ملاقات یکى از پیروان آیین گنوسى
مرد میانسال روى کتاب قطورى که جلو رویش باز است از خواب بیدار مىشود. انگار که با دمیدن صور اسرافیل از خواب مرگ برخاسته باشد خمیازه مىکشد. سیاهى حفره دهانش یادآور غارى است در بابل، در ایران، در مصر. او کتابش را مىبندد، به اطراف با تحقیر نگاهى مىکند و مىرود. من به دنبال او مىروم. در پاگرد ایستاده است و دارد سیگار مىکشد. چشمهایش خمارآلود است. او به کسى مىماند که پیش از مرگ حشیش کشیده باشد. من به او نگاه مىکنم که انگار کور است،که انگار فقط خودش را مىبیند. او زیر نور چراغى ایستاده که مایل مىتابد. من در نیمه تاریک ایستادهام. پیکر او به گور مىماند. جسم او مدفن روحش است. از این نظر او مرا به یاد پیروان آیین گنوسى مىاندازد. احساس مىکنم او که حتماً خود را ابرانسان مىپندارد از میان کتابهاى فراموش شده آیین گنوسى به جهان تبعید شده و حال گریزگاهى مىجوید. او ظاهرا مأیوس و کابوس زده است. هستى او نمایانگر یک جور بیمارى است. از چهره منقبضش معلوم است که حسرت انتقام دارد. او چندین چهره دارد. هر چهره نقابى است بر چهره
دیگرش تا هزارمین چهره که هرگز آشکار نشده. در وجود این مرد، من اکنون حقیقت هزار چهره پیرآندللو را مىبینم. در کتابخانه کتابهاى فراموش شده، در وجود این مرد از گور برخاسته ارتدادى را مىبینم که از آغاز تاریخ تا امروز ادامه داشته و همواره شکلهاى گوناگون به خود گرفته.گاهى اسلاف این مرد بر ضد جزمیت اربابان کلیسا و کنیسا جنگیدهاند، گاهى در عزلتکدههاشان خود را جرقهاى از حریق خداوندى پنداشتهاند که اگر به منشأ خود مىپیوسته نور بر ظلمت پیروز مىشده است.گاهى نیز شاعرانى خرقه بر دوش بودهاند که در شبهاى مهتابى در حسرت معشوقهاى شعر مىگفتند و گاهى شاعرانى بنگى بودهاند که سرگردان در کوچههاى پر گل و لاى متروپلهاى تازه متولد شده اروپا در جستجوى پرى الهامشان بودند که نیم قرن بعد در قالب روزنبرگ، هیتلر،گوبلز و دوچه در جشنهاى خونآلود با سمفونى واگنر برقصند.
از چشمهاى نیمهمردهاش معلوم است که زندگى را تحقیر مىکند. در زیر نور مایل چراغ مىبینم که سیگارش را مانند آینده بشریت زیر پا له مىکند. از کنارم که مىگذرد، صداى پایش را مىشنوم. صداى پاى او به صداى پاى روحى سرگردان مىماند که در راهى پرپیچ و خم گم شده است. چشمهایم حالا از وحشت یخ زدهاند.