یه تیکه سنگ وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی//
آوازی بخوانی//
که برگ ها نریزند//
قدمی برداری//
که ابرها نترسند//
وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد//
چه اتفاقی برای تو افتاده است//
تبدیل به باد شده ای./
مهرداد را می رسانم خانه. اذان غروب است که باآپارتمان ام می رسم. در را که باز می کنم از لای در کاغذی روی زمین می افتد. نامهای است از جیرفت و روی کاناپه که می نشینم تلفن زنگ می زند . سایه است و می خواهدبداند برای جواب سئوال اش فرصت کرده ام سراغ علیرضا بروم یا نه. می گویم دادگستریبوده ام اما تا آخر هفته حتما از علی سئوال خواهم کرد. سایه اعتراضی نمی کند. حرفدیگری هم نمی زند و هر دو گوشی را می گذاریم. توی این دو سال که با سایه عقد کردهام هیچ وقت نشده است که به چیزی اعتراض کند. اگر هم درباره عروسی اش عجله دارد، بهخاطر اصراری است که خانواده اش به او می کنند . برای سایه به همه چیز مثل تخته سنگ،محکم و تردید ناپذیر است. در این که من بهترین مرد زندگی اش هستم و او را خوشبختخواهم کرد و در این که تا چند سال دیگر چند بچه ی قد و نیم قد دور و برمان ریختهاست، به همان اندازه یقین دارد که موسی از لای پیراهن اش یک گوی نورانی بیرون آوردهیا خداوند روزگاری بر کوه طور تجلی کرده است. کاش ذره ای از یقین سایه در من بود. حتی در بان یان ساختمان، سپور محله، میوه فروش سر خیابان، پدر میلیونر سایه وهزاران آدم عادی دیگر چنان با یقین زندگی می کنند که من همیشه به یقین آن ها حسرتمی خورم. یقین آن ها از کجا آمده است؟ از جهل؟ اگر ندانستن و فکر نکردن به ماهیتآفرینش چنین یقینی می آورد من به سهم خودم به هر چه دانستن این چنینی است لعنت میفرستم. نامه را باز می کنم.
سلام داداش یونس،امیدوارم که حالت خوب باشد. همه ی ما خوب هستیم. فقط حال مادر خوب نیست. سینه اشعفونت کرده و مرتب سرفه می کند. باهاش هم که از قبل درد می کرد، حالا مثل سنگ شدهاست. دیگر نمی تواند راه برود. خودش می گوید این چیزها را برایت ننویسم تا حواست بهدرس و مشق ات باشد. اما اگر این چیزها را به تو نگویم به چه کسی بگویم؟ هفته ی قبلدکتر یک نسخه برایش نوشت که هیچ کدام از داروهاش را داروخانه های جیرفت نداشتند. نسخه را همراه نامه می فرستم تا اگر داروهاش را در تهران پیدا کردی به جیرفت پستکنی . دیگر این که چند روز پیش خواستگار برایم آمد. معلم ادبیات است. قرار گذاشتهایم برای عید که به جیرفت می آیی با او حرف بزنی. تا نظر شما چه باشد. به امیددیدار.
خواهرتمونس
18/11/74
نامه را روی میز عسلیکنار تلفن می گذارم و روی کاناپه دراز می کشم. دوباره چشمم به ترک گوشه ی سقف میافتد. غلتی می زنم و رادیو را روشن می کنم. بعد از موزیک کوتاهی برنامه ی قصه ی شبرادیو برای کودکان شروع می شود. پلک هام سنگین شده اند. دلم برای مادرم و مونس تنگشده است. خانم قصه گو به همه بچه های شنونده سلام می کند و من فکر می کنم اگر پارسابی خودی و فقط در اثر جنون آنی خودش را از آن ساختمان لعنتی پایین پرت کرده باشدچه؟ قصه درباره دوستی گنجشک کوچولو و کرم ابریشمی است که روی درخت توتی با هم زندگیمی کرده اند. با خودم می گویم اگر مادرم بمیرد چه؟ قصه گو می گوید کرم دوست داشتگنجشک پرواز کند اما نمی توانست. یک روز گنجشک او را با نوک تیز و کوچک اش گرفت وپرواز کرد اما تیزی منقار گنجشک ، بدن نرم ابریشم را زخمی کرد. اگر پایان نامه امرا به موقع تمام نکنم چه؟ کرم به گنجشک گفت دلش می خواهد خودش پرواز کند نه این کهگنجشک او را پرواز دهد. اگر کتابی از من منتشر نشود چه؟ اگر مشهور نشوم چه؟ چند روزبود گنجشک کوچولو کرم ابریشم را گم کرده بود و با این که تمام جنگل را دنبالش گشتهبود اما او را پیدا نکرده بود. یاد من باشد فردا سراغ علیرضا بروم و درباره ی پایاننامه ی سایه از او چند سئوال بکنم. تا این که یک روز پروانه ی زیبایی آمد و آمد وآمد و کنار گنجشک کوچولو ، روش شاخه ی درخت توت، نشست. پروانه خانم به گنجشک کوچولوسلام کرد و گفت مرا می شناسی؟ چرا پارسا دفتر فروش کارخانه ی حشره کش سازی را برایخودکشی انتخاب کرده بود؟ گنجشک کوچولو گفت نه، تا حالا شما را ندیده ام. باید سریبه خانه پارسا بزنم. شاید آن جا سرنخی پیدا کردم. پروانه گفت چه طور مرا نمیشناسی!؟ من همان کرم ابریشم هست. مدتی توی پیله ای که ساخته بودم زندگی می کردم وبعد تبدیل شدم به پروانه. خداوندی هست؟ خداوندی نیست؟ تلفن زنگ می زند و من بیحوصله گوشی را برمی دارم. بفرمائید.
آقای فردوس؟ یونسفردوس؟ خودم هستم بفرمایید. بنده کیوان بایرام هستممهم کلاسی دوران کودکی مرحوم پارسا. اسم پارسا را که می شنوم رویکاناپه نیم خیز می شوم. رادیو هنوز روشن است. گفتید هم کلاسیپارسا؟ بله آقا. البته من مثل او شاگر درس خوانی نبودم به همینخاطره که خیلی پیشرفت نکرده ام. آگهی شما رو توی روزنامه دیدم. آخرین باری که محسنرو دیدم چند ساعت قبل از خودکشی ش بود. وقتی خبر خودکشی ش رو توی روزنامه خوندم بهخانمم گفتم که ملاقات ما با او درست چند ساعت قبل از خودکشی ش بوده. اون روزحرفهایی با هم زدیم که شاید به درد شما بخوره.
آدرس محل کارش رایادداشت می کنم و برای فردا قرار ملاقات می گذاریم. رادیو، خبرهایی درباره کشتاررواندا و افغانستان و بوسنی و جنوب لبنان پخش می کند. من پشت به پنجره ، هنوز رویکاناپه نشسته ام. چشم ام به ساعت رومیزی می افتد که از کار افتاده و زمان نامربوطیرا نشان می دهد. رادیو می گوید فردا هوا دو درجه سردتر می شود.
ساعتنه صبح است که برای دیدن کیوان بایرام به سلاخ خانه می رسم. بایرام مسئول بازرسیلاشه های گاو و گوسفندی است که آن جا کشتار می شوند. احتیاجی به پرس و جو نیست. ازهمان دور او را تشخیص می دهم. روپوش سفیدی پوشیده و با مهر دامپزشکی لاشه ها راتایید می کند. بوی خون و تعفن همه جا را پر کرده است. صدای خرخر هر حیوانی که ذبحمی شود تامدت ها ادامه دارد. تقریبا همه جا تاریک است. سلاخ ها چکمه های ساق بلند وروپوش های سیاه پلاستیکی ضخیمی به تن کرده اند. از لبه های روپوش ها شان دائم خونمی چکد. خودم را به بایرام معرفی می کنم. سیگارش را از لب اش بیرون می آورد و ازاینکه نمی تواند برای صحبت کردن از سلاخ خانه بیرون بیاید عذر خواهی می کند. جوانیسی و چند ساله به نظر می رسد. چهار شانه است و موهایی بور دارد. کنار جوی وسط دالانکه خونابه های کشتارگاه را بیرون می برد ایستاده ایم . می گویدحدود سه ساعت قبل ازخودکشی، پارسا را توی سینما شهر قصه و قبل از دیدن فیلم آگراندیسمان دیدهاست.
احوال پرسی کردیم و من خانمم رو به دکتر معرفیکردم. دیگه چی؟ حرف خاصی هم زدید؟ پارسا چیز خاصینگفت؟ گاوی را با سر و صدای زیاد از ته کشتارگاه داخل دالان میآورند. گاو، نیمه وحشی به نظر می رسد و چند نفر با طناب آن را مهار کرده اند. بایرام سیگارش را گوشه لب اش می آورد و مهرش را روی لاشه ای میکوبد. نه فقط من به شوخی و کنایه گفتم دکتر، چه طور شد یاد سینماافتادید. از دانشگاه تا سینما کلی فاصله س. گاو چرخی می زند و با کله به طرف یکی از آدم های اطراف اش هجوم میبرد. بوی خون به دماغش رسیده. بوی خون گاوها رو وحشی میکنه.
دکتر چی گفت؟ گفت، به شوخی گفت، فکر نمی کردمسینما بتونه ازاین غلط ها بکنه. گفتم چه غلطی؟ پارسا گفت حل معادلات پیچیده. یایکهمچو چیزی. دقیقا خاطرم نمی آد که عین کلماتش چی بود اما خوب یادم هست که خانمم بهخاطر این حجرفش خیلی تعجب کرد. تمامش همین بود. نمی دانم کمک تون کردمیا.... دیگر چیزی نمی شنوم. به تاریکی ته سلاخ خانه خیره شده ام کهانگار چیزهایی آن جا تکان می خورد. انگار چند نفری روی حجم سیاه بزرگی خم شده اندتا نگذارند تکان بخورد. صداهای عجیبی مثل صدای جیغ زنی که موهاش را بکشند از تویتاریکی بیرون می زند. بعد صدا به خرناسه ای تمام نشدنی تبدیل می شود و ناگهان جویزیر پای ما از خون گرم پر می شود.