یه تیکه سنگ وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی//
آوازی بخوانی//
که برگ ها نریزند//
قدمی برداری//
که ابرها نترسند//
وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد//
چه اتفاقی برای تو افتاده است//
تبدیل به باد شده ای./
ساعت چهار بعدازظهر است . چند ساعت است که برای پیدا کردن داروهای مادرم توی کوچه های ناصر خسروپرسه می زنم. اینجا پر از قاچاقچیانی است که هر داروی تایابی را توی انبارهای تاریکشان پنهان کرده اند. یکی شان می گوید به پیغمبر ندارم، یعنی نیست دنبال ش نگرد. ودیگری اگه کسی داشته باشه به قمیت خون پدرش می فروشه. دیگری شاید یاقوت مدیسینداشته باشه. و یاقوت مدیسین ندارم. یعنی داشتم اما جلو پاتون دادم به ضعیفه ای کهخیلی آب غوره می گرفت. برو سراغ جمشید جور شاید داشته باشه. از بخت بد جمشید جوراین بار جور نیست اما نشانی دکتر یعقوب الکل نامی را می دهد که تاکید می کند کهنگویم او مرا فرستاده است. جمشید می گوید به دکتر یعقوب بگویم که داود خان مرافرستاده است. یعقوب توی زیر زمین یک فروشگاه لاستیک فروشی با چند نفر اختلاط کردهاست. خود را معرفی می کنم و نسخه را به دست اش می دهم. سروش توی نسخه است می گویدهر کدام پانصد و نود تومان.
هر بسته؟ می گوید نه هرکارتن! هر دانه فدات شوم. هر دانه نوکرتم. دو بسته اش می شود به عبارت چهارده هزارو یک صد و شصت تومان که اول هم یک صد و شصت تومان رو مرحمتکنید.
غروب است که موفق می شوم از پنج قلم دارو سه قلم آن را تهیهکنم و به جیرفت پست کنم. به خانه که می رسم کله ام هنوز از یاقوت مدیسین و جمشیدجور و دکتر یعقوب الکل و ناصر خسرو قبادیانی و همه و همه می سوزد. سرم را زیر شیرآب می گیرم تا کمی خنک شوم. همان طور که آب روی سرم می ریزد بی خودی به این فکر میکنم که این همه داروها برای چیست؟ چرا انسان ها این قدر بیمار می شوند؟ تلفن زنگ میزند و من سرم را از زیر شیر آب بیرون می آورم. تمام پیراهن ام خیس شده است. تا میزعسلی که تلفن روی آن قرار دارد و گوشه هال است می دوم. تلفن را برمی دارم. علیرضاست. می گوید حال یکی از دوستان اش خیلی وخیم است و باید او را ببرد بیمارستان . فیات خودش تعمیرگاه است و از من می پرسد اگر ماشین ام را احتیاج ندارم ماشین رابه او بدهم. می گویم من هم خودم و هم ماشین ام برای امداد آمادهایم. چند دقیقه بعد توی خیابانی هستم که به خانه ی علیرضا می رسد. توی راه به این فکر می کنم که هم سئوال سایه را از او بپرسم و هم موضوعی را که زیرشیر آب به آن فکر می کردم. البته من همیشه از علی سئول می کنم. به خصوص سئوال هاییکه یا جواب ندارند و یا پاسخ شان دشوار است. اغلب هم از پاسخ هاش قانع نمی شوم اماگاهی در جواب سئوال هام چیزی می گوید که بی اندازه لذت می برم. شاید به همین خاطراست که از صحبت کردن با هیچ کس به اندازه حرف زدن با او لذت نمی برم. و اصلا سئوالکردن از علی بهانه ای است که او را سر حرف بیاورم. شمرده و سنجیده حرف می زند. مجرداست و با مادر و خواهر کوچک اش توی یک آپارتمان صد و بیست متری زندگی می کند. بااین که چند مؤسسه برای تدریس کامپیوتر از او دعوت کرده اند اما ترجیح داده به عنوانمدیر یک سازمان کوچک دولتی که کارش رسیدگی به امور خیریه است کارکند. به درختی تکیه داده و منتظرم است. شلوار تیره و پیراهن روشنیزیر کاپشن زیتونی رنگ اش پوشیده است. توی ماشین می نشیند. سلامیونس. خوبی؟می خندم و چیزی نمی گویم . آدرس خانه ی منصور را می دهدو دوباره میپرسد خوبی؟ بیرون، باد توی درخت ها می پیچد . اواخربهمن ماه است و هوا حسابی سرد شده است. باران ریزی روی شیشه ی ماشین شروع می کند بهباریدن. می گویم هیچ وقت به این بدی نبوده ام. بعد بدون هیچ مقدمه ای می پرسم. چرااین همه بیماری توی انسان ها ریخته اند؟ از انواع سر درد، مثل میگرن و سینوزیتگرفته تا بیماری های چشمی مثل دوربینی و نزدیک بینی و کوررنگی و آب مروارید وآستیگماتیسم تا انواع نارسایی های قلبی مثل تپش قلب و بزرگ شدن قلب و تنگ شدن دریچهی میترال تا سنگ کلیه و سنگ مثانه تا نازایی و صرع و نقرس و منژیت تا آبله و اوریونو سرخک و مخملک و آسم تا اصناف مختلف بیماری ها و معلولیت های ارثی مثل کوری و لوچیو کری و فلح و اختلالات گفتاری و انواع هپاتیت A و B وC و بیماری های خونی مثلهموفیلی و لوسمی و تالاسمی تا انواع معلولیت های ذهنی و عقب ماندگی های رفتاری تازخم معده و اثنی عشر و روده تا بیماری های انگلی تا واریس و دیفتری و تیفوس وروماتیسم و دیسک و پارکینسون و دیابت و الزایمر و تا تصلب شرائین تا سکته مغزیتا..... آخ چه قدر بیماری!!
برف پاکن کهای ماشین را راه می اندازمتا قطره های باران روی شیشه را جارو کنند. علیرضا از پنجره به بیرون ، بهفروشگاههایی که تعطیل شده اند، خیره شده است.
هر کسی قبل از مرگتعدادی از این بیماری ها رو تجربه می کنه. مادر من سال هاست که واریس و دیابت داره. سایه تپش قلب داره. پدرش زخم اثنی عشر داره و مادرش دچار سینوزیت مزمنی یه. پدرمقبل از مرگ ش دچار پارکینسون شده بود. فکر نمی کنم هیچ جان داری به اندازه هایانسان در معرض ابتلا به این همه بیماری باشه. یکی از فکرهای همیشگی من اینه که چراحیوانات به اندازه ی انسان ها بیمار نمی شن؟ علیرضا آهسته زیر لبچیزی می گوید که من نمی شنوم بعد چند لحظه با دقت به من نگاه می کند و با لبخندمحوی می گوید تو از کجا اسم این همه فرشته رو می دونی؟ منظورش اسم های بیماری هاییاست که برایش ردیف کرده بودم. می گویم شاید هم فرشته باشند، اما فرشتگانعذاب. باران شدت گرفته است و نور چراع های اتومبیل هایی که از مقابلمی آیند آزارم می دهد. علی دقیقه ای سکوت می کند و بعد می گوید چه فرقی داره؟ همهفرشته ها خوبند، هم فرشته ی رحمت و هم فرشته های عذاب.
چند صاعقهتوی افق برق می زند. بی خوی می پرسم واقعا فرشته ها وجود دارند؟ واقعا دو تا فرشتهروی شانه های من نشسته اند و اعمال مرا توی لوح هایی می نویسند؟ تو واقعا به اینچیزها یقین داری؟
علیرضا به پشی صندلی تکیه می دهد و می گوید من آدمهایی رو می شناسم که وزن این فرشته ها رو روی شانه هاشون احساس می کنند. آدم هاییرو می شناسم که حتی بوی فرشته ها رو از هم تفکیک می دهند. صدای بالهاشون رو دائم می شنوند. اما این ها خیلی ارزشمند نیست، آن چه مهمه اینهکه.....
حرف اش را تمام نمی کند. انگار بغض گلوش را فشرده باشد دیگرهیچ حرفی نمی زند. خوب می دانم که در چنین اوقاتی نباید موضوع را دنبالکنم.
به خانه ی منصور، دوست علیرضا، می رسیم. علیرضا داخل خانه میشود و چند دقیقه بعد با جوانی استخوانی که روی دست هاش گرفته بیرون می آید. منصوررا روی صندلی عقب ماشین می گذارد و خودش هم عقب می نشیند. می گویدعجله کن.
به نظر می رسد که منصر کاملا بی هوش است. حالا باران آنقدر شدت گرفته که تقریبا چیزی نمی بینم. از توی آینه به صندلی عقب نگاه می کنم . علیرضا سرش را روی سینه ی منصور گذاشته تا صدای تپش قلب او را بشنود. توی خیابانیکه شیب تندی رو به بالا دارد می پیچم. دنده را سنگین می کنم تا شیب را بالا بروم. کمی بعد که باران می ایستد، من شیشه ی پنجره را پایین می آورم. ناگهای بوی خوشیاسمن های سفید توی ماشین می پیچد. اما دو طرف خیابان پر از سپیدار ، دو طرف خیابانپر از ساختمان های مرتفع و کرکره های پایین کشیده ی فروشگاه ها و پر از بیخانمانهایی است که پای آن ها خوابیده اند. یاسمنینیست.