وقتی خاطره های آدما زیاد می شه دیوار اتاقشون پر از عکس می شه، اما همیشه دلت واسه اونی تنگ می شه که نمی تونی عکسشو به دیوار بزنی.
تو پاییزی
کشتی می شوم
تو بی نهایت طوفان ها
تفنگت را بردار
و حرفت را راحت بزن ! (گروس عبدالملکیان)
خیلی تفاوت وجود دارد بین "از او" نوشتن تا "برای او" نوشتن.
دلم بدجور گرفته... دوس دارم گریه کنم... مث ... انگار این دل بهش نیومده آرامش...
انگار سهم من از این زندگی جز دربه دری و ...
دلم می خواد با غمگین ترین و گریهدارترین موسیقی دنیا 24ساعت تنها باشم... بیوقفه...
بی تنفس... میخوام خودمو خلاص کنم... میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لا لا لا لا نخواب سودی نداره همون بهتر که بشمری ستاره
همون بهتر که چشمات وا بمونه که ماه غصه اش نشه تنها بیداره
لا لا لا لا نخواب میدون جنگه دست هر کی می بینی یه تفنگه
یه عمره دور چشماش گشتم اما نفهمیدم که اون چشما چه رنگه
لا لا لا لا نخواب زندونه دنیا سر ناسازگاری داره با ما
بشین بازم دعا کن واسه اونکه ما رو اینجا گذاشت تنهای تنها
لا لا لا لا نخواب اون راه دوره خدا می دونه که حالش چه جوره
توی خلوت می گم اینجا کسی نیست خدایش که دلم خیلی صبوره
لا لا لا لا نخواب تیره اس چراغم مثه آتشفشان می مونه داغم
به جون گلدونا کم غصه ای نیست هزار شب شد نیومد باز سراغم
لا لا لا لا نخواب خواب که دوا نیست دل دیوونه داشتن که خطا نیست
می گن دست از سرش بردار نمی شه آخه عاشق شدن که دست ما نیست
لا لا لا لا نخواب تنها می مونم کمک کن قدر چشماتو بدونم
چرا چشمات پر خشم عزیزم مگه من مثله اون نامهربونم
لا لا لا لا نخواب سرما تو راهه همیشه عمر خوشبختی کوتاهه
میگن با یه فرشته اونو دیدن دروغه جون دریا اشتباهه
لا لا لا لا نخواب تنهایی زرده اگه طولانی شه مثله یه درده
اگه چشم انتظار باشی که هیچی دروغ می گی به دل که بر میگرده
لا لا لا لا نخواب اشکت زلاله مثه بارون پای نخل وصاله
منو تو هم شب و هم قلبو کشتیم ولی اون چی چقدر اون بی خیاله
لا لا لا لا نخواب دنیا خسیسه واسه کم آدمی خوب می نویسه
یکی لبهاش تو خوابم غرق خنده اس یکی پلکاش تو خوابم خیسه خیسه
لا لا لا لا نخواب اینجا سیاهی پره اما تو تنگ قصه ماهی
اونی که ماها رو بیدار نگه داشت الهی خواب باشه چشمش الهی
لا لا لا لا نخواب تا اون بخوابه بشین انقدر تا که خورشید بتابه
زمونی که یقین کردی بیدار شد بخواب با یاد عکسی که تو قابه
لا لا لا لا بخواب بیداره حالا دیگه باید بخوابی پس لا لا لا لا
بخواب دیگه تو می تونی بخوابی ببین خورشید اومد بالای بالا
لا لا لا لا اینم بود سرنوشتم این از امروزم و این از گذشته م
نمی خوابم تا تو برگردی یک روز منم خوابو واسه اون روز گذاشتم
فکرای بد ،تصورات تلخ و بیاساس،هراس و غصههای بیدلیل تمومی ندارند...هرچی بهت قول میدم باز یکی تو مخم وسوسه می کنه...هی عینک سیاه رو میذاره جلوی چشمای نازم... خواهش می کنم اخم نکن،نگو من تنها پناه دلتم...اونم تو این روزای سخت...من چه پناه و مأمنیام که تو روزای نیاز در دسترس نیستم ؟...دورم، از همیشه دورترم...
بخدا دارم کم میارم؛ از خودم... از غصهها، تنهاییا، فکرای بد: اگه نیای...اگه چشمام بمونه به راهی که رفتی ازش اون روز آخر... دیگه نمی تونم... میخوام ،اما نمیشه...
پ.ن
دفترچهی ممنوع من ،اینا رو به تومیگم میدونم اون نمیاد ترو بخونه...اگه حتی یه درصد ممکن بود...نمی شد حتی واسه تو درد دل کنم...
از فرداباز برات قصهمیگم.یه قصهی تازه... چهکنم...حرفای تلخ،فکرای بد، روزای دق مرگی من تمومی ندارن که... بذار خودمو ،ترو ببرم تو یه قصهی دیگه چند وقتی گم بشیم شاید بیاد...
I"m writing my self this letter to cherish memories of you,
I don’t know how I will be a year from now,If I read this letter then...
I would like to confess my love for you,Which I couldn’t before.
I don’t want to lose memories of you ,I"d like to tell you now;
I love you.
I truly love you.
If nobody looks for me ,Or remembers me...
Something in me takes away memories of love
It makes your scent dull ,And slowdown my steps
To follow you
These days but things get worse, and I forget about you completely some times...
But my heart will always feel and love you
When the warm sunshine embraced the world, I ran in to you
Hoping that very moment would last forever.
I"m now freezing memories of you inside me,Like the sand that doesn’t fall down in hour glass...
I know it"s completely imposible you become aware of my sensation,but I hope
someday...I will tell you every thing as you hold me in your arms...hah such a beautiful imagination...
گاهی وقتا با خوندن یه داستان حس می کنم خودمم شخصیت اصلی یک داستانم، داستانی که هنوز به آخر نرسیده با اینکه نویسنده تصمیمش رو در مورد آخر و عاقبت شخصیت اول گرفته از اول اول...
ملول از ناله ی بلبل مباش ای باغبان...رفتم...
سلام
دلم نمی خواست با نوشتن این نامه شما را ناراحت کنم یا خاطره ی فراموش شده ای را به یادتان بیاورم اما ناگزیر بودم ؛ ناگزیر از خداحافظی...برای آنکه بدانم همه چیز تمام شده...
نگران نباشید این نامه همان "پایان" آخر قصه ها، همان The End آخر فیلمهاست.چرا می نویسم؟نمی دانم شاید برای اینکه دارم می روم هرچند هفته ها پا به پای نرفتن صبوری کردم...اما زمان رفتن ناگریز فرارسید،رفتنی که شاید بازگشتش از پی نباشد. پس بهتر است پیش از عزیمت آتشی لای خاکسترها نماند مبادا جایی را به آتش بکشد. و به تر آنکه هیچ رد و نشانی به جا نماند. شاید گفتن این حرفها برای شما حالا دیگر بیهوده ترین کار باشد ولی در هر صورت من از به عقب بازگشتن و پشت سر را نگریستن دلگیرم. از جاماندن در گذشته بیزارم.دوست تر دارم آدمی باشم بدون گذشته (چه یک قرن چه یک آن). زیباتراست که آدمی هر روز صبح در رویای خداوند بیدار شود /آغاز کند و شب هنگام در همان رویا به پایان برسد، هر صبح تولدی تازه و هر شب مرگی نو... و به این ترتیب نه گذشته و نه آینده هیچکدام مفهومی نخواهند داشت.
با اینهمه می دانم مرا آدمهایی احاطه کرده اند که تنها حقیقت وجودشان گذشته است...آثار باستانی کشف ناشده... که ملاک قضاوتها و تصمیماتشان نیز گذشته ی درونشان است...و شما هم چنین بودید.البته قصد من قضاوت میان این دو طرز تفکر نیست شما گذشته را حقیقی می دانید و من این آن را. و گمان نکنم هیچکدام ما بر حق یا بر خطا باشیم به تمامی. برای همین به احترام شما بابت روزها و حرفهایی که میانمان گذشت و دیواری بزرگ و ضخیم میان ما کشید از شما عذر بسیار می خواهم. متاسفم بخاطر دیرفهمی ام؛ بخاطر سکوت و فراموشی؛ بخاطر ...همه چیز...مرا ببخشید و فراموش کنید خواهش می کنم. فراموشم کنید تا فراموش کنم...چون درین دنیا هرکس باید فقط خودش را دریابد و نجات دهد. اینجا جای اندیشیدن به دیگری نیست...کسی به فکر کسی نیست...و عشق ناجوانمردانه ترین فریب است؛فریبکارانه ترین هدیه ی ابلیس به آدمی. و افسوس که آدمی همیشه این هدیه را می پذیرد حتی آنزمان که می بیند و می داند که فریبی بیش نیست...و باخت از همینجا آغاز می شود... اما برنده کیست؟برنده کسی ست که فقط و فقط به خودش فکر کند و خودش را دوست بدارد...برنده شما هستید که می گویید من کسی را دوست دارم که مرا دوست داشته باشد، خوشا به حال شما و آنکه شما دوستش می دارید...هه هه هه
اینها که گفتم یا حتی نگفتم و در خودم فرو خوردم درسهای ظالمانه ای بود که بعد از سه دهه زندگی فرا گرفتم و می دانم که ظالمانه تر از اینها را پیش رو خواهم داشت اگر زنده ماندنم طول بکشد بیش از این...و با آنکه به هیچکدام عمل نخواهم کرد و عبرتم نخواهند شد نوشتمشان تا فراموشم نشود؛هرچند نوشتن برای فراموش کردن است نه به خاطر سپردن...
جوابی از شما نگرفتم و دیگر هم نخواهم گرفت و عیبی هم ندارد...چه زیبا جوابم کردید که گفته اند جواب ابلهان خاموشی ست. خوب جوابم را دادید می دانم.
بهتر است این نامه به احترام سکوت زیرکانه ی شما در همینجا تمام شود. برایتان بهترینها را آرزو می کنم و برای باقی دنیا هم.ای کاش که کسی همچون من از آرزوهایش باز نماند...و بافه های آرزو را به دست باد نسپرد.باد میانه بهم زن و پرهیاهو...
دعا کنید اگر بناست زنده ماندن بیهوده ام بیش از این طول بکشد چیزی عوض شود... و بعد بلافاصله فراموشم کنید...اگر تا الان نکرده اید!!!
خیلی منصفانه تر بود جوابی از شما می شنیدم اما نه امکانپذیر بود و نه هست...(نفسی از سر آسودگی به ریه های محترمتان فرستادید می دانم).کسی چه می داند شاید روزی دوباره در رویای خداوند با یکدیگر دیدار کردیم و شاید...شاید دوباره دوستی از سر گرفتیم...نگران نشوید گفتم که شاید!
حالا دیگر خداحافظ...
خداحافظ
همین و تمام.
اینو از توی ایمیلام پیدا کردم هرچند از خدا بعیده همچین ایمیلی رو اونم واسه من که از 24ساعت 48ساعتش دارم صداش میکنم(بماند که همش شکوهو شکایت و نقزدنه) بفرسته؛ به من اگرم بخواد ایمیل بزنه محتواش زمین تا آسمون با این فرق داره... الاااااااااهی قربونش برم...
امروز صبح که از خواب بیدار شدی،نگاهت می کردم؛و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه،نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی.اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.
وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛اما تو خیلی مشغول بودی.
یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی.خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات باخبر شوی. تمام روز با صبوری منتظر بودم.با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.متوجه شدم
قبل از ناهار هی دور و برت را نگاه می کنی،شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی،سرت را به سوی من خم نکردی. تو بهخانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.
بعد از انجام دادن چند کار،تلویزیون را روشن کردی. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی کهدرباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی.
موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.
اشکالی ندارد.احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم،بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.
من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.منتظر یک سر تکان دادن،دعا،فکر،یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمهیک طرفه داشته باشی. خوب،من باز هم منتظرت هستم؛سراسر پر از عشق تو...به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.
آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه،عیبی ندارد،می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی...
دوست و دوستدارت:خدا
کی منو دوست داره؟ هیچکی
کی به من توجه می کنه؟هیچکی
کی به من میوه میده؟هیچکی
کی به من شیرینی و نوشابه تعارف میکنه
کی به جوک هام گوش میده کی می خنده؟هیچکی
کی تو دعوا به کمکم میاد ؟
کی دلش برام تنگ میشه؟
کی برام گریه می کنه؟
کی میدونه چه آدم جالبی ام؟هیچکی
حالا اگه از من بپرسی بهترین دوستت کیه؟
فورا میگم :هیچکی
اما دیشب حسابی ترسیدم بیدار شدم دیدم هیچکی دورو برم نیست
صداش زدم دستم رو به طرفش دراز کردم
به همون جایی که همیشه بود همه جای خونه رو دنبالش گشتم
اما هرجا کسی رو دیدم
انقدر گشتم و گشتم که خسته شدم حالا که نزدیک صبحه
حتم دارم هیچکی رفته
آره هیچکی رفته الان به جاش دوستای زیادی دارم.