بیمهفروش
ساعت: شش و سى و دو دقیقه بعد از ظهر
رضا بعد از شش سال تلفن مىکند، و من اینقدر احمقم که خیس، از زیر دوش بیرون مىآیم، گوشى را برمىدارم و صدایش را مىشنوم که مىگوید هواى دیدار مرا دارد، و من احمق، اینقدر خوشباورم که گمانم در خرابآباد ایرانیان این شهر او واقعاً به سرش زده مرا ببیند، و اینقدر تنها هستم که به شوق مىآیم.
ساعت:هفت و بیست و پنج دقیقه بعداز ظهر
رضا زنگ مىزند، و من خوشباور هنوز فکر مىکنم که او تنهاست. در را باز مىکنم و با تعجب آنها را مىبینم. هردو را مىشناسم. سالهاى اول دانشجوییم مدتى همکلاس بودیم. حالا هردو تغییر کردهاند. بیشتر به دلالهاى محبت مىمانند. ساعت رولکس طلا، کت و شلوار بوس و کراوات. مردک انگار که کسر شأنش است کفشهایش را دربیاورد. نمىگویم به احترام خانه من. دستکم به حرمت این گلیمى که با نقشهاى معصومانهاش توقع دارد لگدمالش نکنیم. با کفشهاى ورنى گهاندودش حرمت خانهام را مىشکند. مىنشیند و با چشمهاى آبیش آرامش ازلى کتابهایم را برهممىزند. یک جور صمیمیت ریاکارانه دارد. همان دم از او بدم مىآید. دلم مىخواهد از خانهام بیرونش کنم. اما به خاطر آن دیگرى، رضا که مدتى با هم نیمهشبها در این شهر، مست گشتهایم، با هم بر این خاک اشک ریختهایم، تحملش مىکنم. اینقدر احمقم که باور دارم او هم بر آن مستىها ارج مىگذارد.
ساعت: هفت و سى و یک دقیقه بعد از ظهر
چاى دم کردهام. حضرت آقا چاى میل ندارند. مىگویند چاى مال مریضهاست. قهوه مىنوشند. برایشان قهوه دم مىکنم. باب میلشان نیست. حضرت اجل مثل دست راست مشتوزنها عادت کرده است؛ عادت کرده است به قهوه نمىدانم چى که هر هفته از فلان مغازه قهوهفروشى تهیه مىکنند. حالا دیگر مردک فقط قهوه نیکاراگوئه زهرمار مىکند.
ساعت: هفت و سى و پنج دقیقه بعد از ظهر
مردک که بالاى منبر مىرود، مىفهمم که رضا سایهوار، انگلوار در کنار او زندگى مىکند. دلم مىخواهد با رضا گپ بزنم، دلم مىخواهد از این شش سال برایم بگوید؛ از خاطراتش، از سرگردانىها، شادىها و غمهایش، دلم مىخواهد از مستىهایمان بگویم و از شبى که تا صبح کافههاى این شهر را با هم زیر پا گذاشتیم و از سحر آن روز که مست و خراب دست در گردن هم انداختیم و او آواز مىخواند و من نمىدانم چرا مىگریستم. اما مردک مجال نمىدهد. مىخواهد بداند که من چه کارهام.گیر داده است. مىخواهد بداند که چه برنامهاى براى آیندهام دارم. مثل خررنگ کن ها حرف مىزند.کارت ویزیتش را نشانم مىدهد: جهانگیر دارقوزآبادى نمىدانم چى که کارچاقکن فلان شرکت بیمه است که در صدر نمىدانم کدامین جدول قرار دارد. چشمهاى رضا پوزشخواهانه از من مىگریزد. مىخندم. مىگویم غصه آینده مرا نخور. مىگویم بیخود خونت را کثیف نکن. وقتت را هدر نده. از این نمد پاره کلاهى نصیبت نخواهد شد. مردک سمج است. سماجتش چیزى از وقاحت کم ندارد. مىگوید علاقمند است که با من کار کند. منتهى شرطش این است که در سمینار مادرقحبگى شرکت کنم. مىگویم من از وقتى که خودم را شناختهام اینجور گشتهام. با یک شلوار جین، ژاکت دست بافى که برایم عزیز است و آن کتى که مىبینى، آن کتى که حالا مثل پوست تنم است. من نمىتوانم مثل خانمبیارها با مچاچنگ مردم بروم دنبال التذاذ. من عادت کردهام گوشت بدنم را بخورم. مردک اینقدر زرنگ است که زود مىفهمد من آدمبشو نیستم. دفتر و دستکش راروى میز پهن مىکند. تلفن موبایل هم دارد. اول به جایى تلفن مىکند. این هم حتماً جزوى از بازى است. من کمکم از این بازى خوشم مىآید. دلم مىخواهد رضا هم حرف بزند. دلم مىخواهد خودش باشد، با همه شلختگى افسانهاى، شوخوشنگى و لاقیدى دوستداشتنیش. اما بدبخت به دنبال صنار پول مفت، روحش را به این مردک مزلف فروخته است. سرانجام تلفنبازى تمام مىشود. قلم و کاغذ برمىدارد. مىپرسد چند سالم است. مىگویم سى و یک سال و او منحنى زندگیم را مىکشد. مىگوید اگر ماهى صد مارک بپردازم در شصد سالگى بیست و نه هزار و پانصد و هشتاد و پنج مارک به من خواهند پرداخت. مىگوید اینقدر مهربانند که اگر در چهل و پنج سالگى بمیرم، به بازماندگانم، پانزده سال بعد از مرگم بیست و نه هزار و پانصد و هشتاد و پنج مارک مىپردازند، انگار که من نمرده باشم، انگار که شصت ساله باشم. مىگوید اگر از کار بیفتم، اینقدر مهربانند که خودشان ماهانه صد مارک به حساب بیمهام واریز خواهند کرد و در شصت سالگى، اگر نمرده باشم بیست و نه هزار و پانصد و هشتاد و پنج مارک به من خواهند پرداخت. مىگویم جواد را مىشناختید؟ مىگوید او که خودش را از طبقه هفدهم پرت کرد پایین؟ مىپرسم، راستى چرا؟ مىگوید، حیف که پیش ما بیمه بود. حالا باید بیست و نه هزار و پانصد و هشتاد و پنج مارک به بازماندگانش بدهیم. مىگویم، غصه مرا نخور. من هنوز چشمآویزى را که مادرم وقت تولد به گردنم انداخت دارم. مىگوید اینها خرافات است. مىگویم قبول. اما این مزرعه که من باشم آفت ندارد. خیالت جمع. مردک پوزخند مىزند که اعصابم را خرد کند.
ساعت:هشت و ده دقیقه بعد از ظهر
دارند مىروند. مىگویم شما واقعاً مهربانید حضرت اجل. اما گمانم زیادى روى من قیمت گذاشتید. من نه بازماندهاى دارم و نه در کتابخانه کتابهاى فراموش شده خطرى تهدیدم مىکند. چندرغاز هم نمىارزم که یک صدم این مقدار ناقابل را به تو بدهم، و به رضا نگاه مىکنم که در لباس میرزا قشمشمها مسخ شده است. به او مىخندم.
ساعت: هشت و پانزده دقیقه بعد از ظهر
آنها رفتهاند پنجره را باز مىکنم که هواى ناپاک تصفیه شود.
مدتىست که شهرورفته است. اما هنوز چیزى ازگرماى بدن او مانند ردپایى بر راهى برفگرفته روى ملافه باقى مانده است. مىغلتم و این گرما را که به بوى بدن او آغشته است حس مىکنم. این حس گنگ که انگار از سالهاى اول کودکیم به جا مانده شناسنامه ایرانى ام را به یادم مىآورد که باطل شده است. شهرو در را پشت سرش نبسته است. نور چراغ راهرو که از لاى درز در به اتاق خواب نفوذ مىکند، چشمم را مىزند. پشت به در، رو به دیوار مىغلتم و متوجه صداى شرشر آب مىشوم. شهرو حتماً در دستشویى خودش را مىشوید؛ شاید هم دارد حمام مىکند، و من در این روز شرجى اوت به پردهها فکر مىکنم که در این اتاق کوچک انگار که با همه وزنشانبر ذهنم آویخته باشند سنگینى مىکنند. چشمهایم از خستگى مثل پردهها سنگین مىشود و هزاران خیال کوچک همچون جرقههاى تاریکى ذهنم را روشن مىکند. دلم مىخواهد به شهرو فکر کنم که در این روز داغ، مأیوس از یک همآغوشى سرد، عرقهاى تنهامان را که حالا با هم یکى شدهاند با آب سرد مىشوید. اما این فقط یکى از جرقههاى کوچکى است که در تاریکى ذهنم مىدرخشد. بقیه، هر چه هست، چیزهایىست مبهم، ولى آشنا که نمىدانم کى و چگونه اتفاق افتادهاند. حس مىکنم هزاران سطح موازى مانند کاغذى بر آب در ذهنم شناورند، و من میان این سطوح، مرزهاى زمان و مکان را درمىنوردم.اما خیلى زود، پیش از آن که شهرو از در وارد شود، و با سخاوت و بخشنده به رویم لبخند بزند، و خیس مانند ماهى از آب گرفته کنارم دراز بکشد که سرماى تنش حس کنم، صدایى از لایههاى تاریک میان این سطحهاى ذهنىبه من مىگوید که حالا در آستانه سىسالگى مرزهایت معلوم است و هرگز از این مرزها نگذشتهاى و هر چقدر هم که در دوردستها سرگردان شوى، هرگز از مرزهایت نخواهى گذشت.