سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47273 | بازدیدهای امروز: 40
Just About
تاملی بر تنهایی -قسمت دوم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تاملی بر تنهایی -قسمت دوم

 

کتاب‏هاى فراموش‏شده

 

اینجا که من نشسته ام ـ در کتابخانه ـ کتاب‏هاى فراموش شده را نگه مى‏دارند. روى صفحه سفیدى ده کلمه نوشتم و به کتابدار دادم. او دختر بیست و هفت ساله‏اى است با شلوار جین و یک تا پیرهن. ده کلمه را به نامم ثبت کرد و آن را در قفسه کتاب‏هاى فراموش شده گذاشت. لبخند او مثل ده کلمه‏اى است که دیروز نوشتم.

 

شهوت خمیازه مى‏کشد         

 

کتابدار در انتهاى تالار درندشت کتابخانه حضورى سایه‏وار دارد. مهتابى‏ها مانند خرمگس وزوز مى‏کنند. مردى میانسال روى کتاب قطورى که جلو رویش باز است چرت مى‏زند. دخترى پا روى پا مى‏اندازد و رانهاى هوس‏انگیزش از چاک دامن تنگش بیرون مى‏افتد. گمانم بیست و دو و سه سالش باید باشد. در این فضاى بسته، میان انبوه کتاب‏هاى فراموش شده، شهوت مثل یک پلنگ خسته خمیازه مى‏کشد. من در این میان خفه مى‏شوم. حروف سیاه در تدفینم شرکت مى‏کنند. از درون گور با چشم‏هاى یخ‏زده‏ام ران‏هاى او را مى‏بینم.

 

کابوس یک کبوتر

 

امروز: روزى از روزهاى نوامبر. آسمان سیاه است. هوا آبى است. درختها برهنه اند، و آخن به قفس کبوترى مى‏ماند که از باران خیس است و در همان حال به خوابى آشفته مى‏رود.

از صبح باران بى‏وقفه مى‏بارد.

 

یک حرف بیش از ابدیت

 

سیصد و بیست و پنج...سیصد و بیست و شش... سیصد و بیست و هفت...

در انتهاى خط نگاه پیرمرد، روى سکوى سیمانى نشسته بودم و با تعجب نگاهش مى‏کردم که با چه جدیتى سیصد و بیست و هفتمین طول استخر را شناکنان مى‏رفت. پنج ثانیه طول کشید تا سرش از آب بیرون بیاید و پانزده ثانیه طول کشید که یک هفتم از سیصد و بیست و هشتمین طول استخر را برود که هشتاد و دو ثانیه بعد یک دوازدهم از سیصد و بیست و نهمین طول استخر را نفس زنان بیاید، و در این مدت حتى به اندازه یک هفدهم ثانیه به من نگاه نکرد. در اینجا هیچکس با کسى صحبت نمى‏کند. شهرو فقط چهار حرف بود. تنهایى اما یک حرف بیشتر از ابدیت است.در اینجا گاهى ابدیت یک هفدهم ثانیه است. من در میان کتاب‏هاى فراموش شده‏، در فاصله میان تنهایى و ابدیت زندگى مى‏کنم.

 

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل