستان امروز
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل