سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47300 | بازدیدهای امروز: 7
Just About
روی ماه خداوند را ببوس-قسمت سوم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

روی ماه خداوند را ببوس-قسمت سوم

 

4

روزنامه ای می خرم و روی نیمکت سنگی پرتی در پارک هفت بهشت می نشینم. سوز سردی می آید. پارک خلوت است. روزنامه را ورق می زنم. کاهش نرخ ارز، بهره برداری از صدها طرح عمرانی و تولیدی آغاز شد، ترک اعتیاد شش روزه با طب سوزنی از چین ، کانن پیشتاز در سرعت و تکنیک ، تدریس خصوصی ، فیلم برداری از مجالس ، مبانی فلسفی پست مدرنیسم، تخلیه چاه، با جهان تور به قبرس، مالزی، سنگاپور، یونان ، ترکیه و هند سفر کنید، انا لله و انا الیه راجعون دوست عزیز، جناب آقای حاجیان ، با قلبی آکنده از درد و اندوه فقدان جان گداز متعلق ی مکرمه را به حضرت عالی و فرزندان گرامی تان تسلیت گفته بقای عمر...... گربه ای از جلوم به سرعت می گذرد و کمی آن طرف تر زیر درختی با ترس با اطراف اش نگاه می کند . تکه ای گوشت به دندان گرفته و دنبال جای بی خطری برای خوردن آن می گردد. از درخت بالا می رود و روی یک شاخه با حالت نامتعادلی خودش را نگه می دارد تا از خوردن آن فارغ شود. هر چه نگاه می کنم گربه ی دیگری که او را تهدید کند آن اطراف نمی بینم. سر در نمیاورم که گربه چرا این قدر نگران است؟ با خودم فکر می کنم چرا حیوانات برای زنده ماندن باید با ما آدمها بسوزند . چرا گربه ها هستند چرا خلقت این همه شلوغ است؟ سگ ها، گربه ها، موش ها، مورچه ها، درخت ها، سنگ ها، دریاها، کوه ها، ستاره ها، روزها، آدم ها، آدم ها، آدم ها، آدم ها.......

سلام یونس. خیلی وقته منتظری؟
سلام، نه تازه اومدم. می خواهی بریم یونان؟
یونان!؟
این جا، توی روزنامه نوشته، ماه عسل می ریم یونان. چه طوره؟
سایه کنارم می نشیند.
این طور که تو خونسردی فکر نمی کنم تا ده سال دیگه ابرقو هم بریم چه برسه به یونان.
روزنامه را روی صندلی می گذارم.
این دیگه تقصیر بابای توئه که تا دکترا نگرفته ام نمی ذاره با هم ازدواج کنیم.

سایه آینه کوچکی از داخل کیف اش بیرون می آورد و به نقطه ای از صورت اش خیره می شود.

ببین یونس، من کاری به حرف های بابام ندارم اما الان نزدیک یک ساله که پایان نامه ت رو ننوشته ای. اون اوایل که چند بار موضوع ش رو عوض کردی و بعد هم که یکی رو انتخاب کردی استادت او رو نپذیرفت.

روزنامه را روین نیمکت می گذارم و به گربه ی بالای درخت که حالا لقمه اش را بلیعیده نگاه می کنم. زیر لب می گویم شعورش رو نداشتند که پایان نامه ی من رو بفهمند.
سایه دست اش را دوبار توی کیف می برد و دنبال چیزی می گردد. می گویم تو با پایان نامه ات چه کار کردی؟ گفتی درباره ی چه بود؟

مکالمات خداوند و موسی.
سایه یک موچین از توی کیف اش بیرون می آورد و با دقت یکی از موهای ابروش را که با بقیه ی موها هم سو نیست می چیند.
دست ها م را توی جیب پالتو فرو می کنم و می گویم به بابات بگو سه ماه دیگه صبر کنه. سعی می کنم توی این سه ماه تموم ش کنم. راستش خودم هم خصته شدم. لابد این هم از بدشانسی منه که ازدواجم به یک مرده بند شده، اما بالاخره باید معلوم بشه که این بابا چه مرگش بوده که رفته اون بالا و خودش رو از اون جا پرت کرده پایین؟
زیپ کیف اش را می بندد و با خنده دست هام را از جیب پالتو بیرون می آورد و توی دست هاش می گیرد و می گوید مثل این که قرار بود درباره پارسا حرفی نزنی آقای دکتر!

لبخند می زنم و چشم ام به آگهی تسلیت همسر آقای حاجیان می افتد که حالا روی نیمکت و زیر کیف سایه فقط قسمتی از آن پیداست.

5

دیر وقت است که با آپارتمان ام می رسم. کوفته و بی رمق. کم مانده همان طور سرپا توی آسانسوری که مرا به طبقه ی نهم می برد خواب بروم. توی این چند روز به اندازه ی همه عمرم راه رفته ام و حرف زده ام و یادداشت برداشته ام و سئوال کرده ام و جواب نگرفته ام و خسته شده ام. سیبی از توی یخچال بر می دارم و دکمه ی نوار ضبط شده ی منشی تلفنی را فشار می دهم.

سلام آٌقا ، می خواستم بگم که آدم واقعا باید بیکار باشه که به جای یک تحقیق علمی وقت ش رو پای این جور کارها تلف کنه. حداقل به جای یک مرده روی زنده ها تحقیق کنید.....سلام یونس، الان چند باره که دارم زنگ می زنم و نیستی. وقت کردی با من تماس بگیر. چند سئوال درباره پایان نامه م دارم که فکر می کنم بتونی جواب شون بدی. دوستت دارم، سایه..... سلام یونس، مهرداد هستم. کار خاصی ندارم. دلم گرفته بود و می خواستم چند کلمه ای حرف زده باشیم. فرصت کردی تماس بگیر.

گاز دیگری به سیب می زنم و روی کاناپه ولو می شوم. حتی نای درآوردن کفش هام را ندارم . پیدا کردن هفده نفر از نوزده دانشجوی جلسه ی آخر کلاس دکتر پارسا و حرف زدن و پرسیدن و شنیدن و نفهمیدن پاک خسته ام کرده است. بلند می شوم و پنجره ای رو به خیابان را باز می کنم. چیز زیادی دستگیرم نشده است . چند تا از دانشجو ها می گفتند که چیزی به خاطرشان نمانده است. بعضی شان می گفتند که پارسا آن روز کمی غمگین به نظر می رسیده، اما در این نکته که پارسا نسبت به ترم های قبل مهربان تر شده بود، تقریبا همه ی دانشجوها توافق داشتند. به پایین نگاه می کنم. اتومبیل ها مثل موش هایی که کله شان را آتش زده باشند با عجله این طرف و آن طرف می روند. حالا فقط دو نفر از دانشجوها باقی مانده اند که باید آنها را ببینم. یکی شهره بنیادی نامی که به دانشگاه اصفهان منتقل شده و دیگری مهتاب کرانه که این ترم را مرخصی گرفته است.

تفاله های سیب را بی خودی از آن بالا پایین می اندازم و چند لحظه به سقوط آزاد سیب در فضا نگاه می کنم. تلفن زنگ می زند. پنجره را می بندم. صدای بوق موش ها قطع می شود. گوشی را برمی دارم. سایه است. می خواهد بداند وقتی خداوند از توی درخت در وادی مقدس بر موسی تجلی کرد و به او گفت که کفش هاش را بیرون بیاورد، منظورش از بیرون آوردن کفش ها دقیقا چه بوده است. می پرسد آیا بیرون آوردن کفش ها مفهوم نمادینی دارد یا نه؟ از قاب پنجره به ساختمان مرتفع رو به رو نگاه می کنم. لامپ پنجره های از آن خاموش می شود.
می گویم چه اهمیتی دارد؟ گمون م آن چه مهمه اینه که خداوند با موسی تکلم کرده و موسی تنها بشری است که صدای خداوند رو شنیده همین.
می گوید چون کفش ها ابزار سفر و رفتن اند، به نظر من آیا کندن آنها به نوعی اشاره به رسیدن و وصل نیست؟ سیم تلفن را لای انگشتان ام حلقه می کنم و روی صندلی می نشینم.
می گویم شاید.

اما سایه چیزی بیشتر از شاید می خواهد. می خواهد او را مطمئن کنم که تعبیرش تعبیر درستی است. نمی توانم کمک اش کنم. دست کم این روزها نمی توانم . وقتی هیچ دلیل قانع کننده ای نه برای اثبات وجود خداوند و نه برای انکارش فعلا نمی شناسم و شک مثل آونگی دائم مرا به سوی ایمان و کفر می برد و می آورد، پیداست که حرف زدن درباره ی موضوعی مثل مکالمات خداوند و موسی تا چه حد برایم ناخوشایند و کسالت بار است. سایه باز هم اصرار می کند تا شاید پاسخ بهتری بشنود. برای فرار از موضوع فکری مثل برق توی کله ام جرفه می زند.

می گویم شاید علیرضا چیزی در این باره بدونه. می خواهی فردا از او بپرسم؟

قبول می کند. شب به خیر می گوییم و گوشی را می گذاریم. انگار که منتظر شنیدن دوباره صدای زنگ تلفن باشم دست ام را چند لحظه روی گوشی نگه می دارم اما تلفن زنگ نمی زند. لحظه ای به آن طرف خیابان ، به ساختمان روبرو نگاه می کنم. همه پنجره های آن تاریک شده اند.
...




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: داستان امروز
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل