شور_ سهراب
صبح
شور ابعاد عید
ذایقه را تازه کرد.
عکس من افتاد در مساحت تقویم:
در خم آن کودکانه های مورب،
روی سرازیری فراغت یک عید
داد زدم:
(( به، چه هوایی! ))
در ریه هایم وضوح بال تمام پرندهای جهان بود.
آن روز
آب، چه تر بود!
باد به شکل لجاجت متواری بود.
من همه مشق های هندسی ام را
روی زمین چیده بودم.
آن روز
چند مثلث در آب
غرق شدند.
من
گیج شدم،
جست زدم روی کوه نقشه جغرافی:
(( آی، هلیکوپتر نجات! ))
حیف:
طرح دهان در عبور باد بهم ریخت.
ای وزش شور، ای شدیدترین شکل!
سایه لیوان آب را
تا عطش این صداقت متلاشی
راهنمایی کن.
فردا عیده... با اینکه دلم عزا خونهس اما نمی تونم به این راحتی از فردا بگذرم... عیدم مبارک... چه خیالها گذر کرد و ... چه رویاها که برباد رفت و... چه سینه سوز آهها...
مرا دردیست اندر دل، اگر گویم جهان سوزد
اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد...
همان بهتر که مغز استخوان بسوزد... همان بهتر که جانم بسوزد... خانمانم بسوزد... خدایا
عید دل من کی می رسد؟ هر دل سوخته ای را عاقبت پاداشیست*...این پاداش دل سوختهی من نیست... این تنهایی و بیکسی خدای من... این درد روی درد افزودن...