تراژدى دستهاى خالى
کریسمس بود. من به یک قنادى رفته بودم. از پشت ویترین به آدمکهاى بادامى، به بابانوئلهاى شکلاتى و به نانهاى خامهاى نگاه مىکردم. (کى کریسمس بود، و کدام کریسمس در کدامیک از سال هاى زودرفته؟ زمان در اینجا که من زندگى مى کنم یک حرف پرت بى ربط است)
اول تردید داشتم.اما با دیدن یکى از نانهاى خامهاى آلبالودار تصمیم گرفتم وارد قنادى بشوم. (در بعضى ساعتهاى خالى زندگى مردى که من باشم یک دانه آلبالو مثل یک جمله معترضه حرف دیگرى مىزند.)
قنادى شلوغ بود. خواستم برگردم که دوباره چشمم به نانهاى خامهاى آلبالودار افتاد. ناچار ایستادم. نوبتم که شد، قناد یک دوازدهم لبخندش را نشانم داد. من در عوض همه نان خامهاى آلبالودار را نشانش دادم.
پرسید: "این؟"
و یکى از شیرینىهاى شکلاتیش را نشانم داد. به شیرینى شکلاتى نگاه کردم که لال بود. یک بیست و پنجم لبخند قناد را مىدیدم.
گفتم: "نه. خانم. اون یکى." و با انگشت اشاره به شیشه ویترین زدم. اثر انگشتم روى شیشه ماند. کسرى از لبخند او را دیدم که بیشتر به یک دوم اخمش مىمانست.
پرسید: "این؟"
و به یکى از شیرینىهاى گردوییش اشاره کرد. شیرینى گردویى او هم کر بود و هم لال.
گفتم: "نه. خانم جون، اون یکى."
زن چهار پنجم اخمش را نشانم داد. صدایش را که بلند کرد، صداى بىحوصلگیش را شنیدم.
گفت:"این؟"
و با انگشت اشاره نان خامهاى آلبالودار را نشانم داد که حتى به اندازه یک جمله معترضه حرفى براى گفتن نداشت.
من وقت تنهایى از نانهاى خامهاى لال خوشم نمىآید. گفتم: "نه. اون یکى."
و همه اخم زن را دیدم.گونههایش ازخشم به رنگ خود آلبالو بود. چشمهاى آبیش از نفرت بىرنگ مىشدند. دستم را دراز کردم که با سر انگشت گونههایش را نوازش کنم. صداى خنده مردى را شنیدم و دستم میانه راه ماند. به زن، به نانهاى خامهاى که دیگرحتى درخالىترین ساعتهاى زندگى هم لال شده بودند و به مرد که خندهاش را فرومىخورد و سینهاش را صاف مىکرد نگاه کردم و از قنادى بیرون آمدم.
(لحظه همآغوشى با زن مثل لحظه ورود به قنادى است. گاهى کشش تن اینقدر شدید است که عشق دیگر حرف بزرگى نیست.آلبالو و بیمارى شش حرفند. شهرو اما چهار حرف بود. یک حرف بیشتر از عشق مىزد. اما من جز سه حرف مفت حرفى نداشتم که به او بگویم. گمانم زندگى یعنى این. یعنى ورود به قنادى و با دست خالى برگشتن.)