آدمک برفى
حالا من اینجام. شهرو اینجاست. خودش را در آینه بخارگرفته مىبیند. خودم را مىبینم. موهاى خیسم را که روى شانه ریخته مىبینم. از وقتى که اینجام از دیدن خودم لذت مىبرم. تازه یادم آمده که زندهام. یک هفته است که دارم زندگى مىکنم. اینها را باید براى آدمک برفى بنویسم. آدمک برفى با قلب یخچالیش که دارد از غصه ذوب مىشود. زنها محکومند که محبت کنند. ماها به خودآزارى عادت کردهایم. من عادت کردهام با خیال آدمک برفى که حالا حتماً تنهاست خودم را آزار بدهم. جواد نیست. جواد رفته است خرید. من در غیاب او تازه فهمیدم که چقدر به این خانه، به این فضاى دلگیر خو گرفتهام. حتى غیاب یکسالهام این عادت را از بین نبرده. خوبیش این است که احساس غربت نمىکنم. انگار که این یک سال کابوسى بوده است. بخار روى آینه را با سر انگشتهایم پاک مىکنم و چشمهایم را مىبینم که
مىدرخشند. حس مىکنم تازه به دنیا آمدهام. حالا برفها آب شدهاند، و من از خواب زمستانى بیدار شدهام. بیدار شدهام که از زندگى لذت ببرم.جواد نیست. وگرنه به آغوشش مىرفتم. یعنى معنى تازگى و طراوت را مىفهمد؟ دلم مىخواهد مثل هواى کوهستان باطراوت باشم. تنها چیزى که در این خانه تغییر کرده، همین ننویىاست که در نشیمن آویخته است. من روى ننو دراز کشیده بودم و به آدمک برفى فکر مىکردمکه رؤیاهایم را منجمد مىکرد. جوادازآغوشمبیرونآمده بود. مىدیدمش. مثل خواب سر شب بود. من سر شب شیرین مىخوابم. اما همین که آدمک برفى به خوابم مىآید، سردم مىشود. یخ مىزنم. منجمد مىشوم. بعد حتى جواد هم نمىتواند یخهایم را ذوب کند. بخار آینه را با سرانگشتهایم پاک مىکنم و خودم را مىبینم. حتى در آینه بخارگرفته هم معلوم است که باطراوتم. پیش خودم فکر مىکنم که همین حالا حتماً خیلىها دارند خواب مىبینند. من خوابى را که سر شب مىبینم، زود فراموش مىکنم. الان تازه شب شده. جواد نیست. این نزدیکىها پمپ بنزینى هست که همیشه خدا باز است. جواد رفته سیگار بخرد. اتاق بوى نفس دود گرفته او را مىدهد. شاید بوى اتاق، آدمک برفى را به یادم مىآورد. یعنى هنوز هم دوستش دارم؟ از این فکر وحشت مىکنم. اینها همه را برایش مىنویسم. همین فردا. تا فردا وقتى نمانده. تا چشم به هم بزنم، فردا مىآید و من به اندازه یک روز دیگر پیر مىشوم. آدمک برفى از پیرى مىترسید. مىترسید ذوب بشود. من اما پیرى را دوست دارم. در آینه نگاه مىکنم و مىبینم که هنوز هزار روز دیگر وقت دارم. هزار روز دیگر هم مىتوانم به آدمک برفى بنویسم که قلبش یخ بسته است. بنویسم که حتى قلب منجمدش را دوست مىداشتم. اما دیگر نمىتوانستم. هر چه باشد جواد هم بود. جواد هم هست. جواد گذشته من است. دستهاى او براى اولین بار تنم را لمس کرد. هنوز خوب یادم است. اما این حرفها را نمىشود همه جا گفت. این چیزها رازهاى شیرین زندگى است. خوبى راز در این است که به زندگى معنى مىدهد. من رازها را دوست دارم. دلم مىخواهد همه رازهایشان را به من بگویند که من برایشان تا هزار روز دیگر نگه دارم. اما آدمک برفى رازهایم را دزدید. رازهایم حتماً الان دارند ذوب مىشوند. مثل قلب او. مثل تن او که هر شب به کابوسهایم مىآید. ایکاش کابوسهاى آدمى در داشت. اگر اینجور بود، در کابوسهایم را قفل مىکردم که او نتواند وارد بشود. اما مىترسم. مىترسم که او کلید قفل کابوسهایم را بدزدد. موهایم را خشک مىکنم و لذت مىبرم. جواد اگر برگردد، به آغوشش مىروم. مىدانم که هزار روز دیگر من و او به هزار روز قبل برمىگردیم. هزار روز قبل آدمک برفى را شناختم. جواد تلخ نیست. سنگ است. مثل کوه. ذوب نمىشود. هزار سال وقت مىخواهد که تغییر کند. اما من فقط هزار روز دیگر وقت دارم. یعنى تا آن موقع چیزى عوض مىشود؟ فرقى هم نمىکند. من دیگر عادت کردهام. از بچگى به ما یاد مىدهند که زود عادت کنیم. من حالا هم به سرما عادت دارم و هم به صخره. از حمام بیرون مىآیم. خرت و خورتهایم همه جا پخش و پلا هستند. آشفتگى زیباست. دلم مىخواهد تا وقت دارم، چیزهاى خوب دنیا را جمع کنم. چیزهاى خوب دنیا مثل شادىهاى کوچک هستند. شادىهاى کوچک براى من کافىاند. اما آدمک برفى دنبال شادىهاى بزرگ مىگشت که دستمالیشان کند. دورشان بیندازد. خرابشان کند. تباه مىکرد. مثل شب تاریک بود. من اما از روشنایى روز لذت مىبرم. هواى ابرى هم مىتواند زیبا باشد. حتماً که نباید همیشه خدا آفتاب بتابد. در هواى نیمه تاریک راحت تر مىشود شادىهاى کوچک را پنهان کرد. این چیزها را نمىفهمید. جواد هم همینجور است. اما هر چه باشد گذشته مشترکى هست که فقط مال من و اوست. جدایى سخت است. اول سختم بود که همه چیز را بگذارم و بروم. اما دیگر نمىتوانستم. مثل کوه سنگین بود. حس مىکردم با همه پیکر سنگىاش روى سرم دارد خراب مىشود. اما هر چه بود، چند سالى با هم بودیم. پونزده سال. شاید هم بیشتر یا کمتر. فرقى نمىکند. من دلم نمىخواهد سالهاى زندگیم را بشمارم. مىگویم هزار روز دیگر. انگار که هزار سال یا هزار ساعت دیگر. اینجور راحت تر است. وقتى که این روزها، همه شبیه همند واقعاً فرقى نمىکند. عجیب این است که گاهى حوصلهام سر مىرود. حالا اگر بچه داشتم شاید با بچهدارى سرگرم مىشدم. حتماً زایمان حادثه بزرگى است. نمىدانم. مىترسم. حتى فکرش را که مىکنم ترس برم مىدارد. بعضى وقتها خیال مىکنم که اگر بچهدار مىشدم، یک مجسمه سنگى به دنیا مىآوردم. هر چه باشد، بهتر از آدمک برفى است که هیچ اطمینانى به او نیست. معلوم نیست یک ساعت دیگر یا هزار روز دیگر ذوب مىشود. آدمکهاى برفى در زمستانهاى قطبى حتى بیشتر از هزار روز عمر مىکنند. لباسهایم را یکى یکى جمع مىکنم. به دقت. دستهشان مىکنم. توى کمد مىچینمشان. به دقت. یکى یکى. هنوز هم هر وقت در کمد لباس را باز مىکنم، مىترسم. مثل آن روز که کمد لباس فروریخت و من جیغ کشیدم. مگر آدم چقدر مىتواند باسمهاى زندگى کند؟ خوب، من هم آدمم. سنگ صبور که نیستم. آخرسر تارهاى عنکبوت همه جا را گرفته بود. دستم نمىرفت. غبار بدتر از تارهاى عنکبوت بود. انگار که نبودیم. آدم وقتى که نباشد، غبار جایش را مىگیرد. هر موقع که خودم را در آینه مىدیدم، حس مىکردم غبار بر شانههایم نشسته است. اینها را همین فردا براى آدمک برفى مىنویسم. ایکاش جواد زودتر برگردد. همین که صداى پاهایش را مىشنوم، خیالم راحت مىشود. مطمئن مىشوم که هنوز هست. همیشه که نمىشود از اول شروع کرد. هزار سال پیش مىشد، اما الان دیگر دیروقت است. این وقت شب من هیچوقت از خانه بیرون نمىروم. حالا دیگر عادت کردهام. اوایل سخت بود. از ترس، روزها هم از خانه بیرون نمىرفتم. آدم حتى به غربت هم عادت مىکند. رادیو را روشن مىکنم. من صدا را دوست دارم. معنى صداهاى اینجا را خوب نمىفهمم. هنوز بیگانهاند. اما اگر از شوق بلرزند، لذت مىبرم. آدمک برفى از صدا نفرت داشت. جواد هم همینطور است. فقط از شنیدن صداى خودش لذت مىبرد. صداى پاهایش را مىشنوم. حتماً الان در را باز مىکند. مثل صخره سخت است. به ندرت دیدهام لبخند بزند. مىآید تو. مىخواهم به آغوشش بروم. اما همیشه چیزى را بهانه مىکند. مىدانم. این را دیگر خوب حس مىکنم.حتماً گمان مىکند دستمالى شدهام. گاهى در حمام هزار بار خودم را مىشویم. انگار که آلودهام. جواد راضى که مىشود، از کابوسهایم بیرون مىرود. مثل غبار است. اگر صداى پایش را نمىشنیدم شک مىکردم که هنوز هست. اما الان صداى پایش را مىشنوم. حتماً در را باز مىکند. من به فردا فکر مىکنم و به آدمک برفى که دارد ذوب مىشود. فردا اینها همه را برایش مىنویسم. سایه جواد مثل سایه کوه سنگین است. رادیو را خاموش مىکنم، روى ننو کنارش مىنشینم و سرم را به شانهاش تکیه مىدهم.