حالا دیگه نمیدونم چرا میام اینجا مینویسم؟ و یا حتی اونجا... و اونجا حتی؟؟؟ و...
چند وقته حتی به گلدونهای خالی هم آب نمیدم... سی سال به گلدونهای خالی که خیال می کردم دونه های آرزو و امیدی توش هست آب دادم اما ... فهمیدم که توی این قبری که من سرش گریه میکردم مرده ای نبود...
هیچوقت شعری که می خواستم رو ننوشتم... راهی رو که می خواستم نرفتم... بغضی رو که توی گلوم چنبره زده بود نشکستم... دستی رو که آرزو میکردم، نفشردم... فریادی که میخواستم سر دنیا بکشم، فرو خوردم... وبلاگی که دوست داشتم رو حذف کردم... شهری که عشقم بود رو ترک کردم... نگاههای مهربون پدر و مادرم رو به جاده خیره گذاشتم... قول دادم که نباشم...، اما هنوز هستم...
واسه چی دارم اینجا و اونجاو... مینویسم؟ چرا ؟ چرا می نویسم؟ چرا نمینویسم؟
تمام تنم بوی نتونستن گرفته... ریه هام پر از هوای نخواستنه... ولی پاهای لعنتیم هنوز هوای رفتن ندارن... کفشام دیگه جفت نمیشن... نمی شن... نمیشن...