سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 46993 | بازدیدهای امروز: 85
Just About
تاملی بر تنهایی -قسمت هفتم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تاملی بر تنهایی -قسمت هفتم

مراسم عشاى ربانى سرباز گمنام

 

در اتاق تاریکم دنبال پیرهنم مى‏گشتم. پرده را که ‏کنار زدم چشمم به اجاره‏نشینى افتاد که از پشت پنجره به خیابان نگاه مى‏کرد. زیر پیرهن رکابى پوشیده بود و یک دست نداشت. مطمئن بودم که او هر هفته در بخت‏آزمایى شرکت مى‏کند. شنبه هر هفته قرعه‏کشى است و در آن سالهایى که در همسایگى او زندگى مى‏کردم، هر یکشنبه او را مى‏دیدم که مثل کوزه شکسته‏اى از پشت پنجره به خیابان نگاه مى‏کرد. خیابان خلوت بود، صداى ناقوس مى‏آمد و من به این فکر مى‏کردم که ناخواسته هر یکشنبه در مراسم عشاى ربانى کوزه شکسته‏اى شرکت مى‏کنم. اتاق از نور اکتبر روشن شده بود.

با تعجب به آشفتگى اتاق خیره ماندم که بوى من را مى‏داد. پیرهنم را از روى ساعت آونگ‏دارى که مانند سربازى گمنام گوشه اتاق ایستاده بود برداشتم. (شهرو ساعت آونگ‏دار را در یکى از یکشنبه‏هاى آفتابى ماه مه از بازار مکاره خریده بود. دستفروش، راست یا دروغ به او گفته بود در جنگ دوم ساعت را که دوازده بار زنگ مى‏زده در ویرانه‏هاى خانه پدریش یافته است.) پیرهنم را که مى‏پوشیدم به تنهایى ساعت فکر مى‏کردم که انگار به خواب زمستانى رفته بود. در اینجا او هیچ تعلق خاطرى نداشت. به خودم گفتم همین امروز او را به همسایه‏ام هدیه مى‏دهم. بعد مى‏توانستم با کوزه‏اى شکسته در مراسم عشاى ربانى سربازى گمنام شرکت کنم.

. ....

 

شب هول و تنهایى گرازى که گمان مى کرد ملکه زنبورهاست

 

آقاى جلالت‏مآب را حتماً مى‏شناسید. او یکى از سه هزار ایرانیى است که در آخن زندگى مى‏کنند. آقاى جلالت‏مآب وقت ندارد زنش را طلاق بدهد. موقع جنگ جلسه تشکیل داده بود و مى‏خواست بداند آینده ایران چه مى‏شود. من در این جلسه شرکت کرده بودم و همه مدت به این فکر مى‏کردم که کى او زنش را طلاق مى‏دهد. زن آقاى جلالت‏مآب را حتماً مى‏شناسید. یک سر و گردن از شوهرش بلندتر است و گمان مى‏کند اسلاف او همه از نوابغ ایران بوده‏اند. احتمالا در رؤیاهایش ملکه کندوى آتش گرفته‏ایست که به اینجا پرکشیده. اما در واقع به گرازى مى‏ماند که از متضاد عقده خودکم‏بینى رنج مى‏برد.

آقاى جلالت‏مآب وقتى مى‏خواهد لب گرازش را ببوسد، صندلى زیر پایش مى‏گذارد. شاید براى همین قصد دارد هر چه زودتر او را طلاق بدهد. آقاى جلالت‏مآب بعد از پایان جنگ دکان آینده ایران را تخته کرد و به جاى آن یک دهنه بقالى دو نبش باز کرد. من در مراسم افتتاح مغازه او شرکت کردم. در کنار زرشک، زعفران و چند گونى برنج باسماتى چشمم افتاد به چند جلد کتاب که در قفسه‏اى به قاعده چیده شده بودند: - معصوم پنجم از حضرت هوشنگ خان گلشیرى

شب هول از هرمز شهدادى که مفقود است به کل

سفر شب از بهمن شعله‏ور که او هم مفقودالاثر است به کل

مد و مه از جناب ابراهیم گلستان

سنگ صبور از مرحوم صادق چوبک

و.....

با دیدن کتاب ها پیش خودم فکر کردم لابد مغازه آقاى جلالت‏مآب از شب هول خجالت مى‏کشد که دو نبش است. براى همین یک خرده نگرانش شدم.

یک ماه گذشت‏ و....

دو سال گذشت و....

آقاى جلالت‏مآب هنوز وقت نکرده زنش را طلاق بدهد. کتاب ها را در پستوى مغازه‏اش روى هم ریخته و به‏قاعده کلم، خیارشور، سبزى، کشک، میوهاى سردسیرى و گرمسیرى را در قفسه‏ها چیده است. من‏ در کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده نشسته‏ام، به تنهایى کتاب‏ها فکر مى‏کنم و به تنهایى گرازى که گمان مى‏کرد ملکه زنبورهاست.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل