سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 46974 | بازدیدهای امروز: 66
Just About
تاملی بر تنهایی-قسمت بیستم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تاملی بر تنهایی-قسمت بیستم

بیمه‏فروش

 

ساعت: شش و سى و دو دقیقه بعد از ظهر

رضا بعد از شش سال تلفن مى‏کند، و من اینقدر احمقم که خیس، از زیر دوش بیرون مى‏آیم، گوشى را برمى‏دارم و صدایش را مى‏شنوم که مى‏گوید هواى دیدار مرا دارد، و من احمق، اینقدر خوش‏باورم که گمانم در خراب‏آباد ایرانیان این شهر او واقعاً به سرش زده مرا ببیند، و اینقدر تنها هستم که به شوق مى‏آیم.

ساعت:هفت و بیست و پنج دقیقه بعداز ظهر

رضا زنگ مى‏زند، و من خوش‏باور هنوز فکر مى‏کنم که او تنهاست. در را باز مى‏کنم و با تعجب آن‏ها را مى‏بینم. هردو را مى‏شناسم. سال‏هاى اول دانشجوییم مدتى همکلاس بودیم. حالا هردو تغییر کرده‏اند. بیشتر به دلال‏هاى محبت مى‏مانند. ساعت رولکس طلا، کت و شلوار بوس و کراوات. مردک انگار که کسر شأنش است کفش‏هایش را دربیاورد. نمى‏گویم به احترام خانه من. دست‏کم به حرمت این گلیمى که با نقش‏هاى معصومانه‏اش توقع دارد لگدمالش نکنیم. با کفش‏هاى ورنى گه‏اندودش حرمت خانه‏ام را مى‏شکند. مى‏نشیند و با چشم‏هاى آبیش‏ آرامش ازلى کتاب‏هایم را برهم‏مى‏زند. یک جور صمیمیت ریاکارانه دارد. همان دم از او بدم مى‏آید. دلم مى‏خواهد از خانه‏ام بیرونش کنم. اما به خاطر آن دیگرى، رضا که مدتى با هم نیمه‏شبها در این شهر، مست گشته‏ایم، با هم بر این خاک اشک ریخته‏ایم، تحملش مى‏کنم. اینقدر احمقم که باور دارم او هم بر آن مستى‏ها ارج مى‏گذارد.

ساعت: هفت و سى و یک دقیقه بعد از ظهر

چاى دم کرده‏ام. حضرت آقا چاى میل ندارند. مى‏گویند چاى مال مریضهاست. قهوه مى‏نوشند. برایشان قهوه دم مى‏کنم. باب میلشان نیست. حضرت اجل مثل دست راست مشتوزن‏ها عادت کرده است؛ عادت کرده است به قهوه نمى‏دانم چى که هر هفته از فلان مغازه قهوه‏فروشى تهیه مى‏کنند. حالا دیگر مردک فقط قهوه نیکاراگوئه زهرمار مى‏کند.

ساعت: هفت و سى و پنج دقیقه بعد از ظهر

مردک که بالاى منبر مى‏رود، مى‏فهمم که رضا سایه‏وار، انگل‏وار در کنار او زندگى مى‏کند. دلم مى‏خواهد با رضا گپ بزنم، دلم مى‏خواهد از این شش سال برایم بگوید؛ از خاطراتش، از سرگردانى‏ها، شادى‏ها و غم‏هایش، دلم مى‏خواهد از مستى‏هایمان بگویم و از شبى که تا صبح کافه‏هاى این شهر را با هم زیر پا گذاشتیم و از سحر آن روز که مست و خراب دست در گردن هم انداختیم و او آواز مى‏خواند و من نمى‏دانم چرا مى‏گریستم. اما مردک مجال نمى‏دهد. مى‏خواهد بداند که من چه کاره‏ام.گیر داده است. مى‏خواهد بداند که چه برنامه‏اى براى آینده‏ام دارم. مثل خررنگ کن ها حرف مى‏زند.کارت ویزیتش را نشانم مى‏دهد: جهانگیر دارقوزآبادى نمى‏دانم چى که کارچاق‏کن فلان شرکت بیمه است که در صدر نمى‏دانم کدامین جدول قرار دارد. چشم‏هاى رضا پوزشخواهانه ‏از من مى‏گریزد. مى‏خندم. مى‏گویم غصه آینده مرا نخور. مى‏گویم بیخود خونت را کثیف نکن. وقتت را هدر نده. از این نمد پاره کلاهى نصیبت نخواهد شد. مردک سمج است. سماجتش چیزى از وقاحت کم ندارد. مى‏گوید علاقمند است که با من کار کند. منتهى شرطش این است که در سمینار مادرقحبگى شرکت کنم. مى‏گویم من از وقتى که خودم را شناخته‏ام اینجور گشته‏ام. با یک شلوار جین، ژاکت دست بافى که برایم عزیز است و آن کتى که مى‏بینى، آن کتى که حالا مثل پوست تنم است. من نمى‏توانم مثل خانم‏بیارها با مچاچنگ مردم بروم دنبال التذاذ. من عادت کرده‏ام گوشت بدنم را بخورم. مردک اینقدر زرنگ است که زود مى‏فهمد من آدم‏بشو نیستم. دفتر و دستکش راروى میز پهن مى‏کند. تلفن موبایل هم دارد. اول به جایى تلفن مى‏کند. این هم حتماً جزوى از بازى است. من کم‏کم از این بازى خوشم مى‏آید. دلم مى‏خواهد رضا هم حرف بزند. دلم مى‏خواهد خودش باشد، با همه شلختگى افسانه‏اى، شوخ‏وشنگى و لاقیدى دوست‏داشتنیش. اما بدبخت به دنبال صنار پول مفت، روحش را به این مردک مزلف فروخته است. سرانجام تلفن‏بازى تمام مى‏شود. قلم و کاغذ برمى‏دارد. مى‏پرسد چند سالم است. مى‏گویم سى و یک سال و او منحنى زندگیم را مى‏کشد. مى‏گوید اگر ماهى صد مارک بپردازم در شصد سالگى بیست و نه هزار و پانصد و هشتاد و پنج مارک به من خواهند پرداخت. مى‏گوید اینقدر مهربانند که اگر در چهل و پنج سالگى بمیرم، به بازماندگانم، پانزده سال بعد از مرگم بیست و نه هزار و پانصد و هشتاد و پنج مارک مى‏پردازند، انگار که من نمرده باشم، انگار که شصت ساله باشم. مى‏گوید اگر از کار بیفتم، اینقدر مهربانند که خودشان ماهانه صد مارک به حساب بیمه‏ام واریز خواهند کرد و در شصت سالگى، اگر نمرده باشم بیست و نه هزار و پانصد و هشتاد و پنج مارک به من خواهند پرداخت. مى‏گویم جواد را مى‏شناختید؟ مى‏گوید او که خودش را از طبقه هفدهم پرت کرد پایین؟ مى‏پرسم، راستى چرا؟ مى‏گوید، حیف که پیش ما بیمه بود. حالا باید بیست و نه هزار و پانصد و هشتاد و پنج مارک به بازماندگانش بدهیم. مى‏گویم، غصه مرا نخور. من هنوز چشم‏آویزى را که مادرم وقت تولد به گردنم انداخت دارم. مى‏گوید این‏ها خرافات است. مى‏گویم قبول. اما این مزرعه که من باشم آفت ندارد. خیالت جمع. مردک پوزخند مى‏زند که اعصابم را خرد کند.

ساعت:هشت و ده دقیقه بعد از ظهر

دارند مى‏روند. مى‏گویم شما واقعاً مهربانید حضرت اجل. اما گمانم زیادى روى من قیمت گذاشتید. من نه بازمانده‏اى دارم و نه در کتابخانه کتاب‏هاى فراموش شده خطرى تهدیدم مى‏کند. چندرغاز هم نمى‏ارزم که یک صدم این مقدار ناقابل را به تو بدهم، و به رضا نگاه مى‏کنم که در لباس میرزا قشمشم‏ها مسخ شده است. به او مى‏خندم.

ساعت: هشت و پانزده دقیقه بعد از ظهر

آن‏ها رفته‏اند پنجره را باز مى‏کنم که هواى ناپاک تصفیه شود.

 

 

مدتى‏ست که شهرورفته است. اما هنوز چیزى ازگرماى بدن او مانند ردپایى بر راهى برف‏گرفته روى ملافه باقى مانده است. مى‏غلتم و این گرما را که به بوى بدن او آغشته است حس مى‏کنم. این حس گنگ که انگار از سال‏هاى اول کودکیم به جا مانده شناسنامه ایرانى ام را به یادم مى‏آورد که باطل شده است. شهرو در را پشت سرش نبسته است. نور چراغ راهرو که از لاى درز در به اتاق خواب نفوذ مى‏کند، چشمم را مى‏زند. پشت به در، رو به دیوار مى‏غلتم و متوجه صداى شرشر آب مى‏شوم. شهرو حتماً در دستشویى خودش را مى‏شوید؛ شاید هم دارد حمام مى‏کند، و من در این روز شرجى اوت به پرده‏ها فکر مى‏کنم که در این اتاق کوچک انگار که با همه وزنشان‏بر ذهنم آویخته باشند سنگینى مى‏کنند. چشم‏هایم از خستگى مثل پرده‏ها سنگین مى‏شود و هزاران خیال کوچک همچون جرقه‏هاى تاریکى ذهنم را روشن مى‏کند. دلم مى‏خواهد به شهرو فکر کنم که در این روز داغ، مأیوس از یک همآغوشى سرد، عرق‏هاى تنهامان را که حالا با هم یکى شده‏اند با آب سرد مى‏شوید. اما این فقط یکى از جرقه‏هاى کوچکى است که در تاریکى ذهنم مى‏درخشد. بقیه، هر چه هست، چیزهایى‏ست مبهم، ولى آشنا که نمى‏دانم کى و چگونه اتفاق افتاده‏اند. حس مى‏کنم هزاران سطح موازى مانند کاغذى بر آب در ذهنم شناورند، و من میان این سطوح، مرزهاى زمان و مکان را درمى‏نوردم.اما خیلى زود، پیش از آن که شهرو از در وارد شود، و با سخاوت و بخشنده به رویم لبخند بزند، و خیس مانند ماهى از آب گرفته کنارم دراز بکشد که سرماى تنش حس کنم، صدایى از لایه‏هاى تاریک میان این سطح‏هاى ذهنى‏به من مى‏گوید که حالا در آستانه سى‏سالگى مرزهایت معلوم است و هرگز از این مرزها نگذشته‏اى و هر چقدر هم که در دوردست‏ها سرگردان شوى، هرگز از مرزهایت نخواهى گذشت.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل