داستان کوتاهى که قهرمانش پیرمردى گربهباز است
در رختخواب دراز کشیده بودم. هرچه سعى مىکردم خوابم نمىبرد. چشمهایم را بسته بودم که تاریک شوم. بىفایده بود. سعى کردم چیزى را به یاد بیاورم. یادم آمد زمانى در خانهاى بودهام که از آن خانه و از چیزهایى که در آن بود چیز زیادى یادم نمانده است. بعد یادم آمد اتاقم به جعبهاى با ابعاد فراواقعى مىماند. در رختخواب غلت زدم و حس کردم به تله افتادهام. به سرم زد که اتاقم بیشتر شبیه تلهموشى است با ابعاد فراواقعى. این فکر خندهدار گربههاى آقاى اخوان را یادم آورد. به خودم گفتم آقاى اخوان موضوع خوبى براى یک داستان کوتاه است. من تا حالا داستانى ننوشتهام که قهرمانش پیرمردى گربهباز باشد.
این واقعاً موضوع خوبى بود. اما اول مىبایست آقاى اخوان را به یاد مىآوردم. یادم آمد که او در نارمک مىنشست. از نارمک فقط میدان هفتحوض و خانه آقاى اخوان را به یاد دارم. روبروى خانهشان یک گرمابه بود. از چیزهایى که در خانهآقاى اخوان بودچیز زیادى یادم نمانده. یادم است که چاه مستراح نشست کرده بود. در میهمانى خستهکنندهاى دختر چاقى را دیدم که دکلتهاى از مخمل سبز پوشیده بود. یادم مىآید که او مبلهاى اتاقنشیمن خانه آقاى اخوان را یادم آورد. خانه آقاى اخوان همیشه بوى سیرترشى مىداد. گربههاى نارمک، همه به اینجا پناه مىآوردند. با این حال آقاى اخوان گربه چاقى را دوست مىداشت که پشمهایش از فرط پیرى مىریخت. پیرمرد در بهارخواب مىنشست،گربه را روى زانوهایش مىنشاند و سر ظهر که زن همسایه رختهایش را روى طناب پهن مىکرد، از زیر چشم با شیطنت پیرانهسرانهاى برجستگىهاى بدن او را مىپایید. زن همیشه پیرهن گلدار مىپوشید. مرداد هر سال، من برجستگىهاى بدن او را به یاد مىآورم. زن هنوز در خاطره من اوج تابستان است. شاید از فکر تابستان بود که در رختخواب عرق مىریختم. عرق مىریختم و به یاد مىآوردم که آقاى اخوان معشوقهاى هم داشت که ناخنهایش شکسته بود و وقتى که مىخندید و تقریباً همیشه مىخندید جاى خالى دو تا از دندانهایش معلوم مىشد.
در چوبى خانه آقاى اخوان را باز کردم و وارد خوابم شدم. به خودم گفتم بهتر است برگردم و داستانى بنویسم که قهرمانش پیرمردى تنها است. این واقعاً موضوع خوبى بود. اما به پشت سرم که نگاه کردم، دیدم در خانه پیرمرد بسته است و یادم آمد که زمانى در خانهاى بودهام که از آن خانه و از چیزهایى که در آن بودچیز زیادى یادم نمانده است.
تاریک شده بودم