سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47297 | بازدیدهای امروز: 4
Just About
روی ماه خداوند را ببوس-قسمت چهارم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

روی ماه خداوند را ببوس-قسمت چهارم

6


صبح با تلفن مهرداد از خواب بیدار می شوم. می گوید اگر مزاحم من نیست می خواهد امروز را با من بگذراند. به او می گویم تا نیم ساعت دیگر بیرون منزل شان منتظرم باشد. گوشی را می گذارم و دوباره روی تخت خواب دراز می کشم . دقیقه ای به سقف اتاق خیره می شوم. ترک نازکی گچ گوشه ی اتاق را برش داده است، بعد بلند می شوم و دوش می گیرم. بعد نه طبقه با آسانسور پایین می آیم تا برسم به طبقه ی همکف و خیابان. برف همه جا نشسته است و هوا حسابی پاکیزه است. توی ماشین که می نشینم به ساعت ام نگاه م یکنم. نوزدهم بهمن ماه است.

دقیقا هفتاد و سه روز وقت دارم تا گزارش تحقیقی ام را به کمیته ی علمی بررسی پایان نامه ها تحویل بدهم. توی کوچه ی نسترن سوم که می پیچم مهرداد را می بینم که تا ساق توی برف های پیاده رو فرو رفته و منتظرم است. همان لباس های توی فرودگاه را پوشیده است. وی ماشین که می نشیند ، اولین حرف اش این است که فقط می خواهد همراه من باشد.

با خنده می گویم هر همراهی تا حدی مزاحم هم هست، نیست؟
نمی خندد اما انگار در این باره فکر کرده باشد می گوید اوایل نیست اما کم کم مزاحم و حتی مانع هم میشه. بعد با لبخند محوی می گوید و خاصیت عش این است که کنایه اش را نمی فهمم.
یکراست به دفتر کارم در سازمان پژوهش های اجتماعی می رویم. اتاقی رو به شمال در طبق هفتم یک ساختمان نوزده طبقه . تا من پرده های پنجره را به می کشم مهرداد در و دیوار اتاق را برانداز می کند. به طرحی از دورکیم که به دیوار کوبیده ام نگاه می کند و بعد خیره می شود به تابلوی بالای سرم که تکه شعری است که دو سال قبل با تستعلیق ناشیانه ای آن را نوشته بودم. من از نهایت شب حرف می زنم – من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم – اگر به خانه من آمدی – برای من ای مهربان چراع بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم.
کنارم روی صندلی می نشیند و چشم اش به عکس سایه که زیر شیشه ی میز کارم گذاشته ام می افتد.

دختر معصومی به نظر می آد. کی خیال ازدواج دارید؟
به سئوال تکراری آزار دهنده اش جواب همیشگی را می دهم وقتی از دست این پروژه خلاص شدم . شاید سه ماه. شاید چهار ماه. شاید بیش تر . پدر سایه می گوید تا مدرک م رو نگرفتم حرف عروسی رو نزنم.
عینک اش را از روی چشم هاش بر می دارد و می پرسد دانشجوست؟

به دنبال خودکاری کاغذهای روی میز را جا به جا می کنم و می گویم فوق لیسانس الهیات می خونه. اونم مشغول نوشتن پایان نامه شه.
بالاخره دختر مذهبی گرفتی. حدس می زدم توی این نه سال عوض نشده باشی.
خودکار را لای تقویم رویمزی پیدا می کنم و با خنده می گویم حدس ات کاملا غلط است. سایه مذهبیه اما من با حساب نجومی ، که بیش تر با اون سر کار داری ، تقریبا نه سال نوری با آن یونس نه سال پیش فاصله گرفته ام.
بلند می شود و می رود کنار پنجره.
حالا پایان نامه اش درباره ی چی هست؟



مکالمات خداوند و موسی ، اما باور کن که پیشنهاد من نبوده.
پاکت سیگاری از جیب کاپشن چرمی اش بیرون می آورد و سیگاری آتش می زند و صورت اش هنوز به سمت پنجره است.
تا اون جا خاطرم می آد نه سال پیش رشته ی فلسفه را فقط به این دلیل انتخاب کردی که به قول خودت از حریم دین دفاع فلسفی کنی.

دود سیگارش را بیرون می دهد و بعد چیزی می گوید که از تعجب خشک ام می زند. تعجب ام به این خاطر است که عین همین جمله را چند هفته پیش علیرضا تلفنی به من گفته بود کلیدها به همان راحتی که در را باز می کنند قفل هم می کنند . مثل این که فلسفه بدجوری در را بسته.
آدرس بازپرس فیضی را روی تکه ای کاغذ یادداشت می کنم و می پرسم به نظر تو اصلا وجود داره؟ نگاه اش بیشتر به روبه رو است تا به پایین. به چند تابلوی تبلیغاتی که به ساختمان مقابل کوبیده اند.
دررا می گی یا کلید را؟
خداوند را می گم.

انگار جن دیده باشد صورت اش را بر می گرداند و صاف زل می زند توش چشم هام.

از روی صندلی بلند می شوم و می گویم به نظر تو خداوند وجود داره؟ فعلا این مهم ترین چیزیه که دلم می خواد بفهمم. این سئوال حتی از این تز لعنتی و دلیل خودکشی پارسا و خیلی چیزهای دیگه هم برای من مهم تره به نظر من پاسخ به این سئوال تکلیف خیلی چیزها رو روشن می کنه و جوا ندادنش هم خیلی چیزها رو تا ابد در تاریکی محض نگه می داره. هست یا نیست؟ طنین صدام اندکی بالا رفته است اما اهمیتی نمی دهم. حالا درست رو به روی من ایستاده است.

سرفه ی خفیفی می کند و می گوید نمی دونم.

انگار که حرف اش را نشنیده باشم بی خودی منفجر می شوم میلیون ها انسان بدون این که این سئوال ذره ای آزارشون داده باشه برنامه های هزار ساله برای عمر شصت هفتاد ساله شون می چینند و من همیشه تعجب می کنم که چه طور کسی می تونه بدون این که پاسخ قاطع و قانع کننده ای برای این سئوال پیدا کرده باشه، کار کنه، راه بره، ازدواج کنه، غذا بخوره، خرید کنه، حرف بزنه و حتی نفس بکشه. چه برسد به برنامه ریزی های دراز مدت. اگه نیست چرا ما هستیم؟ احتمال ریاضی وجود پیدا کردن حیات بر این سیاره که لابد بهتر از من میدونی چیزی نزدیک به صفره . می فهمی؟ صفر! اما این احتمال در حد صفر به وقوع پیوسته و ما وجود داریم. این وجود داشتن یا به عبارت دیگه تحقق آن احتمال نزدیک به صفر مفهومش اینکه اراده ای توانا و ذی شعور مایل بوده که ما وجود پیدا کنیم. این همون چیزیه که احتمالا جولیا را به درستی آزار می داده و صبح تا شب هم روح من رو مثل خوره می خوره. از طرف دیگه، اگه خداوندی هست پس این همه نکبت برای چیه؟ این همه بدبختی و شر که از سر و روی کائنات می باره واسه ی چیه؟ کجاست ردپای آن قادر محض؟ چرا این قدر چیزها آشفته و زجر آوره؟ کجاست آن دست مهربان که هر چه صداش می زنند به کمک هیچ کس نمی آد؟ هر روز حقوق میلیون ها نفر روی این کره ی خاکی پایمال میشه و همه هم تقاضای کمک می کنند اما حتی یک معجزه هم رخ نمیده. حتی یکی. ستم گران دائم فربه تر می شوند و ضعفا در اکناف عالم یا اسیر سیل میشن و یا زلزله میاد و زمین اون ها رو می بلعه. اگه هم جون سالم به در ببرند، فقر و گرسنگی و بیماری سر وقتشون میاد. این همه کودک ناقص الخلقه تاوان چه چیزی رو دارند پس می دن؟ چه گناهی مرتکب شده اند که از شیرخوارگی تا پایان عمر، البته اگه زنده بمونن، باید با کوری مادرزادی و فلج مادرزادی و نقص عضو و هزاران عذاب دیگه سر کنند؟ گزارش آمار مرگ و میرهای ناشی از گرسنگی رو که لابد خونده ای؟

انگشتان دست هام به وضوح می لرزند. مهرداد تقریبا فریاد می کشد نمی دونم! همه ی چیزی که در این خصوص می دونم و فکر می کنم تو هم باید بدونی – یعنی باید سعی کنی که بدونی – اینه که ما نمیدونیم. این شریف ترین و در عین حال محتاطانه ترین چیزیه که بشری می تونه درباره ی این سئوال وحشت ناک بگه. آیا فضا انتها داره؟ آیا در میلیاردها کهکشان دیگه، که هر کدام از میلیاردها ستاره ی مثل خورشید و بزرگ تر از خورشید ما تشکیل دشه اند، حیات وجود داره؟ آیا حیات دیگری که میتنی بر کربن نباشه وجود داره؟ آیا در اعماق اقیانوس ها که بیش از ده کیلومتر عمق دارند و تاریکی مطلق حاکمه موجود زنده ای هست؟ جواب همه ی این سئوال ها و صدها سئوال مثل این ها که در برابر سئوال وحشت ناک تو آسون ترین سئوال ها به حساب می آیند فعلا یک چیزه نمی دانیم. این چیزی است که علم به ما میگه. علم، مطمئن ترین و در عین حال صادقانه ترین ابزاری است که با فروتنی تمام به ما می گه که نمی دانم.

سیگار توی دست اش کاملا خاکستر شده است. انگار سبک شده باشم نفس عمیقی می کشم و آدرس بازپرس را توی جیب پیراهن ام می گذارم. مهرداد ته مانده سیگارش را توی زیر سیگاری می فشرد و هر دو از دفتر کارم بیرون می رویم. توی راه رو، جلو آسانسور منتظر می مانیم.

می گویم این که در اعماق اقیانوس ها جان داری باشه یا نباشه، این که فضا متناهی باشه یا نباشه و یا این که در سیاره ی دیگه ای به غیر از زمین حیات وجود داشته باشه یا نه، ذره ای در زندگی من تاثیری نداره. اما بود و نبود خداوند برای من مهمه. اگه خداوندی وجود داشته باشه، مرگ پایان همه چیز نخواهد بود و در این شرایط اگه من همه ی عمرم رو با فرض نبود او زندگی کنم دست به ریسک بزرگ و خطرناکی زده ام. من این خطر رو با تمام پوست و گوشت و استخوانم حس می کنم.

درهای آسانسور باز می شود و ما می رویم داخل. پیرزنی با سبدی پر از خرید روزانه توی آسانسوز با دختر جوانی که کنارش ایستاده درباره ی گران شدن بلیت های اتوبوس حرف می زند. می گوید تمام راه را توی اتوبوس سرپا بوده. از این که بلیت ها دائم گران می شوند اما به تعداد اتوبوس های مسیر او اضافه نمی شود به شدت دلخور است. آسانسور، ما را تا طبقه هفدهم، جایی که پیرزن و دختر همراه اش باید پیاده شوند، بالا می برد. وقتی پایین می آییم مهرداد موهاش را جلو آینه آسانسور صاف می کند و می پرسد اگه خداوندی نباشه چطور؟

اگه خداوندی در کار نباشه مرگ پایان همه چیزه و در آن صورت زندگی کردن با فرض وجود خداوند که نتیجه اش دوری جستن از بسیاری لذت هاست با توجه به این که ما فقط یک بار زندگی می کنیم، واقعا یک باخت بزرگه.

طبقه همکف درهای آسانسوز باز می شود و ما به طرف پارکینگ بیرون می رویم. توی ماشین که می نشینیم مهرداد دوباره سیگاری روشن می کند و می گوید به هر حال این سئوالیه که پاسخ قطعی اون رو اگه پاسخ ش مثبت باشه بعد از مرگ می فهمیم و اگه پاسخ ش منفی باشه، یعنی اگه اصلا خداوندی وجود نداشته باشه ، هرگز نخواهیم دانست. دود سیگارش را از پنجره بیرون می دهد و ادامه می دهد به همین خاطره که می گم سئوال وحشت ناکیه. بعد با صدای گرفته ای می گوید جولیا به خیلی از این سئوال ها می گه سئوال های وحشتناک.

پشت سر کامیونی از توی اتوبان خارح می شوم و به سمت پمپ بنزین حاشیه ای جاده می رانم. کمی بعد تی ترافیک پمپ بنزین و پشت سر کامیون متوقف می شویم. مهرداد کلید رادیو ماشین را روشن می کند. گوینده ی رادیو آخرین خبر علمی را می خواند:

دو کارشناس علوم کامپیوتر دانشگاه استانفورد آمریکا موفق به نوشتن برنامه ی جست و جوگری برای اینترنت شده اند که قادر است ظرف چند ثانیه بدون داشتن نشانی الکترونیکی ، هر روزنامه، نشریه، خبرگزاری و یا کتاب را جست و جو کند و برای مطالعه روی صفحه ی مانیتور بیاورد، بر اساس این گزارش این دو کارشناس جواب برای نشوتن این برنامه که یاهو YAHOO نام گذاری شده است چهار ماه وقت صرف کرده اند و بابت آن هر کدام مبلغ یکصد و پنجاه میلیون دلار دستمزد گرفته اند.

خبر که تمام می شود مهرداد لبخند زیبایی می زند که اول خیال می کنم به خاطر عدد نجومی یک صد و پنجاه میلیون دلار است اما مسیر نگاه او مرا به شک می اندازد. مهرداد محو عبارت پشت کامیون شده است. درست نمی دانم به پایین در زنگ زده ای بارگیر کامیون که با خط بدی نوشته شده است آخ که دوزح با تو بهتر از بهشت بی تو است، بی وفا! نگاه می کند یا به دو تا یاهو یی که روی شل گیرهای لاستیکی چرخ های عقب کامیون نوشته شده اند، و هنوز هم از لابه لای گل های پاشیده شده ی روی آن ها خوانده می شوند.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: داستان امروز
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل