یه تیکه سنگ وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی//
آوازی بخوانی//
که برگ ها نریزند//
قدمی برداری//
که ابرها نترسند//
وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد//
چه اتفاقی برای تو افتاده است//
تبدیل به باد شده ای./
تویماشین، پشت چراغ قرمز تقاطع گاندی و جهان کودک نشسته ام و به مهرداد فکر می کنم. چند روز است او را ندیده ام. دنبال گرفتن ویزای آمریکا برای مادرش است. روزهای آخربهمن ماه است و هوا بی اندازه سرد شده است. نسیم سردی از پنجره ی ماشین تو می زند. قرار است امشب، من و مهرداد و علیرضا، توی یکی از رستوران های دنج تجریش شام را باهم بخوریم. با پرواز فردا صبح به اصفهان می روم تا با شهره بنیادی که این ترم بهاصفهان منتقل شده ، حرف بزنم. از اصفهان که برگشتم باید مهتاب کرانه را پیدا کنم. خیلی دلم می خواهد پرونده ی پارسا را هرچه زودتر ببندم و خود را از این آوارگی خلاصکنم. از این وضع خسته شده ام. بیش از ده سال است که مثل کولی ها توی دانشگاه هایتهران پرسه می زنم. از این دانشگاه به آن دانشگاه. دیگر از کلاس و ترم و واحد و اینجور مزخرفات حال ام به هم می خورد. فردا صبح هم علیرضا می رود سراغ کامپیوتر پارساتا این چند روزی که تهران نیستم فایل های آن را وارسی کند.
هنوزچراغ قرمز است و ماشین ها پشت سر هم قطار شده اند. مدتی است که از سایه بی خبرم. ازمادرم و مونس هم بی خبرم. پارسا و پارسا و پارسا و پارسا. همه چیزم شده است پارسا. مادرم، خواهرم، زن ام، زندگی ام. حتی خودم هم شده ام پارسا. لعنت به پارسا. لعنت بهمن که این پایان نامه را انتخاب کردم. این تز لعنتی دارد همه زندگی ام را میسوزاند. حتی ذره ای هم پیشرفت نکرده ام. یک اسپیروی زرشکی 2000 کنارم می ایستد وشروع می کند به بوق زدن. از پشت شیشه ی دودی آن لحظه ای به راننده اش، که حالابرایم دست تکان می دهد، نگاه می کنم. پرویز است. برادر یکی از هم کلاسی های سال هایدانشگاه. از آن جانور های خوشگل و پول دار و حقه باز. دختری که عینک آفتابی به چشمزده، کنارش نشسته است. شیشه ماشین را که پایین می آورد ، صدای موزیک راک اند رول ازلای پنجره ماشین اش می زند بیرون.
می گوید سلام یونس، کجاییپسر؟
لبخندی می زنم و شیشه ی ماشین را پایین می آورم. به چراغراهنمایی اشاره می کنم و می گویم پشت چراغ قرمز . بعد یکی از بی خاصیت ترین سئوالهای تمام عمرم را از او می پرسم چه خبر؟ بوی تند ادکلن از توی ماشیناش زیر دماغ ام می پیچد . پرویز لب هاش را غنچه می کند و با شیطنت به دختری که بغلدست اش نشسته اشاره م یکند و می گوید
بوی بنفشه بشنو و زلف نگارگیر بنگر به رنگ لاله و عزم شراب کن
بعد می زند زیرخنده. دختر بغل دست اش هم شروع می کند به خندیدن. با خودم فکر می کنم پرویز سه جملهاست پرویز فکر نمی کند، پرویز شاد است، پرویز راحت است.
می گویدهستیم دیگه. یا قاطی پایت افتادیم تو پارتی. یاداغ دود یا عشق و حال. خلاصه جورجوریم. یا با شوری جون یا با شیرین جون. وقتی هم هیچ کدوم نبود جمال ثریا رو عشقاست......
نور خورشید صاف توی چشم ام می تابد. آفتاب گیر بالای شیشهرا که پایین می آورم، چشم ام می افتد به عکس سایه که آن را پشت افتاب گیر چسباندهام. سایه توی عکس زیر یک تابلوی آگهی تجاری بزرگ که ساعت اماکس را تبلیغ می کندایستاده و رو به نقطه نامعلومی لبخند می زند. پرویز هنوز دارد حرف می زند اسی خانبه سیا گفت خفه شو! گفت خودش شنیدم کثافت! سیا گفت اشتباه شنیدی اسی خان! اسی گفتمی کشمت! می کشمش! به خدا هر دوی شما رو می کشم. گفتم اسی خان آروم باش! گقتم سیاتو کوتاه بیا و بگو غلط کردم ، بگو نفهمیدم . بگو نوکرت ام. اسی گفت بی معرفت! بیغیرت! خون خون ش رو می خورد. حق داشت. به سیاوش گفتم آخه این همه دختر تو شهر ریختهاون وقت همه رو ول کرده ای رفتی سراغ سوسن؟
سوسن دیگهکیه؟
پرویز به چراغ راهنمای مقابل که حالا چراغ زرد آن روشن شده استنگاهی می اندازد و می گوید آبجی اسی خان دیگه فدات شم.
چراغ سبز میشود و ناگهان اسپیروی زرشکی لای صدها اتومبیلی که به سمت شمال بالا می روند گم میشود. بعد انگار چیزی گنگ و نامفهوم مثل بیرون آمدن غوکی از لا به لای باتلاقی لزج وسیاه از اعماق ذهن ام بالا می آید و بالا می آید و من را وسط تقاطع گاندی، وسطماشین هایی که دیوانه وار به اطراف پراکنده می شوند بی چاره می کند. کلافه ودرمانده به دو طرف خیابان نگاه می کنم و بعد مثل بچه ای که توی خیابان مادرش را گمکرده باشد ترس برم می دارد. دو دستی فرمان ماشین را می چسبم و لحظه ای چشم هام راروی هم می گذارم تا آن چیز نامفهوم شفاف شود و من از خودم بپرسم خداوندیهست؟ ...