RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47550 | بازدیدهای امروز: 4
Just About
روی ماه خداوند...-قسمت یازدهم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

روی ماه خداوند...-قسمت یازدهم


۱۵


توی ماشین، پشت چراغ قرمز تقاطع گاندی و جهان کودک نشسته ام و به مهرداد فکر می کنم. چند روز است او را ندیده ام. دنبال گرفتن ویزای آمریکا برای مادرش است. روزهای آخر بهمن ماه است و هوا بی اندازه سرد شده است. نسیم سردی از پنجره ی ماشین تو می زند. قرار است امشب، من و مهرداد و علیرضا، توی یکی از رستوران های دنج تجریش شام را با هم بخوریم. با پرواز فردا صبح به اصفهان می روم تا با شهره بنیادی که این ترم به اصفهان منتقل شده ، حرف بزنم. از اصفهان که برگشتم باید مهتاب کرانه را پیدا کنم. خیلی دلم می خواهد پرونده ی پارسا را هرچه زودتر ببندم و خود را از این آوارگی خلاص کنم. از این وضع خسته شده ام. بیش از ده سال است که مثل کولی ها توی دانشگاه های تهران پرسه می زنم. از این دانشگاه به آن دانشگاه. دیگر از کلاس و ترم و واحد و این جور مزخرفات حال ام به هم می خورد. فردا صبح هم علیرضا می رود سراغ کامپیوتر پارسا تا این چند روزی که تهران نیستم فایل های آن را وارسی کند.

هنوز چراغ قرمز است و ماشین ها پشت سر هم قطار شده اند. مدتی است که از سایه بی خبرم. از مادرم و مونس هم بی خبرم. پارسا و پارسا و پارسا و پارسا. همه چیزم شده است پارسا. مادرم، خواهرم، زن ام، زندگی ام. حتی خودم هم شده ام پارسا. لعنت به پارسا. لعنت به من که این پایان نامه را انتخاب کردم. این تز لعنتی دارد همه زندگی ام را می سوزاند. حتی ذره ای هم پیشرفت نکرده ام. یک اسپیروی زرشکی 2000 کنارم می ایستد و شروع می کند به بوق زدن. از پشت شیشه ی دودی آن لحظه ای به راننده اش، که حالا برایم دست تکان می دهد، نگاه می کنم. پرویز است. برادر یکی از هم کلاسی های سال های دانشگاه. از آن جانور های خوشگل و پول دار و حقه باز. دختری که عینک آفتابی به چشم زده، کنارش نشسته است. شیشه ماشین را که پایین می آورد ، صدای موزیک راک اند رول از لای پنجره ماشین اش می زند بیرون.

می گوید سلام یونس، کجایی پسر؟

لبخندی می زنم و شیشه ی ماشین را پایین می آورم. به چراغ راهنمایی اشاره می کنم و می گویم پشت چراغ قرمز . بعد یکی از بی خاصیت ترین سئوال های تمام عمرم را از او می پرسم چه خبر؟
بوی تند ادکلن از توی ماشین اش زیر دماغ ام می پیچد . پرویز لب هاش را غنچه می کند و با شیطنت به دختری که بغل دست اش نشسته اشاره م یکند و می گوید

بوی بنفشه بشنو و زلف نگار گیر
بنگر به رنگ لاله و عزم شراب کن

بعد می زند زیر خنده. دختر بغل دست اش هم شروع می کند به خندیدن. با خودم فکر می کنم پرویز سه جمله است پرویز فکر نمی کند، پرویز شاد است، پرویز راحت است.


می گوید هستیم دیگه. یا قاطی پایت افتادیم تو پارتی. یاداغ دود یا عشق و حال. خلاصه جور جوریم. یا با شوری جون یا با شیرین جون. وقتی هم هیچ کدوم نبود جمال ثریا رو عشق است......

نور خورشید صاف توی چشم ام می تابد. آفتاب گیر بالای شیشه را که پایین می آورم، چشم ام می افتد به عکس سایه که آن را پشت افتاب گیر چسبانده ام. سایه توی عکس زیر یک تابلوی آگهی تجاری بزرگ که ساعت اماکس را تبلیغ می کند ایستاده و رو به نقطه نامعلومی لبخند می زند. پرویز هنوز دارد حرف می زند اسی خان به سیا گفت خفه شو! گفت خودش شنیدم کثافت! سیا گفت اشتباه شنیدی اسی خان! اسی گفت می کشمت! می کشمش! به خدا هر دوی شما رو می کشم. گفتم اسی خان آروم باش! گقتم سیا تو کوتاه بیا و بگو غلط کردم ، بگو نفهمیدم . بگو نوکرت ام. اسی گفت بی معرفت! بی غیرت! خون خون ش رو می خورد. حق داشت. به سیاوش گفتم آخه این همه دختر تو شهر ریخته اون وقت همه رو ول کرده ای رفتی سراغ سوسن؟

سوسن دیگه کیه؟

پرویز به چراغ راهنمای مقابل که حالا چراغ زرد آن روشن شده است نگاهی می اندازد و می گوید آبجی اسی خان دیگه فدات شم.

چراغ سبز می شود و ناگهان اسپیروی زرشکی لای صدها اتومبیلی که به سمت شمال بالا می روند گم می شود. بعد انگار چیزی گنگ و نامفهوم مثل بیرون آمدن غوکی از لا به لای باتلاقی لزج و سیاه از اعماق ذهن ام بالا می آید و بالا می آید و من را وسط تقاطع گاندی، وسط ماشین هایی که دیوانه وار به اطراف پراکنده می شوند بی چاره می کند. کلافه و درمانده به دو طرف خیابان نگاه می کنم و بعد مثل بچه ای که توی خیابان مادرش را گم کرده باشد ترس برم می دارد. دو دستی فرمان ماشین را می چسبم و لحظه ای چشم هام را روی هم می گذارم تا آن چیز نامفهوم شفاف شود و من از خودم بپرسم خداوندی هست؟
...







نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: داستان امروز
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل