سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47148 | بازدیدهای امروز: 72
Just About
روی ماه خداوند...-قسمت دهم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

روی ماه خداوند...-قسمت دهم

۱۴



چند بار به مادرم تلفن زده ام اما کسی گوشی را برنداشته است. کمی نگران شده ام. روی تخت خواب دراز می کشم و چزوه ی دست نویس پارسا را ورق می زنم. پارسا در مقدمه ی جزوه اش نوشته است علی رغم این که در تکمیل این پروژه از دوستان اش که همگی از تحجصیلات عالی در زمینه های ریاضیات، علوم سیاسی، جامعه شناسی، فلسفه و روان شناسی برخوردارند استفاده کرده است. با این حال بررسی های او مطلقا علمی نیستند و باید تنها به عنوان مقدمات و طرح اولیه ی چنین مباحثی تلقی شوند.

روی بیشتر صفحات جزوه که از کاغذهای شطرنجی اند، منحنی هایی در دستگاههای مختصات دو بعدی و سه بعدی رسم شده است. منحنی ها شکل هندسی توابعی هستند که به گمان پارسا روابط بین مفاهیم انسانی را به زبان ریاضی نشان می دهند. مجموعه ای از این منحنی ها رابطه ی خوش بختی را به تفکیک با مفاهیمی مثل شغل، نفوذ اجتماعی، تحصیلات، شهرت و درآمد نشان می دهند. گروه دیگری از گراف ها کوششی هستند برای بررسی کمی و کیفی یک جامعه ی ایده آل. در بررسی کمی، نقش پارامترهایی نظیر وسعت خاک، میزان جمعیت ، نسبت جوانان و زنان از کل جمعیت ، اشتغال ، تولید ناخالص ملی، امنیت و نظم اجتماعی، ثبات سیاسی و قدرت نظامی در اعتلا و سرعت رشد یک جامعه مورد مطالعه قرار گرفته است. در بررسی کیفی وزن مفاهیمی مثل اقتصاد، فرهنگ، آزادی، تکنولوژی ، مذهب، هنر، بهداشت ، آموزش و صنعت نسبت به وزن کل یک جامعه ی مطلوب برآورد شده است. بخش دیگر جزوه به عناصر مخربی که جوامع را دچار رکود و یا پس روی می کنند می پردازد. به همراه این بخش آمار مفصلی از ناهنجاریهای اجتماعی یکی از ایالات آمریکا در زمینه سرقت، کلاهبرداری، تجاوز به عنف، قتل، آدم ربایی و جعل اسناد پیوست شده است.

صدای زنگ در می آید. جزوه را روی میز می گذارم و به طرف در می روم. ساعت ده صبح است. در را باز می کنم. علیرضاست. آمده است تا کلید ماشین ام را بدهد. توی پذیرایی می نشینم و من جزوه پارسا را به او نشان می دهم. می گویم آن را بخواند و اگر چیزی در آن دید که به خودکشی اش مربوط می شود به من هم بگوید.
علی به جزوه من نگاه می کند و با لبخند می گوید هنوز هم مشغول نبش قبر پارسا هستی؟
این پارسا مرده ای است که تا مرا توی گور نذاره نمی گه چرا توی گور رفته. پارسا در خانه اش کامپیوتری داره که شاید اطلاعات با ارزشی توی اون باشه. بالاخره ترکش های این پروژه به تو هم خورد، کمکم می کنی؟

چند لحظه چیزی نمی گوید. بعد می گوید کمکت می کنم اما گاهی پرسش هایی است که از چرا پارسا خودکشی کرد؟ دشوارترند. پاسخ های این سئوال چیزهایی هستند که از سطح ادراک ما فراترند.
لحنش مثل همیشه پر از کنایه است.
موضوع خاصی هست که می خوای بگی؟
انگار صدام را نشنیده باشد ادامه می دهد.
این چیزها رو نمیشه فهمید یا درک کرد یا حتی توضیح داد . به این چیزها میشه نزدیک شد یا اون ها رو حس کرد و حتی در اون ها حل شد اما هرگز نمی شه اون ها رو حتی به اندازه ی ذره ای درک کرد و فهمید.
تو مجبوری با کنایه حرف بزنی؟
حرفی نمی زند. جعبه ی دستمال کاغذی را روی گل میز شیشه ای سر می دهد. جعبه ی دستمال تا لبه ی میز جلو می آید. می گوید تا اون جا که خاطرم هست سایه تو رو به خاطر ایمانت دوست داشت نه به خاطر عقلت.

سایه گفت که تو در خیلی چیزها تردید کرده ای. من از تردیدهای تو نگران نیستم چون تردید حق انسانه اما نگران چیز دیگه ای هستم.
نگران چی؟
سکوت می کند دوباره می پرسم نگران چی هستی؟

انگار که توی ذهن اش دنبال کلمات بگردد، چند لحظه مکث می کند و بعد می گوید

نگران این که ناگهان از خودت شکست بخوری. این که اون قدر نزدیک بشی که دیگه چیزی دیده نشه. پارسا خودکشی کرد و تو هنوز نمیدونی چرا. پاسخ ش هرچه که باشد حقیقت کوچیکیه اما حقایق بزرگتری هم هست. آیا موسی در وادی مقدس کلام خداوند را شنید؟ کسی نمیدونه . هیچ کس نمیتونه با منطق علمی ثابت کنه که موسی در آن شب سرد و تاریک صدای خداوند را از میان درخت شنید یا نشنید. آیا خداوند بر کوه طور تجلی کرد؟ کسی نمیدونه. هیچ ابزار علمی برا ی اثبات و یا نفی تجلی خداوند بر کوه وجود نداره. آیا خداوند وجود داره؟ کسی نمی دونه. کسی نمیتونه به پاسخ های این پرسش ها که هر کدام حقیقتی بزرگ ند نزدیک بشه، اما ندانستن به همان اندازه که چیزی رو اثبات نمی کنه نفی هم نمی کنه. ما به این چیزها می تونیم ایمان داشته باشیم یا ایمان نداشته باشیم. همین.
کنترل از راه دور را از روی میز عسلی برمی دارم و تلویزیون را روشن می کنم. علی پشت به تلویزیون نشسته است.
من به چیزهایی ایمان می آرم که اون ها رو بفهمم. منظورم از فهمیدن تجربه و عقل است.

خرس عروسکی کوچکی را که به کلیدهای ماشین حلقه شده توی دست اش می گیرد و می گوید این حرف درستیه.

تو خداوند رو تجربه می کنی؟

کلیدها را روی میز رها می کند آدم هایی رو می شناسم که نه تنها وجود خداوند، بلکه ویژگی های او رو هم با نوعی بازی درک می کنند و لذت می برند. منظور من از بازی دقیقا تجربه کردن خداونده.

از حرف هاش کمی عصبی شده ام اما سعی می کنم خونسرد باشم.

ممکنه برای این ملحد توضیح بدی که با چه ابزاری و در چه آزمایشگاهی میشه خداوند رو تجربه کرد؟
تلویزیون فیلم مستندی درباره ی تاریخچه ی ساخت تلسکوپ نشان می دهد. علی با دقت توی چشم هام نگاه می کند و با صدای گرفته و آهسته چیزی می گوید که برای شنیدن اش مجبور می شوم سرم را به طرف او خم کنم. با لحنی پر از اندوه می گوید متاسف م من واقعا از این که ملحدها نمی توانند خداوند رو تجربه کنند متاسف م . در تجربه ی خداوند، بر خلاف تجربه ی طبیعت که قانون هاش بعد از آزمایش به دست می آد، اول باید به قانونی ایمان بیاری و بعد اون رو آزمایش کنی. حتی باید بگم هر چه که ایمانت به اون قانون نیرومند تر باشه احتمال موفقیت آزمون ها بیشتره. یعنی هر اندازه که به خداوند باور داشته باشی خداوند همان اندازه برای تو وجود داره. هر چه بیشتر به او ایمان بیاوری، وجود و حضور او برای تو بیشتر می شه.

دست هاش رو توی هم گره می زند و چند لحظه سکوت می کند. دو قطره اشک گوشه ی چشم هاش جمع شده اند اما نمی ریزند. چیز زیادی از حرف هاش سر در نمی آورم اما مثل همیشه حس می کنم انسجام و منطق شیرینی در کلام اش وجود دارد. منطقی که یا باید تمام گزاره هاش را بپذیری یا هیچ کدم شان را . یک برگ دستمال کاغذی بیرون می آورد و رطوبت چشم هاش را می گیرد. می گوید گرچه هستی خداوند ربطی به ایمان ما نداره اما احساس این هستی کاملا به میزان ایمان ما مربوطه.
علی دوباره به جعبه ی دستمال کاغذی روی میز خیره می شود و این بار با شدت بیشتری به آن تلنگر می زند. جعبه مقوایی دستمال کاغذی می لغزد تا از کنار خرس عروسکی جاکلیدی می گذرد و به گوشه ی فنجان برخورد می کند و اندکی مایل می شود و بعد به سرعت به لبه ی میز نزدیک می شود. برای لحظه ای دست ام را جلو می برم تا مانع افتادن جعبه از روی میز شوم اما دستمال نمی افتد. جعبه های دستمال در حالت ناپایداری متوقف می شود. تنها جزء کوچکی از آن روی میز است و بقیه اش در هوا معلق مانده است! من، حیرت زده محو جعبه دستمال شده ام. با آمیزه ای از شگفتی و هیجان و تردید و پرسش و ترس به علی نگاه می کنم. علی با دست هاش صورت اش را پوشانده است و تکان نمی خورد.






نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: داستان امروز
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل