حالا دیگه نمیدونم چرا میام اینجا مینویسم؟ و یا حتی اونجا... و اونجا حتی؟؟؟ و...
چند وقته حتی به گلدونهای خالی هم آب نمیدم... سی سال به گلدونهای خالی که خیال می کردم دونه های آرزو و امیدی توش هست آب دادم اما ... فهمیدم که توی این قبری که من سرش گریه میکردم مرده ای نبود...
هیچوقت شعری که می خواستم رو ننوشتم... راهی رو که می خواستم نرفتم... بغضی رو که توی گلوم چنبره زده بود نشکستم... دستی رو که آرزو میکردم، نفشردم... فریادی که میخواستم سر دنیا بکشم، فرو خوردم... وبلاگی که دوست داشتم رو حذف کردم... شهری که عشقم بود رو ترک کردم... نگاههای مهربون پدر و مادرم رو به جاده خیره گذاشتم... قول دادم که نباشم...، اما هنوز هستم...
واسه چی دارم اینجا و اونجاو... مینویسم؟ چرا ؟ چرا می نویسم؟ چرا نمینویسم؟
تمام تنم بوی نتونستن گرفته... ریه هام پر از هوای نخواستنه... ولی پاهای لعنتیم هنوز هوای رفتن ندارن... کفشام دیگه جفت نمیشن... نمی شن... نمیشن...
فقط اومدم با خودم و خودت تو این میعادگاه تنگ و بی بازدید خداحافظی کنم... دیگر دیدارمان به نمی دانم آن کجای فراموشی... دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده اند... دیدار من و تو که همدیگر را دیریست ندیده ایم و انگار نخواهیم دید...
تصور کن...
مثل من نشسته باشی
روی یه نیمکت
توی پارک (گیریم باغ ملی)
روبروی فواره ی خاموش و بی آب
و در حالی که غمناکترین موسیقی بی کلام
توی گوشات نواخته می شه
_ این mp3 player هم عجب اختراع باحالیهها!!!
نامه ای رو بخونی که پره از حسرت لحظه های بی تو
و روزهایی رو به یادت می یاره که تموم زندگیت بودن...:
دمپاییهات هنوز باید همونجا کنار تک چنار باغ باشند... همون گوشهی دیوار... تنها و در انتظار پاهای کثیفی که اون ها رو بپوشند و برن ... چقدر خاک خوردند ... چقدر انتظار کشیدند...
چه روزهایی رفت و من نرفتم...
و شاید دیگه برای برگشتن دیر باشه ،خیلی دیر ،خیلی خیلی دیر ،خیلی خیلی خیلی دیر تر از اون که دیگه کسی پذیرای من باشه وحتی منتظر بازگشت من؛ مثل دمپایی های چشم انتظار پاهای خسته و آلوده به تنهایی و بیهودگیم...
تصور کن
که اون موسیقی همچنان غمناک و پر اندوه به روح خستهت زخمه بزنه... و نامهی خواهرت توی دستات
و تو دلت بخواد که گریه کنی...
که ضجه بزنی...
که تمام دلت رو با اشکات بیرون بریزی...
اما نتونی...
نشه...
فقط تصور کن...
فقط تصور...
میتونی؟؟؟
کسی هست که حرف زدن با او آزارم می دهد. این روزها اصرار عجیبی دارم برای اینکه با او حرف بزنم. فقط برای اینکه ... فقط برای اینکه قدرِ بودنِ تو را بیشتر بدانم
و من از درد چنان گریستم که جانم از اشک تر شد...
وقتی که باد شدن را با تمام وجود حس کردم... حتی بدتر از آن، هوا شدنم را...باد لااقل چیزی را تکان می دهد که بدانی هست.
اما هوا را هیچ حس نمی کنی...حتی فراموش می شود در تنگنای آداب لاجرم ِ هرروزمره گیها...
و دیگر از یاد رفته ام... نه سایه ام نه هم سایه با کسی...؛با خودم...
خدایا... مگذار بادها از دهان من سخن بگویند... مگذار سایه ها از چشمهای من بنگرند... مگذار در جهان سایه ها باد باشم... سایه ها باد را به پشیزی نمی گیرند...
باد در جهان سایه ها مرده است و بی مفهوم...
دل سیاه هیچ سایه ای را باد نلرزانده است... لرزانده؟!!
_دلم می گیره... حس تنهایی تمام وجودمو پر می کنه ازآرامش خبری نیست هیچی درست شدنی بنظر نمیرسه...
_حرفای امیدوار کننده می زنه...دلداری میده صبر و تحمل بیشتر طلب می کنه
_ دلم یه کم آروم می شه... یه لحظه ی کوچولو
_ مهربون و صمیمی بازم به صبر دعوتم می کنه... میگه همه چی درست می شه
_ تو خودم فرو می رم... بعد شروع می کنم به خودخوری و سوالای جورواجور از خودم که یعنی چی میشه؟
_ شرایط اطرافمم می شه مزید بر علت
_ یه جروبحث کوچولو که می تونست دوستانه تموم بشه می شه آوار تمام دنیا رو سرم
_ از خودم بدم میاد..آخه چرا نمی تونم ؟کلی سوال توی سرم چرخ می زنه...یعنی دارم درست می رم؟ دارم چیکار می کنم من؟ با خودم به شدت درگیر می شم و اونوقت تصمیم می گیرم کهباهاش حرف بزنم شاید چیزی عوض بشه اما باز بد مطرح می کنم و ناقص می رسونم حرفمو...
_ اصلا نمی تونه بپذیره فکر می کنه خسته شده م ناراحت می شه و بعد از کمی جوش میاره از دستم که باز شروع کردم روی اعصابش راه برم و دیگه جوابمو نمیده...
_ منم از لجم چیزایی می گم که عصبانیش کنم شاید چیزی بگه ... و بعد حس می کنم بدبخت ترین، تنهاترین، غمگینترین...و همه چیترین آدم روی زمینم ... همه ی لیوانام تبدیل می شن به لیوانهایی با دو نیمهی خالی...و به سرکشیدن جام شوکران سقراط فکر می کنم
.
.
.
_ سکوتش رو نمی تونم تحمل کنم... از دست دادنش مثل وعدهی جهنم سوزاننده و دردناکه، طاقت نمی آرم حرف می زنیم و من به...خوردن می افتم
قدیمیامی گفتند جواب ابلهان خاموشیست... اما آخه کدوم ابلهی اینقدر فهم داره که بتونه درک کنه که وقتی جوابی دریافت نمی کنه خودش یه جوابه؟ کدوم ابله عاقلی می فهمه جز من؟!!
ولی نه من ابله نیستم، ابله نیستم که می فهمم این سکوت و خاموشی تو داره برهانی می شه بر فراموشی تو ... «صد نامه نوشتیم و جوابی نگرفتیم......اینهم که جوابی نگرفتیم جواب است»
گفته بودم قبلا بهت که فقط کافیه بهم بگی... گفته بودم که متاسفانه خوب اشارات رو می فهمم... گفته بودم و گفته بودی که نه... که تا ابد هستی... که محال است بی تو ماندن من... که...
اما دیگه تموم شد اون عزیز بودنا و بهانهی زندگی شدنا... دیگر شدهست رای تو... این نیز بگذرد؟!! نه نمیگذره... این دیگه منو تا مرز نفرت از خودم خواهد برد...
1- تقدیم به: خودش میدونه
روزی، مردی تصمیم گرفت چند هفته ای در صومعه ای اقامت کند وبه عبادت مشغول شود. یک روز بعدازظهر وارد یکی از معابد صومعه شد وراهبی را دید که لبخندزنان در محراب نشسته است.
پرسید: چرا لبخند می زنی؟راهب خورجین اش را باز کرد، موز فاسدی از آن بیرون آورد وپاسخ داد:
چون معنی ( موز) را می فهمم، این، زندگی ای است که مسیر خود را به پایان رسانده، واز آن استفاده نشده ... واینک بسیار دیر است.
بعد موز دیگری را از خورجین اش بیرون آورد که هنوز سبز بود. موز را به مرد نشان داد ودوباره در خورجین اش گذاشت وگفت:
این، زندگی ای است که هنوز مسیر خود را نپیموده، ومنتظر لحظه مناسب است.
سرانجام، موز رسیده ای را از خورجین اش بیرون آورد، پوست کند وبا مرد تقسیم کرد وگفت:
این لحظه (اکنون) است. بدان که چگونه باید بی هراس آن را زندگی کنی.
5- دقت کردی؟ دیگه خودت نیستی... خودتو یه جایی رها کردی... می خوای به روی خودت نیاری اما من میبینمت که یه حسی اون ته تهای دلت عذابت میده... نالهشو می شنوی ... گریه می کنه که برگردی و با خودت بیاریش... که بذاری بهت برسه... (میشنیدی نیمهشب در خواب هق هق تلخ صدایش را...) ولی انگار نه انگار... نمی دونم که تاکی ... بعضی وقتا آدم یه قولی می ده که مجبور میشه تمام وجودشو برای حفظش بذاره... تو الان تو همین نقطهای... قولی که دادی... قسمی که خوردی... نه، تو باید بخندی... باید شاد باشی... باید... باید... تو قول دادی... قول...پس بذار همونجایی که رهاش کردی بمونه... به صدای گریههای مبهمش عادت کن... به نوای دور و خاطرات با گریه و تلخی زندگی کردن مردهوارتون... تو قسم خوردی به جونش یادته؟
1- عجالتا نوشتن تعطیل.اگه بعضیا کاروزندگی دارند وقت نمی کنند بیان اینجا، توام بیکار ...هستی اما دیگه آپ نکن.
2- ادامهی داستان نادر ابراهیمی رو هم ننویس. تو که این هفته همهش خودت اینجا رو سرزدی ،ادامهی قصهرو هم بلدی چهکاریه باز واسه خودت بنویسی؟
3- این پرروییا یعنی چه؟ از اولم قرار نبود کسی نشونی اینجا رو داشته باشه که بخواد سر بزنه.مثلا دفترچهی ممنوع بود ... واقعا که!!!
4- یادت باشه بخاطر رفاه حال کسایی که اینجا سر میزنن!!!(not in the million years ) یه جعبهکمکهای اولیه بذار پهلوی همین Box های بغل که اگه خیلی اساسی سرزدن و سرشون طوری شد مدیون ملت نشی.
5- آب زنید راه را ... قراره یه عزیز نازنین بیاد اینجا، شاید بیاد شایدم نیاد ولی تو رسم چشمانتظاری و بیقراری رو بهجا بیآر.آخه خیلی برام عزیزه ؛ خییییییییییییییییییلی. خودتم میدونی... می میرم براش...می میرم بدون اون چشاش، بدون صداش، بدون...
6- قابل باشم، باید بگم به وبلاگم خوش آمدی خوش آمدی...عجب هِ یعنی میاد؟!
7- فرصت بدی عاشقیمو...( موسیقی الان وبلاگم برای توئه بیزحمت هدفونتُ بذار...)ولی شرمنده، مخاطب شعر اصلی شازدهخانومه نه...
7/7- تصویر به چیزی ربطی ندارد. به عشق بابالنگ دراز عزیزم می ذارمش.