۱۶
غروب است. صدای اذان از پنجره توی اتاق می پیچد. سایه چادر سفید گل داری به سر کرده و رو به جنوب نماز می خواند. من تلویزیون تماشا می کنم. مادر سایه بشقاب میوه ای روی میز می گذارد و از اتاق بیرون می رود. تلویزیون برنامه ی مستندی درباره ی نحوه ی از بین بردن علفهای هرز پخش می کند. سایه نمازش را تمام می کند و می آید و روبه روی من روی کاناپه می نشیند. سیبی از توی بشقاب برمی دارم و با چاقو آن را پوست می گیرم.
می گویم قبول باشه.
گره چادرش را از زیر چانه اش باز می کند و می گوید خدا قبول کنه.
سیب را با کارد چهار قارچ می کنم و می گویم توی چادر نماز قشنگ تری.
چادرش را دور پاهاش می پیچاند و می گوید نمی خواد مثل بچه ها با من رفتار کنی. نباید به علی زنگ می زدم. راست اش چاره ی دیگه ای نداشتم. خیلی ترسیده بودم.
می گویم هنوز هم می ترسی؟
نه نمی ترسم . علی گفت دلیلی برای ترسیدن وجود نداره. گفت شک کردن مرحله خوبی در زندگیه اما ایستگاه خیلی بدی است.
چنگال را توی یکی از قاچ های سیب فرو می کنم اگه من برای همیشه توی این ایستگاه پیاده شده باشم چی؟
روسری اش را برمی دارد و موهاش روی شانه هاش می ریزد.
علی می گه چنین چیزی امکان نداره چون شک فقط یک توهمه. خداوند هست و بودنش هم ربطی به ما، تردیدهای ما و دانایی ما نداره. گفت آن طرف این شک چیزی نیست تا تو توی اون سقوط کنی. علی گفت شک توهم حفره است.
به هر حال به خاطر اون روز متاسفم. واقعا متاسفم.
چند لحظه نگاهم می کند و بعد می گوید هر چه باشد شوهر آینده ی من هستی. عزیز می گه مردها هر قدر هم که بزرگ بشن و با سواد بشن و پول دار بشن، اما باز هم مثل بچه ها هستند. زود هر می کنند، زود پشیمان می شن و زود هم آشتی می کنند. ممکنه جلو زن ها چیزی نگن اما تنها که شدند شروع می کنند به بغض کردن. می گه به همین خاطره که کسی گریه ی مرها رو نمی بینه. عزیزی میگه زن ها هر قدر هم که کوچیک باشند اما مادرند. پناه مردها هستند. حتی دختر کوچولوها پناه باباشون هستند. عزیز گفت که برمی گردی.
از روی مبل بلند می شوم و می روم روی زمین جلو او زانو می زنم. نگاهم به دست هاش می افتد و همان جا ثابت می ماند. چند لکه سفید که لابد به خاطر شستن زیاد ظرف هاست پشت دست هاش پیدا شده است.
می گویم عزیز راست میگه.
نمیدانم چه مرگ ام شده است. توی کله ام هیاهوست. احساس می کنم مثل بچه های دبستانی هیچ چیز نمی دانم . ساده ترین سئوال ها برای من معمای پیچیده شده اند. همه جا تاریک شده است. انگار کور شده ام. سرم را روی زانوهای سایه و لای چادر سفیدش می پوشانم و دست هاش را توی دست هام می گیرم. انگار بغض چند ساله ای در ن می ترکد. بوی عطر یاس از چادر نماز سایه توی ریه هام می پیچد. سایه دست هاش را از لابه لای انگشتان ام بیرون می آورد و آنها را لای موهام فرو می کند و شروع می کند به خواندن شعری که عجیب برای من آشناست
من خواب دیده ام که کسی می آید / من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام / و پلک چشم ام هی می پرد / و کفش هایم هی جفت می شوند / و کور شوم / اگر دروغ بگویم / کسی می آید / کسی دیگر / کسی بهتر / کسی که مثل هیچ کس نیست / و مثل آن کسی است که باید باشد / و قدش از درخت های خانه معمار هم بلند تر است / و صورت اش / از صورت امام زمان هم روشن تر و اسم اش آن چنان که مادر / در اول نماز و در آخر نماز صداش می کند / یا قاضی الحاجات است / و می تواند / تمام حرف های سخت کتاب کلاس سوم را / با چشم های بسته بخواند / من پله های پشت بام را جارو کرده ام / و شیشه های پنجره را هم شسته ام / کسی می آید / و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند / و نمره ی مریض خانه را قسمت می کند / و سهم ما را می دهد / من خواب دیده ام .....
سایه انگشت هاش را از توی موهام بیرون می آورد و برای لحظه ای توی انگشتانم گره می زند. بعد دست اش را روی پیشانی ام می گذارد، بعد روی چشم هام که حالا می سوزند و ناگهان پر از آب شور می شوند.