مراسم عشاى ربانى سرباز گمنام
در اتاق تاریکم دنبال پیرهنم مىگشتم. پرده را که کنار زدم چشمم به اجارهنشینى افتاد که از پشت پنجره به خیابان نگاه مىکرد. زیر پیرهن رکابى پوشیده بود و یک دست نداشت. مطمئن بودم که او هر هفته در بختآزمایى شرکت مىکند. شنبه هر هفته قرعهکشى است و در آن سالهایى که در همسایگى او زندگى مىکردم، هر یکشنبه او را مىدیدم که مثل کوزه شکستهاى از پشت پنجره به خیابان نگاه مىکرد. خیابان خلوت بود، صداى ناقوس مىآمد و من به این فکر مىکردم که ناخواسته هر یکشنبه در مراسم عشاى ربانى کوزه شکستهاى شرکت مىکنم. اتاق از نور اکتبر روشن شده بود.
با تعجب به آشفتگى اتاق خیره ماندم که بوى من را مىداد. پیرهنم را از روى ساعت آونگدارى که مانند سربازى گمنام گوشه اتاق ایستاده بود برداشتم. (شهرو ساعت آونگدار را در یکى از یکشنبههاى آفتابى ماه مه از بازار مکاره خریده بود. دستفروش، راست یا دروغ به او گفته بود در جنگ دوم ساعت را که دوازده بار زنگ مىزده در ویرانههاى خانه پدریش یافته است.) پیرهنم را که مىپوشیدم به تنهایى ساعت فکر مىکردم که انگار به خواب زمستانى رفته بود. در اینجا او هیچ تعلق خاطرى نداشت. به خودم گفتم همین امروز او را به همسایهام هدیه مىدهم. بعد مىتوانستم با کوزهاى شکسته در مراسم عشاى ربانى سربازى گمنام شرکت کنم.
. ....
شب هول و تنهایى گرازى که گمان مى کرد ملکه زنبورهاست
آقاى جلالتمآب را حتماً مىشناسید. او یکى از سه هزار ایرانیى است که در آخن زندگى مىکنند. آقاى جلالتمآب وقت ندارد زنش را طلاق بدهد. موقع جنگ جلسه تشکیل داده بود و مىخواست بداند آینده ایران چه مىشود. من در این جلسه شرکت کرده بودم و همه مدت به این فکر مىکردم که کى او زنش را طلاق مىدهد. زن آقاى جلالتمآب را حتماً مىشناسید. یک سر و گردن از شوهرش بلندتر است و گمان مىکند اسلاف او همه از نوابغ ایران بودهاند. احتمالا در رؤیاهایش ملکه کندوى آتش گرفتهایست که به اینجا پرکشیده. اما در واقع به گرازى مىماند که از متضاد عقده خودکمبینى رنج مىبرد.
آقاى جلالتمآب وقتى مىخواهد لب گرازش را ببوسد، صندلى زیر پایش مىگذارد. شاید براى همین قصد دارد هر چه زودتر او را طلاق بدهد. آقاى جلالتمآب بعد از پایان جنگ دکان آینده ایران را تخته کرد و به جاى آن یک دهنه بقالى دو نبش باز کرد. من در مراسم افتتاح مغازه او شرکت کردم. در کنار زرشک، زعفران و چند گونى برنج باسماتى چشمم افتاد به چند جلد کتاب که در قفسهاى به قاعده چیده شده بودند: - معصوم پنجم از حضرت هوشنگ خان گلشیرى
شب هول از هرمز شهدادى که مفقود است به کل
سفر شب از بهمن شعلهور که او هم مفقودالاثر است به کل
مد و مه از جناب ابراهیم گلستان
سنگ صبور از مرحوم صادق چوبک
و.....
با دیدن کتاب ها پیش خودم فکر کردم لابد مغازه آقاى جلالتمآب از شب هول خجالت مىکشد که دو نبش است. براى همین یک خرده نگرانش شدم.
یک ماه گذشت و....
دو سال گذشت و....
آقاى جلالتمآب هنوز وقت نکرده زنش را طلاق بدهد. کتاب ها را در پستوى مغازهاش روى هم ریخته و بهقاعده کلم، خیارشور، سبزى، کشک، میوهاى سردسیرى و گرمسیرى را در قفسهها چیده است. من در کتابخانه کتابهاى فراموش شده نشستهام، به تنهایى کتابها فکر مىکنم و به تنهایى گرازى که گمان مىکرد ملکه زنبورهاست.