_دلم می گیره... حس تنهایی تمام وجودمو پر می کنه ازآرامش خبری نیست هیچی درست شدنی بنظر نمیرسه...
_حرفای امیدوار کننده می زنه...دلداری میده صبر و تحمل بیشتر طلب می کنه
_ دلم یه کم آروم می شه... یه لحظه ی کوچولو
_ مهربون و صمیمی بازم به صبر دعوتم می کنه... میگه همه چی درست می شه
_ تو خودم فرو می رم... بعد شروع می کنم به خودخوری و سوالای جورواجور از خودم که یعنی چی میشه؟
_ شرایط اطرافمم می شه مزید بر علت
_ یه جروبحث کوچولو که می تونست دوستانه تموم بشه می شه آوار تمام دنیا رو سرم
_ از خودم بدم میاد..آخه چرا نمی تونم ؟کلی سوال توی سرم چرخ می زنه...یعنی دارم درست می رم؟ دارم چیکار می کنم من؟ با خودم به شدت درگیر می شم و اونوقت تصمیم می گیرم کهباهاش حرف بزنم شاید چیزی عوض بشه اما باز بد مطرح می کنم و ناقص می رسونم حرفمو...
_ اصلا نمی تونه بپذیره فکر می کنه خسته شده م ناراحت می شه و بعد از کمی جوش میاره از دستم که باز شروع کردم روی اعصابش راه برم و دیگه جوابمو نمیده...
_ منم از لجم چیزایی می گم که عصبانیش کنم شاید چیزی بگه ... و بعد حس می کنم بدبخت ترین، تنهاترین، غمگینترین...و همه چیترین آدم روی زمینم ... همه ی لیوانام تبدیل می شن به لیوانهایی با دو نیمهی خالی...و به سرکشیدن جام شوکران سقراط فکر می کنم
.
.
.
_ سکوتش رو نمی تونم تحمل کنم... از دست دادنش مثل وعدهی جهنم سوزاننده و دردناکه، طاقت نمی آرم حرف می زنیم و من به...خوردن می افتم