سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47083 | بازدیدهای امروز: 7
Just About
روی ماه خداوند را ببوس-قسمت اول - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

روی ماه خداوند را ببوس-قسمت اول

روی ماه خداوند را ببوس

    مصطفی مستور  

     

  1

 

چند شاخه گل ارکیده صورتی می خرم و آن ها را روی صندلی عقب ماشین می اندازم. می روم فرودگاه ته افق، خورشید روی آسفالت جاده ی کرج جان می کند. نه سال پیش که مهرداد رفت آمریکا من و او دو سالی بود که در رشته فلسفه ی دانشگاه تهران قبول شده بودیم. مهرداد آن قدر با Pen Friend اش نامه نگاری کرد که پاک عاشق اش شد. درس اش را نسفه و نیمه رها کرد و رفت آمریکا دنبال اش. مدت ها بود که مهرداد را فراموش کرده بودم . حتی وقتی مادرش زنگ زد و گفت باید بروم فرودگاه استقبالش ، خیلی به مغزم فشار آوردم که جزئیات چهره اش را به خاطر بیاورم. از اتوبان به سمت جاده ی فرودگاه می پیچم و بی خودی خاطرات مدرسه در ذهن ام زنده می شود میز چوبی ای که من و مهرداد پشت آن می نشستیم پر از شعرهایی بود که او با تیغه ی چاقوی عباس روی آن حک کرده بود، بیش تر، شعرهای عاشقانه ی حافظ بود که هیچ وقت هم معشوق خارجی نداشتند. مهرداد هیچ وقت برا ی معشوق واقعی شعر روی میز نمی نوشت. عشق هاش همه خیالی بودند. این را فقط من می دانستم. بچه های کلاس خیال می کردند او خیلی ها را زیر سر دارد اما من می دانستم که مهرداد حتی جرات نگاه کردن به یک دختر را هم ندارد، چه برسد به عاشق شدندش. اما این که در جولیا – دوست دختر آمریکایی اش چه دیده بود که عاشق اش شد، خودم هم درست نمی دانم.
این اواخر خودش هم به شعر گفتن افتاده بود. شعرهاش را با التماس می داد به بابک که انگلیسی اش از همه ی ما بهتر بود تا برایش ترجمه کند، بعد هم آن ها را برای جولیا پست می کرد. یک بار که داشت با چاقو چیزی روی روکش چوبی میز حک می کرد، آقای کوهی – معلم ریاضی مان – او را دید، گچ را به طرف اش پرت کرد و با عصبانیت آمد سراغ اش. مهرداد دفترش را روی نوشته گذاشت تا آقای کوهی نبیند او چه نوشته است . وقتی معلم دفترش را برداشت و با آن به سر و صورت مرداد زد و بعد هم با اردنگی او را از کلاس بیرون انداخت همه ی بچه های کلاس توانستند نوشته ی حک شده ی روی میز را بخوانند. مهرداد با دست خط بدی نوشته بود. I Love You  

صدای لطیفی از بلندگوهای سالن انتظار فرودگاه پخش می شود تا چند لحظه دیگر پرواز 352 بریتیش ایرویز در فرودگاه مهرآباد به زمین خواهد نشست مسافرین پرواز 941 به مقصد فرانکفورت جهت گرفتن کارت پرواز به با جه ی شماره ی شش مراجعه نمایند. برای آخرین بار از مسافرین پرواز 511 به مقصد آتن تقاضا می شود جهت سوار شدن به هواپیما به خروجی شماره سه مراجعه نمایند. 

چه قدر آدم! از این همه شلوغی کلافه شده ام. پارکت پلاستیکی کف سالن انتظار فرودگاه برق می زند. آدمها که راه می روند انگار مواظب اند لیز نخورند. دخترکی ماسک وحشت ناکی روی صورت اش گذاشته و دنبال مادرش تقریبا می دود. مردی سیگارش را آتش می زند و مستاصل است که چوب کبریت اش را کجا بیندازد. هواپیمایی می نشیند. هواپیمایی برمی خیزد . ارقام و حروف تابلو مقابل ام با سرعت عجیبی می چرخند تا روی آنکارا ، تهران ، 759 متوقف می شوند . با خودم می گویم خداوندی هست؟ 

صدا دوباره توی سالن فرودگاه می پیچد تا چند لحظه ی دیگر هواپیمای مسافربری ایران ایر از آنکارا در فرودگاه مهرآباد به زمین خواهد نشست. جمعیت برای دیدن مسافران به هم فشار می آورند . گل های ارکیده را روی دست بالا گرفته ام تا مچاله نشوند. مهرداد را بین مسافران تشخیص می دهم. کاپشن چرم قهوه ای رنگ و شلوار جین آبی روشن به تن کرده است. هنوز هم مثل آن وقت ها لاغر و استخوانی است تنها کمی قد کشیده و سبیل مردانه ای هم پشت لب اش سبز شده است. از لای جمعیت که بیرون می آید به طرف اش می روم. 

سلام مهرداد 

چند لحظه طول می کشد تا از پشت شیشه های عینک اش چند سال به عقب برگردد و مرا لای آن نیمکت های درب و داغان کلاس به خاطر آورد. خودش را در آغوش ام رها می کند. از صدای ارام گریه اش که توی گوش ام می پیچد تعحب می کنم و ارکیده ها را به کمرش فشار می دهم. می گویم لوش نشو مرد گنده! 

همان طور که مهرداد را در آغوش گرفته ام ، از بالای شانه اش زنی را می بینم که از ته سالن انتظار فرودگاه دست بچه ی منگل اش را گرفته و به سمت روزنامه فروشی گوشه سالن می رود. کله ی بچه به شکل غریبی بزرگ و غیر طبیعی است. 

مهرداد می گوید کاش نبودم. 

من با خودم فکر می کنم احتمالا خداوندی وجود ندارد. 

مسیر فرودگاه تا رستوران برگ را زیر باران شدید می رانم. می خواهم قبل از اینکه او را به خانه برسانم کمی با او حرف بزنم. نمی دانم توی فلوریدای آمریکا چه غلطی کرده یا چه چیزی دیده که حالا مثل بچه ها بغ کرده و توی خودش فرو رفته است. 

گوشه خلوتی از سالن رستوران، یک میز دو نفره پیدا می کنیم و همان جا می نشینیم. تا من سفارش غذا می دهم مهرداد دست و صورت اش را می شوید و برمی گردد روی صندلی مقابل ام می نشیند. اواسط دی ماه است و سرما تازه شروع شده است. رستوران خلوت است و تنها چند میز دورتر دختر و پسر جوانی کنار پنجره نشسته اند. مهرداد عینک اش را از روی چشم هاش برمی دارد و من بعد از نه سال می توانم تمام چهره اش را ببینم. 

می گویم دل م میخواد از جاهای خوب خوب فلوریدا برام تعریف کنی و اول از همه از جولیا.

لبخند تلخی می زند و می گوید چه قدر هوا سرده! 

پیشخدمت غذاها را می آورد و روی میز می چیند. به دختر و پسری که چند میز دورتر از ما نشسته اند خیره می شوم. چشم در چشم های هم دوخته اند و حتی نمی توانم حدس بزنم که دارند چه چیزی در چشم های هم کشف می کنند. مهرداد چند تکه سیب زمینی سرخ کرده توی بشقاب اش می گذارد. من مثل یک گرگ گرسنه ام. 

می گویم به اندازه کافی اوضاع ام به هم ریخته س . خواهش میکنم از این که هست بدترش نکن. نگفتی با جولیا چه کردی؟ 

مهرداد مقداری سس روی سیب زمینی هاش می ریزد و دوباره همان لبخند تلخ روی لب هاش می نشیند اما این بار به حرف می آید فکر میکردم دیوونه ها فقط این جا پیداشون میشه اما جولیا به من ثابت کرد که توی فلوریدا هم تا دل ت بخواد دیوونه هست. کمی مکث می کند و بعد ادامه می دهد خودش هم یکی از اونها بود. 

یعنی اون جا هم آدم هایی مثل من و و پیدا میشه؟ 

جولیا از من و تو هم دیوونه تر بود. 

با خنده می گویم از علیرضا هم دیوونه تر بود؟ 

مهرداد لحظه ای فکر می کند تا شاید علیرضا را به خاطر آورد، بعد یک تکه سیب زمینی توی دهان اش می گذارد و می پرسد راستی از علی چه خبر؟
چند ماه بعد از اینکه تو رفتی آمریکا برای چندمین بار رفت جبهه. بعد از قبول قطعنامه از جبهه برگشت و از دانشگاه صنعتی امیر کبیر مهندسی کامپیوتر گرفت. بعدش هم فوق لیسانس مهندسی الکترونیک.

می پرسد تو با درس ت چه کار کردی؟
می گویم من مثل ی بچه ی خوب اول فلسفه خوندم و بعد هم فوق لیسانس جامعه شناسی و حالا هم گوش شیطان کر دارم پایان نامه ی دکتری م رو توی رشته ی پژوهش گری اجتماعی می نویسم . کمی آب لیمو توی لیوان آب ام می ریزم و به زوح جوان که حالا دست های هم را تجربه می کنند نگاهی می اندازم و می گویم تو با درس و مشق ت چه کار کردی؟

از پنجره به بیرون رستوران نگاه می کند. قطره های باران فقط زیر نور چراغ برق دیده می شوند. چنگال اش را گوشه بشقاب می گذارد و می گوید من تا دو سال دیوونه ی جولیا بودم بعد فیزیک خوندم. گرایش نجوم. حالا هم یک سالی هست که فوق لیسانس همون نجوم رو می خونم. دو سال اول ساعت ها می نشستم و زل می زدم به جولیا و او فقط لبخند می زد. بعد با هم ازدواج کردیم.

چند لحظه ساکت می شود و بعد زل می زند به چاقوی روی میز و می گوید همیشه توی خودش فرو رفته میگه دلایل زیادی داره که ثابت می کنه او نباید وجود داشته باشه و به همین خاطر همیشه از این که وجود داره شگفت زده است. دنبال دلایل موجهی برای بودن ش می گرده.

کیف پولی اش را از جیب بزرگ پیراهن اش بیرون می آورد و عکس جولیا را نشان ام می دهد. کنار یک سوپر مارکت ایستاده و بلوز یقه کیپ سفیدی روی پیراهن اش ایستاده و بلوز یقه کیپ سفیدی روی دامن سورمه ای بلندی پوشیده است. موهاش را پشت سرش جمع کرده و گره زده است.
دختر قشنگیه

مهرداد شیشه عینک اش را با دستمال کاغذی پاک می کند و می گوید هیچ وقت به این چیزها اهمیت نمیده. می خواد بدونه بیست و پنج سال پیش، یعنی درست قبل از تولدش کجا بوده. نمیدونه چرا بیست و پنج سال قبل، نه یک سال زودتر و نه یک سال دیرتر متولد شده . می پرسه هزاران ساله که جهان وجود داشته اما او نبوده، پس چه دلیلی باعث شده که او ناگهان بیست و پنج سال قبل وجود پیدا کنه و به زندگی پرتاب بشه؟ آن هم چه زندگی ای؟ پر از رنج و درد و فقر و بیماری و اندوه که آخر هم به مرگ منتهی می شه. جولیا به آفرینش و زندگی و مرگ اشکالات جدی می گیره و این، زندگی رو براش تلخ و دشوار می کنه.

لرزش خفیفی در دست هام احساس می کنم.

مهرداد یقه کاپشن چرمی اش را دور گردن اش حلقه می زند و می گوید تو هنوز ازدواج نکرده ای؟

به پیشخدمت که حالا برای دختر و پسر جوان دسر می برد نگه می کنم و می گویم نه هنوز نه فعلا گرفتار این تز لعنتی ام. 

پسر جوان انگار دارد برای دختر مقابل اش داستان هیجان انگیزی را تعریف می کند . دست هایش را در هوا تکان می دهد و شکلک در می آورد. دختر ریسه می رود. 

مهرداد با دستمال لب هاش را پاک می کند و می گوید درباره چی هست؟

قرار تحلیل، جامعه شناسانه ای باشه از علت خودکشی دکتر محسن پارسا که دو سال قبل خودش رو از طبقه هشتم یک ساختمان بیست و شش طبقه پایین انداخت. سازمان پژوهش های اجتماعی پیشاپیش پایان نامه رو خریده. قراره تا سه ماه دیگه پایان نامه رو تحویل بدم . یعد هم دنیا را چه دیدی، شاید یک جولیای ایرانی برای خودم دست و پا کردم. راستی چرا جولیا رو نیاوردی؟ با این وصفی که از او کردی خیلی دل ام می خواد ببینم ش.

چهره مهرداد به وضوح درهم می رود. دست هاش را ستون سرش می کند و شقیقه هاش را با کف دست ها فشار می دهد. 

می گویم حالت خوبه؟ 

بی آنکه سرش را بالا بیاورد می گوید دخترم الان چهار سال داره. دو سال پیش مادرش سرطان گرفت و وضع روحی ش باز هم بدتر شد. جولیا میگه بهترین فرض اینه که خدایی در کار نباشه چون فقط در این صورته که مجبور نیستیم گناه وجود بیماری های لا علاج رو به گردن او بیندازیم. جولیا میگه این منصفانه نیست که انسان در زندگی ش با مانع هایی روبرو بشه که نتونه اون ها رو از میان برداره.هنوز سرش را به دست هاش تکیه داده است.

می گویم حالا چطوره؟ نگاه اش رد بشقاب خالی وسط میز گیرکرده است. می گوید آدم وقتی می میره چه چیزی از دست می ده که آدم های زنده هنوز اون رو از دست نداده اند؟ فرق یک مرده با یک زنده در چیه؟

اصلا دلم نمیخواد چیزی حدس بزنم.ادامه می دهد جولیا تا نزدیک ترین حد ممکن ، تا آن جا که انسانی می تونه به مرگ نزدیک بشه اما هنوز زنده بمونه، به مرگ نزدیک شده. 

خشک ام می زند و لقمه در دهانم نمی چرخد. از اینکه به طرز احمقانه ای گفت و گو را به این جا کشانده ام ، از خودم متنفر می شوم. دستپاچه می گویم خیلی متاسف م. واقعا متاسف م.
مهرداد مثل یک بچه می زند زیر گریه.چند لحظه ساکت می مانم و بعد می گویم خودت معنای زندگی رو یهتر از من می دونی. زندگی یعنی همین. نمی خوام دلداری ات بدم اما گاهی چیزهایی در زندگی ما اتفاق می افته که نمی تونیم از وقع شان جلوگیری کنیم. می فهمی؟ نمیتونیم! نتوانستن در این جور وقت ها تنها توضیحی یه که می شه داد.مهرداد پیشانی اش را لبه ی میز می گذارد و سعی می کند خودش را کنترل بکند. به چند میز آن طرف تر نگاه می کنم. دختر و پسر رفته اند و پیشخدمت روی میز خالی آن ها دستمال می کشد.

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: داستان امروز
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل