صداى پاى موریانه
شهرو هیچوقت نتوانست سیر گریه کند. سرش را گذاشته بود روى سینهام. پردهها را کشیده بودیم. تابستان بود و برهنه به آغوش هم رفته بودیم.
گفت: "مجسم کن روزى خودم را به دنیا بیاورم."
موهایش را بوییدم و به این فکر کردم که اگر او روزى مىتوانست خودش را به دنیا بیاورد، مرگ معنى خود را از دست مىداد. (موهاى او بوى وانیل مىداد و حالا به خوبى مىدانم که او در آغوش من متولد نشد.) زنان اگر مىتوانستند از خودشان باردار شوند، در تاریکخانه زندگى خود را مدام ظاهر مىکردند. آنوقت مرگ دیگر معنى نداشت و زندگى اینقدر خستهکننده مىشد که من مىتوانستم صداى پاى موریانه را بشنوم.
رؤیاى سقراطى
رؤیاى سقراطى سایهوار زیر پایم مىغلتید. سقراط گاهى قد مىکشید و گاهى ناپدید مىشد. در شمال میدان مارکت، عمارت لوون اشتاین با نماى گوتیک در شب مىدرخشید. من به طرف جنوب میدان مىرفتم. باد، شلاقوار باران را به صورتم مىکوبید. مردى یک بطرى شراب به دست داشت و در همان حال پاى تک درخت نارون تنومندى مىشاشید. او مردى زشت بود که سقراط را در لحظه مرگ به یادم مىآورد.
هنوز آفتاب روى تپههاى آتن غروب نکرده بود که سقراط به من دستور داد تفنگ وینچسترش را بیاورم. افلاطون در این لحظه زیباترین متن ادبیات جهان را مىنوشت، و تپههاى آتن موقع غروب به رنگ رؤیاهاى پیرمردى بودند که با جهان به صلح رسیده است. سقراط بدون کوچکترین اضطرابى لوله تفنگ را روى شقیقهاش گذاشت و پیش از آن که ماشه را فشار دهد گفت: "باید خروسى به اسقلابیوس بدهیم. اداى این دین را فراموش نکنید."
ملیطوس گفته بود: "بهتر است که سقراط بمیرد."
فراموشى
خانهام در مرکز شهر است. من هر جاى این شهر که زندگى کنم، در خانه هاى شیشه اى زندگى مى کنم. دیوار شیشه اى اتاقم رو به خیابان است و ناچار از پشت آن هر روزآدمهاى جورواجورى را مىبینم. آمد و شد اینان و باران که تقریبا هر روز مىبارد، دستکم از یک نظر شبیه همند: هر دو نمایانگر یک جور تکرار پوچند.
روزى زنى باردار از پیادهروى مقابل مىگذشت. با دیدن او ناگهان یادم آمد که سىسالهام.
به خودمگفتم: "فردا سى و یک ساله مىشوم، و او متولد خواهد شد و پس فردا من مىمیرم و صد سال دیگر نه کسى او را به یاد مىآورد و نه مرا."
بشقاب چینى
روزى که شهرو رفت، به گلهاى سرخ بشقاب چینى نگاه مىکردم که در دستم پژمرده مىشدند. اوایل اوت بود و حتى کلمات هم تب کرده بودند. از کنار هر اتاقک تلفن که مىگذشتم، صداى شهرو را مىشنیدم. انگار او در لباسى زرد آنجا ایستاده بود و با من حرف مىزد. کافى بود گوشى را بردارم و صداى نفسهایش را بشنوم. وارد اتاقک شدم. سه تا سکه ده فنیگى درون تلفن انداختم و به صداى بوق ممتد گوش دادم.
وقتى که کلمهها تب مىکنند، اتاقک تلفن دروغ مىگوید.