سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47306 | بازدیدهای امروز: 13
Just About
روی ماه خداوند را ببوس-قسمت پنجم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

روی ماه خداوند را ببوس-قسمت پنجم

7

آسانسور ساختمان دادگستری خراب است و ما مجبوریم تا طبقه ی ششم از پله های شلوغ بالا برویم. به هر پاگرد که می رسیم مهرداد کمی مکث می کند تا نفس تازه کند. به طبقه ی چهارم که می رسم مهرداد را لابه لای جمعیت می بینم که در پاگرد طبقه ی سوم نفس زنان بالا می آید.



جمعیت به جز پله ها، توی اتاق ها ، راهرو ها و حیاط دادگستری موج می زند. زن میان سالی دست های دو بچه اش را گرفته و به شوهرش نفرین می کند. ماموری به همراه جوانی که به دست هاش دست بند زده است از پله ها پایین می رود . پیرزنی با مکث طولانی از پله ها بالا می آید و زیر لب دعا می خواند. درهای اتاق های توی راهرو دائم باز و بسته می شوند. هر کس را که نگاه می کنم پوشه ای زیر بغل دارد. پیرزنی ، نشانی اتاقی یا کسی را از زنی که از کنارش می گذرد می پرسد اما زن حتی به او نگاه هم نمی کند و با عجله توی یکی از اتاق ها گم می شود. چرا زن به او نگاه نکرد؟ چند نفر لباس زندانی پشت دری منتظر ایستاده اند. آن ها منتظر چه هستند؟ مردی با عجله توی راهرو می دود و مردی دیگری برخورد می کند اما هیچ کدام اعتنا نمی کنند. مرد چرا عجله دارد؟ این همه آدم این جا چه می خواهند؟ توی کله ی هر کدام از این موجودات دوپا که مثل دیوانه ها از پله ها بالا و پایین می روند چه می گذرد؟



صدای وحشت ناکی را از پشت سر می شنوم در اتاقی باز می شود و دو مامور که بازوهای مردی را گرفته اند او را از اتاق بیرون می آورند. مرد می خواهد از دست آن ها بگریزد اما مامورها او را روی زمین می کشند. مرد این بار به طرز غریبی جیغ می کشد. کسی می گوید به اعدام محکوم شده است. توی جمعیت دنبال مهرداد می گردم اما پیدایش نمی کنم. یک بار دیگر به نشانی بازپرس فیضی که آن را روی تکه کاعذی نوشته ام نگاه می کنم. مرد اعدامی انگار که تنگی طناب دار را بیخ گلوش حس کرده باشد، با تمام وجود نعره می کشد . من از ترس از او فاصله می گیرم. من از چه می ترسم؟



مهرداد کمی جلوتر ایستاده و دارد سیگاری آتش می زند. دفتر بازپرس فیضی ته راهرو طبقه ششم است. مهرداد روی نیمکت فلزی راهرو می نشیند تا من با بازپرس صحبت کنم . با این که بیش از سه بار تلفنی با فیضی صحبت کرده ام اما چند دقیقه طول می کشد تا با توضیحات ام مرا به خاطر آورد. کوچک ترین علاقه ای به پرونده ی پارسا ندارد. می گوید چون پرونده شاکی خصوصی نداشته مختومه اعلام شده است.



چیزی از موضوع به خاطرش نمانده و تنها با اصرار زیاد من و فقط برای کمک به یک کار فرهنگی و خدمت به علم و دانش و تحقیقات و مزخرفات دیگر است که قبول می کند و پرونده ی دکتر پارسا را برای مطالعه آن هم در بایگانی و در حضور آقای محسن خان، مسئول بایگانی، برای یک ساعت در اختیارم قرار دهد. یادداشت فیضی را خطاب به مسئول بایگانی می گیرم و از اتاق اش بیرون می زنم. توی این فکر هستم که محسن خان اسم کوچک مسئول بایگانی است یا نام خانوادگی اش که مهرداد را روی نیمکت توی راهرو نمی بینم. اتاق های راهرو را یکی یکی دنبال مهرداد می گردم اما پیداش نمی کنم. چند دقیقه به جمعیت خیره می شوم تا بلکه او را لا به لای مردمی که به سرعت از توی راهرو گذر می کنند پیدا کنم اما اثری از او نیست. دشت شویی ها، تراس و حتی نماز خانه راکه مطمئن هستم آن جا نمی رود وارسی می کنم اما اثری از او نیست. کم کم نگران می شوم. آسانسورها هنوز خراب اند. از پله ها پایین می روم و توی پله ها و پاگردها بین آدم هایی که با عجله بالا و پایین می روند دنبال اش می گردم اما نیست.



توی حیاط دادگستری که می رسم کناری می ایستم تا نفسی تازه کنم. گوشه ای از حیاط، جمعیت از شلوغی سیاهی می زند. به سمت شلوغی می روم. مرد اعدامی که طبقه ی ششم او را دیده بودم، وسط حلقه ای از مردم و مامورانی که اطراف اش را گرفته اند، این بار به جای فریاد التماس می کند. گریه امان اش نمی دهد و مثل زن شوهر مرده شیون می کند. مهرداد را لای جمعیت می بینم که محو مرد مخکوم به اعدام ، شیشه های عینک اش را پاک می کند.



چند دقیقه ی بعد توی زیر زمین ساختمان دادگستری هستیم. مسئول بایگانی جوان سی و چند ساله ی بذله گویی است که بیش تر موهای سرش ریخته و وقتی راه می رود اندکی می لنگد. چند بار لنگ زنان لا به لای قفسه های پر از پرونده می رود و بر می گردد تا پوشه ی پاره و رنگ و رو رفته ای را از لای یک زونکن زهوار در رفته که دو برابر ظرفیت اش پوشه توی آن گذاشته اند بیرون می آورد. وقتی پرونده ی پارسا را به دست ام می دهد می گوید این هم نامه ی اعمال آقای پارسا، امیدوارم بهشتی باشه.



به شوخی می گویم من مرده شو هستم. بهشت و جهنم آدم ها به من مربوط نیست.



روی چهار پایه ی چوبی می نشیند.


همه ما مرده شو هستیم اخوی. اما مرده شوها هم بالاخره می میرند.


من و مهرداد پشت یک میز چوبی می نشینیم و با عجله شروع می کنم به ورق زدن پرونده . مهرداد سیگاری آتش می زند و درباره مرد اعدامی که دیده است از محسن خان سئوال می کند. به حرف هاشان گوش نمی دهم و می خواهم بیش ترین استفاده را از یک ساعتی که پرونده در اختیارم است ببرم. مشغول یادداشت برداشتن هستم که ناگهان مسئول بایگانی چیزی به مهرداد می گوید که وادارم می کند دست از کارم بکشم و لحظه ای با تعجب نگاه اش کنم. نمی دانم مهرداد چه پرسیده بود که محسن خان می گوید مرده شوها از مرده ها نمی ترسند اما از مرگ می ترسند. مهرداد از او می پرسد تو چه طور؟ تو از مرگ می ترسی؟



لبخندی می زند و می گوید شاید باورتون نشه اما مرگ از من می ترسه نه من از او. البته که نه من و نه مهرداد حرف اش را باور نمی کنیم.



دوباره پرونده سیصد و چه و سه صفحه ای را ورق می زنم. عکسی از پارسا به مقوای لیمویی رنگ پوشه میخ شده است. گزارش فشرده بازپرس در همان صفحه های اول است.


دکتر محسن پارسا استاد فیزیک دانشگاههای ایران ، حوالی ساعت هفت و پانزده دقیقه ی بعد از ظهر روز چهارشنبه، هفدهم مهرماه سال هزار و سیصد و هفتاد و دو، به طبقه ی هشتم ساختمان بیست و شش طبقه ی تجاری نگین آبی رفته و خودش را از پنجره ی رو به خیابان اتاقی به پایین پرتاب کرده است. این اتاق دفتر فروش کارخانه ای می باشد که نوعی حشره کش خانگی تولید می کند. بر اساس اظهارات شهود محلی و تائید پزشکی قانونی، مشارالیه در جا کشته شده است. در لحظه ی بروز واقعه ، به جز منشی دفتر فروش کارخانه به نام خانم فرانک گوهر اصل فرزند منصور فرد دیگری در محل حادثه حضور نداشته است.


چند صفحه بعد متن بازجویی بازپرس از فرانک گوهر اصل است که مستقیما از روی نوار پیاده شده است.
ساعت هفت غروب بود که آقای پارسا اومد دفتر و گفت که می خواد تعداد زیادی حشره کش بخره. خیلی زیاد. من فرم سفارش کالا رو دادم به او. باور کنید اصلا به قیافه اش نمی اومد که دیوونه باشه. خیلی خونسرد بود . وقتی یاد اون لحظه می افتم تمام بدنم شروع می کنه به لرزیدن . پارسا گفت حشره ها هم حق دارند زندگی کنند چرا ما باید اون ها رو بکشیم؟ من گفتم، یعنی به شوخی گفتم اگه شما حشره ها رو دوست دارید پس چرا می خواهید این همه حشره کش بخرید؟ گفت هر چند دوست داشتن دلیل قانع کننده ای برای نکشتن نیست، اما من قصد کشتن حشره ها رو ندارم. بعد از من خواست اگه کاتالوگ یا بروشوری درباره ی حشره کش ها در دفتر هست نشونش بدم. من رفتم توی اتاق مجاور که از توی قفسه ی کتابخانه چند تا کاتالوگ بیارم. وقتی برگشتم پارسا رو ندیدم.



در این جا شاهد شروع می کند به گریه کردن و وقتی آرام می شود ادامه می دهد وقتی برگشتم پارسا رو ندیدم. کیفش روی میز عسلی بود و به همین خاطر خیال می کردم جایی رفته و به زودی برمی گرده. چند دقیقه ای منتظرش موندم اما نیومد. بعد چشمم به پنجره افتاد که درهاش باز بود. رفتم درهای پنجره رو ببندم که سر و صدایی از پایین شنیدم. وقتی نگاه کردم مردم رو دیدم که به سمت جسدی که وسط افتاده بود می دویدند. شاهد دوباره شروع به می کند به گریه کردن.



خانم گوهر اصل ، سعی کنید آروم باشید. حرف های شما برای کشف حقیقت برای ما خیلی اهمیت داره. اون روز آقای پارسا چیزی درباره زندگی خصوصیش گفت یا نه؟



نه، نگفت تمام حرف های پارسا چیزهایی بود که گفتم. پارسا فقط درباره ی حشره کش ها صحبت کرد.



مهرداد با جوان بذله گوی بایگانی گرم گفت و گوست. دقیقه ای به حرف هاشان گوش می دهم. کلمات پرکنده ای درباره جنگ و گلوله و خمپاره و خون و آوارگی و ترس و شهادت و بهشت می شنوم و باز محو پرونده می شوم. بنابرگزارش پزشکی قانونی که در صفحه ی نود و هشت پرونده ثبت شده، مقتول در اثر خون ریزی شدید مغزی در جا کشته شده است. در گزارشی هم که پس از معاینه ی دقیق جسد تهیه شده به جزئیات بیشتری اشاره شده است.

استخوان های هر دو پای مقتول شکسته شده و ستون فقرات، کتف چپ، گردن و قفسه سینه اش به شدت آسیب دیده اند.

انگشت نگاری از جسد و محل حادثه دخالت هر فرد یا افراد دیگر را در قتل مطلقا نفی می کرد. ظاهرا مبنای تبرئه ی منشی دفتر فروش کارخانه ی حشره کش سازی همین گزارش بوده است. اظهار نظر کارشناس روان شناس دادگستری که به تحلیل شرایط عام وقوع خودکشی پرداخته جالب است.







امکان اقدام به قتل یا خودکشی زمانی به وجود می آید که فرد امکان گریز از وضعیت ناهنجار و دشواری را که در آن گرفتار شده است ناممکن بداند. موقعیت بحرانی می تواند معضلی باشد که شخص از حل آن ناتوان است یا گمان می کند که ناتوان است. در چنین شرایطی ذهن او برای رهایی از بحران و در واقع برای حل مسئله دو راه حل غیر طبیعی را ممکن است انتخاب کند. در راه حل اول او می کوشد تا صورت مسئله را پاک کند. در این حالت اگر مانع انسانی وجود داشته باشد معمولا قتل رخ می دهد. در راه حل دوم، سوژه بنا به دلایلی نمی تواند صورت مسئله را پاک کند. در چنین موقعیتی او اقدام به محو کردن حل کننده ی مسئله می گیرد. در این وضعیت پدیده ی خودکشی رخ می دهد.



مهرداد و محسن خان با صدای بلند می خندند و من بی اختیار سرم را بالا می آورم تا از موضوع سر در بیاورم اما چیزی دستگیرم نمی شود. از وقتی که مهرداد از آمریکا برگشته این اولین باری است که می بینم این طور می خندد.



بقیه ی پرونده را ورق می زنم . اظهار نظر بازپرس فیضی اواخر پرونده است. به عقیده او کار ذهنی شدید، تجرد و یاس مجهولی پارسا را وادار به انتحار کرده است. اما این یاس مجهول چیست؟ همه ی گره کار در همین پرسش نهفته است. چرا پارسا مایوس شده است؟ فیضی درباره این که پارسا چرا مایوس شده است هیچ توضیحی نداده یا نداشته است که بدهد. پرونده را می بندم و محتویات پاکتی را که ضمیمه ی پرونده است روی میز می ریزم. کیف پول جیبی، دسته کلید، خودکار فشاری که از بالا شکسته شده و تکه های شیشه ی خرد شده عینک پارسا همه ی چیزهایی است که لحظه ی حادثه همراه او بوده است. یک برگ کاغذ هم هست که آدرسی روی آن نوشته شده و جا به جا از خون سیاه شده است. آدرس را یادداشت می کنم و وقتی سرم را بالا می آورم چیزی می بینم که بهت ام می زند. محسن خان پای مصنوعی اش را از زانو جدا کرده و روی میز گذاشته است. مهرداد محو حرف های اوست. محسن خان می گوید وقتی ترکش خمپاره به پاش اصابت کرده با چشم خودش پای خودش را دیده که از بدنش جدا شده و روی خاک ریز افتاده است.



از پله ها که بالا می آییم لحظه ای توی چشم های مهرداد نگاه می کنم که خیس آب شده اند. از این که قبول کرده ام امروز همراه من باشد توی دل هزار بار به خودم نفرین می فرستم.



با این وضع روحی که مهرداد دارد بهترین کار برای او این است که گوشه ی خانه بنشیند تا برگردد آمریکا. توی ماشین می نشینم و من از سر کنجکاوی به طرف محل خودکشی پارسا می روم. مهرداد هنوز توی خودش است. کلمه ای با هم حرف نمی زنیم. رادیو ماشین را روشن می کنم تا حواس مهرداد را که لابد پیش محسن خان بذله گو است، پرت کنم. رادیو دستور درست کردن سس گوجه فرنگی را به خانم های خانه دار آموزش می دهد.



روبه روی ساختمان نگین آبی ماشین را پارک می کنم و هر دو به آن طرف خیابان، جایی که پارسا خودش را روی زمین پرت کرده بود، می رویم. مهرداد از سیگار فروش کنار خیابان چند نخ سیگار می خرد و یکی از آن ها را همان جا روشن می کند. باد سردی از سمت شمال توی خیابان می پیچد و من از سرما دست ها را توی جیب های پالتوم فرو می کنم. مهرداد کمی دورتر، کنار آتشی که سیگار فروش روشن کرده، خودش را گرم می کند. چند بچه که تازه از دبستان تعطیل شده اند با سنگ دنبال گربه ای می دوند. من به آسفالت سیاه خیابان طوری خیره شده ام که انگار علت خودکشی پارسا را روی آسفالت نوشته اند! اگر به سرعت از جلو من می گذرد و از ترس بچه هایی که دنبال اش کرده اند خودش را توی سطل زباله ی کنار خیابان مخفی می کند. من ، محو آسفالت خیابان اما از عمق جان زیر لب می گویم خداوندی هست؟ سیگار فروش کنار خیابان از دور فریاد می زند آقا چیزی گم کرده ای؟



نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: داستان امروز
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل