سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47144 | بازدیدهای امروز: 68
Just About
تاملی بر تنهایی-قسمت بیست و چارم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تاملی بر تنهایی-قسمت بیست و چارم

چرا مى نویسم؟

 

حضور من در کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده ظاهراً به خاطر این است که مى‏خواهم بیوگرافى ساعت‏هاى خالى زندگیم را بنویسم. از خودم مى‏پرسم‏آیا حقیقت دارد که این‏ها همه بر من گذشته است؟ گذشته من که شهرو هم جزوى از آن است به نظرم شبیه جامى شکسته است، جامى هزار تکه و من به اجبار سعى مى‏کنم هر تکه‏اش را از جایى که نمى‏دانم کجاست و در وقتى که نمى‏دانم چه وقت است جمع کنم. از خودم مى‏پرسم، آیا این کارى بیهوده نیست؟ آیا هرگز مى‏توانم آخرین تکه این جام هزار تکه را از اعماق مارپیچ‏زمان پیدا کنم که شاید باطل‏السحر تنهاییم باشد،که شاید آخر سر با دیدن این جام بدانم که در اینجا چه مى‏کنم؟ از خودم مى‏پرسم، اگر روزى تکه‏هاى این جام را بیابم، با آن چه مى‏کنم؟ نمى‏شکنمش‏ که دوباره به دنبال تکه‏هایش بگردم؟ گمانم هرمس هرگز در آینه خود را ندیده است. اگر روزى مقابل آینه مى‏ایستاد، شاید آینه با دیدن دوچهرگى اساطیریش تیره مى‏شد. من هر روز خود را در آینه مى‏بینم، اما هرگز به شفافیت آینه توجه نکرده‏ام. بهرام گوروقتى که در قصر خورنق با در بسته حجره‏اى مواجه شد، اینقدر شهامت داشت که از خازن قصر کلید حجره را بخواهد و تقدیر خود را نقش در نقش، نگاشته بر گنبد حجره ببیند. ما اگر چه از یک ریشه‏ایم، اما فرق من با او این است که من اینجا در حاشیه نشسته‏ام و حتى شهامت این را ندارم که از اعماق مارپیچ زمان تکه‏هاى جام هزار تکه گذشته‏ام را بیابیم. مى‏نشینم همین جا و چیزهایى را به یاد مى‏آورم که معلوم نیست بر من گذشته باشند و سعى مى‏کنم در این میان از شهرو چیزى بسازم که شاید زمانى آرزو مى‏کرده‏ام اینچنین باشد و چه بسا که هرگز اینچنین نبوده است.

 

گریزگاه

 

کتابدار در انتهاى تالار حضورى سایه‏وار دارد. مهتابى‏ها مانند خرمگس وزوز مى‏کنند. من به این فضاى بسته گریخته‏ام که به حقیقت تنهاییم پى‏ببرم. از صبح باران بى‏وقفه مى‏بارد. امروز شاهد به پایان رسیدن یکى از روزهاى مالیخولیایى نوامبرم. آسمان سیاه است. درخت‏ها برهنه‏اند و آخن، قفس کبوترى است که خیس از باران به خواب رفته است.

 

فهرست کتاب‏هاى فراموش شده

 

حرفى ندارم که بگویم. پیش کتابدار مى‏روم و فهرست کتاب‏هاى فراموش شده را از او مى‏گیرم. در اینجا چهار جلد اول را مى‏نویسم که‏به اندازه چهار خط تنهاییم را فراموش کنم:

ـ زمستان شمعدانى‏ها را در گلخانه نگه دارید

ـ در هر نظمى که ایجاد مى‏کنید،جایى هم براى بى‏نظمى بگذارید.

ـ دویدن در پى ماه

ـ اگر ارسطو در چین متولد مى‏شد

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل