سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47328 | بازدیدهای امروز: 35
Just About
روی ماه خداوند...-قسمت نهم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

روی ماه خداوند...-قسمت نهم

۱۳


ساعت نه صبح که دکتر میر نصر را با وقت قبلی ملاقات می کنم. نشانی اش را در دادگستری و از روی تکه کاغذی که وقت خودکشی در جیب پارسا بوده، یادداشت کرده ام. مطب دکتر میر نصر در طبقه ی هفتم یک برج بیست و یک طبقه است. با این که حدود هجده ماه قبل و فقط برای یک بار پارسا را دیده است اما بر خلاف بازپرس فیضی خیلی خوب او را به خاطر می آورد. چیزی از خودکشی پارسا نمی داند. وقتی موضوع را به او می گویم بیش از آن که متاسف شود، تعجب می کند. تلفنی به منشی اش می گوید که پرونده ی پارسا را برای او بیاورد.

می گویم چطور نمی دونید؟ حتی روزنامه ها خبرش رو منتشر کردند.

توی دو تا فنجان آرکوروک فرانسوی قهوه می ریزد و می گوید من روزنامه نمی خوانم . به کسانی که این جا می آیند هم می گویم روزنمه نخونند. یکی از فنجان ها را جلو من می گذارد نه فقط روزنامه، بلکه معتقدم هر چیز دیگه ای که بخواد اطلاعات پراکنده و دسته بندی نشده رو یک جا به مخاطب ش منتقل کنه، مضره، مضره. رادیو، تلویزیون، روزنامه و ماهواره تنها کارشون اینه که اگه نه بمب باران، اما مثل باران اطلاعات پراکنده اغلب و بی خاصیت رو بر سر شما بریزند. این که در بازار بورس فلان جا چه تغییری رخ داده یا تلسکوپ هابل اخیرا از دورترین نقاط فضا چی شکار کرده یا این که در اثر سقوط هواپیمایی در نبراسکا شصت و پنج نفر کشته شده اند یا حتی زارعی دانمارکی گربه ی عجیبی رو توی اصطبل مزرعه ش پیدا کرده که در برابر نور خورشید سبز و در سایه به رنگ خاکستری درمی آد، چه فایده ای برای ما داره؟ واقعا دانستن این که زنی سه قلو زاییده یا مردی دو کودک ش رو توی وان حمام خفه کرده چه اهمیتی داره؟
قهوه ام را هم می زنم و به شوخی می گویم بالاخره باران خبر از خشک سالی جهل که بهتره.

وافق نیستم. باران خبر دانایی انسان رو آشفته می کنه و وقتی آگاهی کسی آشفته شد خود او هم درمانده می شه. دانایی پریشان از جهل بدتره چون به هر حال در ندانستن آرامشی هست که در دانستن نیست. مثلا اگه بدونید دچار نوعی بیماری هستید که تا چند ماه دیگه می میرید، چه احساسی خواهید داشت؟ حتی کسانی احتمالا مایل اند پولی پرداخت کنند که چیزهایی رو ندونند.
به سوال اش جوابی نمی دهم اما برای این که حرفی زده باشم می گویم به هر حال در دنیای امروز فرار کردن از این به تعبیر شما باران اطلاعات کار ساده ای نیست.

کمی از قهوه اش می نوشد و می گوید موافق م، کار دشواریه اما به هر حال من ترجیح می دم به جای روزنامه خوندن یا تماشای تلویزیون، موزیک گوش کنم یا غزلی از حافظ بخونم.

توی چشم هاش زل می زنم و با شیطنت و لحن معنا داری می گویم موافق ام.

نشی دکتر وارد اتاق می شود و پرونده ی پارسا را روی میز او می گذارد . دکتر میر نصر با شیطنت به منشی اش که از اتاق بیرون می رود نگاه می کند و می گوید در دنیای به این بزرگی خیلی چیزها هست که از روزنامه و تلویزیون بهترند. موافق اید؟


با لبخند می گویم در حال حاضر آن چه که از همه ی چیزها برای من مهم تره محتویات پوشه ایه که جلو شماست.

پوشه را ورق می زند و خیلی جدی می گوید ما روان کاوها مثل سنگ صبور، کشیش کلیسا و یا کارمندان بانک هستیم. راز دیگران رو هرگز نباید فاش کنیم.
مطمئنا با هر تلاشی که حتی ذره ای باعث کاهش چنین رفتارهای ناهنجاری در اجتماع بشه که نباید مخالف باشید. نامه ی دانشگاه را جلوش روی میز می گذارم و بار دیگر قصدم را از این تحقیقات به او بادآوری می کنم. می گویم دکتر پارسا دیگه وجود نداره. خواندن این پرونده چه ضرری می تونه برای او داشته باشه؟
کمی فکر می کند و بعد می گوید پرونده را فقط با مجوز کتبی از خانواده اش می تواند در اختیارم بگذارد.
ز مطب دکتر میر نصر یکراست به دفتر کارم در سازمان پژوهش ها می روم. یادداشتی از رئیس سازمان روی میزم است. گزارشی از پیشرفت کار می خواهد. چه پیشرفتی داشته ام؟ به پشتی صندلی تکیه می دهم و چشم هام را می بندم. به اطلاعاتی که از دانشجویان پارسا، مادرش، پرونده قضایی و کیوان بایرام به دست آورده ام فکر می کنم. چیزی دستگیرم نمی شود. به طرف پنجره می روم و به پایین نگاه می کنم. دو اتومبیل به هم کوبیده اند و خیابان را بسته اند. ماشین های زیادی پشت سر آن ها توی ترافیک گیر کرده اند. ماشین هایی که دورترند و از تصادف بی خبرند کلافه شده اند و دائم بوق می زنند. کمی پایین تر، پلیس برگ جریمه ای را زیر برف پاک کن اتومبیلی می گذارد که جای ممنوعی پارک کرده است. تلفن زنگ می زند و من با عجله از کنار پنجره به طرف میز کارم می روم و گوشی را برمی دارم. صدای گرفته ای از آن طرف سیم می آید. اول خیال می کنم سایه است اما صدای سایه نیست

همه چیز ناگهان به هم ریخت . وقتی بازی شروع شد من به سرعت فرار کردم و او دنبال من دوید. من گفتم من توی بازی نیستم. اما او همه ش می گفت آهسته تر آهسته تر. دور استخری می چرخیدیم. بعد تندتر دویدیم و او هم مجبور شد سریع تر بدود. به خدا تقصیر من نبود. من رفتم روی لبه ی استخر. او گفت اون جا نرو! من اهمیت ندادم. بعد او هم آمد روی لبه. آن قدر چرخیدم تا گیج شد. اما من گیج نشدم. به خدا تقصیر من نبود. من به پشت سرم نگاه نمی کردم. خیلی ترسیده بودم. بعد شنیدم که تالاپی افتاد توی آب. آب به سر و روی من پاشید.

چند لحظه ساکت می شود. قبل از این که بگویم شماره را عوضی گرفته است و گوشی را بگذارم، از روی کنجکاوی می پرسم بعد چی شد؟
Nothing. Then I gradually stoped and stared at the water. But he never surfaced.
هیچی. بعد من به آرامی ایستادم و به سطح آب خیره شدم. اما او هرگز بالا نیامد.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: داستان امروز
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل