می خواستم برایت بهترین دوستی باشم که تا کنون داشته ای.
می خواستم که گوش جان به سخنانت بسپارم، حتی اگر در مشکلات خود غرق شده باشم .
انگونه که هیچ کس تا کنون چنین نکرده. می خواستم تا هر زمان که مرا طلبیدی در کنارت باشم.
نه اکنون ، بلکه هر زمان که خودت بخواهی. می خواستم رفیق شفیقت باشم، می خواستم تو را به اوج برسانم . خواه توانش را داشته باشم، خواه از انجام ان ناتوان باشم.
می خواستم به گونه ای با تو رفتار کنم که گویی اولین روز تولد توست.
نه ان روز خاص ، که تمام روز های سال به حرفهایت گوش میدادم ، نصیحتت می کردم. هم بازیت می شدم . گاهی اوقات می گذاشتم که برنده شوی.
در کنارت می ماندم .در ان زمان که اهنگ نبرد میکردی، در کشاکش مبارزه با زندگی برایت دعا می کردم.
می خواستم برایت بهترین دوستی باشم که تا کنون داشته ای.
امروز ، فردا و فرداهای دیگر..
تا اخرین لحظه ی حیاتم.
اما نشد... نخواستی...نمیتوانم
مرا ببخش عزیزترینم... برایت همه خوبیهای دنیا را آرزو میکنم، اینکه هرجا و با هرکه هستی خوشحال و شاد باشی و همواره زیباترینها در دیدگانت به رقص درآیند... چرا که این زندگی و لحظه هاش ارزش آنرا دارند که در هوای تو زیباتر شوند... من آن مایه نداشتم که با تو لبخند زندگی را حتی برای یک روز، یک لحظه، یک آن دریابم... من لایق تو نبودم ... هرچه کردم که لایقت شوم نشد... نتوانستم...و دیگر دیر است... برای هرچیزی جز مرگ بینوا
بدرود عزیزم بدرود