سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47230 | بازدیدهای امروز: 154
Just About
تاملی بر تنهایی -قسمت پنجم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تاملی بر تنهایی -قسمت پنجم

تک پرده‏اى دکتر کپریوا

 

"... مى‏دانم. مى‏دانم که امروز مى‏میرم. دلم نمى‏خواهد به خودم ترحم کنم. من از ترحم بیزارم. زندگى مثل مادرمان هر چه مى‏توانست به من داد. بیش از این سهم من نبود. باید به تو بگویم. باید بگویم که مادرمان سخاوتمند بود. زن‏ها سخاوتمندند. زن‏ها به دنیا مى‏آیند که محبت کنند. آخرین آرزویم این است که یک بار دیگر با هم چهار دستى سمفونى هفتم بتهوون را بزنیم. غیر از این هیچ چیز نمى‏خواهم، مارکتا. مرا ببخش که زندگى را به ریشخند گرفتم. خواهرک بیچاره‏ام "

یادداشت‏هاى دکتر کپریوا با این جمله ناتمام مى‏ماند: "مرا ببخش که زندگى را به ریشخند گرفتم."

او در ماه اکتبر یکى از سال هاى مهاجرتش به آلمان این جمله را مثل زندگى خود ناتمام گذاشت. از مارکتا چیزى نمى‏دانیم. ظاهراً اهل موسیقى بوده. دکتر کپریوا با خطى ناخوانا نوشته: این یادداشت‏ها را به مارکتا برسانید. از خط او معلوم است که این جمله را با همان خونسردى نوشته که یک داروى خواب آور تجویز مى‏کرده است. کسى نمى‏داند مارکتا کجا زندگى مى‏کند. آیا مارکتا وجود دارد، یا ساخته ذهن دکتر کپریوا است؟

سرگذشت این پزشک چک، مرغ دریایى چخوف را به یادم مى‏آورد. عذاب او همان عذابى است که ترپلف را مجبور مى‏کند بنویسد:"ولى من نمى‏توانم خودم را از نواى دور پیانو که در هواى معطر گم مى‏شود خلاص کنم..."

او در زمانه‏اى که تلویزیون تخیل آدمى را نابود کرده هنوز اینقدر تخیل داشت که خود را در اتاقش دار بزند و با تدارک صحنه‏اى دراماتیک دن کیشوت وار زندگى روزمره را به ریشخند بگیرد. نعش او چهار روز روى زمین مانده بود. از گذشته دکتر کپریوا سه خط به یاد مانده:

1941 تولد در پراگ

1960 مهاجرت به آلمان

1989 مرگ در آخن

در حاشیه زندگینامه او جز این‏ها مى‏شود نوشت که در خیابان هارتمن، شماره 42 سکونت مى‏کرده است. در سال 1960 در زندگى او چه اتفاقى افتاد که تصمیم به مهاجرت گرفت؟ در سال 1989 چه اتفاقى افتاد که تصمیم گرفت خودش را دار بزند؟ هیچکس نیست که به این سؤال‏ها پاسخ بدهد. تنهایى دکتر کپریوا واقعاً ترسناک است. من هر وقت که شب‏ها خوابم نمى‏برد به مطب او مى‏رفتم. او با خونسردى برایم یک داروى خواب آور تجویز مى‏کرد. بلندقد، منزوى و خجالتى بود. او شاید تنها پزشک آخن بود که احتیاج به وقت قبلى نداشت. در روز حداکثر چهار یا پنج مریض داشت. هر بار که دکتر کپریوا را دیدم، شلوارش برایش کوتاه بود. براى هممین شلوارهاى کوتاه قیافه او را به یادم مى‏آورد. او به لک لکى تنها مى‏مانست که بالهایش را کنده‏اند و به جاى آن به او کت و شلوارى نیمدار پوشانده‏اند. هر موقع که همدیگر را در خیابان مى‏دیدیم، در جواب سلامم یک لحظه نگاهم مى‏کرد، سرش را تکان مى‏داد و با عجله مى‏رفت. شک دارم که در آن لحظه مى‏شناختم. شاید او را به یاد یکى از کابوسهایش مى‏انداختم. در دفتر تلفنم شماره تلفن دکتر کپریوا را نوشته‏ام. دفتر تلفن من شاید یکى از غم‏انگیزترین دفتر تلفن‏هاى جهان باشد. در این دفتر شماره تلفن کسانى هست که اصلا نمى‏شناسمشان. آن‏ها را هم که مى‏شناسم اغلب جایى دیده‏ام و احتمالا بعد از گپ و گفتى دوستانه شماره تلفنشان را در دفترم نوشته‏ام. حتى شک دارم که خیلى‏هاشان مرا به یاد بیاورند. چند وقت پیش که شب خوابم نمى‏برد، دفتر تلفنم را باز کردم. زیر فهرست کاف به اسم دکتر کپریوا رسیدم. شماره تلفنش را گرفتم. بوق‏هاى مقطع: یک...دو ... سه... چهار...پنج...شش... هفت... هشت...نه... صداى او از آن طرف خط مى‏آمد که با لهجه مهاجران چک مى‏گفت: "من نیستم. پیام بگذارید."

شما هم اگر بخواهید مى‏توانید در وقت تنهایى‏تان صداى او را بشنوید.

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل