1-قول یه داستان به خودم داده بودم اما کو حوصلهی تایپ کردن؟ کو دل و دماغ ساعتها نشستن و تایپ داستانی که شاید هیچکس نخونه... دیگه می دونم آینه ای هستم که توی خودم هر روز هی تکثیر میشم و باز به خردهشیشههای خودم بر می خورم و زخمی و خونین به خودم ...
همهی قول و قرارها و پیمانها انگار برای زیر پا گذاشتن داده ،گذاشته، و امضا میشوند...
تو هم... با من نبودی... بودی و انگار که... آه(خیلی بلند،سوزناک و از اعماق دل)
2-امروز بالای سردر یکی از دکههای روزنامه فروشی جملهی قشنگی رو که می تونه فلسفهی حیات آدمی زاد باشه دوباره و اینبار به خط زیبا و شکیل فارسی دیدم:
بخند، دوست بدار، زندگی کن.
همون Laugh, Love, Live
3-اینروزا دلی ندارم که به دریا بزنم حتی...
4-زمان بی تو هر ثانیهش هزار ساله و با تو بودنها بقدر ثانیهای کوتاه... انگار که اصلا با تو نبوده م... انگار... اصلا...
5-سالها طول کشید تا پنجره هایی رو به زندگی و عشق و امید باز کنم اما با یه خطای کوچیک تمام پنجرههام بسته شدند... لعنت به... ویندوز هه هه
6- فانتزی desktop یه دیوونه(no.1 )
7- هیچی ندارم که بگم ... همین D:
مابعدالتحریرِبند 2-: بگو، بخند، زندگیکن!!! جملهرو اشتباه بیاد آورده بودم.هِ
در واقع جملهی فارسی پیشنهاد می کنه که بیخیال عشق باش. فقط بگو ، بخند، و زندگی کن... اما میشه بدون عشق؟ گفت و خندید و زندگیکرد؟ من نمی دونم می شه یا نه... شاید کسی باشه که بدونه یا حتی بتونه... من اما نه می دونم نه می تونم...