سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47196 | بازدیدهای امروز: 120
Just About
تاملی بر تنهایی-دو گونه پایان - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تاملی بر تنهایی-دو گونه پایان

پایان اول

 

نشسته‏ام اینجا و چشم دوخته‏ام به تلویزیون. چیزى به صبح نمانده. چشم‏هایم را که از خواب سنگین شده‏ است مى‏بندم و در جایى، بین خواب و بیدارى کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده را مى‏بینم. عمارتى است پنج طبقه از سنگ سیاه و با نماى گوتیک. باران مى‏بارد ومن ناگزیر از درى گردان که از ازل همی نگونه بر پایه خود مى‏گردیده است داخل عمارت‏مى‏شوم. از پله‏هاى سنگى بالا مى‏روم و در نیم‏طبقه پایینى‏آخرین‏طبقه‏کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده، یک لحظه از پنجره به خواب خیسم نگاه مى‏کنم. کسانى که زمانى شاید مى‏شناختماشان خوابم را لگدمال مى‏کنند. چشم‏هایم را باز مى‏کنم و مى‏بینم که در جعبه تلویزیون برف مى‏بارد.

 

پایان دوم

 

نشسته‏ام اینجا و خیال مى‏کنم در کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده نشسته‏ام. شب از نیمه گذشته است و من دیگر حرفى ندارم که بگویم. مى‏توانم از پله‏ها پایین بروم. اما یادم مى‏آید که کسى منتظرم نیست. روى پله مى‏نشینم، زانوهایم را بغل مى‏گیرم و مى‏لرزم. نه از سرما که از تصور پیرى. (درآغوش شهرو که مانند زادگاه آدمى آشنا بود، حتى تصور پیرى هم لذتبخش بود.) صداى پاهاى زنى را مى‏شنوم که از پله پایین مى‏آید. گمانم راه گم کرده است. به او نگاه مى‏کنم که خسته است. دگمه آسانسور را مى‏زند و مى‏آید کنارم مى‏نشیند. سرش را روى زانوهایش گذاشته و من با دیدن او که به طبیعتى قطبى مى‏ماند سردم مى‏شود. نمى‏دانم چقدر وقت است که منتظر آسانسور بودیم. آسانسور ایستاده است. یک لحظه شک برم مى‏دارد که شاید زن، جنازه‏اى‏ست مومیایى که به خوابم آمده است. دست بر شانه‏اش مى‏گذارم که حتى از پشت پیراهن سرداست. یکه مى‏خورد. سر بلند مى‏کند و لبخند مى‏زند. لبخند او شبیه لبخند کتابدار کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده است. لبخند او مانند ده کلمه‏اى است که پریروز نوشته بودم. در را باز مى‏کند و وارد آسانسور مى‏شود. یک لحظه تردید مى‏کنم. از او مى‏ترسم. اما مثل کسى که به دنبال خوابش مى‏رود، به دنبال او وارد آسانسور مى‏شوم.کنارش که مى‏ایستم سرماى بدنش را حس مى‏کنم. سرماى بدن او چله زمستان را به یادم مى‏آورد. آسانسور راه مى‏افتد و من مانند اسبى که به انتظار وقوع زلزله بى‏تاب است، نگاه او را بر تنم حس مى‏کنم. نگاه او سنگین است. اگر مى‏توانستم به او اعتماد کنم به انتظار صبح مى‏رفتیم جایى مى‏نشستیم و من برایش از شهرو مى‏گفتم که مانند زادگاهم آشنا بود. او چشم‏هایش را مى‏بندد و بارى سنگین را از روى دوشم برمى‏دارد. مى‏خواهم کمر راست کنم که ناگهان آسانسور در جایى توقف مى‏کند. نمى‏دانم کجا هستیم. به سرم مى‏زند که شاید بین دیروز و فردا متوقف مانده‏ایم. زن انگار انتظار این واقعه را داشته است. حتى چشم‏هایش را باز نمى‏کند. گمانم یخ زده است. دستم را روى زنگ خطر مى‏گذارم. صداى زنگ در جایى که شاید بین تنهایى و ابدیت باشد طنین مى‏اندازد و بعد سکوتى قطبى همه جا را فرامى‏گیرد. با مشت به دیوار آلومینیمى آسانسور مى‏کوبم. صدایى فلزى با صداى خنده زن یکى مى‏شود. مى‏نشینم و تکیه به دیوار مى‏دهم. حالا دیگر مى‏دانم که سرنوشتم با سرنوشت همسفر بیگانه‏ام یکى شده است. در جایى‏بین دیروز و فردا، به انتظار فردایى که نمى‏دانم چه وقت و چگونه است‏مانند او یخ مى‏زنم.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل