داستانگویى: محکومیت یا تقدیر؟
قهرمان یکى از داستانهاى بوریس ویان ناخواسته وارد میدان مین مىشود. (البته در این مورد ناخواستگى تقدیرى است که با منطق ارسطویى نمىتوان توجیهاش کرد) پایش که روى مین مىرود، صداى ضامن را مىشنود. در این لحظه او به خوبى مىداند که اگر پایش را از روى مین بردارد تکه تکه مىشود. در این حال تنها چارهاش این است که بر کاغذىداستانى بنویسد که قهرمانش خودش است: سربازى که ناخواسته به میدان مین مىرود و صداى ضامن را مىشنود. کاغذ را تا آنجا که مىتواند پرت مىکند و پایش را از روى مین برمىدارد. داستان به پایان مىرسد.
گفتهاند که امروزه روز ما یک دوره بحرانى را مىگذرانیم، و فراموش کردهاند که بحران اگر پایدار باشد، خاصیت خود را از دست مىدهد. در این صورت بحران نه بحران که برزخ است.گمانم برزخ یا بحران یا هر چه اسمش را مىگذارید به میدان مینى مىماند که ما ناخواسته واردش شدهایم و حالا دستکم این چند نفرى که هنوز مىنویسند از هر نظر به سرباز داستان بوریس ویان شباهت دارند. تولستوى وقتى که یکى از رمانهاى تورگنیف را خواند، نوشت: نویسندگى کارى بیهوده است. خصوصاً براى کسانى که غمگینند و نمىدانند از زندگى چه مىخواهند. همو در سال 1905 پیشگویى مىکرد که زمانى نویسندگان خجالت مىکشند که شخصیتهاى تخیلى مثل ایوان ایوانویچ یا ماریا پتروونا خلق کنند. روزى خواهد رسید که هر کس جالبترین واقعه زندگیش را روى کاغذ بیاورد. تصور کنید اگر چنین روزى برسد، به تعداد ساکنین کره زمین نویسنده خواهیم داشت. به نظرم در میدان مین زندگى ماپیشگویى تولستوى دستکم از یک لحاظ تحقق یافته است. اما راستش شک دارم که هرکس خواندنىترین واقعه زندگیش را بنویسد. بعضىها نزیستهزندگیشان را مىنویسند. انگار من بخواهم عمهجانم را که از قضا بدترکیب است به جاى کلودیا شیفر جا بزنم. این کار البته یک جور پااندازى محترمانه است. اما مگر نویسندهاى که مىخواهد نویسنده بماند، کارى جز این مىکند؟ من و تو و شما نیز که پایمان روى مین لغزیده است، مىنویسیم که بمانیم. نه فرصت زندگى به ما دادهاند و نه مىتوانیم نزیسته، در این وضع بحرانى ننویسیم. تنها راه این است که شخصىترین وقایع زندگیم را و زندگیت را و زندگى او را بنویسیم. من اگر دیروز شهرو را در آغوش گرفته بودم مىنوشتم که آغوش او چه جور بود. بعد اگر تو آغوش شهروى خودت را به یاد مىآوردى یا خیال مىکردى که آغوش او مىبایست مثل آغوش شهروى من باشد، من کارم را به انجام رسانده بودم. یعنى شماها مىفهمیدید که من هم هستم، و ما احساس مىکردیم با این زبان که تنها دستمایهمان است هنوز مىتوانیم با هم حرف بزنیم. دیشب نادر تلفن کرد. همین چیزها را به او گفتم.گفت نویسنده به گوسفندى مىماند که باید خوب بچرد، وگرنه پشم نمىدهد. حس مىکنم نچریده پشم مى دهم. خبکه چى؟این البته سؤال خوبى است. اما اگر پاى من روى مین نرفته بود، شاید مىتوانستم به راه خودم بروم؛ شاید به چراگاهى مىرسیدم. بعضى وقتها فکر مىکنم وضع ما به یکى از صحنههاى فیلمهاى چارلى چاپلین مىماند. تصور کن که در میدان مین پایمان روى مین رفته و مىنویسیم که پایمان روى مین رفته و نوشتهمان را دست به دست مىدهیم. البته صرفنظر از اینها من نادر را واقعاً دوست دارم. اما این دلیل نمىشود که بیایم و داستان دوستىمان را تعریف کنم. گوته در نمایشنامه تاسو سرانجام نویسندهاى را که شخصىترین وقایع زندگیش را تعریف مى کند نشان مىدهد. او محکوم است در نقش بازیگرى اندوهگین به روى صحنه برود و اندوهش را روى صحنه بیاورد. در این تراژدى، خندهدار این است که او نه ناخواسته که به دلخواه خودش به میدان مین مى رود. تاسو از یک سو قربانى جامعهاى است که او را طرد مىکند و از سوى دیگر شهیدى است که تقدیس مىشود. در واقعه کربلا، امام حسین هر دو سویه این شخصیت را نشان مى دهد. فقط بدى اینجور وقایع تراژیک این است که جنازه بازیگران نقش اول روى دست تماشاگران مىماند. تصور کنید به تآتر رفتهاید و برگشتن با جنازه بازیگر نقش اول به خانهتان برمىگردید