یه تیکه سنگ وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی//
آوازی بخوانی//
که برگ ها نریزند//
قدمی برداری//
که ابرها نترسند//
وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد//
چه اتفاقی برای تو افتاده است//
تبدیل به باد شده ای./
آسانسور ساختمان دادگستری خراب است وما مجبوریم تا طبقه ی ششم از پله های شلوغ بالا برویم. به هر پاگرد که می رسیممهرداد کمی مکث می کند تا نفس تازه کند. به طبقه ی چهارم که می رسم مهرداد را لابهلای جمعیت می بینم که در پاگرد طبقه ی سوم نفس زنان بالا میآید.
جمعیت به جز پله ها، توی اتاق ها ، راهرو ها و حیاط دادگستریموج می زند. زن میان سالی دست های دو بچه اش را گرفته و به شوهرش نفرین می کند. ماموری به همراه جوانی که به دست هاش دست بند زده است از پله ها پایین می رود . پیرزنی با مکث طولانی از پله ها بالا می آید و زیر لب دعا می خواند. درهای اتاق هایتوی راهرو دائم باز و بسته می شوند. هر کس را که نگاه می کنم پوشه ای زیر بغل دارد. پیرزنی ، نشانی اتاقی یا کسی را از زنی که از کنارش می گذرد می پرسد اما زن حتی بهاو نگاه هم نمی کند و با عجله توی یکی از اتاق ها گم می شود. چرا زن به او نگاهنکرد؟ چند نفر لباس زندانی پشت دری منتظر ایستاده اند. آن ها منتظر چه هستند؟ مردیبا عجله توی راهرو می دود و مردی دیگری برخورد می کند اما هیچ کدام اعتنا نمی کنند. مرد چرا عجله دارد؟ این همه آدم این جا چه می خواهند؟ توی کله ی هر کدام از اینموجودات دوپا که مثل دیوانه ها از پله ها بالا و پایین می روند چه میگذرد؟
صدای وحشت ناکی را از پشت سر می شنوم در اتاقی باز می شود ودو مامور که بازوهای مردی را گرفته اند او را از اتاق بیرون می آورند. مرد می خواهداز دست آن ها بگریزد اما مامورها او را روی زمین می کشند. مرد این بار به طرز غریبیجیغ می کشد. کسی می گوید به اعدام محکوم شده است. توی جمعیت دنبال مهرداد می گردماما پیدایش نمی کنم. یک بار دیگر به نشانی بازپرس فیضی که آن را روی تکه کاعذینوشته ام نگاه می کنم. مرد اعدامی انگار که تنگی طناب دار را بیخ گلوش حس کردهباشد، با تمام وجود نعره می کشد . من از ترس از او فاصله می گیرم. من از چه میترسم؟
مهرداد کمی جلوتر ایستاده و دارد سیگاری آتش می زند. دفتربازپرس فیضی ته راهرو طبقه ششم است. مهرداد روی نیمکت فلزی راهرو می نشیند تا من بابازپرس صحبت کنم . با این که بیش از سه بار تلفنی با فیضی صحبت کرده ام اما چنددقیقه طول می کشد تا با توضیحات ام مرا به خاطر آورد. کوچک ترین علاقه ای به پروندهی پارسا ندارد. می گوید چون پرونده شاکی خصوصی نداشته مختومه اعلام شدهاست.
چیزی از موضوع به خاطرش نمانده و تنها با اصرار زیاد من و فقطبرای کمک به یک کار فرهنگی و خدمت به علم و دانش و تحقیقات و مزخرفات دیگر است کهقبول می کند و پرونده ی دکتر پارسا را برای مطالعه آن هم در بایگانی و در حضور آقایمحسن خان، مسئول بایگانی، برای یک ساعت در اختیارم قرار دهد. یادداشت فیضی را خطاببه مسئول بایگانی می گیرم و از اتاق اش بیرون می زنم. توی این فکر هستم که محسن خاناسم کوچک مسئول بایگانی است یا نام خانوادگی اش که مهرداد را روی نیمکت توی راهرونمی بینم. اتاق های راهرو را یکی یکی دنبال مهرداد می گردم اما پیداش نمی کنم. چنددقیقه به جمعیت خیره می شوم تا بلکه او را لا به لای مردمی که به سرعت از توی راهروگذر می کنند پیدا کنم اما اثری از او نیست. دشت شویی ها، تراس و حتی نماز خانه را – که مطمئن هستم آن جا نمی رود وارسی می کنم اما اثری از او نیست. کم کم نگران میشوم. آسانسورها هنوز خراب اند. از پله ها پایین می روم و توی پله ها و پاگردها بینآدم هایی که با عجله بالا و پایین می روند دنبال اش می گردم امانیست.
توی حیاط دادگستری که می رسم کناری می ایستم تا نفسی تازهکنم. گوشه ای از حیاط، جمعیت از شلوغی سیاهی می زند. به سمت شلوغی می روم. مرداعدامی که طبقه ی ششم او را دیده بودم، وسط حلقه ای از مردم و مامورانی که اطراف اشرا گرفته اند، این بار به جای فریاد التماس می کند. گریه امان اش نمی دهد و مثل زنشوهر مرده شیون می کند. مهرداد را لای جمعیت می بینم که محو مرد مخکوم به اعدام ،شیشه های عینک اش را پاک می کند.
چند دقیقه ی بعد توی زیر زمینساختمان دادگستری هستیم. مسئول بایگانی جوان سی و چند ساله ی بذله گویی است که بیشتر موهای سرش ریخته و وقتی راه می رود اندکی می لنگد. چند بار لنگ زنان لا به لایقفسه های پر از پرونده می رود و بر می گردد تا پوشه ی پاره و رنگ و رو رفته ای رااز لای یک زونکن زهوار در رفته که دو برابر ظرفیت اش پوشه توی آن گذاشته اند بیرونمی آورد. وقتی پرونده ی پارسا را به دست ام می دهد می گوید این هم نامه ی اعمالآقای پارسا، امیدوارم بهشتی باشه.
به شوخی می گویم من مرده شو هستم. بهشت و جهنم آدم ها به من مربوط نیست.
روی چهار پایه ی چوبی مینشیند.
همه ما مرده شو هستیم اخوی. اما مرده شوها هم بالاخره میمیرند.
من و مهرداد پشت یک میز چوبی می نشینیم و با عجله شروع میکنم به ورق زدن پرونده . مهرداد سیگاری آتش می زند و درباره مرد اعدامی که دیده استاز محسن خان سئوال می کند. به حرف هاشان گوش نمی دهم و می خواهم بیش ترین استفادهرا از یک ساعتی که پرونده در اختیارم است ببرم. مشغول یادداشت برداشتن هستم کهناگهان مسئول بایگانی چیزی به مهرداد می گوید که وادارم می کند دست از کارم بکشم ولحظه ای با تعجب نگاه اش کنم. نمی دانم مهرداد چه پرسیده بود که محسن خان می گویدمرده شوها از مرده ها نمی ترسند اما از مرگ می ترسند. مهرداد از او می پرسد تو چهطور؟ تو از مرگ می ترسی؟
لبخندی می زند و می گوید شاید باورتون نشهاما مرگ از من می ترسه نه من از او. البته که نه من و نه مهرداد حرف اش را باور نمیکنیم.
دوباره پرونده سیصد و چه و سه صفحه ای را ورق می زنم. عکسی ازپارسا به مقوای لیمویی رنگ پوشه میخ شده است. گزارش فشرده بازپرس در همان صفحه هایاول است.
دکتر محسن پارسا استاد فیزیک دانشگاههایایران ، حوالی ساعت هفت و پانزده دقیقه ی بعد از ظهر روز چهارشنبه، هفدهم مهرماهسال هزار و سیصد و هفتاد و دو، به طبقه ی هشتم ساختمان بیست و شش طبقه ی تجاری نگینآبی رفته و خودش را از پنجره ی رو به خیابان اتاقی به پایین پرتاب کرده است. ایناتاق دفتر فروش کارخانه ای می باشد که نوعی حشره کش خانگی تولید می کند. بر اساساظهارات شهود محلی و تائید پزشکی قانونی، مشارالیه در جا کشته شده است. در لحظه یبروز واقعه ، به جز منشی دفتر فروش کارخانه به نام خانم فرانک گوهر اصل فرزند منصورفرد دیگری در محل حادثه حضور نداشته است.
چند صفحهبعد متن بازجویی بازپرس از فرانک گوهر اصل است که مستقیما از روی نوار پیاده شدهاست. ساعت هفت غروب بود که آقای پارسا اومد دفتر وگفت که می خواد تعداد زیادی حشره کش بخره. خیلی زیاد. من فرم سفارش کالا رو دادم بهاو. باور کنید اصلا به قیافه اش نمی اومد که دیوونه باشه. خیلی خونسرد بود . وقتییاد اون لحظه می افتم تمام بدنم شروع می کنه به لرزیدن . پارسا گفت حشره ها هم حقدارند زندگی کنند چرا ما باید اون ها رو بکشیم؟ من گفتم، یعنی به شوخی گفتم اگه شماحشره ها رو دوست دارید پس چرا می خواهید این همه حشره کش بخرید؟ گفت هر چند دوستداشتن دلیل قانع کننده ای برای نکشتن نیست، اما من قصد کشتن حشره ها رو ندارم. بعداز من خواست اگه کاتالوگ یا بروشوری درباره ی حشره کش ها در دفتر هست نشونش بدم. منرفتم توی اتاق مجاور که از توی قفسه ی کتابخانه چند تا کاتالوگ بیارم. وقتی برگشتمپارسا رو ندیدم.
در این جا شاهد شروع می کند به گریه کردن و وقتیآرام می شود ادامه می دهد وقتی برگشتم پارسا رو ندیدم. کیفش روی میز عسلی بود و بههمین خاطر خیال می کردم جایی رفته و به زودی برمی گرده. چند دقیقه ای منتظرش موندماما نیومد. بعد چشمم به پنجره افتاد که درهاش باز بود. رفتم درهای پنجره رو ببندمکه سر و صدایی از پایین شنیدم. وقتی نگاه کردم مردم رو دیدم که به سمت جسدی که وسطافتاده بود می دویدند. شاهد دوباره شروع به می کند به گریهکردن.
خانم گوهر اصل ، سعی کنید آروم باشید. حرف های شما برای کشفحقیقت برای ما خیلی اهمیت داره. اون روز آقای پارسا چیزی درباره زندگی خصوصیش گفتیا نه؟
نه، نگفت تمام حرف های پارسا چیزهایی بود که گفتم. پارسا فقطدرباره ی حشره کش ها صحبت کرد.
مهرداد با جوان بذله گوی بایگانی گرمگفت و گوست. دقیقه ای به حرف هاشان گوش می دهم. کلمات پرکنده ای درباره جنگ و گلولهو خمپاره و خون و آوارگی و ترس و شهادت و بهشت می شنوم و باز محو پرونده می شوم. بنابرگزارش پزشکی قانونی که در صفحه ی نود و هشت پرونده ثبت شده، مقتول در اثر خونریزی شدید مغزی در جا کشته شده است. در گزارشی هم که پس از معاینه ی دقیق جسد تهیهشده به جزئیات بیشتری اشاره شده است.
استخوان هایهر دو پای مقتول شکسته شده و ستون فقرات، کتف چپ، گردن و قفسه سینه اش به شدت آسیبدیده اند.
انگشت نگاری از جسد و محل حادثه دخالت هرفرد یا افراد دیگر را در قتل مطلقا نفی می کرد. ظاهرا مبنای تبرئه ی منشی دفتر فروشکارخانه ی حشره کش سازی همین گزارش بوده است. اظهار نظر کارشناس روان شناس دادگستریکه به تحلیل شرایط عام وقوع خودکشی پرداخته جالباست.
امکان اقدام به قتل یا خودکشی زمانی به وجودمی آید که فرد امکان گریز از وضعیت ناهنجار و دشواری را که در آن گرفتار شده استناممکن بداند. موقعیت بحرانی می تواند معضلی باشد که شخص از حل آن ناتوان است یاگمان می کند که ناتوان است. در چنین شرایطی ذهن او برای رهایی از بحران و در واقعبرای حل مسئله دو راه حل غیر طبیعی را ممکن است انتخاب کند. در راه حل اول او میکوشد تا صورت مسئله را پاک کند. در این حالت اگر مانع انسانی وجود داشته باشدمعمولا قتل رخ می دهد. در راه حل دوم، سوژه بنا به دلایلی نمی تواند صورت مسئله راپاک کند. در چنین موقعیتی او اقدام به محو کردن حل کننده ی مسئله می گیرد. در اینوضعیت پدیده ی خودکشی رخ می دهد.
مهرداد و محسن خانبا صدای بلند می خندند و من بی اختیار سرم را بالا می آورم تا از موضوع سر دربیاورم اما چیزی دستگیرم نمی شود. از وقتی که مهرداد از آمریکا برگشته این اولینباری است که می بینم این طور می خندد.
بقیه ی پرونده را ورق می زنم . اظهار نظر بازپرس فیضی اواخر پرونده است. به عقیده او کار ذهنی شدید، تجرد و یاسمجهولی پارسا را وادار به انتحار کرده است. اما این یاس مجهول چیست؟ همه ی گره کاردر همین پرسش نهفته است. چرا پارسا مایوس شده است؟ فیضی درباره این که پارسا چرامایوس شده است هیچ توضیحی نداده یا نداشته است که بدهد. پرونده را می بندم ومحتویات پاکتی را که ضمیمه ی پرونده است روی میز می ریزم. کیف پول جیبی، دسته کلید،خودکار فشاری که از بالا شکسته شده و تکه های شیشه ی خرد شده عینک پارسا همه یچیزهایی است که لحظه ی حادثه همراه او بوده است. یک برگ کاغذ هم هست که آدرسی رویآن نوشته شده و جا به جا از خون سیاه شده است. آدرس را یادداشت می کنم و وقتی سرمرا بالا می آورم چیزی می بینم که بهت ام می زند. محسن خان پای مصنوعی اش را از زانوجدا کرده و روی میز گذاشته است. مهرداد محو حرف های اوست. محسن خان می گوید وقتیترکش خمپاره به پاش اصابت کرده با چشم خودش پای خودش را دیده که از بدنش جدا شده وروی خاک ریز افتاده است.
از پله ها که بالا می آییم لحظه ای توی چشمهای مهرداد نگاه می کنم که خیس آب شده اند. از این که قبول کرده ام امروز همراه منباشد توی دل هزار بار به خودم نفرین می فرستم.
با این وضع روحی کهمهرداد دارد بهترین کار برای او این است که گوشه ی خانه بنشیند تا برگردد آمریکا. توی ماشین می نشینم و من از سر کنجکاوی به طرف محل خودکشی پارسا می روم. مهردادهنوز توی خودش است. کلمه ای با هم حرف نمی زنیم. رادیو ماشین را روشن می کنم تاحواس مهرداد را که لابد پیش محسن خان بذله گو است، پرت کنم. رادیو دستور درست کردنسس گوجه فرنگی را به خانم های خانه دار آموزش می دهد.
روبه رویساختمان نگین آبی ماشین را پارک می کنم و هر دو به آن طرف خیابان، جایی که پارساخودش را روی زمین پرت کرده بود، می رویم. مهرداد از سیگار فروش کنار خیابان چند نخسیگار می خرد و یکی از آن ها را همان جا روشن می کند. باد سردی از سمت شمال تویخیابان می پیچد و من از سرما دست ها را توی جیب های پالتوم فرو می کنم. مهرداد کمیدورتر، کنار آتشی که سیگار فروش روشن کرده، خودش را گرم می کند. چند بچه که تازه ازدبستان تعطیل شده اند با سنگ دنبال گربه ای می دوند. من به آسفالت سیاه خیابان طوریخیره شده ام که انگار علت خودکشی پارسا را روی آسفالت نوشته اند! اگر به سرعت ازجلو من می گذرد و از ترس بچه هایی که دنبال اش کرده اند خودش را توی سطل زباله یکنار خیابان مخفی می کند. من ، محو آسفالت خیابان اما از عمق جان زیر لب می گویمخداوندی هست؟ سیگار فروش کنار خیابان از دور فریاد می زند آقا چیزی گم کردهای؟