یه تیکه سنگ وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی//
آوازی بخوانی//
که برگ ها نریزند//
قدمی برداری//
که ابرها نترسند//
وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد//
چه اتفاقی برای تو افتاده است//
تبدیل به باد شده ای./
ساعت نه صبح که دکتر میرنصر را با وقت قبلی ملاقات می کنم. نشانی اش را در دادگستری و از روی تکه کاغذی کهوقت خودکشی در جیب پارسا بوده، یادداشت کرده ام. مطب دکتر میر نصر در طبقه ی هفتمیک برج بیست و یک طبقه است. با این که حدود هجده ماه قبل و فقط برای یک بار پارسارا دیده است اما بر خلاف بازپرس فیضی خیلی خوب او را به خاطر می آورد. چیزی ازخودکشی پارسا نمی داند. وقتی موضوع را به او می گویم بیش از آن که متاسف شود، تعجبمی کند. تلفنی به منشی اش می گوید که پرونده ی پارسا را برای اوبیاورد.
می گویم چطور نمی دونید؟ حتی روزنامه ها خبرش رو منتشرکردند.
توی دو تا فنجان آرکوروک فرانسوی قهوه می ریزد و می گوید منروزنامه نمی خوانم . به کسانی که این جا می آیند هم می گویم روزنمه نخونند. یکی ازفنجان ها را جلو من می گذارد نه فقط روزنامه، بلکه معتقدم هر چیز دیگه ای که بخواداطلاعات پراکنده و دسته بندی نشده رو یک جا به مخاطب ش منتقل کنه، مضره، مضره. رادیو، تلویزیون، روزنامه و ماهواره تنها کارشون اینه که اگه نه بمب باران، اما مثلباران اطلاعات پراکنده اغلب و بی خاصیت رو بر سر شما بریزند. این که در بازار بورسفلان جا چه تغییری رخ داده یا تلسکوپ هابل اخیرا از دورترین نقاط فضا چی شکار کردهیا این که در اثر سقوط هواپیمایی در نبراسکا شصت و پنج نفر کشته شده اند یا حتیزارعی دانمارکی گربه ی عجیبی رو توی اصطبل مزرعه ش پیدا کرده که در برابر نورخورشید سبز و در سایه به رنگ خاکستری درمی آد، چه فایده ای برای ما داره؟ واقعادانستن این که زنی سه قلو زاییده یا مردی دو کودک ش رو توی وان حمام خفه کرده چهاهمیتی داره؟ قهوه ام را هم می زنم و به شوخی می گویم بالاخره بارانخبر از خشک سالی جهل که بهتره.
وافق نیستم. باران خبر دانایی انسانرو آشفته می کنه و وقتی آگاهی کسی آشفته شد خود او هم درمانده می شه. دانایی پریشاناز جهل بدتره چون به هر حال در ندانستن آرامشی هست که در دانستن نیست. مثلا اگهبدونید دچار نوعی بیماری هستید که تا چند ماه دیگه می میرید، چه احساسی خواهیدداشت؟ حتی کسانی احتمالا مایل اند پولی پرداخت کنند که چیزهایی روندونند. به سوال اش جوابی نمی دهم اما برای این که حرفی زده باشم میگویم به هر حال در دنیای امروز فرار کردن از این به تعبیر شما باران اطلاعات کارساده ای نیست.
کمی از قهوه اش می نوشد و می گوید موافق م، کاردشواریه اما به هر حال من ترجیح می دم به جای روزنامه خوندن یا تماشای تلویزیون،موزیک گوش کنم یا غزلی از حافظ بخونم.
توی چشم هاش زل می زنم و باشیطنت و لحن معنا داری می گویم موافق ام.
نشی دکتر وارد اتاق میشود و پرونده ی پارسا را روی میز او می گذارد . دکتر میر نصر با شیطنت به منشی اشکه از اتاق بیرون می رود نگاه می کند و می گوید در دنیای به این بزرگی خیلی چیزهاهست که از روزنامه و تلویزیون بهترند. موافق اید؟
با لبخند می گویمدر حال حاضر آن چه که از همه ی چیزها برای من مهم تره محتویات پوشه ایه که جلوشماست.
پوشه را ورق می زند و خیلی جدی می گوید ما روان کاوها مثلسنگ صبور، کشیش کلیسا و یا کارمندان بانک هستیم. راز دیگران رو هرگز نباید فاشکنیم. مطمئنا با هر تلاشی که حتی ذره ای باعث کاهش چنین رفتارهایناهنجاری در اجتماع بشه که نباید مخالف باشید. نامه ی دانشگاه را جلوش روی میز میگذارم و بار دیگر قصدم را از این تحقیقات به او بادآوری می کنم. می گویم دکتر پارسادیگه وجود نداره. خواندن این پرونده چه ضرری می تونه برای او داشتهباشه؟ کمی فکر می کند و بعد می گوید پرونده را فقط با مجوز کتبی ازخانواده اش می تواند در اختیارم بگذارد. ز مطب دکتر میر نصر یکراستبه دفتر کارم در سازمان پژوهش ها می روم. یادداشتی از رئیس سازمان روی میزم است. گزارشی از پیشرفت کار می خواهد. چه پیشرفتی داشته ام؟ به پشتی صندلی تکیه می دهم وچشم هام را می بندم. به اطلاعاتی که از دانشجویان پارسا، مادرش، پرونده قضایی وکیوان بایرام به دست آورده ام فکر می کنم. چیزی دستگیرم نمی شود. به طرف پنجره میروم و به پایین نگاه می کنم. دو اتومبیل به هم کوبیده اند و خیابان را بسته اند. ماشین های زیادی پشت سر آن ها توی ترافیک گیر کرده اند. ماشین هایی که دورترند و ازتصادف بی خبرند کلافه شده اند و دائم بوق می زنند. کمی پایین تر، پلیس برگ جریمه ایرا زیر برف پاک کن اتومبیلی می گذارد که جای ممنوعی پارک کرده است. تلفن زنگ می زندو من با عجله از کنار پنجره به طرف میز کارم می روم و گوشی را برمی دارم. صدایگرفته ای از آن طرف سیم می آید. اول خیال می کنم سایه است اما صدای سایهنیست
همه چیز ناگهان به هم ریخت . وقتی بازی شروعشد من به سرعت فرار کردم و او دنبال من دوید. من گفتم من توی بازی نیستم. اما اوهمه ش می گفت آهسته تر آهسته تر. دور استخری می چرخیدیم. بعد تندتر دویدیم و او هممجبور شد سریع تر بدود. به خدا تقصیر من نبود. من رفتم روی لبه ی استخر. او گفت اونجا نرو! من اهمیت ندادم. بعد او هم آمد روی لبه. آن قدر چرخیدم تا گیج شد. اما منگیج نشدم. به خدا تقصیر من نبود. من به پشت سرم نگاه نمی کردم. خیلی ترسیده بودم. بعد شنیدم که تالاپی افتاد توی آب. آب به سر و روی منپاشید.
چند لحظه ساکت می شود. قبل از این که بگویمشماره را عوضی گرفته است و گوشی را بگذارم، از روی کنجکاوی می پرسم بعد چیشد؟ Nothing. Then I gradually stoped and stared at the water. But he never surfaced. هیچی. بعد من به آرامی ایستادمو به سطح آب خیره شدم. اما او هرگز بالانیامد.