1- تقدیم به: خودش میدونه
روزی، مردی تصمیم گرفت چند هفته ای در صومعه ای اقامت کند وبه عبادت مشغول شود. یک روز بعدازظهر وارد یکی از معابد صومعه شد وراهبی را دید که لبخندزنان در محراب نشسته است.
پرسید: چرا لبخند می زنی؟راهب خورجین اش را باز کرد، موز فاسدی از آن بیرون آورد وپاسخ داد:
چون معنی ( موز) را می فهمم، این، زندگی ای است که مسیر خود را به پایان رسانده، واز آن استفاده نشده ... واینک بسیار دیر است.
بعد موز دیگری را از خورجین اش بیرون آورد که هنوز سبز بود. موز را به مرد نشان داد ودوباره در خورجین اش گذاشت وگفت:
این، زندگی ای است که هنوز مسیر خود را نپیموده، ومنتظر لحظه مناسب است.
سرانجام، موز رسیده ای را از خورجین اش بیرون آورد، پوست کند وبا مرد تقسیم کرد وگفت:
این لحظه (اکنون) است. بدان که چگونه باید بی هراس آن را زندگی کنی.
5- دقت کردی؟ دیگه خودت نیستی... خودتو یه جایی رها کردی... می خوای به روی خودت نیاری اما من میبینمت که یه حسی اون ته تهای دلت عذابت میده... نالهشو می شنوی ... گریه می کنه که برگردی و با خودت بیاریش... که بذاری بهت برسه... (میشنیدی نیمهشب در خواب هق هق تلخ صدایش را...) ولی انگار نه انگار... نمی دونم که تاکی ... بعضی وقتا آدم یه قولی می ده که مجبور میشه تمام وجودشو برای حفظش بذاره... تو الان تو همین نقطهای... قولی که دادی... قسمی که خوردی... نه، تو باید بخندی... باید شاد باشی... باید... باید... تو قول دادی... قول...پس بذار همونجایی که رهاش کردی بمونه... به صدای گریههای مبهمش عادت کن... به نوای دور و خاطرات با گریه و تلخی زندگی کردن مردهوارتون... تو قسم خوردی به جونش یادته؟