بازمانده
زن ایستاده بود جلو آینه بزک مىکرد. او نشسته بود بر لبه تختخواب حصیرى و به پرده باسمهاى "لانه" کار انده خیره مانده بود. نگاهش روى دهان به فریاد گشوده مترسک متوفف مانده بود. انگار که نگاهش همان دو پرنده بالگشودهاى باشد که در چشمخانه مترسک لانه کردهبودند. بوى عطر زن را مىشنید. به یادش مىآورد که زن هم هست، که باید بروند. نه الان که شاید دقیقهاى دیگر. کجا مىرفتند؟ براى او که فرقى نمىکرد. گاهى به سرش مىزد که نیست،که شاید حتى اینها همه که او در قالب آدمى مىبیند عروسکند. مثل زن که عروسک بود، با بوى شیرین عطرش و با دهانى که اگر به خنده باز نمىشد، گمانت غنچهاىست ناگشوده، مانند میوهاى نارسو به همان تلخى. تلخ؟ زن گفته بود تلخ فکر مىکنى و او مانده بود که چه بگوید. مثل لاشهاى که از سلاخخانه برگشته باشد، برهنه دراز کشیده بود بر تخت. نفسش هنوز تنگ بود. به برهنگى زن نگاه کرده بود که بیگانه به نظر مى رسید. یعنى حقیقت داشت که تا همین چند لحظه پیش او را تنگ در آغوش مىفشرد؟ اگر این چیزها را مىگفت، با صداى بلند و شاید حتى فریادکنان، حتماً گمان مىبردند که هذیان مىگوید. زن نمىگفت هذیان مىگویى. مىگفت تلخ فکر مىکنى. شاید حق با او بود که حالا با وسواس سرمه بر چشم مىکشید.
چهره مترسک بر زمینه آبى ـ نه آبیى به آبىبودن رنگ آبى که آبیى به رنگ مالیخولیا ـ ترک برداشته بود. مىترسید. انده مىترساندش. مىترسید که او نیز مانند مترسک ترک برداشته باشد. مگر پیرى جز این بود که آدمى مثل عروسکى چوبى ترک بردارد،که بشکند؛خرد بشود؛ از میان برود و سرانجام فراموش بشود؟
و این آبى، این مالیخولیایى که بر ذهن او سنگینى مىکرد، مثل بارى کمرشکن بر دوش، این کابوس، این دو پرنده پر و بالگشوده بر زمینه آبى کهدر سطح مالیخولیا ایستاده بودند؟ بدیش این بود که پرنمىکشیدند. از حفره چشمخانه مترسک به او نگاه مىکردند؛ به او که دیگر نبود.
زن به چینهاى دامنش دست مىکشید. حتماً حالا موهایش را بر شانه مىریخت، شلال شلال، و او به عادت مىرفت تارهاى موى او را نوازش بدهد و ببویدشان، انگار که مىخواهد بوى وانیل شلالها حضور زن را به یادش بیاورد؛ به یادش بیاورد که او هم هنوز هست، که بازمانده است در میانه راه، خیره مانده به دو پرندهاى که بر چشمخانه مترسک بال گشودهاند و به دهانى که فریادکنان در سطح مالیخولیا گشوده مانده است؛ براى همیشه.