سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47047 | بازدیدهای امروز: 4
Just About
تاملی بر تنهایی-قسمت بیست و دوم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تاملی بر تنهایی-قسمت بیست و دوم

آدمک برفى

 

حالا من اینجام. شهرو اینجاست. خودش را در آینه بخارگرفته مى‏بیند. خودم را مى‏بینم. موهاى خیسم را که روى شانه ریخته‏ مى‏بینم. از وقتى که اینجام از دیدن خودم لذت مى‏برم. تازه یادم آمده که زنده‏ام. یک هفته است که دارم زندگى مى‏کنم. این‏ها را باید براى آدمک برفى بنویسم. آدمک برفى با قلب یخچالیش که دارد از غصه ذوب مى‏شود. زن‏ها محکومند که محبت کنند. ماها به خودآزارى عادت کرده‏ایم. من عادت کرده‏ام با خیال آدمک برفى که حالا حتماً تنهاست خودم را آزار بدهم. جواد نیست. جواد رفته است خرید. من در غیاب او تازه فهمیدم که چقدر به این خانه، به این فضاى دلگیر خو گرفته‏ام. حتى غیاب یک‏ساله‏ام این عادت را از بین نبرده. خوبیش این است که احساس غربت نمى‏کنم. انگار که این یک سال کابوسى بوده است. بخار روى آینه را با سر انگشت‏هایم پاک مى‏کنم و چشم‏هایم را مى‏بینم که

مى‏درخشند. حس مى‏کنم تازه به دنیا آمده‏ام. حالا برف‏ها آب شده‏اند، و من از خواب زمستانى بیدار شده‏ام. بیدار شده‏ام که از زندگى لذت ببرم.جواد نیست. وگرنه به آغوشش مى‏رفتم. یعنى معنى تازگى و طراوت را مى‏فهمد؟ دلم مى‏خواهد مثل هواى کوهستان باطراوت باشم. تنها چیزى که در این خانه تغییر کرده، همین ننویى‏است که در نشیمن آویخته است. من روى ننو دراز کشیده بودم و به آدمک برفى فکر مى‏کردم‏که رؤیاهایم را منجمد مى‏کرد. جوادازآغوشم‏بیرون‏آمده بود. مى‏دیدمش. مثل خواب سر شب بود. من سر شب شیرین مى‏خوابم. اما همین که آدمک برفى به خوابم مى‏آید، سردم مى‏شود. یخ مى‏زنم. منجمد مى‏شوم. بعد حتى جواد هم نمى‏تواند یخ‏هایم را ذوب کند. بخار آینه را با سرانگشت‏هایم پاک مى‏کنم و خودم را مى‏بینم. حتى در آینه بخارگرفته هم معلوم است که باطراوتم. پیش خودم فکر مى‏کنم که همین حالا حتماً خیلى‏ها دارند خواب مى‏بینند. من خوابى را که سر شب مى‏بینم، زود فراموش مى‏کنم. الان تازه شب شده. جواد نیست. این نزدیکى‏ها پمپ بنزینى هست که همیشه خدا باز است. جواد رفته سیگار بخرد. اتاق بوى نفس دود گرفته او را مى‏دهد. شاید بوى اتاق، آدمک برفى را به یادم مى‏آورد. یعنى هنوز هم دوستش دارم؟ از این فکر وحشت مى‏کنم. این‏ها همه را برایش مى‏نویسم. همین فردا. تا فردا وقتى نمانده. تا چشم به هم بزنم، فردا مى‏آید و من به اندازه یک روز دیگر پیر مى‏شوم. آدمک برفى از پیرى مى‏ترسید. مى‏ترسید ذوب بشود. من اما پیرى را دوست دارم. در آینه نگاه مى‏کنم و مى‏بینم که هنوز هزار روز دیگر وقت دارم. هزار روز دیگر هم مى‏توانم به آدمک برفى بنویسم که قلبش یخ بسته است. بنویسم که حتى قلب منجمدش را دوست مى‏داشتم. اما دیگر نمى‏توانستم. هر چه باشد جواد هم بود. جواد هم هست. جواد گذشته من است. دست‏هاى او براى اولین بار تنم را لمس کرد. هنوز خوب یادم است. اما این حرف‏ها را نمى‏شود همه جا گفت. این چیزها رازهاى شیرین زندگى است. خوبى راز در این است که به زندگى معنى مى‏دهد. من رازها را دوست دارم. دلم مى‏خواهد همه رازهایشان را به من بگویند که من برایشان تا هزار روز دیگر نگه دارم. اما آدمک برفى رازهایم را دزدید. رازهایم حتماً الان دارند ذوب مى‏شوند. مثل قلب او. مثل تن او که هر شب به کابوس‏هایم مى‏آید. ایکاش کابوس‏هاى آدمى در داشت. اگر اینجور بود، در کابوس‏هایم را قفل مى‏کردم که او نتواند وارد بشود. اما مى‏ترسم. مى‏ترسم که او کلید قفل کابوس‏هایم را بدزدد. موهایم را خشک مى‏کنم و لذت مى‏برم. جواد اگر برگردد، به آغوشش مى‏روم. مى‏دانم که هزار روز دیگر من و او به هزار روز قبل برمى‏گردیم. هزار روز قبل آدمک برفى را شناختم. جواد تلخ نیست. سنگ است. مثل کوه. ذوب نمى‏شود. هزار سال وقت مى‏خواهد که تغییر کند. اما من فقط هزار روز دیگر وقت دارم. یعنى تا آن موقع چیزى عوض مى‏شود؟ فرقى هم نمى‏کند. من دیگر عادت کرده‏ام. از بچگى به ما یاد مى‏دهند که زود عادت کنیم. من حالا هم به سرما عادت دارم و هم به صخره. از حمام بیرون مى‏آیم. خرت و خورت‏هایم همه جا پخش و پلا هستند. آشفتگى زیباست. دلم مى‏خواهد تا وقت دارم، چیزهاى خوب دنیا را جمع کنم. چیزهاى خوب دنیا مثل شادى‏هاى کوچک هستند. شادى‏هاى کوچک براى من کافى‏اند. اما آدمک برفى دنبال شادى‏هاى بزرگ مى‏گشت که دستمالیشان کند. دورشان بیندازد. خرابشان کند. تباه مى‏کرد. مثل شب تاریک بود. من اما از روشنایى روز لذت مى‏برم. هواى ابرى هم مى‏تواند زیبا باشد. حتماً که نباید همیشه خدا آفتاب بتابد. در هواى نیمه تاریک راحت تر مى‏شود شادى‏هاى کوچک را پنهان کرد. این چیزها را نمى‏فهمید. جواد هم همینجور است. اما هر چه باشد گذشته مشترکى هست که فقط مال من و اوست. جدایى سخت است. اول سختم بود که همه چیز را بگذارم و بروم. اما دیگر نمى‏توانستم. مثل کوه سنگین بود. حس مى‏کردم با همه پیکر سنگى‏اش روى سرم دارد خراب مى‏شود. اما هر چه بود، چند سالى با هم بودیم. پونزده سال. شاید هم بیشتر یا کمتر. فرقى نمى‏کند. من دلم نمى‏خواهد سال‏هاى زندگیم را بشمارم. مى‏گویم هزار روز دیگر. انگار که هزار سال یا هزار ساعت دیگر. اینجور راحت تر است. وقتى که این روزها، همه شبیه همند واقعاً فرقى نمى‏کند. عجیب این است که گاهى حوصله‏ام سر مى‏رود. حالا اگر بچه داشتم شاید با بچه‏دارى سرگرم مى‏شدم. حتماً زایمان حادثه بزرگى است. نمى‏دانم. مى‏ترسم. حتى فکرش را که مى‏کنم‏ ترس برم مى‏دارد. بعضى وقت‏ها خیال مى‏کنم که اگر بچه‏دار مى‏شدم، یک مجسمه سنگى به دنیا مى‏آوردم. هر چه باشد، بهتر از آدمک برفى است که هیچ اطمینانى به او نیست. معلوم نیست یک ساعت دیگر یا هزار روز دیگر ذوب مى‏شود. آدمک‏هاى برفى در زمستان‏هاى قطبى حتى بیشتر از هزار روز عمر مى‏کنند. لباس‏هایم را یکى یکى جمع مى‏کنم. به دقت. دسته‏شان مى‏کنم. توى کمد مى‏چینمشان. به دقت. یکى‏ یکى. هنوز هم هر وقت در کمد لباس را باز مى‏کنم، مى‏ترسم. مثل آن روز که کمد لباس فروریخت و من جیغ کشیدم. مگر آدم چقدر مى‏تواند باسمه‏اى زندگى کند؟ خوب، من هم آدمم. سنگ صبور که نیستم. آخرسر تارهاى عنکبوت همه جا را گرفته بود. دستم نمى‏رفت. غبار بدتر از تارهاى عنکبوت بود. انگار که نبودیم. آدم وقتى که نباشد، غبار جایش را مى‏گیرد. هر موقع که خودم را در آینه مى‏دیدم، حس مى‏کردم غبار بر شانه‏هایم نشسته است. این‏ها را همین فردا براى آدمک برفى مى‏نویسم. ایکاش جواد زودتر برگردد. همین که صداى پاهایش را مى‏شنوم، خیالم راحت مى‏شود. مطمئن مى‏شوم که هنوز هست. همیشه که نمى‏شود از اول شروع کرد. هزار سال پیش مى‏شد، اما الان دیگر دیروقت است. این وقت شب من هیچوقت از خانه بیرون نمى‏روم. حالا دیگر عادت کرده‏ام. اوایل سخت بود. از ترس، روزها هم از خانه بیرون نمى‏رفتم. آدم حتى به غربت هم عادت مى‏کند. رادیو را روشن مى‏کنم. من صدا را دوست دارم. معنى صداهاى اینجا را خوب نمى‏فهمم. هنوز بیگانه‏اند. اما اگر از شوق بلرزند، لذت مى‏برم. آدمک برفى از صدا نفرت داشت. جواد هم همینطور است. فقط از شنیدن صداى خودش لذت مى‏برد. صداى پاهایش را مى‏شنوم. حتماً الان در را باز مى‏کند. مثل صخره سخت است. به ندرت دیده‏ام لبخند بزند. مى‏آید تو. مى‏خواهم به آغوشش بروم. اما همیشه چیزى را بهانه مى‏کند. مى‏دانم. این را دیگر خوب حس مى‏کنم.حتماً گمان مى‏کند دستمالى شده‏ام. گاهى در حمام هزار بار خودم را مى‏شویم. انگار که آلوده‏ام. جواد راضى که مى‏شود، از کابوس‏هایم بیرون مى‏رود. مثل غبار است. اگر صداى پایش را نمى‏شنیدم شک مى‏کردم که هنوز هست. اما الان صداى پایش را مى‏شنوم. حتماً در را باز مى‏کند. من به فردا فکر مى‏کنم و به آدمک برفى که دارد ذوب مى‏شود. فردا این‏ها همه را برایش مى‏نویسم. سایه جواد مثل سایه کوه سنگین است. رادیو را خاموش مى‏کنم، روى ننو کنارش مى‏نشینم و سرم را به شانه‏اش تکیه مى‏دهم.

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل