میدانم نشانی اینجا را داری میدانی که می دانم نشانی اینجا را داری اما ...تو میدانی و منهم که گذارت هم به اینجا نخواهد افتاد...که حتی گوشهای از دلتنگیهایم را نخواهی دانست...و من هنوز و همیشه عاشق و منتظر خواهم ماند...
دوست داشتنت
کودکیست که بغل گرفتنش
آرامم میکند
شلوغترین میدان شهر است
پر از دوره گردهای غم
پر از شادیهای کوچک زندگی
چراغانی شب است به دور گردن من
ملال جشنهای عروسیست
پولیور سفیدیست
که در یک روز سرد میپوشی
دوست داشتنت
کودکیست که در باغ میدود
تورا که دوست دارم
زیباترین زن این شهر
منم
قدم بلند میشود
و مهربانیام بیانتهاست...»
زینب صابر