تناسخ
از دیسکوتک که برمىگشت، سر راه یخچال را گوشه خیابان دید. باران مىبارید. یخچال از باران خیس بود و قیافه اش غمانگیزبود، چنان که تصمیم گرفت هر طور شده آن را به خانهاش ببرد.
اوت 1986 ...اوت 1987...اوت 1988...اوت 1989...اوت 1990 ...اوت 25...1991 مارس 1992
نفسزنان به این فکر مىکرد که هفت سال است در آخن زندگى مىکند. چهل و پنج ساله بود و زندگى یکنواختى داشت: تا ظهر مىخوابید، هر شب به دیسکوتک مىرفت.
نمىرقصید. آبجو نمىخورد. سیگار نمىکشید. تنها در جعبهاى زندگى مىکرد که او را به یاد قبر مرحوم پدرش مىانداخت. به هر مخافتى بود رسید. دستى به سر و روى یخچال کشید، دو شاخه را به پریز وصل کرد و مانند کسى که منتظر است معشوقهاش برهنه شود به یخچال نگاه کرد. معشوقه خیالى لرزید، نفسنفس زد، نالهاى کرد و در ذهن او مرد. دو و هفت دهم درصد از ماهانهاش را خرج یک گونى سیب زمینى کرده بود که گوشه اتاق افتاده بود. همان دم یخچال تبدیل شد به گنجه آشپزخانه.
دیر وقت بود، اما تصمیم گرفت بعد از یک هفته ریشش را اصلاح کند. خودش را به دقت در آینه دید. زشت بود و یادش آمد که تا امروز با هیچ زنى نخوابیده است. در جعبهآینه را بازکرد. این چیزها در جعبهآینه او وجود داشت: تیغ ریشتراشى کهنه، سه عدد.
شانه،یک عدد.
ادکلن،چند قطره.
قرص آسپرین، یک بسته.
قیچى،یک عدد.(زنگ زده)
ناخن گیر، یک عدد.
لامپ شمعى 30 وات، یک عدد.
خمیر دندان، مقدارى.
مسواک، یک عدد.
نمکدان، یک عدد.
فرچه اصلاح، یک عدد.
یک برگ کاغذ کاهى و یک شیشه قطره بینى.
چیزهایى که در جعبهآینه او وجود نداشت: مقدارى خمیر ریش و چند عدد چسب زخم.
با دیدن چیزهایى که در جعبه آینهاش وجود نداشت، احساس گرسنگى کرد. سه بار دندانش را به دقت مسواک زد. بعد به اتاقشبرگشت، در یخچال را باز کرد و دقیقهاى به گونى سیب زمینى خیره ماند. در این مدت به غذاهایى فکر مىکرد که مىشد با سیب زمینى درست کرد:
پوره سیبزمینى
سیبزمینى پخته
سیبزمینى سرخشده
سالاد سیبزمینى
سیبزمینىکباب
کوکوىسیبزمینى
احساس کرد مزرعه سیبزمینى شده است. واقعاً حس نامطبوعى بود. در یخچال را بست و پیش خودش حساب کرد که تا امروز هفت هزار و دویست و پنجاه و دو مارک پسانداز کرده است.