پایان اول
نشستهام اینجا و چشم دوختهام به تلویزیون. چیزى به صبح نمانده. چشمهایم را که از خواب سنگین شده است مىبندم و در جایى، بین خواب و بیدارى کتابخانه کتابهاى فراموش شده را مىبینم. عمارتى است پنج طبقه از سنگ سیاه و با نماى گوتیک. باران مىبارد ومن ناگزیر از درى گردان که از ازل همی نگونه بر پایه خود مىگردیده است داخل عمارتمىشوم. از پلههاى سنگى بالا مىروم و در نیمطبقه پایینىآخرینطبقهکتابخانه کتابهاى فراموش شده، یک لحظه از پنجره به خواب خیسم نگاه مىکنم. کسانى که زمانى شاید مىشناختماشان خوابم را لگدمال مىکنند. چشمهایم را باز مىکنم و مىبینم که در جعبه تلویزیون برف مىبارد.
پایان دوم
نشستهام اینجا و خیال مىکنم در کتابخانه کتابهاى فراموش شده نشستهام. شب از نیمه گذشته است و من دیگر حرفى ندارم که بگویم. مىتوانم از پلهها پایین بروم. اما یادم مىآید که کسى منتظرم نیست. روى پله مىنشینم، زانوهایم را بغل مىگیرم و مىلرزم. نه از سرما که از تصور پیرى. (درآغوش شهرو که مانند زادگاه آدمى آشنا بود، حتى تصور پیرى هم لذتبخش بود.) صداى پاهاى زنى را مىشنوم که از پله پایین مىآید. گمانم راه گم کرده است. به او نگاه مىکنم که خسته است. دگمه آسانسور را مىزند و مىآید کنارم مىنشیند. سرش را روى زانوهایش گذاشته و من با دیدن او که به طبیعتى قطبى مىماند سردم مىشود. نمىدانم چقدر وقت است که منتظر آسانسور بودیم. آسانسور ایستاده است. یک لحظه شک برم مىدارد که شاید زن، جنازهاىست مومیایى که به خوابم آمده است. دست بر شانهاش مىگذارم که حتى از پشت پیراهن سرداست. یکه مىخورد. سر بلند مىکند و لبخند مىزند. لبخند او شبیه لبخند کتابدار کتابخانه کتابهاى فراموش شده است. لبخند او مانند ده کلمهاى است که پریروز نوشته بودم. در را باز مىکند و وارد آسانسور مىشود. یک لحظه تردید مىکنم. از او مىترسم. اما مثل کسى که به دنبال خوابش مىرود، به دنبال او وارد آسانسور مىشوم.کنارش که مىایستم سرماى بدنش را حس مىکنم. سرماى بدن او چله زمستان را به یادم مىآورد. آسانسور راه مىافتد و من مانند اسبى که به انتظار وقوع زلزله بىتاب است، نگاه او را بر تنم حس مىکنم. نگاه او سنگین است. اگر مىتوانستم به او اعتماد کنم به انتظار صبح مىرفتیم جایى مىنشستیم و من برایش از شهرو مىگفتم که مانند زادگاهم آشنا بود. او چشمهایش را مىبندد و بارى سنگین را از روى دوشم برمىدارد. مىخواهم کمر راست کنم که ناگهان آسانسور در جایى توقف مىکند. نمىدانم کجا هستیم. به سرم مىزند که شاید بین دیروز و فردا متوقف ماندهایم. زن انگار انتظار این واقعه را داشته است. حتى چشمهایش را باز نمىکند. گمانم یخ زده است. دستم را روى زنگ خطر مىگذارم. صداى زنگ در جایى که شاید بین تنهایى و ابدیت باشد طنین مىاندازد و بعد سکوتى قطبى همه جا را فرامىگیرد. با مشت به دیوار آلومینیمى آسانسور مىکوبم. صدایى فلزى با صداى خنده زن یکى مىشود. مىنشینم و تکیه به دیوار مىدهم. حالا دیگر مىدانم که سرنوشتم با سرنوشت همسفر بیگانهام یکى شده است. در جایىبین دیروز و فردا، به انتظار فردایى که نمىدانم چه وقت و چگونه استمانند او یخ مىزنم.