2
به آپارتمان ام که می رسم شب از نیمه گذشته است. مهرداد را با همان حال به هم ریخته اش پیش مادرش گذشته ام. هنوز در فکر جولیا و حرف هاش هستم. در فکر مهرداد . در فکر دختر چهار ساله ی مهرداد که حتی یادم رفت اسم اش را بپرسم. احساس می کنم بدن ام دارد داغ می شود. پنجره ها را باز می کنم و روی تخت خواب ولو می شوم. بعد آن قدر به دکتر محسن پارسا فکر می کنم تا خواب می روم. نمی دانم چه ساعتی است که مثل دیوانه ها از خواب می پرم و می نشینم. گرما از چشم ها و دست و پیشانی ام بیرون می ریزد و اصلا تمامی ندارد. چیزی، انگار تکه ذغالی یا خرمنی یا جنگلی از درون گر می گیرد و پایانی ندارد . کله ام را تا مرز ترکیدن باد می کند و باد می کند و ناگهان می پژمرد. عرق می کنم، عطش دارم و دوباره درد. انگار کله ام آماس می کند و فرو می نشیند. دست ام را به سمت لیوان دراز می کنم و لیوان دور می شود و دور می شود تا دل آشوبه ای غریب مرا از درون چنگ می زند به پشت روی تخت خواب می افتم و فنرهای تخت خواب مرا پایین می برد و بالا می آورد و پایین می آورد تا می ایستاند. چه شب نحسی! چرا صبح نمی شود؟ دستما خیسی روی پیشانی ام می چلانم. قطره ها سرازیر نشده تبخیر می شوند و تب از پیشانی می گریزد. لبه ی تخت خواب می نشینم پاها در تشت آب انگار چیزی مثل نسیم از کف پاها تا پشت ابروها می دود. بعد خنک می شوم . بعد داغ می شوم تب و لرز نکند می خواهم بمیرم؟ من که هنوز خودم را به جایی آویزان نکرده ام. باید قبل از مرگ در چیزی چنگ بیندازم. باید قبل از مردن ناخن هام را در خاک فرو ببرم تا وقتی مرا به زور روی زمین می کشند به یادگار شیارهایی بر زمین حفر کرده باشم. باید قبل از رفتن خودم را جا بگذارم. اگر امروز چیزی از خودم باقی نگذارم چه کسی در آینده از وجود من در گذشته با خبر خواهد شد؟ اگر جای پای مرا دیگران نبینند ، من دیگر نیستم، اما من نمی خواهم نباشم. نمی خواهم آمده باشم و رفته باشم و هیچ غلطی نکرده باشم. نمی خواهم مثل بیش تر آدم ها که می آیند و می روند و هیچ غلطی نکرده باشم. نمی خواهم مثل بیش تر آدم ها که می آیند و می روند و هیچ غلطی نمی کنند، در تاریخ بی خاصیت باشم. نمی خواهم عضو خنثای تاریخ بشریت باشم. آخ مادرم کجاست؟ مونس کجاست؟ مرده شو هر چه تحقیقات را ببرد! خوشا به حال محسن پارسا. دانشجوی بدبخت! تو اگر نتوانی مرگ یک آدم را معنا کنی برای چه زنده ای؟ مدرک ام، شغل ام، شهرت ام، عشق ام، و آینده ام به یک مرده گره خورده است. هیچ وقت این همه خوشبختی در یک نقطه جمع نشده بود. آن هم در یک مرده، در یک سئوال، چرا دکتر محسن پارسا استاد دانشگاه و فیزیکدان برجسته ی معاصر ناگهان و بدون آن که دیوانه شده باشد باید به طبقه ی هشتم یک برج بیست طبقه برود و بعد خودش را مثل یک جوان عاشق پیشه ی احساساتی از پنجره ی رو به خیابان روی آسفالت پرت کند؟ دانشجوی بدبخت! بعد از کرور کرور کتاب خواندن حالا اگر نتوانی برای این سئوال یک پاسخ علمی و جامعه شناسانه پیدا کنی مدرک دکتری ات را نخواهی گرفت و می شوی یک تحصیل کرده ی بهتر که نه تنها کتابی منتشر نخواهی کرد، به شهرت هم نخواهی رسید و آدمی که مشهور نیست وجود ندارد. یعنی وجود دارد اما فقط برای خودش نه دیگران. و کسی که فقط برای خودش وجود داشته باشد تنهاست. و من از تنهایی می ترسم.
3
چند روز است که به روزنامه آگهی داده ام که هر کس درباره دکتر محسن پارسا و علت خودکشی اش اطلاعات مفیدی درد یا فکر می کند که اطلاعات اش مفید است با دفترم در سازمان پژوهش های اجتماعی تماس بگیرد. کم تر از سه ماه وقت دارم تا پایان نامه را تمام کنم. کارها به کندی پیش می روند. همه ی اطلاعاتی که به دست آورده ام از چند سطر بیش تر نیست محسن پارسا. سی و چهار ساله. مجرد. فارغ التحصیل دکترای تخصصی از دانشگاه پرینستون آمریکا در رشته فیزیک کوانتم. سابقه ی چهار سال تدریس در دانشگاه ها ی داخل کشور. مواد تدریسی مبانی فیزیک مدرن، نسبیت عام و نظریه کوانتم. تالیف چهار کتاب علمی در زمینه فیزیک جدید. از نظر همکارانش بسیار منظم، اصولی و تا حدی سخت گیر ارزیابی شده است. با استعدادهای فوق العاده و نبوغی عالی در تحلیل ریاضی مسائل فیزیکی. دانشجویان اش اما، اغلب دل پردردی از شیوه تدریس او داشته اند. از طرح سئوال های پیچیده ی امتحانی گرفته تا خست بیش از حد او در دادن نمره. بعضی دانشجویان شاید ته دل شان از این که پارسا سر به نیست شده خوش حال هم بودند. این همه ی چیزی بود که از دکتر محسن پارسا به دست آورده بودم.
ساندویچی از داخل کیف ام بیرون می آورم و یادداشت های مربوط به تحقیق ام را روی میز می ریزم. برنامه ی تدریس هفتگی پارسا را از میان آن ها بیرون می آورم و یک گاز به ساندویچ می زنم. تقویم رومیزی را روی هفده مهرماه – روزی که پارسا خودکشی کرد – می برم. هفدهم مهرماه چهارشنبه بوده و طبق برنامه درسی اش باید ساعت دو بعدازظهر آن روز کوانتم تدریس کرده باشد. به این فکر می افتم که با همه دانشجویانی که روز چهارشنبه سر کلاس کوانتم حاضر بوده اند صحبت کنم. شاید پارسا در آن جلسه ی آخر، یعنی درست پنج ساعت قبل از خودکشی اش، درباره انگیزه اش از این کار سر کلاس حرفی زده یا اشاره ای کرده باشد. شاید سر نخی پیدا شود شاید.... تلفن زنگ می زند.
سازمان پژوهش های اجتماعی، بفرمایید.
هنوز اون جایی؟
سایه تویی؟
ساعت سه بعداز ظهره! زنگ زدم آپارتمانت نبودی. اون جا چی کار می کنی؟ نکنه هنوز داری درباره ی اون دکتره فکر می کنی؟ گفتی اسمش چی بود؟
پارسا. محسن پارسا. فعلا که دارم همبرگر میخورم. روبه راهی؟
می خواستم ببینمت.
بعدازظهر ، هفت بهشت چه طوره؟
خوبه. سرجای همیشگی . به شرطی که درباره ی پارسا حرفی نزنی.
ساعت پنج منتظرتم.
گوشی را می گذارم و روی صندلی لم می دهم. به فهرست نوزده نفره ی دانشجویانی که در آخرین جلسه درس دکتر پارسا حضور داشته اند خیره می شوم. فهرست را داخل پوشه ی زرد رنگی که با خط بدی روی آن نوشته ام پارسا می گذارم و تکه ای از ساندویچ ام را می بلغم . سایه از توی عکس سیاه و سفیدی که زیر شیشه ی میزم گذاشته ام لبخند می زند. تلفن زنگ می زند. به سرعت گوشی را برمی دارم. دختری با صدای مقطع به انگلیسی صحبت می کند. دستپاچه و سریع و جویده. چند بار با انگلیسی شکسته بسته برایش توضیح می دهم که شماره را عوضی گرفته است اما دخترک مثل رادیو فقط حرف می زند و گویی نمی شنود
…He Knock on door but I didn’t open it. He insisted and insisted but I still Kept the door shut. Then he begged and I ignored him. He wanted to narrate me but I told him it and you who should be narrated and not me.
And he said I am completely comfused . Like being in a spaghetti junction he had lost his way. He insisted to solve the problem. And ofcourse he did not . And he couldnot. And it made me lought.
...... بعد او در زد اما من در را باز نکردم . او اصرار کرد و باز هم اصرار کرد اما من همچنان در را بسته نگه داشتم. بعد به التماس افتاد. من اعتنا نکردم . او می خواست من را روایت کند اما من گفتم این تو هستی که باید روایت شوی نه من. بعد گفت من پاک گیج شده ام. مثل ماندن در بزرگ راهی که هزار جاده به آن منتهی می شود. او راه را گم کرده بود اما با سماجت می خواست مسئله را حل کند. و البته که حل نکرد. و نمی توانست حل کند و این وضع مرا به خنده می انداخت.
بعد دخترک گریه اش گرفت و گوشی را گذاشت. از گریه اش تعجب می کنم و گوشی را می گذارم. نگاه ام روی شیشه ی میز کارم سر می خورد تا می رسد به عکس سیاه و سفید زیر شیشه و همان جا
می ماسد. لفاف کاغذی دور ساندویج را توی سطل زباله می اندازم.
...